فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
[از جهاد این عماد اینگونه باید نوشت
پسری که تیپ امروزی داشت
ولی غیرت دیروزی]
#شهیدجهادمغنیه♥️
@shahidanbabak_mostafa🕊
سلام شب بخیر ..
إن شاء الله که حالتون خوب باشه و سلامت باشید رمان رو ساعت ۱۰ میزارم پنج قسمت و تموم میشه ..
همچنین بابت اینکه این مدت گرفتاری بالایی داشتم نتونستم لینک رو پاسخ بدم إن شاء الله ماه مبارک رمضان وقت بیشتری داریم هم برای صحبت هم برنامه های جدیدتر
همچنین دوستانی که شخصی پیام دادن و من قرار بود پاسخ بدم ولی فراموش کردم به دل نگیرید چون واقعا فراموش میکنم و از روی عمد نیست ..
ببخشید حلال کنید 🌸
ما رو هم از دعای خیرتان بی نصیب نزارید 💞
هر مشکلی دارید سر خط تمام مشکلاتی که دوستان هم لینک هم شخصی عرض کردن ..
راهی جز صبر و توکل بر خدا نیست شما اولین و آخرین نفری نیستید که مشکل دارید همه مشکل دارند و مشکلات هم باید تو زندگی باشه که ما به سمت خدا بریم و قدر آرامش رو بفهمیم ..
هیچ بنده ای بی مشکل نیست و بهترین راه برای پیروز شدن بر مشکلات صبر و توکل هست و اعتماد بنفس که باید حفظ بشه زندگی با عقربه های ساعت میگذره و اصلا سخت نکنید هیچ مسئله ای رو محکم توکل داشته باشید به خداوند ..
چه کوچکترین مشکل چه بزرگترین مشکل که به مویی بند باشه 🌸❤️
طرف مذهبی هست ولی تا وقتی رو به راه هست که همچی براش خوب پیش بره ..
تا یه مشکل کوچیک براش پیش میاد کلا از این رو به اون رو میشه و کم میاره و توی مشکلات غرق میشه خب این خوب نیست مذهبی بودن فقط به حجاب و نماز و روزه نیست ..
مهمترین صفات یک مومن محکم بودن و توکل قوی داشتن در مقابل مشکلات هست که تغییری نکنه در اعتقاداتش و از ته قلبش این مشکلات و بپذیره و با اون کنار بیاد و حلش کنه وگرنه غیره این باشه فرقی نداریم با کسی که به خدا اعتقاد نداره حواسمون باشه تو دنیای فانی قرار داریم و داریم امتحان میشم 😊💞
رمان زیبای #هرچی_تو_بخوای
قسمت صد و سی و نهم
گفتم
_شما از دوستان صمیمی شهید صبوری بودید؟
-بله
-شهید صبوری از زندگی شخصیش راضی بود؟
وحید با اخم نگاهم میکرد.سؤالی به وحید نگاه کردم.یه کم سکوت شد.آقای اعتمادی گفت:
_منظور شما...که...نه خانم موحد.!!
-چرا نه؟!!
وحید با اخم گفت:
_اون بنده خدا به اندازه کافی توزندگیش سختی کشیده،دوباره با کسی ازدواج کنه که معلوم نیست فردا زنده هست یا نه؟
از حرف وحید تعجب کردم.گفتم:
_وقتی امین شهید شد،خیلی ها درمورد منم همین رو میگفتن.پس منم نباید با شما ازدواج میکردم؟!!....بابا هم همین حرف رو گفته بود ولی شما بهش گفتی شما کسی رو میشناسید که مطمئن باشید فردا زنده هست،یادته؟
-هرکسی تحمل و ایمان تو رو نداره.
-مگه نمیخواستی همسر همکارات مثل زهرا روشن باشن؟ فاطمه سرمدی مثل زهرا روشنه.اگه میخوای علیرضا اعتمادی مثل وحید موحد باشه باید ازدواج کنه..
با فاطمه سرمدی.
