eitaa logo
کانال‌رسمی‌شهید‌بابک‌نوری‌و شهیدمصطفی‌صدر‌زاده❤️
6.6هزار دنبال‌کننده
19.7هزار عکس
6.7هزار ویدیو
43 فایل
○•|﷽|•○ ❁کانال‌رسمی‌مصطفی‌بابک‌قلبها❁ بزرگترین‌کانال‌رسمی‌شهیدان!):-❤️ 🔹💌شهید مصطفی صدر زاده! 🔹💌شهید بابک نوری هریس! 🌸ڪانال‌ٺحٺ‌مدیریٺ‌مسٺقیم #خانواده‌شہیدان فعاݪیٺ‌دارد🌸 حالا‌که‌دعوتت‌کرده‌بمون!🦋 تبادل @khoday_man8 تبلیغات هم پذیرفته میشه 🌸
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
حاجے... به‌دنـیا،زیادۍمَحَل‌ندھ... دنیایِ‌زیادی‌روح‌روخَفِه‌مے‌کنه!(: یابه‌قــول‌معروف... -غرق‌دݩـیاشدھ‌راجام‌شہادتــ ندهند💔🖐🏻 @shahidanbabak_mostafa🕊
زینب‌علاقه‌ی‌زیادی به شهدا داشت!مرا سر قبرزهره بنیانیان‌که یکی از شهدای انقلاب بود، می‌بُردومی‌گفت: نگاه کن.مادر!فقط مردهاشهیدنمی‌شوند زن‌هاهم‌شهیدمی‌شوند همیشه‌سرقبرزهره‌می‌نشست‌و قرآن‌می‌خواند:)♥ 🌱 @shahidanbabak_mostafa🕊
سلام شب بخیر یه عده برای مدیر خادم الشهدا گزارش میزنن چرا ؟؟ به چه دلیل ایشون دارن برای خدا و شهدا کار میکنن لطفا حق الناس تو گردن خودتون نکنید . إن شاء الله رعایت کنید ممنون از شما 🌿🌸
سلام .. من خیلی سرم شلوغه این مدت تا ماه بعد ولی درست میشه إن شاء الله خیلی هم پیام میاد و باید همه رو جواب بدم و موضوعات مختلف باید پاسخ بدم برا همین شاید پیام رو ببینم و یادم بره اصلا ببخشید دیگه شما از قصد نیست 🌸
سلام .. سلامت باشید ممنون از لطفتون چشم میزاریم یکم وقتمون آزاد شد إن شاء الله اگه وقت باشه ایده و کار که زیاد هست برای انجام دادن🌸
اینقد اومدن و رفتن و کانال ادامه پیدا کرد و کار برای خدا و شهدا رو زمین نمیمونه گفتن تا انجام دادم خیلی تفاوت داره وقتی انسان حرف میزنه باید تو عمل هم به همون شکل باشه وگرنه حرف زدن رو همه میزنن إن شاء الله خدا توفیق بده شهدا لایق بدونن بتونیم بهتر کار کنیم 🌿
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اللَّهُمَّ إِنَّ مَغْفِرَتَكَ أَرْجَى مِنْ عَمَلِي وَ إِنَّ رَحْمَتَكَ أَوْسَعُ مِنْ ذَنْبِي‏ خدايا البته به آمرزش تو بيشتر اميدوارم تا به عمل خود و البته رحمت تو وسيعتر از گناه من است اللَّهُمَّ إِنْ كَانَ ذَنْبِي عِنْدَكَ عَظِيماً فَعَفْوُكَ أَعْظَمُ مِنْ ذَنْبِي‏ خدايا اگر چه گناه من نزد تو بزرگ است اما عفو و بخشش تو بزرگتر از گناه من است اللَّهُمَّ إِنْ لَمْ أَكُنْ أَهْلاً أَنْ أَبْلُغَ رَحْمَتَكَ فَرَحْمَتُكَ أَهْلٌ أَنْ تَبْلُغَنِي وَ تَسَعَنِي‏ خدايا اگر من لايق آن نيستم كه رحمتت به من برسد رحمت و لطف تو لايق است كه به من رسا باشد و مرا فراگيرد لِأَنَّهَا وَسِعَتْ كُلَّ شَيْ‏ءٍ بِرَحْمَتِكَ يَا أَرْحَمَ الرَّاحِمِينَ‏ زيرا همه چيز عالم را رحمتت فرا گرفته اى خداى ارحم الراحمين.. @shahidanbabak_mostafa🕊
