eitaa logo
کانال‌رسمی‌شهید‌بابک‌نوری‌و شهیدمصطفی‌صدر‌زاده❤️
6.6هزار دنبال‌کننده
19.6هزار عکس
6.6هزار ویدیو
43 فایل
○•|﷽|•○ ❁کانال‌رسمی‌مصطفی‌بابک‌قلبها❁ بزرگترین‌کانال‌رسمی‌شهیدان!):-❤️ 🔹💌شهید مصطفی صدر زاده! 🔹💌شهید بابک نوری هریس! 🌸ڪانال‌ٺحٺ‌مدیریٺ‌مسٺقیم #خانواده‌شہیدان فعاݪیٺ‌دارد🌸 حالا‌که‌دعوتت‌کرده‌بمون!🦋 تبادل @khoday_man8 تبلیغات هم پذیرفته میشه 🌸
مشاهده در ایتا
دانلود
استادپناهیان‌میگه: گیرِتوگناهات‌نیست! گیرِتوکارای‌خوبیه‌که‌انجام‌میدی؛ ولےنمیگی"خدایابه‌خاطرتو"..! اخلاص‌یعنی✋🏻: خدایافقط‌تو‌ببین‌حتی‌ملائکه‌هم‌نه..(: ‌ @shahidanbabak_mostafa🕊
از بزرگی پرسیدند فلسفه حرام بودن نگاه به نامحرم چیست؟ گفت : 👀 میبینی،میخواهی،به وصالش نمیرسی،دچار افسردگی میشوی! 👀 میبینی،شیفته میشوی،عیب هارا نمیبینی،ازدواج میکنی،طلاق میدهی! 👀 میبینی ،دائم به او فکر میکنی،از یاد خــدا غافل میشوی،از عبادت لذت نمیبری! 👀 میبینی،باهمسرت مقایسه میکنی،ناراحت میشوی،بداخلاقی میکنی! 👀 میبینی،لذت میبری،به این لذت عادت میکنی، چشم چران میشوی،درنظر دیگران خوار میگردی! 👀 میبینی،لذت میبری،حب خدا دردلت کم میشود،ایمانت ضعیف میشود! 👀 میبینی،عاشق میشوی،از راه حلال نمیرسی،دچار گناه میشوی! ‌‌ ‌ ‌‌ ‌ ‌@shahidanbabak_mostafa🕊
ابراهیم می‌گفت‌: اگہ جایی بمانے ڪه دست اَحَدی بهت نرسہ کسی تو رو نشناسہ خودت باشے و آقا هم بیاد سرتو رویِ دامن بگیره این خوشگلترین شهادتہ..! 🕊 @shahidanbabak_mostafa🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
یه‌بنده‌خدایی‌می‌گفت‌ گلزار‌شهدا‌که‌رفتی‌با‌خودت‌فکر‌کن... تصور‌کن‌اگراین‌شهدااز‌جاشون‌بلند‌بشن‌ چه‌جمعیتی‌میشن‌... چه‌جمعیتی‌پر‌پر‌شدن‌که‌ما‌آرامش‌داریم... خیلی‌نامردیه‌یادمون‌بره‌چقدر‌شهید‌دادیم! @shahidanbabak_mostafa🕊
ـــ‌نیست‌‌در‌مذهب‌این‌سلسلہ‌هرگز، دستے‌خالے‌ازپنجرہ‌‌فولاد‌رضا‌برگردد❤️‍🩹!" آهو
کانال‌رسمی‌شهید‌بابک‌نوری‌و شهیدمصطفی‌صدر‌زاده❤️
ـــ‌نیست‌‌در‌مذهب‌این‌سلسلہ‌هرگز، دستے‌خالے‌ازپنجرہ‌‌فولاد‌رضا‌برگردد❤️‍🩹!" #یاضامن آهو
میگه یه جوونی .. تو کاروان ما بود .. گفت حاج آقا من هرجا میرم خواستگاری بهم زن نمیدن .. میخوام برم تو حرم آقا یه ساعته حاجتم رو بگیرم ... رسیدیم مشهد .. رفقاش گفتن آی فلانی .. گفتی یه ساعته حاجت میگیرم .. خب برو دیگه .. گفت من یه حرفی زدم .. خلاصه میگه دلم شکست ..