وحید هنوز با اخم نگاهم میکرد.خواست چیزی بگه،گفتم:
_وحیدجان،خودت خوب میدونی این مسئولیتی که رو دوش من گذاشتی چقدر برام سخته.من آدمی نیستم که بخاطر حسادت خودم به کسی بگم همسرشو طلاق بده یا بخاطر کم کردن عذاب وجدانم بگم با کسی ازدواج کنه. مطمئن باش به درستی حرفی که میگم مطمئنم.اگه شما به من ایمان نداری من از خدامه که این مسئولیت رو از دوشم برداری.
دیگه کسی چیزی نگفت.آقای اعتمادی رو رسوندیم...
وقتی دوباره حرکت کردم،احساس کردم وحید داره نگاهم میکنه.نگاهش کردم، عاشقانه نگاهم میکرد.مثلا باحالت قهر گفتم:
_چرا پیش نامحرم دعوام کردی؟
وحید لبخند زد و گفت:
_چرا پیش نامحرم گفتی قبلا ازدواج کردی؟
-از اینکه من قبلا ازدواج کردم ناراحتی؟
-نه.ولی دلیلی نداره هرکسی بدونه.
-اتفاقا به نظر من خوبه بعضی همکارات یه چیزایی از زندگی ما بدونن که فکر نکنن من و شما از سختی هاشون بی خبریم.
وحید یه کم فقط نگاهم کرد.بعد گفت:
_من علیرضا رو راضی میکنم.تو هم با خانم سرمدی صحبت کن.... زهرا..
نگاهش کردم.مثلا باناراحتی گفتم:
_بله
بالبخند گفت:
_زهراجانم
لبخند زدم.
-جانم
-خیلی دوست دارم..چون تو خیلی خوبی.
دو ماه بعد ششمین سالگرد ازدواج من و وحید بود....
میخواستم بعد شش سال انتظار وحید، شش سال باهم بودنمون رو جشن بگیرم ولی ترجیح دادم فقط من و وحید و بچه هامون باشیم.نمیدونستم وحید میدونه یا نه.وحید اونقدر کار داشت و کارش سخت بود که #بهش_حق_میدادم یادش رفته باشه.
همه چیز آماده بود....
من و بچه ها منتظر بودیم تا وحید بیاد تو خونه..
وقتی درو باز کرد،من و بچه ها جیغ کشیدیم.وحید دم در خشکش زد.یه کم به ما نگاه کرد.بچه ها سه تایی پریدن بغلش.
وحید رو زانو نشست و بچه ها رو بغل کرد.بعد مدتی بلند شد و به من نگاه کرد.
بالبخند گفتم:
_سلام همسر عزیزم
سلام عزیز دلم....بعد شش سال انتظار، شش ساله کنار تو خوشبخت ترین مرد دنیا هستم.
-یادت بود؟!!!
لبخند زد.
-مگه میشه سالگرد بهترین روز زندگیم یادم نباشه.
خیلی خوشحال شدم.دوباره رفت بیرون.گفتم:
_کجا میری؟
-الان میام.
همونجا منتظرش ایستاده بودم.بچه ها رفتن دنبال بازی.چند دقیقه بعد با یه دسته گل خوشگل و چند تا هدیه اومد.از دیدن گل خیلی خوشحال شدم.
گفتم:
_این مال منه؟
-بعله..خیلی طول کشید تا اونجوری که میخواستم بشه.گل فروشه دیگه حوصله ش سر رفته بود.البته بازهم اونجوری که میخواستم نشد ولی دیگه شما به بزرگی خودت ببخش.
گل ازش گرفتم.
-خیلی خوشگله..ممنونم...البته از شما انتظار کمتر از این هم نمیرفت دیگه. به خودم اشاره کردم و گفتم:
_آخه شما خیلی خوش سلیقه ای.
وحید بلند خندید...
به هدیه ها اشاره کردم و گفتم:
_اینا هم مال منه؟
-نه دیگه.همون گل خوشگله برای شما بسه.این مال بچه هاست.صداشون کن.
-خوش بحال بچه ها.چه بابای خوبی دارن.
-ما اینیم دیگه.
بچه ها رو صدا کردم و اومدن.
ادامه دارد...
نویسنده بانو #مهدییار_منتظر_قائم
رمان زیبای #هرچی_تو_بخوای
قسمت صد و چهلم
بچه ها رو صدا کردم و اومدن
وقتی هدیه های دست وحید رو دیدن، جیغ کشیدن و بدو اومدن سمت ما.وحید بلند
میخندید.
