eitaa logo
کانال‌رسمی‌شهید‌بابک‌نوری‌و شهیدمصطفی‌صدر‌زاده❤️
6.6هزار دنبال‌کننده
19.7هزار عکس
6.6هزار ویدیو
43 فایل
○•|﷽|•○ ❁کانال‌رسمی‌مصطفی‌بابک‌قلبها❁ بزرگترین‌کانال‌رسمی‌شهیدان!):-❤️ 🔹💌شهید مصطفی صدر زاده! 🔹💌شهید بابک نوری هریس! 🌸ڪانال‌ٺحٺ‌مدیریٺ‌مسٺقیم #خانواده‌شہیدان فعاݪیٺ‌دارد🌸 حالا‌که‌دعوتت‌کرده‌بمون!🦋 تبادل @khoday_man8 تبلیغات هم پذیرفته میشه 🌸
مشاهده در ایتا
دانلود
اعمال قبل از خواب شبتون حسینی 🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
- صبحم بھ طلوعِ - دوستت‌ دارم توست˘˘! - ˼♥️˹ ــــ ـ بِھ‌نٰامَت‌ الهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 ۱۰۰ صلوات روزانه هدیه به امام زمان عج ❤️ @shahidanbabak_mostafa🕊
زیارت عاشورا به نیابت ازشهید اکبری🌱🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
امام زمانم همه گویند به انگشت اشاره مگر این دلسوخته ‌ ارباب ندارد؟ تو کجایی گل نرگس ز فراقت دل من تاب ندارد ..💔 @shahidanbabak_mostafa🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
وَ اقْبض علی الصِدْقِ نَفْسیَ و اقْطَعْ من الدُّنْیا حاجَتی. خدایا؛، مرا در حال صدق و راستی بمیران و حاجتم به دنیا را قطع کن..♥️! @shahidanbabak_mostafa🕊
حضـرت‌‌علـےعلـیہ‌السلام: بـه‌اندازه‌ای‌ڪه‌طاقـت‌‌عذاب‌‌داری؛ گناه‌ڪن..!✋🏼 +ما طاقت نداریم یه قطره آب داغ روے دستمون بریزه ؛ اینکه بدون مرز گناه میکنیم عجیبه):  @shahidanbabak_mostafa🕊
یوسف به ذکر صلوات بسیار علاقه داشت و هر چه قدر که می توانست به تکرار آن مداومت می کرد. اگر شرایط را مهیا می دید شروع به نوشتن صلوات می کرد و ذکر صلوات را با تمام زیر و زبرهایش به دفعات می نوشت. هر مشکلی که برایمان پیش می آمد و قادر به حل آن نبودیم می گفت: «صلوات راه حل این مشکل است چند صلوات بفرستید تا آرامش داشته باشید». ❤️ @shahidanbabak_mostafa
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دردم ‌این ‌است‌ که من‌ بی تو دگر‌ از‌ جهان‌ دور‌تر‌ و بی‌خویشتنم ای ‌پناه ‌بی‌پناهان کی ‌میایی؟! ..♥️! @shahidanbabak_mostafa🕊
رفیق ٬ حواست‌به‌جوونیٺ‌باشه نکنه‌پات‌بلغزه قراره‌بااین‌پاها توگردان‌صاحب‌الزمان(عج)باشی.. @shahidanbabak_mostafa🕊
یکی‌یِ‌خـٰاطره‌ای‌میگفت که‌ازخاک‌شلمچه‌اوردم‌مادرم‌عصبانی‌شد گفت:این‌خاکا‌شیمیایی‌ان‌‌وفلان... ریخت‌خاکُ‌توباغچه‌ودرخت‌سیبی‌که سال‌هامیوه‌نمیداد اون‌سال‌سیب‌هاش‌عطرگُل‌محمدی‌میدادن گریه‌میکرد سیب‌هاروبغل‌میگرفت‌ومیخوابید :)💔 @shahidanbabak_mostafa🕊
سال دوم یک استاد داشتیم ڪہ گیر داده بود همہ باید ڪراوات بزنند سر امتحان چمران ڪراوات نزد استاد دو نمره ازش ڪم کرد شد هجده،بالاترین نمره...🕊🙃 @shahidanbabak_mostafa🕊