💔.. رفتم تو حرم .. گفتم حالا آقا ما یه چیزی گفتیم .. طوری نیست .. اومد از حرم بیاد بیرون .. یه پیرزن و پیرمردی گفتن جوون بیا .. گفتم حتما کمک میخوان .. گفت به حرف ما گوش کن بعد انتخاب خودت .. ما بچه دار نمیشدیم .. اومدیم حرم آقا .. گفتیم آقا اگه به ما یه دختر دادی ما بیست سال دیگه همین ساعت میاییم همینجا اولین جوونی رو که دیدیم بهش میگیم .. پیشنهاد میدیم با دختر ما ازدواج کنه حالا خواست .. نخواست هم ما نذرمونو ادا کردیم ... میگن جوون از حال رفت.. وقتی به هوش اومد گفت .. من میخواستم 1 ساعته حاجت بگیرم .. آقا 20 سال پیش فکر منو کرده بود💔:)) رضا هوامونو داره رفقا🙂 @shahidanbabak_mostafa🕊
لذت دارد آن روز که ما به پشت سر تو ، به عنوان امت تو محشور می شویم ... ❤️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
همیشھ تاڪید داشټ يھ شهید انتخاب ڪنید... برید دنباݪش بشناسیدش.. باهاش ارتباط برقرار کنید 💕 شبیهش بشيد .. حاجټ بگیرید شهید میشید «رفیق شهید خود شهید صدرزاده ، شهید ابراهیم هادی بودن » 🌸 @shahidanbabak_mostafa🕊
در روزهای باقی ماندهٔ ماه شعبان بسیار بگو: اَللّهُمَّ اِنْ لَمْ تَکُنْ غَفَرْتَ لَنا فیما مَضى مِنْ شَعْبانَ فَاغْفِرْ لَنا فیما بَقِىَ مِنْهُ +خدایا اگر در آنچه از ماه شعبان گذشته ما را نیامرزیده اى، در باقیمانده این ماه ما را مورد رحمت و غفران خودت قرار بده..❤️ @shahidanbabak_mostafa🕊
بسم الله الرحمن الرحیم❤️! (ع) _بند‌چهل‌و‌پنجم_🌱 📌به‌نیابت‌از 🌹اللَّهُمَّ وَ أَسْتَغْفِرُكَ لِكُلِّ ذَنْبٍ يُزِيلُ النِّعَمَ أَوْ يُحِلُّ النِّقَمَ أَوْ يُعَجِّلُ الْعَدَمَ أَوْ يُكْثِرُ النَّدَمَ فَصَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ وَ اغْفِرْهُ لِي يَا خَيْرَ الْغَافِرِينَ. بار خدایا ! از تو آمرزش میطلبم برای هر گناهی که نعمتها را از بین میبرد و بدبختی را فرود می آورد یا موجب تعجیل در فنا و نیستی میشود، یا باعث پشیمانی بسیار می گردد؛ پس بر محمد و آل محمد درود فرست و این گونه گناهم را بیامرز ای بهترین آمرزندگان! اجرتون با امیرالمومنین(ع)🌻! التماس‌دعا🤲🏻 @shahidanbabak_mostafa🕊
رمان زیبای قسمت صد و سیم اولین باری بود که با لباس نظامی میدیدمش... خیلی خوش تیپ تر و جذاب تر شده بود.مخصوصا با موهای سفیدش که جدیدا خیلی بیشتر شده بود.دلم گرفت.حتما کارش خیلی سخته که اینقدر پیر شده. گوشیش زنگ زد.جواب داد و گفت: _الان نمیتونم بیام.دوساعت دیگه میام. یه کم صداش بالا رفت و محکم گفت: _یه کاریش بکن دیگه.فعلا نمیتونم بیام. گوشی رو قطع کرد و سرشو برگردوند سمت من.منو دید.بلند شد اومد سمتم. گفت: _سلام خیلی معمولی و بدون لبخند گفتم: _سلام از لحنم ناراحت شد.سرشو انداخت پایین.جدی گفتم: _چرا با این لباس اومدی اینجا؟ نگاهم کرد.بالبخند گفتم: _آخه با این لباس خیلی خوش تیپ تر شدی. تعجب کرد.به اطراف اشاره کردم.یه نگاهی به بقیه کرد که داشتن نگاهش میکردن... به من نگاه کرد.