اول هدیه فاطمه سادات رو بهش داد.فاطمه سادات پنج سالش بود و عاشق کتاب.هیچی به اندازه کتاب خوشحالش نمیکرد.
وحید ده تا کتاب براش گرفته بود و تو یه جعبه خیلی خوشگل گذاشته بود. فاطمه سادات یکی یکی کتاب ها رو درمیاورد،با ذوق نگاهش میکرد،بعد میدید یکی دیگه هم هست دوباره جیغ میکشید و اون یکی رو هم برمیداشت. برای ده تا کتاب،ده بار جیغ کشید.من و وحید هم باخنده نگاهش میکردیم. وقتی مطمئن شد دیگه تموم شده، خودشو انداخت بغل وحید و حسابی بوسش میکرد.وحید هم حسابی کیف میکرد.
بعد دو تا ماشین به پسرها داد.پسرها هم که دوسال و دو ماهشون بود،مثلا میخواستن مثل فاطمه سادات باشن.
جیغ کشیدن و دو تایی خودشون رو انداختن بغل وحید.فاطمه سادات گوشیمو آورد و گفت:
_عمه نجمه ست،با شما کار داره.
به وحید نگاه میکردم.گفتم:
_سلام نجمه جان....خوبیم خداروشکر، شما خوبی؟همسرگرامیتون خوبن؟.... آره،خونه ایم......وحید هم اومده.
وحید سؤالی نگاهم میکرد.
-بفرمایید،قدمتون روی چشم.... خداحافظ
وحید گفت:
_میخوان بیان اینجا؟
-آره.
-چرا گفتی بیان؟!! میگفتی یه شب دیگه بیان.
-وحیدجانم!!!! مهمان میخواد بیاد بگم نیاد؟!!!
-آره،بگو امشب نیان.اصلا گوشی رو بده،خودم بهش میگم.
دستشو دراز کرد گوشی رو بگیره،گوشی رو بردم کنار.باتعجب گفتم:
_وحید!!! شما که مهمان نواز بودی؟!!!
گفت:
_آخه امشب؟! پیش اونا که نمیشه کیک بیاریم.گوشی رو بده.یه جوری بهش میگم که ناراحت نشن.
باخنده بلند شدم و گفتم:
_نخیر.زشته من گفتم بیان،شما بگی نیان.میگن زن و شوهر باهم اختلاف دارن...الان هم برو لباس هاتو عوض کن،گفتن نزدیکن.
وحید بلند شد و گفت:
_بذار نجمه بیاد،من میدونم و اون.
حسابشو میرسم.
خنده م گرفت.گفتم:
_بیا برو،داداش مهربون.هرکی ندونه من میدونم که شما کمتر از گل به خواهرات نمیگی.
وحید لبخند زد و رفت لباس هاشو عوض کنه..سریع کاغذ کادو ها رو جمع و جور کردم.دسته گل خوشگلمو تو گلدان خوشگل گذاشتم.یه کم نگاهش کردم بعد رفتم که آماده بشم...
زنگ درو زدن...
من و وحید جلوی در ایستاده بودیم که یه دفعه آقاجون وارد شد.من و وحید تعجب کردیم.نجمه نگفته بود بقیه هم هستن.بعد آقاجون،بابا وارد شد.تعجب ما بیشتر شد.
بعد مامان.بعد مادروحید.من و وحید با تعجب نگاهشون میکردیم و فقط میگفتیم سلام.اونا هم پشت سر هم وارد میشدن و بالبخند نگاهمون میکردن.
بعد علی با یه ظرف میوه اومد.
بعد محمد.بعد شوهر نرگس یه ظرف شیرینی داشت.
بعد شوهرنجمه.اسماء،مریم،نرگس و بعد بچه ها.وحید خواست درو ببنده که نجمه گفت:
_داداش،منو یادت رفت.
وحید درو باز کرد.نجمه با یه کیک بزرگ اومد تو،سلام کرد و رفت پیش بقیه.
من و وحید باتعجب به هم نگاه میکردیم.
علی باخنده گفت:
_شما نمیاین تو؟ بفرمایید،منزل خودتونه.
همه خندیدن.
ما به بقیه نگاه کردیم.همه نشسته بودن. محمد بالبخند گفت:
_ظاهرا مزاحم شدیم.
