23.29M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
-بهقولِاستادپناهیان:
خدااگهمیخواستمارونبخشه!
کهبهمونامامرضا(ع)نمیداد:)♥️
#امامرضایدلم🌸
#چهارشنبه_امام_رضایی
@shahidanbabak_mostafa
فرمانده:ماشااللهبچههایبیسروصدا...ماشاالله...خداخیرتونبده...ماشاالله..یاعلی...
انشاءالله..یاابوالفضل...همهروبریزینتویاونتویتایمشکی..بچهمواظبجعبههایخمپاره۸۰باشید
/یکدفعهیکیازمهماتروپایفرماندهمیافتد/
بابک:ببخشید...ببخشید...
توروخداببخشیدحواسمنبود😥
فرمانده:حواستوجمعکنپسرچیکارمیکنی!؟😠
بابک:ببخشیدعموشاهیناصلاحواسمنبود...
ببخشید😓
فرمانده:مواظبباشعزیزماینپارونیازدارم
بابک:ببخشیدمعذرتمیخوام
فرمانده:بابکگفتمتونیاگوشنمیکنیبروبهبچههاکمککن...ولشکن...بدوئیدبدوئید...سریعتر.
بابک:بخشیدحاجی
فرمانده:آقاتومنوخفهکردی😐؟!ولکندیگهمایهدادیزدیمتمومشدورفت😅
#شهیدبابکنوریهریس💗
@shahidanbabak_mostafa🕊
به نیابت از #شهیدمصطفـــیصدرزاده
رای میدهم ..✌️🏻🇮🇷
سلام شب بخیر ..
إن شاء الله مصاحبه داریم فردا شب با برادر بزرگوار شهید بابک نوری 🌸
پاڪبودنبہ ایننیست کہ تسبیح بردارۍ وذکربگۍ...
پاکۍ بہ اینه کہ توموقعیتگناه؛ازگناه فاصلہ بگیرۍ اون لحظہاۍکہ میتونۍ گناه کنۍ ولۍ نمیکنۍ ثوابش از هزاردور تسبیح انداختن بیشتره رفیق️
@shahidanbabak_mostafa🕊
-میگفت..
تازمانیڪھدلانســانآلودهبھمحبتدنیا
وهوسهامیباشد...
نبایدتوقعحضورقلبدرنمـازولذتبردن
ازعباداتداشت...!!
#استادفاطمینیا🌸
@shahidanbabak_mostafa🕊
7.52M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
شجاع کسےنیسٺکه نترسه!
کسی هست کہمیترسهومیگہخدایاببینمن میترسم!
ولے باهمینترسمیرم جلو...
چونتور ودوست دارموبهـت ایماندارم
#شهیدمصطفی_صدرزاده
@shahidanbabak_mostafa🕊
_و سلام بر او که می گفت:
این را من به جوانها میگویم
دنبال تعلقات پَست نباشیم
همه ما
راهی به یک سمت هستیم..!
#حاجقاسم
@shahidanbabak_mostafa🕊
رمان زیبای #هرچی_تو_بخوای
قسمت صد و نهم
گفتم:
_منو بچه هام فدای وحید...
با اشک عاشقانه نگاهش میکردم.وحید سرشو انداخت پایین بعد دوباره به زینب سادات نگاه کرد.حالش خیلی بد بود.خودشو مقصر میدونست.
حال خودم و زینب سادات که مرده بود یادم رفت.فقط به وحید فکر میکردم.
بلند شدم،رفتم تو اتاق.یه پتو برداشتم،آوردم و انداختم روی زینب سادات....
نشستم جلوی وحید.وحید شرمنده سرشو انداخت پایین.بابغض صداش کردم:
_وحید
نگاهم نکرد.
-وحیدجانم
نگاهم نکرد.گفتم:
_وحیدم...من داغ زینب رو میتونم تحمل کنم ولی این حال شما رو نمیتونم...وحید
دوباره اشکهام جاری شد....
فقط نگاهش میکردم.گفتم:
_وحید،شما مقصر نیستی.کاری رو کردی که فکر میکردی درسته.به نظر منم کارت درست بود.اگه شما صدم ثانیه دیرتر میزدی،من زده بودمش..
تو دلم گفتم..