ناراحت گفت: _زهرا چرا به من نگفتی؟ گفتم: _وقتی تا حالا خودت متوجه نشدی یعنی اصلا خونه نرفتی،یعنی حتی وقت نداشتی تماس بگیری. به موهاش اشاره کردم و گفتم: _یعنی کارت سخته. روی صندلی نشست. سرش پایین بود. کنارش نشستم.نگاهش کردم و گفتم: _تا وقتی کاری که درسته رو انجام میدی نباید سرت پایین باشه..نمیگم از نبودنت ناراحت نبودم چون دروغه،نمیگم خسته و کلافه نشدم،نمیگم از اینکه بچه ت تو بغلت غریبی میکنه ناراحت نیستم. روزهایی میاد که همین سیدمهدی بهت افتخار میکنه،مثل الان مادرش. نگاهم کرد... چشمهاش نم اشک داشت. گفتم: _ممنونم که اومدی.شارژ شدم.دیگه این روزها رو راحت تر میگذرونم.برو به کارت برس.نگران ماهم نباش. بالبخند گفتم: _زودتر پاشو برو و دیگه هم با این لباس تو شهر نچرخ وگرنه من میدونم و شما . لبخند زد.گفتم: _پاشو برو دیگه. وحید بلند شد،احترام نظامی گذاشت و بالبخند گفت: _چشم قربان،خیلی نوکریم. خنده م گرفت بلند شدم و رفت.با پای مصنوعی یه کم می لنگید ولی بازهم خوش تیپ بود چند قدم میرفت برمیگشت و به من نگاه میکرد.تا کلا از راهروی بیمارستان رفت. من هنوز به جایی که وحید رفت نگاه میکردم و تو دلم گفتم وحید..خیلی دوست دارم..خیلی دیدم برگشته و بالبخند به من نگاه میکنه.خنده م گرفت.دست تکان داد و رفت. به اطرافم نگاه کردم.همه داشتن به من نگاه میکردن. رفتم پیش سیدمهدی.خواب بود.برام پیامک اومد.وحید بود.نوشته بود: _آرامش من،خیلی دوست دارم..خیلی. سه روز بعد سیدمهدی هم حالش بهتر شد و مرخصش کردن... میخواستم با بچه هام بریم خونه خودمون که مامان اجازه نداد.گفت: _خودت هم ضعیف شدی،دو روز دیگه هم بمونید تا بهتر بشین. منم واقعا خسته بودم.قبول کردم ولی از همون شب حال منم بد شد.یه ویروس بدتر از ویروس بچه ها. باباومامان میخواستن منم ببرن بیمارستان ولی من مخالفت میکردم. اگه میرفتم بیمارستان کسی باید میومد همراه من بود.همینجوری هم مادروحید میومد خونه بابا تا به مامان کمک کنه. شب دوم،حالم خیلی بد بود... خواب و بیدار بودم.صدای بچه ها رو که تو هال بازی میکردن میشنیدم ولی حتی متوجه نبودم چی میگن.خیلی گیج بودم. مامان بهم غذا میداد ولی من حتی متوجه نبودم با غذایی که توی دهانم هست،چکار باید بکنم.چشمهامو بسته بودم.یاد وحید افتادم.تو همون گیجی از یاد وحید لبخند زدم... گفتم خداروشکر وحید سالمه.خداروشکر الان نیست وگرنه اونم مریض میشد.وای نه.طاقت مریض شدن وحید رو ندارم. بعد مدتی احساس کردم کسی موهامو نوازش میکنه.احساس کردم وحیده. چشمهامو با بی حالی باز کردم.آره وحید بود.داشت بامهربونی نگاهم میکرد.لبخند زدم.وحید هم لبخند زد.