همه خندیدن.من و وحید به هم نگاه کردیم بعد به بقیه.همه به ما نگاه میکردن.آقاجون گفت:
_چرا نمیشینین؟
یه مبل دو نفره رو برای ما خالی گذاشته بودن.من و وحید باهم رفتیم پیش بقیه. گفتم:
_همگی خیلی خوش اومدین.
همه خندیدن.گفتم:
_چرا میخندین؟!!!
نرگس بالبخند گفت:
_مطمئنی خیلی خوش اومدیم؟!
همه خندیدن....
ادامه دارد...
نویسنده بانو #مهدییار_منتظر_قائم
رمان زیبای #هرچی_تو_بخوای
قسمت صد و چهل و یکم
همه خندیدن.سوالی نگاهش کردم.محمد گفت:
_مطمئنی شوهرت هم موافقه که ما خیلی خوش اومدیم؟!
دوباره همه خندیدن.به آقاجون و مادروحید نگاه کردم بعد به بابا و مامان،باتعجب گفتم:
_خبری شده؟!!!
بازهم همه خندیدن.من و وحید بیشتر گیج میشدیم.گفتم:
_چرا من هرچی میگم شما میخندین؟!! چیشده خب؟!! بگین ما هم بخندیم.
نرگس گفت:
_یعنی مثلا شما یادتون نبود که امشب ششمین سالگرد ازدواجتونه؟!
باتعجب گفتم:
_یعنی شما برای سالگرد ازدواج ما،همه هماهنگ کردین که امشب بیاین اینجا؟!!!!
همه باهم گفتن:بله.
بعد دوباره خندیدن.من و وحید باتعجب به هم نگاه میکردیم،همه میخندیدن.آروم به وحید گفتم:
_اینم غافلگیری شماست؟
وحید گفت:
_نه به جان خودم.منم خبر نداشتم.
علی گفت:
_چرا پچ پچ میکنین؟
گفتم:
_فکر نمیکردم من و وحید اینقدر برای شماها مهم باشیم.
محمد گفت:
_وحید که برای ما مهم نیست،ما بخاطر تو اومدیم.حالا خانواده موحد رو نمیدونم ولی فکر نکنم اونا هم بخاطر وحید اومده باشن.
دوباره همه خندیدن.سکوت شد.همه بالبخند به من و وحید نگاه میکردن.من و وحید هم به هم بعد به بقیه نگاه کردیم.بعد همه باهم بلند خندیدیم.
نجمه کیک رو آورد،روی میز جلوی من و وحید گذاشت.نرگس هم یه چاقو از آشپزخونه آورد و به وحید داد.وحید گفت:
_چکار کنم؟!!
همه خندیدن.آقاجون گفت:
_همون کاری که با کیک خودتون میخواستین بکنین...کیک ببرین.
وحید به همه اشاره کرد و باتعجب گفت:
_الان؟!!! اینجا؟!! اینجوری؟!!!
محمد باخنده گفت:
_تو هم که چقدر خجالتی هستی،اصلا روت نمیشه.
دوباره همه خندیدن.وحید یه کم به کیک نگاه کرد.یه کم به چاقوی تو دستش نگاه کرد.یه کم به بقیه که داشتن بهش نگاه میکردن،نگاه کرد.بعد به من نگاه کرد.بالبخند گفت:
_چی فکر میکردیم،چی شد.
همه خندیدن.گفت:
_چاره ای نیست دیگه.بیخیال نمیشن.
به کیک نگاه کردم.گفتم:
_چه کیک قشنگیه!
نجمه گفت:
_سلیقه ی منه ها.
گفتم:
_کلا همش زیر سر شماست.
کیک رو بریدیم.بعد پذیرایی کیک و میوه و شیرینی و بعد کلی شوخی و خنده،نجمه گفت:
_اگه گفتین حالا وقت چیه؟
وحید بالبخند گفت:
_وقت خداحافظیه.
همه بلند خندیدن.حتی منم خنده م گرفته بود.محمد باخنده گفت:
_گفته بودم امشب وحید ما رو از خونه ش بیرون میکنه ها.
دوباره همه خندیدن.وقتی خنده همه تموم شد،نجمه گفت:
_نخیر،وقت هدیه هاست.