عکس العمل خانمها وقتی شوهرشون از پله میوفته : در اروپا : حالت خوبه عزیزم؟ در ایران :خدا جای حق نشسته😂 @shahidanbabak_mostafa🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗رمان خاطرات یک مجاهد💗 قسمت110 درحالی که سعی دارد قضیه را برایم بگوید اما من چیزی نمی فهمم. نفس های ناهماهنگ و صدایش قاطی شده اند و می گویم کمی نفسش بالا بیاید و بعد حرف بزند. رنگ از صورتش پریده و شک ندارم بلایی به سرمان آمده و خبر ندارم. روی زمین می نشیند و می گوید: _باید همین حالا بریم! _کجا؟ چرا؟ _ردمونو گرفتن! _ای بابا! درست بگو ببینم چی شده! کی ردمونو گرفته؟ _ساواک. با شنیدن اسم ساواک لرزشی بر جسمم وارد می شود اما سعی دارم خودم را آرام کنم و می گویم: _از کجا فهمیدی؟ _رفتم شهر و با دوستم تماس گرفتم. گفت که ردتو گرفته ساواک. میدونه تهران نیستی برا همین به شهربانی مشهد خبر دادن و احتمال دادن رفتی اونجا تا بگیرنت اما... چنگی به صورتم می زنم و به یاد آن روز که مادر با دیدن ماموران ساواک حالش بد شد می افتم. دیگر حرف های مرتضی را نمی فهمم و نگران مادر و آقاجان هستم. نکند بلایی سرشان بیاورند؟ مرتضی دستش را جلوی چشمانم تکان می دهد و می پرسد: _کجایی؟ میفهمی چی میگم؟ _آ... آره! خب بگو! _کم مونده که بفهمن تو با منی. خدا رو شکر ردی از من ندارن. ولی دیر نیست اون روز! باید بریم تا پاشون به اینجا باز نشده. _کجا آخه؟ _یه خونه توی تهران گیر آورم. میریم اونجا. _باشه. بلند می شود و می گوید: _من میرم بهشون یه جوری که بویی نبرن میگم میریم، تو هم وسیله ها رو جمع کن. باشه ای می گویم و اصلا تمرکز ندارم. هر طور شده خرت و پرت هایمان را توی چمدان و ساک می گذارم و مرتضی وسایل را توی ماشین می گذارد. سلین جان و حاج بابا با چهره های به غم نشسته نگاهمان می کنند و ما را به خدا می سپارند. تا می خواهم سوار ماشین بشوم، سلین جان می گوید: _صبر کنین! الان میام. سلین جان گلیمی که بافته ام را لوله کرده و به دستم می دهد و می گوید: _زحمتشو خودت کشیدی. دوباره بغلم می گیرد و بوییم می کند. به مرتضی نگاه می کند و می گوید:" هوای عروسمو داشته باشی! وای به حالت اگر گله کنه ازت!" مرتضی با خنده می گوید چشم. سوار می شویم و پشت سرمان آب می پاشند. به عقب برمی گردم و نگاهشان می کنم که شاید آخرین نگاهم به آنها باشد. سلین جان در این یک ماه کم از مادر برایم نگذاشته بود و نگاه هایش مرا یاد مادر خودم می انداخت. اشکم جاری می شود و می گویم: _زندگی مون شده مثل یه قطار! آدمای زندگیم شدن مسافر امروز و فردا! هر مکانی هم که میریم مثل یه ایستگاهه و باید بریم ایستگاه بعدی. مرتضی همانطور که رانندگی می کند از من می پرسد: _ناراضی هستی؟ _نه! تو این حرفامو فکر میکنی گله است؟ اصلا اینطور نیس، فقط دارم میگم زندگیم چقدر با گذشته فرق کرده. _زندگی قبلاتو دوست داری؟ _البته! هر کسی آرامش و امنیتو دوست داره. همین دوست داشتن و گذشتن هم هستش که به کار آدم ارزش میده وگرنه برای چیزی که برات مهم نباشه و بگذری که هنر نکردی! _آره. اصلا کلا خود این دنیا هم مثل یه ایستگاهه! منو تو هم مسافر امروزشیم. _تعبیر قشنگیه! توی راه فقط نگران مادر و آقا جان هستم و از مرتضی می پرسم: _چطوری دوستت فهمید؟ _خب ما هم باید روی دشمنمون تسلط داشته باشیم، خیلی کارا میکنن بچه ها مثلا ردیابی تماس ها و عملیات ها. _میتونی از مامانو آقاجونم خبر بگیری؟ نگران شونم. _نگران نباش! فوقش چندتا سواله! اونا میدونن تو نمیتونی باهاشون تماس بگیری. برا همین زیاد اذیتشون نمی کنن. مدام ذکر می فرستم. ناهار درست و درمانی هم نمی خورم تا این که آخرهای شب به تهران می رسیم‌. با دیدن ماشین های شهربانی و آژیری که رد قرمزی را در هوا می پاشد، کم مانده سکته کنیم. بهم نگاه می کنیم و مرتضی فکری به سرش می زند و می گوید: _باید یه کاری کنیم که چکمون نکنن. _چیکار کنیم؟ سریع بگو! الان شک می کنن! پتو و ساک را به دستم می دهد و می گوید:" باید فکر کنن پا به ماهی و از روستا اومدیم که بریم بیمارستان." از پیشنهادش متعجب می شوم و می گویم: _پا به ماه؟ _آره دیگه! اینطوری وقت نمی کنن ما رو بگردن. _از دست تو! لباس ها را زیر پتو می دهم و خودم را به موش مردگی می زنم و مرتضی می گوید: _نخندیا! باشه ای می گویم و برای این که طبیعی باشم ناله می کنم و ماموران ماشین را نگه می دارن و مرتضی می گوید: _آقا عجله داریم! خانمم حالش خوب نیست. مامور شهربانی دست پاچه می شود و می گوید:" برید برید!" کمی که دور می شویم لباس ها را به ساک برمی گردانم و بی اختیار می خندم. مرتضی هم خنده اش می گیرد و می گوید: _ببخشیدا! محبور شدم. به تهران که می رسیم، در کوچه پس کوچه ها مرا می چرخاند و در محله های پایین شهر می ایستد. به من می گوید توی ماشین باشم تا برگردد. 🍁نویسنده مبینار (آیة)🍁 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗رمان خاطرات یک مجاهد💗 قسمت111 کلید را توی قفل می اندازد و در را هل می دهم. برق را روشن می کند و از پله ها بالا می رود. کمی بعد برق های طبقه بالا روشن می شود و پایین می آید. ساک ها را برمی دارد و پشت سر من وارد می شود و من را راهنمایی می کند. ساختمان دوطبقه و قدیمی است. از پله ها بالا می رویم و وارد خانه می شویم. خانه ی نقلی با یک اتاق خواب، آشپزخانه ای دونفره و با نشیمن کوچک. گوشه ی نشیمن یک در بود که به بالکن باز می شد و آنجا هم کوچک بود. ریه ام را از عطر خانه ی کوچکمان پر می کنم و روی وسایلش دست می کشم و می گویم: _چرا وسایل داره؟ مرتضی درحالی که مرا مخاطب چشمانش ساخته است، می گوید: _چون میخوایم زندگی کنیم. _خب آخه! جهیزیه و... نمی گذارد حرفم تمام بشود. دستم را می گیرد و روی مبل می نشاند و خودش کنارم می نشیند. _زندگی ما که امروز و فرداش مشخص نیس، بعدشم مگه ما عادی زندگی می کنیم که تو جهیزیه بگیری و من مجلس عروسی؟ همونطور که من عروسی نگرفتم برات، تو هم نمیخواد برام جهیزیه بچینی. با همین چهار تیکه سر می کنیم. سر تا سر زندگی مان پر شده بود از عطر ساده زیستن. از وسایل چیزی خانه کم نداشت، حتی یک کمی هم خاک روی وسایلش نبود. نمی دانستم این خانه مال کیست و وسایلش از آن چه کسی است؟ مرتضی رفته است دوش بگیرد. از پشت در از او می پرسم: _خونه مال کیه؟ _به دوستم سپرده بودم یه خونه بگیره. خونه قبلیمو فروخت و اینو گرفت. وسایلشم، وسایل همون خونه ست. آهانی می گویم و سراغ یخچال می روم. جز چند تا تخم مرغ چیزی درونش نیست. با همان تخم مرغ ها نیمرو درست می کنم و با نان های محلی که سلین جان برایمان گذاشته بود، شام می خوریم. برای خواب روی تخت پتو پهن می کنم و می خوابم. مرتضی هم توی نشیمن جا می اندازد و می خوابد. می گوید آنجا خیالش راحت است و اگر خبری شود، بهتر متوجه می شود. صبح بعد از نماز که می خوابم، با صدای خش خش از خواب می پرم. تای چشمانم را بالا می دهم و بلند می شوم. با رد شدن از جلوی آیینه و دیدن موهای شوریده ام خشکم می زند. شانه ای به موهایم می زنم و به طرف آشپزخانه می روم. مرتضی پای گاز ایستاده و زیر لب آواز می خواند. سلام می دهم و با خنده به طرفم برمی گردد و می گوید: _بیدارت کردم؟ _نه، باید بیدار می شدم دیگه. به طرف پنجره ها می روم‌. با دیدن شیشه های مشبک پرده ها را کنار می زنم. فضای خانه در روز چیز دیگری است. آفتاب مهمان خانه مان می شود و لبخند گرمش را به ما هدیه می دهد. مرتضی سفره را پهن می کند و وسط سفره، قابلمه ی پر از کله پاچه را می گذارد. با دیدن کله پاچه حالم طوری می شود اما چون دلش را نشکنم نان ریز می کنم. مرتضی با ولع خاصی قاشقش را پر می کند و می خورد اما من فقط می توانم نگاهش کنم و آب دهان قورت بدهم. متوجه موضوع می شود و می گوید: _چیه؟ دوست نداری؟ لبخند مصنوعی می زنم و می گویم: _نه! دوست دارم. قاشق را پر می کنم و توی دهان می گذارم. آرام آرام میجوم که طعم خوبش مرا تشویق به خوردن میکند. مرتضی با دیدن چهره ام می گوید: _میدونستم خوشت میاد. بعد برایم زبان و گوشت می ریزد و می گوید:" من کله پاچه خور ماهریم. اصلا تو میدونستی کله خوردن یه مهارت خاصی میخواد؟" با تعجب نگاهش می کنم و می گویم:" نه!" لبخندی سرشار از غرور می زند و می گوید:" آره بابا! الکی که نیست! بزار بهت یاد بدم." ملاقه دیگری در ظرفش خالی می کند و با اشتها می خورد. بعد با یک حرکت کله را می شکند و مغز را جدا می کند. از زورش به حیرت می آیم و تحسینش می کنم. باد به غبغب اش می اندازد و می گوید: _بله دیگه! از مادر شنیده ام قسمت مرکزی مغز که شبیه یک نخود است و حدقه چشم خوردنش حرام است. این نکته را به مرتضی می گویم و سریع آنها را جدا می کند و می خوریم. سفره ها باهم جمع می کنیم و می پرسم: _ناهار چی درست کنم؟ _ماکارونی خریدم. اونو درست کن. به یخچال و کابینت ها نگاه می کنم که همه پر شده از خوراکی های جوراجور. کلاه نقاب داری سرش می گذارد و کتش را عوض می کند و با دسته ای از روزنامه جلویم ظاهر می شود و می گوید: _من یه سر میرم بیرون. _کجا؟ _نترس! برای ناهار برمی گردم. سری تکان می دهم و با خداحافظی بدرقه اش می کنم. خانه بدون او مثل قفس می شود و من زندانی اش. دستی به سر و روی خانه می کشم با این که تمیز است. حمام می روم و لباس ها را هم می شویم و توی بالکن پهن می کنم. برای ناهار ماکارونی بار می گذارم و بیکار روی مبل می نشینم. چشمم به تلفن می افتد و خوشحال می شوم. گوشی را برمی دارم و می خواهم زنگی به خانه مان بزنم که با احتمال این که تلفن را ردیابی کنند، گوشی را به سر جایش برمی گردانم. 🍁نویسنده_مبینار (آیة)🍁 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗رمان خاطرات یک مجاهد💗 قسمت112 سراغ دفترچه ام می روم و شماره ی خانم غلامی را پیدا می کنم و می گیرم. صدای بوق ممتد پرده ی گوشم را آزار می دهد که صدای بچه ای توی تلفن می پیچد. ذوق میکنم و می گویم:" سلام عطیه جان، خودتی؟" با تردید می گوید: _بله! شما؟ _من با مادرت کار دارم. میشه گوشی رو بهشون بدی؟ جوابی نمی دهد که صدای "مامان با تو کار دارن" رو می شنوم و بعد خداحافظی می کنیم. زود تر از خانم غلامی سلام می دهم و موج شوق در صدایش به حرکت در می آید و می گوید: _خودتی ریحانه؟ وای سلام! اشک در چشمانم می دود و مثل چشمه ای راه خودش را پیدا می کند و جاری می شود. _بله، خودمم! شما خوبین؟ _خداروشکر! کجا رفتی؟ بیمعرفت! گفتم عروس شدی ما رو یادت رفت! حالا من نه! حمیده خانم بیچاره که دق کرد! می خندم و می گویم:" این چه حرفیه! من همیشه مدیون شما هستم. دسترسی به تلفن نداشتم. حمیده؟ چرا؟ _بیچاره خیلی نگرانت بود. چند وقت پیش مامورای شهربانی برای بازجویی برده بودنشون. بعدشم نتونست ازت خبر بگیره و گفت شاید ردتو بزنن. _ای وای! حالش خوبه؟ _منم یه هفته ای میشه ازش بی خبرم. ولی... _ولی چی؟ _یه شماره داد گفت هر وقت تماس گرفتی بهت بدم. ازین شماره میتونی باهاش ارتباط برقرار کنی. _جدی؟ _آره صبر کن الان بهت میگم. چند دقیقه بعد خانم شماره را به من داد و خداحافظی کردیم. دلم به حال حمیده می سوزد! از کجا فهمیده اند من پیش او بوده ام؟ آخر اینقدر دقیق؟ در باز می شود و مرتضی با چهره ای دیگر وارد می شود. متعجب نگاهش می کنم که عینک و لونگ را از دور گردنش برمی دارد. لبخند می زند و می گوید: _این شکلی بهم میاد؟ اخم می کنم و می گویم: _سلام! اصلا! می خندد و می گوید: _چشم. می رود تا لباسش را عوض کند. قابلمه ماکارونی را از روی گاز برمی دارم و سفره را پهن می کنم. مرتضی را صدا می زنم اما جواب نمی دهد. کمی منتظر می شوم که باز هم نمی آید. از جایم بلند می شوم و که با دیدن صحنه ای آن هم از لایِ در شوکه می شوم. مرتضی کلت کمری را توی دکوردیواری جاساز می کند. دست و پایم را گم می کنم و سریع به طرف سفره می روم و می نشینم. دست هایم می لرزند و یخ کرده، نمی