خدایا من میزدم تحملش برای وحید راحت تر بود.من راحت تر قبول میکردم کارم درست بوده.اینکه الان وحید خودشو مقصر میدونه برای منم سخت تره. #سخت_ترامتحان_میگیری ها..ولی *هرچی تو بخوای*
صدای گریه ی فاطمه سادات اومد....
به وحید نگاه کردم.بلند شدم،رفتم تو اتاق.فاطمه سادات رو بغل کردم و رفتم تو هال.شهرام داشت به هوش میومد.به وحید گفتم:
_این داره به هوش میاد.بیا ببندش.
وحید بدون اینکه به من نگاه کنه به شهرام نگاه کرد.بلند شد،طناب آورد.دست و پاهاشو محکم بست....
بعد همونجا به دیوار تکیه داد.نشست و زانوهاشو گرفت تو بغلش و سرشو گذاشت رو زانوش...
واقعا طاقت دیدن این حال وحید رو نداشتم.با فاطمه سادات جلو پاش نشستم و گفتم:
_وحید،به مامانم زنگ بزنم بیاد فاطمه سادات رو ببره خونه شون؟
وحید سرشو آورد بالا،به فاطمه سادات نگاه کرد و با تکان سر گفت آره....
زنگ زدم خونه بابا.محمد گوشی رو برداشت.تا صدای محمد رو شنیدم دوباره اشکهام جاری شد.محمد نگران شد.گفتم:
_بیا اینجا.
سریع اومد.خونه ما و خونه بابا سه تا خیابان فاصله داشت... محمد وقتی متوجه قضیه شد،مبهوت به ما نگاه میکرد.فاطمه سادات رو دادم به محمد و گفتم:
_ببرش.
محمد بچه رو گرفت.رفت سمت در.برگشت و گفت:
_دوباره برمیگردم...
چند دقیقه بعد حاجی رسید...
با چند نفر دیگه.وقتی وحید رو تو اون حال دید تعجب کرد.شهرام به هوش اومده بود.بهار هم شاهد لحظه های داغ دیدن ما بود.اونا رو بردن.
وقتی حاجی پتو رو کنار زد اشکهاش جاری شد.به من نگاه کرد که با اشک نگاهش میکردم.به وحید نگاه کرد.سرشو انداخت پایین وچشمهاشو بست.بعد مدتی چشمهاشو باز کرد.زینب سادات رو بغل کرد.بلند شد بره؛..
با زینب سادات.قلبم داشت می ایستاد
صداش کردم:_حاجی
به من نگاه کرد.
-بذارید یه بار دیگه ببینمش.
بلند شدم رفتم نزدیک.خواستم زینبمو بغل کنم، حاجی بچه مو بهم نداد.به وحید نگاه کردم. داشت به من نگاه میکرد.دوباره به زینب سادات نگاه کردم.از سر راه حاجی رفتم کنار تا بچه رو ببره.به وحید نگاه کردم.دوباره سرشو انداخت پایین.رفتم جلوی پاش نشستم و نگاهش میکردم.
بقیه داشتن از صحنه عکس میگرفتن و کارهای دیگه.خونه شلوغ بود...
بلند شدم دست وحید رو گرفتم.به من نگاه کرد. گفتم:
_پاشو بریم تو اتاق
بلند شد.به رد خون زینب سادات خیره شده بود. دستشو با مهربانی فشار دادم،نگاهم کرد.گفتم:
_بیا.
رفتیم تو اتاق و درو بستم.وحید اصلا گریه نکرده بود. #بایدگریه_میکرد...
گوشیمو آوردم.روضه حضرت علی اصغر(ع) با صدای خودش براش گذاشتم. کنارش نشستم...
وحید گریه میکرد.منم با اشک نگاهش میکردم دلم خون بود ولی حال وحید برام مهمتر بود.روضه تموم شده بود ولی وحید گریه میکرد نگرانش شدم.با التماس گفتم:
_وحید...آروم باش
ولی آروم نمیشد.گفتم:
_وحید..جان زهرا آروم باش
باغصه نگاهم کرد.داشتم دق میکردم.گفتم:
_وحید،من طاقت این حال شما رو ندارم، اینجوری میکنی دق میکنم
سرمو گذاشتم روی پاش.سعی میکرد منو از خودش جدا کنه.گفت:
_من بچه تو کشتم
گفتم:
_شما داری منو میکشی.
دیگه بلند گریه میکردم.حالم خیلی بد بود.با ناراحتی گفت:
_دلم میخواد بمیرم.