وحید گفت:
_هدیه هم آوردین؟!! آفرین.خب کو؟!
علی گفت:
_منظور هدیه شما به خواهر ما ست، هدیه ت کو؟
نرگس گفت:
_و همینطور هدیه زن داداش به شما.
به من نگاه کرد و گفت:
_هدیه ت کو؟
وحید جا خورد.گفت:
_یعنی هدیه هامون هم باید جلو شما بدیم؟!!!
همه خندیدن.اکثرا باهم گفتن:
_بله.
وحید خیلی جدی گفت:
_من دوست ندارم زهرا الان هدیه شو بهم بده.
محمد بالبخند گفت:
_ما مطمئنیم زهرا برای تو هدیه گرفته ولی مطمئن نیستیم تو هم هدیه ای داشته باشی.تو هدیه ت رو بیار که ما مطمئن بشیم.
وحید یه کم به محمد نگاه کرد.بعد به بقیه که منتظر عکس العمل وحید بودن نگاه کرد.بعد به من نگاه کرد و گفت:
_واقعا الان هدیه تو بدم؟
گفتم:
_نمیدونم.شما بهتر میدونی.
آقاجون گفت:
_نه پسرم.اصراری نیست.
به مادروحید گفت:
_خب خانم،ما بریم دیگه.خیلی خوش گذشت.
وحید گفت:
_نه بابا.صبر کنید.
از تو کیفش یه پاکت نسبتا بزرگ و خوشگل درآورد.بالبخند نگاهم کرد بعد پاکت رو سمت من گرفت و گفت:
_بفرمایید.
پاکت رو گرفتم و گفتم:
_ممنون،بازش کنم؟
وحید کاملا رو به من نشسته بود ونگاهم میکرد.با اشاره سر گفت آره.
وقتی بازش کردم،احساس کردم نفسم بالا نمیاد....به وحید نگاه کردم،بالبخند نگاهم میکرد.دوباره به کاغذ تو دستم نگاه کردم.انگار خواب میدیدم.
نرگس گفت:
_بلیط هواپیمائه.
اسماء گفت:
_به قشم یا کیش؟
نجمه گفت:
_مشهده؟
من تمام مدت به بلیط ها نگاه میکردم.فقط صدای بقیه رو میشنیدم.نگاه وحید رو هم حس میکردم.از خوشحالی هم لبخند میزدم هم چشمهام پر اشک شد.به وحید نگاه کردم،
بالبخند گفتم:
_وحید بی نظیری،حرف نداری،فوق العاده ای،یه دونه ای.
وحید خندید.
محمد گفت:
_خب حالا،مگه بلیط کجا هست؟
دوباره به بلیط ها نگاه کردم....
ادامه دارد...
نویسنده بانو #مهدییار_منتظر_قائم
رمان زیبای #هرچی_تو_بخوای
قسمت صد و چهل و دوم
دوباره به بلیط ها نگاه کردم.مامان گفت:
_کربلا.
نگاه متعجب همه رو حس میکردم....
آره،واقعی بود.
بلیط هواپیما،از تهران به نجف،پنج تا.به اسم وحید و من و بچه ها.
به وحید نگاه کردم...
هنوز بالبخند به من نگاه میکرد.گفتم:
_گفته بودم دیگه جان خودمو قسم ت نمیدم،ولی وحید،جان زهرا واقعیه؟
وحید خندید.گفت:
_بله خانوم.
باورم نمیشد یه بار دیگه بین الحرمین رو ببینم.باورم نمیشد امام حسین (ع) ما رو طلبیده باشه.
من و وحید..اینبار با بچه هامون.گفتم:
_یعنی یه بار دیگه میریم کربلا؟!!!
-بله
-با بچه هامون؟!!!
-بله
-دوباره این موقع سال؟!!! مثل ماه عسل رفته بودیم؟!!
-بله
-آخه چجوری؟!!! شما که اون دفعه گفته بودی دیگه نمیتونیم بریم.
-بازهم منو دست کم گرفتی؟..سخت بود ولی من بخاطر تو هرکاری میکنم.
-وحید...هیچ کلمه ای پیدا نمیکنم که بتونم ازت تشکر کنم.اصلا نمیدونم چی بگم.
بالبخند گفتم:
_خیلی آقایی.
