- صبحم بھ طلوعِ
- دوستت دارم توست˘˘!
- ˼#ایهاالعزیزقلبم♥️˹
ذکر روز شنبه
ــــ ـ بِھنٰامَت یارب العالمین 🌸
۱۰۰ صلوات روزانه هدیه به امام زمان عج ❤️
@shahidanbabak_mostafa🕊
#روزانهــ
زیارت عاشورا
به نیابت از شهید#حسینعلیپیری ♥
1_11771772539.mp3
11.65M
#روزانهــ
زیارت عاشورا
به نیابت از شهید#حسینعلیپیری ♥🌿
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تقصیرمناستاینکهــتوکممیآیی
وقتیکهشوماسیرغــــممیآیی
اینجمعهــ وجمعههایدیگرحرفاست
آدمبشومتـــوشنبهـــ هم مــیآیی🌿
#آقاےقائم
@shahidanbabak_mostafa🕊
کانالرسمیشهیدبابکنوریو شهیدمصطفیصدرزاده❤️
تقصیرمناستاینکهــتوکممیآیی وقتیکهشوماسیرغــــممیآیی اینجمعهــ وجمعههایدیگرحرفاست
«وَيَوْمَئِذٍ يَفْرَحُ الْمُؤْمِنُونَ»
تاریخ انقضایِ تمام غمهایِ
عالم لحظهی ظهور توست!♥🙃
السَّلامُعَلَیکیاخَلیفَةَاللهِفےارضِھ
@shahidanbabak_mostafa🕊
حُبُّ الدُّنیا یُفسِدُ العَقلَ وَ یُصِمُّ القَلبَ
عَن سَماعِ الحِکمَهِ وَیوجِبُ اَلیمَ العِقابِ
دلبستگى به دنیا، عقل را فاسد مىکند ..
قلب را از شنیدن حکمت ناتوان مىسازد ..
و باعث عذاب دردناک مىشود..!
خدایا!
نگذار به غیر تو دل ببندیم
آخه دل ما خونه شماست.. :)🤍🍃
@shahidanbabak_mostafa🕊
کانالرسمیشهیدبابکنوریو شهیدمصطفیصدرزاده❤️
حُبُّ الدُّنیا یُفسِدُ العَقلَ وَ یُصِمُّ القَلبَ عَن سَماعِ الحِکمَهِ وَیوجِبُ اَلیمَ الع
عوذ یعنی آغوش
اعوذُ باالله كه اول قرآن ميگيم
يعنی خدايا بغلم كن
همينقدر قشنگ.. :)💚
@shahidanbabak_mostafa🕊
اگھمیخواے"پرواز"ڪنی؛
بایددݪبڪنیازدنیاوتعلقاتش . . .
یعنیجورینشهکهواسهدنیاتبکنییا
دلتوابستهاشبشه
-درسجدهیِآخرِنمازهایش
ایندعارامیخواند⇊
اللّھمأخرِجْنےحُبالدُّنیامِنقُلوبِنا(:
#شھیدمحمدرضاالوانی🌱🙃
@shahidanbabak_mostafa🕊
17.21M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
و ما نـمے دانستیم او دیگر
تکرار نمیشود...🥀🍂
#شهیدبابکنوری
@shahidanbabak_mostafa🕊
مانندشهدازندگیڪنیم
یکےازتابلونوشتههایجبهہ
اینمضمونبود
«آمࢪیکاࢪفتنیاست»
پسدࢪمنطقشهداباڪسیڪھ
رفتنیهنبایدقࢪاࢪدادبست!🕊🌿
#حاجحسینیکتا
@shahidanbabak_mostafa🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دخترانهمبهسربازیمیروند...
همینڪهچادربهسرمیڪنے...
مراقبحجابتهستے...
جامعهراازفسادحفظمیڪنے...
لباسزهرااطهرعلیهاسلامرا
درجامعهرواجمیدهے..
خودشسربازیست..🤍🍃🙃
@shahidanbabak_mostafa🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
‹ اللّٰهم أَنتَ عُدَّتى إنْ حَزِنْتُ. ›
خدایا بین غصه ها تو پناه منـــی
#خدا #استوری🌱
@shahidanbabak_mostafa🕊
خدایا!!