خیالم راحت شد وحید کنارمه چشمهامو بستم تا راحت بخوابم. یه دفعه گفتم وحید؟!!! وحید نباید بیاد پیش من.اونم مریض میشه. چشمهامو باز کردم.آره خودش بود.سریع از جام پریدم.وحید ترسید.گفت: _چی شده زهرا؟ داد زدم: _برو بیرون...از اینجا برو..برو وحید خیلی جا خورد.رفت عقب... بلند گفتم: _برو بیرون.از این خونه برو بیرون. همون موقع مامان و بابا با نگرانی اومدن تو اتاق.مامان گفت: _زهرا چرا داد میزنی؟!!چی شده؟!! با صدای بلند گفتم: _وحید ببرین بیرون.از اینجا بره مامان و بابا به وحید نگاه کردن... ادامه دارد... نویسنده بانو
رمان زیبای قسمت صد و سی و یکم مامان و بابا به وحید نگاه کردن... منم به وحید نگاه کردم.وحید به دیوار تکیه داده بود و سرش پایین بود.وقتی اونجوری دیدمش دلم آتیش گرفت. با التماس به بابا گفتم: _وحید ببرین بیرون.نمیخوام وحید هم مریض بشه.تحمل مریضی وحید از مریضی بچه هام هم سخت تره برام.. وحید همونجا روی زمین افتاد.به بابا گفتم: _ببریدش دیگه. به مامان گفتم: _دست و صورتشو بشوره.لباس هاشم عوض کنه.یه داروی تقویتی بهش بدین.. مامان،وحید مریض نشه. به وحید گفتم: _پاشو برو..جان زهرا..جان بچه ها..پاشو برو. بابا رفت بیرون.گفتم: _بابا،وحید هم ببرین... مامان اومد نزدیک.آروم گفت: _زهرا،آروم باش..وحید حالش خوب نیست... با تعجب به وحید نگاه کردم.به مامان گفتم: _مریض شده؟!! مامان گفت: _از نظر روحی بهم ریخته.اومده پیش تو آروم بشه.بعد تو اینجوری از خودت میرونیش داغون تر میشه.از نظر جسمی مریض باشه بهتره تا از نظر روحی داغون باشه. بیماری خودم یادم رفت... سرمو خم کردم و از کنار مامان به وحید نگاه کردم.هنوز روی زمین نشسته بود و سرش پایین بود مامان رفت کنار و به من نگاه کرد.گیج بودم به مامان نگاه کردم.مامان هم رفت بیرون و درو بست. دوباره به وحید نگاه کردم. -وحیدم.....وحیدجانم سرشو آورد بالا و به من نگاه کرد. چشمهاش ناراحت بود.بانگرانی گفتم: _چی شده؟ سرشو انداخت پایین.گفت: _اول فکر کردم ازم ناراحتی که بیرونم میکنی.شرمنده شدم که تو این حال تنهات گذاشتم وقتی فهمیدم بخاطر سلامتی من اونجوری آشفته شدی، شرمنده تر شدم بلند شد بره بیرون.گفتم: _خودتو بذار جای من.اگه شما بودی کاری جز کاری که من کردم میکردی؟ یه کم فکر کرد.نگاهم کرد.گفتم: _شما هم همین کارو میکردی.نه فقط الان،تو همه ی زندگیمون..اگه من جای شما بودم همون کارهایی رو میکردم که شما کردی همه ماموریت ها،همه نبودن ها..منم اون کارها رو میکردم.شما خیلی هم مراعات ما رو کردی تو این سالها. شما چقدر از خواب و استراحتت برای من و بچه ها زدی تا با ما باشی.شما هم اگه جای من بودی همه ی اون کارهایی که من این سال ها برای حمایت از همسرم کردم،میکردی.