وحید خندید و گفت:
_ما بیشتر.
همه خندیدن.سرمو انداختم پایین.با اشک لبخند میزدم. مامان گفت:
_کی میرین؟
وحید به مامان نگاه کرد و گفت:
_ان شاءالله هفته آینده میریم.
مادروحید گفت:
_با سه تا بچه سخته،مخصوصا با سیدمحمد و سیدمهدی.ممکنه زهرا اذیت بشه.وحید،خیلی کمک کن.نری تو حال و هوای خودت ها.
وحید بالبخند گفت:
_چشم،حواسم هست.
بابا گفت:
_برای ما هم خیلی دعا کنید.
محمد بالبخند وحید رو بغل کرد و گفت:
_کم کم داری مرد میشی.
همه خندیدن.محمد گفت:
_زهرا
سرمو آوردم بالا و نگاهش کردم.
-برای منم دعا کن.
وحید بالبخند گفت:
_برای محمد زیاد دعا کن.محمد زیاد دعا لازم داره.
همه خندیدن.بقیه هم بلند شدن.خداحافظی کردن و رفتن.
بچه ها خواب بودن....
ادامه دارد...
نویسنده بانو #مهدییار_منتظر_قائم
رمان زیبای #هرچی_تو_بخوای
قسمت صد و چهل و سوم
بچه ها خواب بودن.نگاهشون میکردم. وحید اومد پیشم.
آروم گفتم:
_وحید،از اینکه پدر هستی چه حسی داری؟
-قابل توصیف نیست.
-بزرگترین چیزی که من بهش افتخار میکنم،#بعدازهمسری_شما،مادر بودنه. حس خیلی قشنگیه که واقعا قابل توصیف نیست.
به وحید نگاه کردم.گفتم:
_من هنوز هدیه مو بهت ندادم ها.
وحید لبخند زد.رفتیم تو هال.گفتم:
_خیلی فکر کردم که چه هدیه ای بهت بدم بهتره..ولی هیچ چیز مناسبی به ذهنم نرسید..تا دو روز پیش که متوجه موضوعی شدم..هدیه من به شما فقط یه خبره..یه خبر خیلی خیلی خیلی خوب...
یه پاکت بهش دادم.وحید لبخند زد و گفت:
_تو هم هدیه ت تو پاکته؟
منم لبخند زدم.اینبار من با دقت و لبخند نگاهش میکردم.وحید وقتی پاکت رو باز کرد به کاغذ تو دستش خیره موند بعد مدتی به من نگاه کرد.بالبخند و تعجب گفت:
_جان وحید واقعیه؟
خنده م گرفت
-بله عزیزم
-بازهم دوقلو؟
-بله
خیلی خوشحال بود.نمیدونست چی بگه.گفت:
_خدایا خیلی نوکرتم.
یک هفته بعد تو هواپیما بودیم به مقصد نجف...
وحید گفت:
_کجایی؟
نگاهش کردم.
-تو ابر ها،دارم پرواز میکنم.
خندید.
تو حرم امام علی(ع) نشسته بودیم. پسرها خواب بودن و فاطمه سادات با کتابش مشغول بود.مثلا مثل ما داشت دعا میخوند.وحید گفت:
_زهرا
نگاهش کردم.
-جانم؟
جدی گفت:
_خیلی خانومی.
بالبخند گفتم:
_ما بیشتر.
خندید.بالبخند گفت:
_من تا چند وقت پیش خیلی شرمنده بودم که تو بخاطر من این همه سختی تو زندگیمون تحمل کردی.ولی چند وقته فهمیدم اونی که باید شرمنده باشه من نیستم،تو هستی.
-یعنی چی؟!
-فکر میکنم اون همه سختی ای که من کشیدم برای این بوده که چون تو خیلی بزرگی، امتحاناتت سخت تره.درواقع من هیزم تری بودم که با خشک ها باهم سوختیم.
خنده م گرفت.گفتم:
_من از همون فردای عقدمون عاشق این ضرب المثل استفاده کردن های شما شدم.
وحید هم خندید.جدی گفتم:
_اینم هست ولی همه ی قضیه این نیست.
-یعنی چی؟!