هرچی تا حالا به غیر خودت توجه کردیم؛
خصوصا اگه لذت هم برده باشیم
«اَستَغفِـرُکَ مِنْ کُلِ لَذّةٍ بِـغَیرِ لَذّةِ ذِکرِک»
#استادپناهیان
@shahidanbabak_mostafa🕊
گناه گرفتاری میآورد
ضیق معاش میآورد
ناراحتیهای روحی میآورد
گناه نکنید
خدا کمک میکند
مشکلات حل میشود
#آیتاللهخوشوقت🕊🙃
@shahidanbabak_mostafa🕊
عاشق حضࢪت زهࢪا(س) بود
شب شـھادت بانو
تو سوریھ ࢪو بھ آسمون ڪࢪد
و گفت مادࢪجان یھ عمࢪ بࢪات مداحے ڪࢪدم
منو دست خالے نفࢪست
فࢪداش با اصابت تیࢪ بھ پھـلو بھ شـھادت ࢪسـید💔
#شهیدحجتاسدی
@shahidanbabak_mostafa🕊
کانالرسمیشهیدبابکنوریو شهیدمصطفیصدرزاده❤️
عاشق حضࢪت زهࢪا(س) بود شب شـھادت بانو تو سوریھ ࢪو بھ آسمون ڪࢪد و گفت مادࢪجان یھ عمࢪ بࢪات مداحے ڪࢪدم
شهادت را میدهند
اما به اهل درد نه بیخیالها... :)🌿🕊
@shahidanbabak_mostafa🕊
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗رمان_خاطرات_یک_مجاهد💗
قسمت95
جلوی آیینه می ایستم، زهرا با دیدنم دست می زند و از سلیقه ام تعریف می کند.
با صدای زهرا کم کم همگی جمع می شوند و ماشاالله گویان نگاهم می کنند.
یکهو دلم هوای مادر را می کند، کاش اینجا بود و مرا در این رخت و لباس می دید.
چقدر آرزو داشت که عروسیم را ببیند و اکنون در کنارم نیست که با دیدنم با همان لهجه مشهدی اش، ماشاالله و هزار الله اکبر بگوید.
لیلایی در کنارم نیست که از دیدن چهره ام به وجد بیاید و بگوید چقدر شبیه مادر شده ام.
با دیدن خودم در دل آیینه، بیشتر به این پی می برم که چقدر شبیه مادر بودم.
دوست دارم یک دل سیر توی آیینه خودم را نگاه کنم و به یاد مادر بیوفتم.
حمیده جلو می آید و می گوید:
_خوشگلی شدی عروس جان، لازم نیس به این آیینه اینقدر زل بزنی!
لبخند تلخی به حرف حمیده می زنم.
کسی در آن لحظه درد دلم را نمی داند، دوست دارم از همین جا تا مشهد به عشق مادر پیاده قدم بردارم تا یک بار دیگر، فقط و فقط یک بار دیگر بر دستان رنج کشیده اش بوسه ای از جنس عشق بزنم.
در آن لحظه تمام سعی ام این است که گریه نکنم که صدای اذان هوش از سرم می پراند.
انگار خدا فهمیده است در دلم چه می گذرد و می خواهد با حرف زدنِ با او، دردم را تسکین دهد.
همزمان صدای یا الله های چند مرد بلند می شود و سریع خودم را به اتاقی می اندازم.
زن ها هم چادر های رنگی شان را سر می کنند و پرده های نشیمن را می اندازند.
حمیده صدایم می زند و عاقبت پیدایم می کند و با خنده می گوید:
_قایم شدی مثلا؟
از خنده اش من هم خنده ام می گیرد و می گویم:
_نه! وقتی صدای مردا اومد هول شدم و خودم توی این اتاق انداختم.
آهانی زیر لب می گوید و بین مان سکوت میشود.
یکهو با هم شروع به حرف زدن می کنیم و بلافاصله ساکت می شویم.
خنده مان می گیرد و حمیده می گوید:
_خب بگو.
_نه تو بگو!
_نه دیگه امشب، شبه توعه پس تو بگو.
فهمیدم اگر بخواهم تعارف تکه پاره کنم باید تا فردا ادامه دهم.
پس تعارف را کنار می گذارم و خودم می گویم:
_میشه یه جا نماز بیاری تا نماز بخونم؟
حمیده لبخندی می زند و می گوید:
_اتفاقا میخواستم در مورد نماز باهات حرف بزنم.