حتی بیشتر.چون شما خیلی مهربون تر و بهتر از من هستی. درواقع من تمام این سالها سعی کردم شبیه شما باشم. لبخند زدم و گفتم: _وحیدجانم،من خیلی دوست دارم..چون شما خیلی خوبی وحید یه کم همونجوری نگاهم کرد.بعد بالبخند گفت: _اجازه هست بیام پیشت؟ از حرفش خنده م گرفت.گفتم: _از دادهای من میترسی؟ خندید و گفت: _آره،خیلی جدی گفتم: _مریض میشی بالبخند گفت: _بهتر.بیشتر پیشت میمونم. اومد کنار من رو تخت نشست.نگاهش میکردم.چشمهاش ناراحت بود. گفتم: _وحیدجان،چی شده؟ بابغض گفت:.. ادامه دارد... نویسنده بانو
رمان زیبای قسمت صد و سی و دوم بابغض گفت: _یکی از نیروهام امروز شهید شد.پسر خیلی خوبی بود تازه رفته بود خاستگاری،بله هم گرفته بود دو هفته دیگه عقدش بود.من و تو هم دعوت کرده بود. دلم خیلی سوخت به وحید نگاه میکردم. هر دو ساکت بودیم ولی وحید حالش خیلی بد بود گفتم: _خب الان شما چرا ناراحتی؟!! سؤالی نگاهم کرد.بالبخند گفتم: _اون الان وضعش از من و شما بهتره. شهادت قسمت هرکسی نمیشه.. با شیطنت گفتم: _شما که بهتر میدونی دیگه. با دست به خودش اشاره کردم و گفتم: _بعضی ها تا یک قدمی ش میرن،حتی پاشون هم شهید میشه ولی خودشون شهید نمیشن. لبخندی زد و گفت: _این الان دلداری دادنته؟!! خنده م گرفت.گفتم: _من حالم بده..چه انتظاری از من داری؟ الان دلداری دادنم نمیاد پاشو برو بیرون، مریض میشی وحید بلند خندید.دلم آروم شد. سه ماه گذشت... وحید هنوز هم خیلی کم میومد خونه. حتی چند روز یکبار تماس میگرفت. تولد پسرها نزدیک بود.منتظر بودم وحید تماس بگیره تا ازش بپرسم میتونه بیاد که جشن بگیریم یا نه. چند روز گذشت تا وحید تماس گرفت. چهار روز به تولد مونده بود.گفت: _خیلی خوبه،منم روز قبلش میام کمکت. خوشحال شدم. دست به کار شدم.تزیین خونه و دعوت مهمان ها و خرید هدیه و سفارش کیک و کارهای دیگه وقتم رو پر کرده بود.بچه ها هم خوشحال بودن.حتی سیدمحمد و سیدمهدی هم که نمیدونستن تولد یعنی چی،خوشحال بودن. روز قبل تولد شد ولی وحید نیومد.وحید هیچ وقت بدقول نبود.نگران شدم. آخرشب وقتی بچه ها رو خوابوندم، گوشیمو برداشتم که با وحید تماس بگیرم ولی وقتی ساعت رو دیدم،منصرف شدم. بودم. خوندم و براش کردم. ظهر روز تولد شد ولی هنوز وحید نیومده بود.چند بار باهاش تماس گرفتم ولی جواب نمیداد.مهمان ها برای شام میومدن.مادروحید و نجمه سادات از بعدازظهر اومدن کمکم.مامان هم اومده بود... شب شد و همه مهمان ها اومده بودن. باباومامان،آقاجون و مادروحید،نرگس سادات و شوهرش و بچه ش،نجمه سادات هم عقد بود با شوهرش،علی و اسماء،محمد و مریم هم با بچه هاشون مهمان های ما بودن. بچه ها حسابی بازی و سروصدا میکردن. منم خیلی نگران بودم ولی طبق معمول اینجور مواقع بیشتر شوخی میکردم. آقاجون گفت: _وحید میاد؟ گفتم: _گفته بود میاد ولی فکر کنم کاری براش پیش اومده. محمد رو صدا کردم تو اتاق.بهش گفتم: _اگه کسی از همکارهای وحید رو میشناسی بهش زنگ بزن تا مطمئن بشم وحید حالش خوبه. محمد تعجب کرد.گفت: _چرا نگرانی؟!! -قول داده بود میاد.قرار بود دیروز بیاد.هیچ وقت بد قولی نمیکرد.هرچی باهاش تماس میگیرم جواب نمیده. محمد تعجب کرد.فقط به من نگاه میکرد. گفتم: _چرا نگاه میکنی زنگ بزن. همونجوری که به من نگاه میکرد گوشیشو از جیبش درآورد.با یکی تماس گرفت،جواب نداد.با یکی دیگه تماس گرفت،اونم جواب نداد.مامان اومد تو اتاق.گفت: _شما چرا نمیاین بیرون؟ لبخند زدم و رفتم بیرون.به محمد اشاره کردم زنگ بزن.بعد نیم ساعت محمد اومد بیرون.گفت: _بعضی ها جواب ندادن.بعضی ها هم گفتن چند روزه ازش خبر ندارن. تصمیم گرفتم اول شام رو بیارم.شاید تا بعد شام بیاد،برای مراسم تولد.همه تعجب کردن ولی باشوخی ها و بهونه های من ظاهرا قانع شدن. بعد شام دیگه وقت کیک بود.بیشتر از این نمیتونستم صبر کنم.کیک رو آوردم و مراسم رو اجرا کردیم.سیدمحمد بغل آقاجون و سیدمهدی بغل بابا بود.خیلی دوست داشتم بغل وحید بودن.بعد باز کردن هدیه ها و پذیرایی بابا گفت: _ما دیگه بریم. بقیه هم بلند شدن که برن.همون موقع در باز شد و وحید اومد.فاطمه سادات طبق معمول پرید بغل وحید.همه از دیدنش خوشحال شدن.فقط محمد میدونست که من چقدر نگرانش بودم.محمد به من نگاه کرد.منم سرمو انداختم پایین و نفس راحتی کشیدم.به وحید نگاه کردم.دقیق نگاهش میکردم که ببینم همه جاش سالمه.آره،خداروشکر حالش خوب بود.رفتم جلو و بالبخند سلام کردم.وحید لبخند زد و گفت: _شرمنده. محمد اومد جلو،احترام نظامی گذاشت و گفت: _کجایی قربان؟ مراسم تموم شد. وحید آروم یه مشت به شکم محمد زد و گفت: _همه کیکهارو خوردی؟ بعد بغلش کرد و تو گوشش چیزی گفت. من میدونستم چی میخواد بگه.وحید از اینکه بقیه بفهمن کار و درجه ش چیه خوشش نمیومد.فقط آقاجون میدونست که وحید ترفیع گرفته.آقاجون هم از دیگران شنیده بود وگرنه خود وحید هیچ وقت نمیگفت.همه بخاطر دیدن وحید موندن... وقتی همه رفتن،وحید تو هال با بچه ها بازی میکرد.منم مثلا آشپزخونه رو مرتب میکردم ولی در واقع داشتم به وحید نگاه میکردم... ادامه دارد... نویسنده بانو
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
« بِہ‌نٰام‌ِخُداوَنْدی‌ٖکِه‌هَمیشه‌هَسْتْ♥️»
- صبحم بھ طلوعِ - دوستت‌ دارم توست˘˘! - ˼♥️˹ ــــ ـ بِھ‌نٰامَت‌ با اله الا الله الملک الحق المبین🌸 ۱۰۰ صلوات روزانه هدیه به امام زمان عج ❤️