-ما نمیتونیم بگیم #حکمت کارهای خدا چیه،چون ما عالم به غیب نیستیم.اما چیزی که به ذهن من میرسه اینه؛
یکی بود،یکی نبود،غیر از خدا هیچکس نبود..
تو میلیاردها آدمی که رو زمین وجود داره،یه وحید موحد بود و یه زهرا روشن.این دو تا باید تو یه مرحله ای به هم میرسیدن.برای اینکه این دو تا وقتی به هم رسیدن،بهتر بتونن بندگی کنن،باید به یه حدی از #پختگی میرسیدن.وحید موحد #باصبر باید پخته میشد،تو آرام پز.زهرا روشن تو کوره...همه ی اتفاقات زندگی ما رو #حساب_کتاب بود.حتی روزها و ثانیه هاش.شاید اون موقع به نظر من و شما وقت خوبی نبود ولی #خدا همه چیزش رو حسابه.
اینکه وحید موحد کی اتفاقی زهرا روشن رو ببینه،
اینکه کدوم وجه زهرا روشن رو ببینه که بیشتر عاشقش بشه،
اینکه زهرا روشن کی با امین رضاپور ازدواج کنه،
اینکه امین رضاپور کی شهید بشه،
اینکه پیکرش کی برگرده،
اینکه وقتی شهید میشه با کی باشه،
همش رو #حساب_کتاب بود.اگه اون وقتی که اومدی خاستگاری من،من قبول میکردم،الان این #جایگاهی که برات دارم رو نداشتم.اون یکسال زمان لازم بود تا شما منو بیشتر بشناسی.من و شما هر دو مون به این زمان ها نیاز داشتیم. نه شما بخاطر من منتظر موندی،نه من بخاطر شما..
خدا سختی هایی پیش پای ما گذاشت تا کمکمون کنه #بنده_های_خوبی باشیم. میبینی؟ما به خدا خیلی #بدهکاریم.همه ی زندگی ما #لطف خداست،حتی #سختی ها مون هم لطفش بوده و هست..من و شما باهم #بزرگ میشیم. سختی ها مون برای هر دو مون به یه اندازه امتحانه.
-زهرا،زندگیمون بازهم #سخت_تر میشه...کار من تغییر کرده. #مسئولیتم بیشتر شده.ازت میخوام کمکم کنی.هم برام خیلی دعا کن،هم به #مشورت هایی که برای کارم میدی نیاز دارم،هم به #آرامش دادن هات،هم اینکه مثل سابق #پشت_سنگر نیروها مو تقویت کنی.
بالبخند گفتم:
_اون وقت خودت چکار میکنی؟همه کارهاتو که داری میگی من انجام بدم.
خندید و گفت:
_آره دیگه.کم کم فرماندهی کن.
-این کارو که الانم دارم میکنم..من الانم فرمانده خونه و شوهرم هستم..یه کار جدید بگو.
باهم خندیدیم.وحیدعاشقانه نگاهم کرد و گفت:
_زهرا،خیلی دوست دارم..خیلی خیلی.
-ما بیشتر.
وحید مهرشو گذاشت جلوش و گفت:
_میخوام نماز بخونم،برای #تشکر از خدا،بخاطر داشتن تو.
بعد بلند شد و تکبیر گفت.منم دو قدم رفتم عقب تر و #نمازشکر خوندم بخاطر داشتن وحید.
بعد نماز گفتم
خدایا *هر چی تو بخوای*.تا هر جا بخوای هستم.خیلی کمکمون کن،مثل همیشه...
پایان
نویسنده بانو #مهدییار_منتظر_قائم
خَـستِہاَماَزهَمِہشَہرۅگِرفتـٰارانَـش
ڪَرَمۍڪُنڪِہدِلَم تــو را مۍخـۅاهَد💗
#شهیدبابڪنورے
@shahidanbabak_mostafa🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شہـادتبہآسمـٰانࢪفتـننیست
بہخۅدآمـدناست ..!
#شهیدبابڪنورۍ💗
@shahidanbabak_mostafa🕊
بسم الله الرحمن الرحیم❤️!