با اخم نگاهش کردم.سرشو انداخت پایین. گفتم:
_اون میخواست منو بکشه.من با رفتارم کاری کردم که عصبی شد و...
وحید پرید وسط حرفم و گفت:
_خداروشکر تو سالمی.اگه بلایی سر تو میومد....
ادامه دارد...
نویسنده بانو #مهدییار_منتظر_قائم
رمان زیبای #هرچی_تو_بخوای
قسمت صد و دهم
گفت:
_خداروشکر تو سالمی.اگه بلایی سر تو میومد من مرده بودم.
عاشقانه نگاهش کردم و گفتم:
_اگه تیرش بهت میخورد...
حتی نمیتونستم بهش فکر کنم.دوباره سرمو گذاشتم روی پاش و گریه میکردم.هر دو مون آروم گریه میکردیم.
خیلی گذشت...
در اتاق رو میزدن.صدای مادروحید اومد گفت:
_وحید،زهرا،حالتون خوبه؟
صداش بغض داشت...
سرمو آوردم بالا،به وحید نگاه کردم.به من نگاه میکرد.خیلی خوشحال شدم.لبخند روی لبم نشست.گفتم:
_مامان نگران ماست.جواب بده
وحید گفت:
_زهرا خیلی دوست دارم..خیلی
لبخند عمیقی زدم و گفتم:
_ما بیشتر
وحید هم لبخند زد.مامان دوباره صدامون کرد. صدامو صاف کردم و گفتم:
_مامان جان، ما خوبیم
به وحید نگاه کردم و گفتم:
_ #خداروشکر که ما خوبیم،سالمیم
وحید گفت:
_ #خداروشکر
گفتم:
_شما واقعا خیلی مردی.مهربان، عاقل،عاشق، وظیفه شناس، مسئول،باغیرت،قوی،محکم هرچی بگم کمه....
بعد با شیطنت گفتم:
_ولی دو تا عیب بزرگ داری
وحید سؤالی نگاهم کرد.گفتم:
_خوش قیافه و خوش تیپی
وحید فقط نگاهم کرد.گفتم:
_آخ..یادم رفت
-چی رو؟
-باید برای بهار یه کم کاراته بازی میکردم.
به خودم اشاره کردم و گفتم:
_قبلنا خوش سلیقه تر بودی.
وحید لبخند زد.بالبخند گفتم:
_حالا این دفعه چون خیلی پشیمونی میبخشمت. ولی اگه یه بار دیگه تکرار کنی حسابتو میرسم. فهمیدی؟
گفت:
_از قبل میدونستی؟
-آره.
-از کی؟
-یه هفته ای هست.
-چرا تا حالا نگفتی؟
-وحید به من نگاه کن.
با مکث سرشو آورد بالا و به من نگاه کرد.
-من بهت اعتماد داشتم و دارم.مطمئنم اگه مجبور نبودی اینکارو نمیکردی.
خیلی جدی گفت:
_زهرا،من هیچ وقت به هیچ زنی جز تو فکر نکردم،نمیکنم و نخواهم کرد.
منم جدی گفتم:
_دروغ نشه.
-باور نمیکنی؟
-پس مامان و خواهرات چی؟ به اونا فکر نمیکنی یا زن نیستن؟
خندید.دلم خیلی آروم شد.ولی خنده ش زود تموم شد.سرشو انداخت پایین.گفت:
_زهرا،من شرمنده م...
-من بهت افتخار میکنم..خیلی..وحید وقتی کارت رو درست انجام بدی بعضی ها دشمنت میشن.چون بعضی ها دشمنی میکنن پس نباید کارت رو درست انجام بدی؟ یا از اینکه کارت رو درست انجام دادی باید شرمنده باشی؟..اونی که باید شرمنده باشه شما نیستی.شما باید سرتو بالا بگیری که جلوی نامردها کوتاه نمیای.
-....زینب...
-زینب سادات #امتحان_سختیه برای ما.ما کنار هم میتونیم سختی ها رو تحمل کنیم..وحید وقتی شما کنارم باشی نبودن همه رو میتونم تحمل کنم.
-زهرا تو همه ی زندگی من هستی.خداروشکر تو سالمی.
یک ساعت به اذان صبح بود....
با هم نمازشبخوندیم و از خدا #تشکر کردیم و ازش خواستیم...
ادامه دارد...
نویسنده بانو #مهدییار_منتظر_قائم