توانم حرفی بزنم. فکر نمی کردم مرتضی هم اسلحه داشته باشد چون بیشتر در کارهای نامه نگاری، چاپ و تکثیر اعلامیه های سازمان و... فعالیت داشت. کمی بعد با لبخند رو به رویم می نشیند و می گوید: _به به! عجب غذایی شده! نمی توانم عادی رفتار کنم. لبخند کمرنگی میزنم و برایش غذا می کشم. ته دیگ سیب زمینی را توی بشقابش می گذارم. کمی هم برای خودم می کشم، هر چند که چیزی مثل سنگ توی گلویم گیر کرده. سرم را پایین می اندازم تا با چهره اش مواجه نشوم. گوش هایم تعریف هایش را نمی شنود. سفره را جمع می کنیم و نمی گذارد دست به ظرفها بزنم. صدای شُرشُر شیرآب می آید که به طرف اتاق می روم. تقی به چوبش می زنم که صدای طبل مانند می دهد. کمی جا به جا می کنم که با تق ریزی چوب توی دستم می افتد و اسلحه نمایان... دستم را با تردید جلو می برم که با وحشت دستم را برمی گردانم. چوب را سرجایش برمی گردانم و برمی گردم که با چهره ی مرتضی رو به رو می شوم. هین می کشم و دستم را روی دهانم می گذارم. هیس می گوید و نگاهم می کند. به عمق نگاهش خیره می شوم. خبری از عصبانیت و خشم نیست... خیلی معمولی نگاهم می کند و می گوید: _دیدیش؟ زبانم مثل چوب خشکی به کامم چسبیده و نمی توانم چیزی بگویم، فقط سر تکان می دهم. _نمیخواستم ازت مخفی کنم؛ گفتم شاید... شاید نگران بشی. دوباره سر تکان می دهم. پاهایم توان ایستادن ندارند و روی زمین ولو می شوم. نفس عمیقی می کشم و می گویم: _کاش نمی دیدمش! _باور کن من کسی رو نمی کشم! چیزی نمی گویم. سعی دارم از تپش قلبم بکاهم. چشمانم را می بندم و تصویر اسلحه در ذهنم مجسم می شود. مرتضی قرص هایم را می آورد و دستش را روی شانه ام می گذارد و می گوید: _خوبی؟ با تکان دادن مژه هایم به او می فهمانم که حالم خوب است. دوباره می گوید: _من با اون کاری ندارم، چون سازمان اصرار داره فقط حملش می کنم. بعدشم ساواک ریخت اینجا نباید سلاح داشته باشم که ازت محافظت کنم؟ _مگه اون همه که ساواک میریزه خونشون، اسلحه دارن؟ _مگه هرکار اونا بکنن درسته؟ قرصم را می قورت می دهم و می گویم: _مگه هر چی که سازمان بگه درسته؟ _ولش کن اینارو! الان بگو خوبی؟ _خوبم. می رود و با آب پرتقال بر می گردد و می گوید: _اینو بخور تا حالت جا بیاد! دلم نمی کشد و می گویم: _نمیخوام. _جوون من بخور! چشم غره ای بهش می روم و لیوان را سر می کشم. می خواهم بلند شوم که می گوید: _استراحت کن ماهروی من. من میرم بیرون و شب میام که بریم یه شام دونفره بخوریم. چطوره؟ 🍁نویسنده_مبینار (آیة)🍁 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
اعمال قبل خواب♥️ شبتون حسینی🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
- صبحم بھ طلوعِ - دوستت‌ دارم توست˘˘! - ˼♥️˹ ذکر روز شنبه ــــ ـ بِھ‌نٰامَت‌ یارب العالمین 🌸 ۱۰۰ صلوات روزانه هدیه به امام زمان عج ❤️ @shahidanbabak_mostafa🕊
زیارت عاشورا به نیابت ازشهید صدرزاده🌸