_خب؟
_هیچی، حاج آقا گفتن یه نماز جماعت بخونیم.
با شنیدن حرف حمیده، خوشحال می شوم و فوراً باهم از اتاق خارج می شویم.
بین مردها و زنها پرده ای بود و همگی توی یک صف جا شدیم.
بعد از نماز مونس خانم با من دست می دهد و می گوید:
_تا حالا عقدی نرفته بودم که توش نمازِ جماعت بخونن. ان شاالله که خوشبخت بشی دختر!
لبخندی می زنم و شاد می شوم از این که زندگی ام را با بندگی خدا می خواهم شروع کنم.
حمیده هم چشمک می زند و می گوید:
_آره واقعا! منم تو همین فکر بودم.
برای این که راحت باشیم به اتاق گوشه می رویم و مردها در اتاق مشرف به حیاط می نشینند.
چند دقیقه بعد زهرا وارد اتاق می شود و می گوید:
_یه خانم اومدن! میگن فامیلشون غلامیه!
لبخندی به پهنای صورتم می زنم و به زهرا می گویم راهنمایی شان کنند.
خانم غلامی با عطیه وارد می شوند؛ تا می خواهم بلند شوم خانم دستم را می گیرد و نمی گذارد.
به ناچار نشسته، دیدهبوسی می کنیم و خانم با چشمان خندان می گوید:
_ان شاالله خوشبخت بشی عزیزدلم.
مونس خانم دف اش را برمی دارد و شروع می کند به زدن. همگی دست می زنند و گاهی کل می کشند.
حاضران خیلی زیاد نیستند و تنها کسی که من دعوتش کرده ام فقط خانم غلامی است.
کمی که می گذرد زهره وارد می شود در گوش مادرش چیزی می گوید.
حاج خانم لبخندی میزند و می گوید:
_خب میگن عروس خانم بیان که خطبه رو بخونن.
قلبم شروع می کند به تالاپ تلوپ کردن!
آنقدر استرس گرفته ام که احساس میکنم اتاق تنور است!
گونه هایم گُر می گیرد انگار که دو کفگیر داغ به آن چسباندن.
خانم غلامی و حمیده دورم را می گیرند و با سلام و صلوات به طرف نشیمن می رویم.
مرتضی روی صندلی نشسته است و کنارش هم صندلی دیگر گذاشته اند. چادر را آنقدر روی صورتم کشیده ام که برای دیدن مجبورم گاهی گوشه ی چادر را بالا بگیرم.
وقتی روی صندلی می نشینم احساس می کنم تمام بدنم می لرزد و چیزی نمانده سکته کنم!
کمی خودم را دلداری می دهم و می گویم ناسلامتی عروس هستم. نمی خواهند که دارم بزنند! یک "بله" می گویم و خلاص!
بله گفتن که اینقدر های و هوی ندارد!
وقتی همه جا ساکت می شود، حاج آقا خودش شروع می کند به خطبه خواندن.
حدیث پیامبر را که می خواند، شروع می کند به گفتنِ:
_خانم سیده ریحانه حسینی فرزند مجتبی! آیا وکیلم شما را با یک جلد کلام الله مجید و مبلغ دوهزار تومان پول به عقد آقای مرتضی غیاثی فرزند یدالله در بیاورم؟
دلم بدجور شور می زند، حال دیگری دارم.
🍁نویسنده_مبینار (آیة)🍁
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗رمان_خاطرات_یک_مجاهد💗
قسمت96
انگار استرس آن لحظه ام زیاد هم طعم تلخ نداشت. همه سکوت کرده اند که زهرا می گوید:" عروس خانم رفتن گل بچینن."
بار دوم که حاج آقا شروع می کند به خطبه خواندن چیزی نمی شنوم.
تنها چهره ی آقاجان و مادر است که جلوی چشمانم رژه می روند.
شیشه ی بغض در گلویم می شکند و چشمانم نم دار می شود.
وقتی به خودم می آیم که همگی سکوت کرده اند. گیج هستم که چرا حاج آقا چیزی نمی گوید؟
در همین فکرها هستم که حمیده دهانش را به گوشم نزدیک می کند و می گوید:
_اگه خواستی یه بله ای هم بگو!
خنده ام می گیرد و بعد ماجرا را می فهمم.