#استغفارهفتادبندیمولاعلی(ع)
_بندچهلونهم_🌱
📌بهنیابتاز#شهیدحبیباللهقنبری
🌹اللَّهُمَّ وَ أَسْتَغْفِرُكَ لِكُلِّ ذَنْبٍ أَلْبَسَنِي كِبْرَةً وَ انْهِمَاكِي فِيهِ ذِلَّةٌ أَوْ آيَسَنِي مِنْ وُجُودِ رَحْمَتِكَ أَوْ قَصَّرَ بِيَ الْيَأْسَ عَنِ الرُّجُوعِ إِلَى طَاعَتِكَ لِمَعْرِفَتِي بِعَظِيمِ جُرْمِي وَ سُوءِ ظَنِّي بِنَفْسِي فَصَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ وَ اغْفِرْهُ لِي يَا خَيْرَ الْغَافِرِينَ.
بار خدایا ! از تو آمرزش میطلبم برای هر گناهی که لباس تکبر به من پوشانید و فرو رفتن در آن موجب ذلّت گردید، یا مرا از وجود رحمتت مأیوس گردانید، یا نا امیدی مرا از بازگشت به طاعتت بازداشت، چون به جرم بزرگم آشنا و نفس خویش بدگمان بودم؛ پس بر محمد و آل محمد درود فرست و این گونه گناهم را بیامرز ای بهترین آمرزندگان!
اجرتون با امیرالمومنین(ع)🌻!
التماسدعا🤲🏻
@shahidanbabak_mostafa🕊
Shab18Ramazan1400[04].mp3
4.36M
#فایلصوتیبندچهلونهماستغفار❤️
اجرتون با خودِ مولا علی(ع)🌿
التماسدعا
ببخشید بد موقع پیام میزارم دوستان بنر و لینک کانال رو میفرستم إن شاء الله پخش کنید تا دوستان و هموطنان عزیز با شهدا آشنا بشن و شما هم ثوابی ببرید و یا شاید زندگی ای یه نفر دچار تغییر شد ..
ممنون از لطفتون 🌸
شبتون بخیر
یاعلی 💗
28.69M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
|•بِه ناٰم خدایی که هرچه داریم از اوست😍♥️•|
سلام!
اومدم با یه کانال ناب برای همه ی بچه مذهبی هامون!😊
به نام👈🏻شهیدان مصطفی بابک قلبها🌸:)
کانال زیر نظر مستقیم خانواده ی دو شهید عزیز فعالیت دارد🦋✨
در این کانال چیزهایی هست مانند😉👇🏻
#ظهور💚
#پروفایل_مذهبی🌸
#دلتنگرانه🥺
#استوری_مذهبی🎥
#چادرانه🦋
#شهیدانه💔
#مطالب_آموزنده🌼
#رهبرانه❣️
#تلنگرانه🙂
#مطالب_دینی✨
#عاشقانه_مذهبی👫
#خندهحلال😄
#امامانه🧡
راستی مصاحبه با خانواده های شهدا هم داریم حتی شهدای لبنانی😍
دلنوشته هاتونو هم برای هر خانواده ی شهیدی که بگید چه ایرانی چه لبنانی ارسال میکنیم.🤩
برای افتخار عضویت و شادیِ دل بانوی دمشق و شهید بابک نوری و شهید مصطفی صدر زاده روی لینک زیر کلیک کنید:👇🏻♥️
https://eitaa.com/joinchat/3900178629Cb7bec0b4ee
خوش اومدید.😊🌻
مصاحبه ها رو هم گذاشتم إن شاء الله شب های ماه مبارک رمضان داشته باشیم💞
- صبحم بھ طلوعِ
- دوستت دارم توست˘˘!
- ˼#ایهاالعزیزقلبم♥️˹
ــــ ـ بِھنٰامَت یا قاضی الحاجات 🌸
۱۰۰ صلوات روزانه هدیه به امام زمان عج ❤️
@shahidanbabak_mostafa🕊
کانالرسمیشهیدبابکنوریو شهیدمصطفیصدرزاده❤️
زیارت عاشورا🌸
به نیابت از شهید مهدی صابری💞
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
جـٰآنۍودِلۍاِۍدِلوجـٰآنَمهَمِہ«طُ»
اِمـامزَمانَـم!نامَـتکِہمِۍآیَدآراممِیـشَم.
گویِۍجـُزتـوهِیـچنِیسـتمَـرا
سوگَـندبِہنامَـتکِہتوآراممَنۍ...!
#اللهمعجللولیڪالفرج♥️