حاج آقا بعد از سکوت طولانی که می کند، دوباره تکرار می کند:
_آیا بنده وکلیم؟
چشمانم را می بندم و چهره ی آقاجان را تصور می کنم.
با صدایی که سعی دارم لرزش اش را کنترل کنم، می گویم:
_بسم الله الرحمن الرحیم. با اجازه پدرم و مادرم و بقیه بزرگترای جمع.... بله!
همگی دست می زنند و صدای کل کشیدن مونس خانم هم می آید.
نقل و گلبرگ روی سرمان می ریزند و مرتضی صدایم می زند. انگار که میخواهد چادر را از صورتم کنار بزند ولی بعد پشیمان می شود.
چند صلواتی پشت سر هم با صدای بلند می فرستند و بوی گل و اسپند همه جا را پر کرده است.
صدای جوانی می آید که تصنیف زیبایی درباره ی ازدواج حضرت علی(ع) با فاطمه زهرا(س) می خواند.
تصنیف که تمام می شود، مردها می روند و فقط مرتضی می ماند.
همگی در حال خوردن شربت و شیرینی هستند که می شنوم حمیده به مرتضی می گوید، چادرم را کنار بزند.
باز صدایم می زند و رویم را بهش می کنم.
با دستانی لرزان چادر را از صورتم کنار می زند و وقتی قیافه اش می بینم، می فهمم حالش بهتر از من نیست!
تا آخرین حد سرش را پایین انداخته و زل زده است به گل های قالی، گونه هایش هم مثل لبو سرخ شده اند!
حمیده جعبه ی انگشتر را به دستش می دهد و انگشتر را در دستم می گذارد. هر دومان دستمان می لرزد و باعث می شود چند دفعه ای حلقه وارد انگشتم نشود.
من هم دستان داغ مرتضی را می گیرم و انگشترش را به دستش می گذارم و همه شروع می کنند به دست زدن.
تا آن موقع نمی توانم ببینمش اما بعد نگاهم لباس هایش را می بیند.
موهایش را بالا زده و فری داده است!
کت و شلوار مشکی پوشیده که خط اتویش هندوانه را قاچ می کند! گره ی کراوات اش را هم آن چنان سفت کرده که نزدیک است خفه شود!
از حالاتش خنده ام می گیرد که این خنده هم از دیده اش پنهان نمی ماند.
سرم را پایین می اندازم و دیگر رویم نمی شود نگاهش کنم.
سفره ی عقدمان را تازه می بینم. لیوان عسل و شاخه های سنبل. سبد پر میوه و آیینه و شمدان بزرگ و چند چیز دیگر.
همین شد سفره ی عقد و عروسی مان!
شام را که می کشند از خجالت آب می شوم که هیچ کمکی نکرده ام!
حمیده خودخوری ام را که می بیند کنارم می نشیند و با حرف سرم را گرم می کند.
برای من و مرتضی سفره ی جداگانه ای پهن می کنند.
غذا را که می آورند می مانم چطور کنار مرتضی و چشمانِ دیگر غذا بخورم!
چاره ای نیست و سرم را از اول تا آخر پایین می اندازم و نصف غذایم را هم نمی خورم.
مرتضی انگار متوجه معذب بودنم می شود و کمی فاصله می گیرد.
بعد که می بیند فایده ای ندارد، زبانش را به حرکت در می آورد و می گوید:
_چرا غذاتونو نمیخورین؟ گرسنه میشین!
سرم را که بالا می آورم با چشم ها و پچ پچ ها مواجه می شوم.
برای این که چیزی به او نگویم سرم را تکان می دهم که مثلا نمی فهمم چه می گویی!
بیچاره دوباره تکرار می کند اما فقط یک کلمه می گویم و آن "نه" هست.
حاج خانم پیشم می آید و قبل از این که چیزی بگوید، من از او تشکر می کنم.
انگار حال و روزم را می فهمد و به همان کاری نکردم و وظیفه است؛ اکتفا می کند.
کم کم شام را هم می خوردند و چند نفری که مهمان هستند می روند.
خانم غلامی جعبه ای را کنارم می گذارد و میرود. چند نفری هم پول به دستم می دهند و من به مرتضی می دهم.
حمیده کنار گوشمان می گوید:
_پاشین که وقت رفتنه!
مبهوت نگاهش می کنم و انگار یادم رفته آمدنم رفتنی دارد!
مرتضی بلند می شود و دستم را می گیرد. دستانم از شدت استرس و شرم عرق می کند و لرزش اش که بماند!
همگی آرام دست می زنند و پشت سرمان می آیند.
حمیده و حاج خانم دم در با من رو بوسی می کنند و آرزوی خوشبختی شان را بدرقه ام می کنند.
مرتضی خم می شود و دستان حاج آقا را می بوسد.
دوستانش سر به سرش می گذارند و با او شوخی می کنند.
دوباره حمیده را در آغوش می گیرم و اشک می ریزم.
حاج خانم به حمیده می گوید:
_بسه عروسو به گریه انداختی! شعون نداره!
زهرا و زهره را هم بغل می گیرم و با راهنمایی های مرتضی به طرف ماشین می روم.
🍁نویسنده_مبینار (آیة)🍁
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗رمان_خاطرات_یک_مجاهد💗
قسمت97
فلوکس را نوار سرخ زده و گل به کاپوت اش چسبانده.
در جلو را برایم باز می کند و سوار می شوم.
همگی بدرقه مان می کنند و علیرضا کنار ماشین می ایستد و برایش دست تکان می دهم.
مرتضی ماشین را به حرکت در می آورد و می رویم.
حالا نه از هیاهویی خبری است نه از نگاهای خیره به ما.
یکهو مرتضی چشمانش را ریز می کند و از آیینه عقب را نگاه می کند.
می پرسم:" چیزی شده؟"
سری تکان می دهد و می گوید:
_مثل اینکه کارمون دارن!
دنده عقب می گیرد و به محمدرضا می رسیم. بیچاره از بس دویده رنگی به صورتش نمانده و بریده بریده می گوید:
_مامانم... ساکِ ریحانه خانم رو آوردن! یادشون رفته بهشون بدن.
مرتضی بپر بالایی می گوید و برمی گردیم.
حمیده ساکم را توی ماشین می گذارد و از پنجره هم را دوباره بغل می کنیم.
اشک اش را با گوشه ی روسری اش پاک می کند و با به سلامتی راهی مان می کند.
از توی ساک چادر مشکی ام را درمی آورم و سر می کنم.
مرتضی چند باری نگاهم می کند و من از نگاهش فرار می کنم.
آخر یک جا پارک می کند و مستقیم در چشمانم زل می زند، من هم رویم را به طرف خیابان برمی گردانم که صدایم می زند.
_ریحانه سادات!
لب ورمی چینم و می گویم:
_بله؟
سرش را روی صندلی می گذارد و از ته دل می خندد.
فقط با چشمان مثل وزق نگاهش می کنم که به چه میخندد!
یک لحظه نگاهم می کند و دوباره می خندد. اخم می کنم و فکر می کنم عیبی توی صورتم هست!
_چیه؟ چیزی شده؟
خودش را به طرفم می چرخاند و می گوید:
_نه! مگه باید چیزی بشه!
چشمانم را ریز می کنم و کُفری می شوم.
_توی صورتم نگاه می کنین بعد میگین چیزی نشده! پس این خنده برای چیه؟
_آدم شب عروسیش نخنده، کی بخنده؟ من خوشحالممم. امروز رویامو تو واقعیت دیدم.
بدون پلک زدن فقط نگاهش می کنم. ادامه می دهد:
_نمیدونی چقدر واسه ی همچین روزی انتظار می کشیدم! اصلا باورم نمیشه!
قربونت برم... قربونت برم خدا!
کمی این دست و آن دست می کنم و می گویم:
_خب کجا میریم الان؟
نگاهم می کند و می گوید:
_میای بریم پیش مادر و پدرم؟
نخواستم از او بپرسم مگر خانه نداری! گفتم شاید فکر کند با نامادری اش مشکل دارم. سری تکان دادم و به راه افتاد.
کم کم از شهر داشتیم خارج می شدیم که صدای ویراژ های ماشینی را از پشت سر شنیدم.
سرم را به عقب برگرداندم اما در سیاهی شب همه چیز گم شده بود و فقط سوسوی نور از دور می آمد که هر لحظه بزرگتر و بزرگتر می شد.
رو به مرتضی می گویم:
_اون ماشین خیلی تند نمیاد؟
از آیینه به پشت نگاه می کند و می گوید:
_چرا!
نمیدانم چرا استرس به جانم می افتد که چند لحظه ی بعد ماشین از ما سبقت می گیرد و دور می شود.
نفس راحتی می کشم و با خودم می گویم چه مردم آزارهایی پیدا می شوند.
از دور نور ماشینی می آید که هر لحظه به آن نزدیک تر می شویم.
با ترس و نگرانی به مرتضی می گویم:
_مرتضی! نگاه کن! اون ماشین انگار وسط جاده ایستاده!
مرتضی که از خشک و خالی صدا زدنش توسط من، تعجب می کند، می گوید:
_نه، اشتباه می بینی!
سرم را پایین می اندازم و می گویم حتما او بهتر از من میداند دیگر!
بعد هم از اینکه خیلی راحت با او حرف زده ام خجالت می کشم. تازه یادم می آید چه کار کردم!
هر چه می گذرد، شکم بیشتر می شود و سرعت مان هم بیشتر!
دوباره حرفم را تکرار می کنم که یکهو مرتضی داد می زند:
_یا حسین(ع)!
بخاطر سرعت زیادمان، لاستیک های ماشین هنگام ترمز قیژ صدا می کنند و با صدای گوم به ماشین جلویی می خوریم!
تنها کاری که از من برمی آید این است که دستم را روی سرم بگذارم که با سر به داشبورد می خورد.
صدای گاز ماشین جلویی می آید که فرار کرده!
در حالی که دستم کوفته شده و سرم از درد می ترکد، آه و ناله را کنار می گذارم و مرتضی را صدا می زنم.
_آقامرتضی؟
دود غلیظی بلند می شود و همه چیز را در خود می گیرد.
سرفه می کنم و به سختی در را باز می کنم. به طرف در راننده می روم و مرتضی که بی جان است، از ماشین بیرون می کشم.
در تاریکی شب چیزی دیده نمی شود و از ترس نزدیکاست قالب تهی کنم!
صدای زوزه ی گرگ ها را با به این سو و آن سو می برد. اشکم سرایز می شود و یقه مرتضی را در دست می گیرم و تکانش می دهم.
وقتی می بینم تکان نمی خورد، صندوق را باز می کنم و فلاسک را بیرون می کشم و آبی پیدا نمی کنم.
آب جوش را توی لیوانی خالی می کنم و مدام فوت می کنم تا سرد شود.
آب سرد شده را روی صورتش می پاشم اما تکانی نمی خورد.
خون از پیشانی اش سرازیر شده و صورتش را کثیف کرده است.
گریه ام تبدیل به هق هق می شود و دیگر اهمیت نمی دهم که چطور صدایش بزنم.
صدای مرتضی مرتضی گفتنم را فقط کوه ها می شنود و تمام جاده از صدایم پر می شود.
🍁نویسنده_مبینار (آیة)🍁
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
- صبحم بھ طلوعِ
- دوستت دارم توست˘˘!
- ˼#ایهاالعزیزقلبم♥️˹
ــــ ـ بِھنٰامَت یا ذالجلال و الاکرام 🌸
۱۰۰ صلوات روزانه هدیه به امام زمان عج ❤️
#روزانهــ
زیارت عاشورا
به نیابت از شهید#کمیلصفریتبار ♥
1_11771772539.mp3
11.65M
#روزانهــ
زیارت عاشورا
به نیابت از شهید#کمیلصفریتبار ♥
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یا صاحب الزمان ( عج) درد ما جز به ظهور تو مداوا نشود..
مولا بیا تا زندگی معنا بگیرد..♥️🙃!
#اللّهمَّعَجِّلْلِوَلِیِّڪَالفَرَج
@shahidanbabak_mostafa🕊
کانالرسمیشهیدبابکنوریو شهیدمصطفیصدرزاده❤️
یا صاحب الزمان ( عج) درد ما جز به ظهور تو مداوا نشود.. مولا بیا تا زندگی معنا بگیرد..♥️🙃! #اللّهمَّ
' يَاڪَهْفِيحِينَتُعْيِينِيالْمَذَاهِب . .'
پناهِمنیوقتیهرراهیخستهَاممیڪنه .!'
السلام علیک یا وعد الله الذی ضمنه🌿
#امام_زمانم
@shahidanbabak_mostafa🕊