+میگفت .. توهم رحم ڪن! آنقدر ڪه گناه ڪردی و خدا به تو گفت عیب ندارد و اینقدر ڪه مثلا نماز صبحت قضا شد و به خودت گفتی عیب ندارد ؛ خب برای گناهان و خطاهای دیگران هم بگو عیب ندارد و آنها را از خودت نران ..🌿 @shahidanbabak_mostafa🕊
میگفت.. من هروقت که نماز می خواندم از خدا حاجتی می‌خواستم. یک روز گفتم بگذار یک روز برای خود خدا نماز بخوانم و حاجتی نخواهم. همان شب در عالم خواب دیدم که به من گفتند:چرا دیر آمدی؟ "یعنی باید سی سال پیش یاد این کار می‌افتادی!" @shahidanbabak_mostafa🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗رمان_خاطرات_یک_مجاهد 💗 قسمت128 چادر سر می کنم و از پله ها پایین می روم که دو مرد را می بینم، یکی پیر است و دیگری بنظرم چهل و خورده ای سال دارد. می پرسم:" شما چیکار دارین اینجا؟" پیرمردی نگاهی به من می اندازد و من هم رویم را خوب می پوشانم . می گوید:" خونمه! اختیار دارشم. شما؟" با تعجب می گویم: _من طبقه بالا با همسرم زندگی میکنم. مرد دیگر داخل خانه می رود و درباره خانه اظهار نظر می کند که آشپزخانه اش کوچک است و کمددیواری ندارد و... پیرمرد رو به من می کند و می گوید: _لطف کنین و به آقاتون بگید کرایه این ماه رو زود تر بده. منم عیالوارم، دم عیدی باید سفره ام خالی نباشه. خیالم که راحت می شود باشه ای می گویم و به خانه می روم. در را قفل می کنم و چادرم را آویز می کنم. شب مرتضی برمی گردد خیلی زودتر از همیشه، توی اتاق خودم را درگیر می کنم چون اگر با او رو به رو شوم برایم سخت است نقش بازی کنم. در می زند و اجازه می دهم. بشقاب سوپ را کنارم می گذارد و می گوید: _ممنون. می گویم خواهش می کنم و برای این که زودتر برود، حرف دیگری نمیزنم. بیچاره هم وقتی میبیند میلی به حرف زدن ندارم راهش را میگیرد و می رود. سرم را روی میز می گذارم و دلم می گیرد. نگاهم به بشقاب سوپ می خورد که بخارهایش دوان دوان به سویی می روند. کمی با خودم فکر می کنم واقعا راه دیگری ندارم که به مرتضی بفهمانم کارش درست نیست؟ هیچ راهی به ذهنم نمی رسد و افسوس روزهایی را می خورم که صحبت کردن با مرتضی برایم از هر مسکنی قوی تر بود. کارم را رها می کنم و سوپم را می خورم. ظرفش را بیرون می برم ولی با دیدن مرتضی که پای سینک است دچار تردید می شوم. دل را به دریا می زنم و پیش می روم. _میشه بری کنار؟ دستش را دراز می کند تا ظرف را بگیرد و می گوید:" خودم میشورم." دلم میخواهد بگویم نه، تو خسته کاری. خودم می شویم اما یاد عهدم می افتم. ظرف را به دستش می دهم و به تشکر خشک و خالی رضایت می دهم. موقع رفتن یادم می آید مرد صاحب خانه چی گفت. رو به مرتضی می گویم: _امروز صابخونه رو دیدم. مستاجر آورده بود که طبقه پایین رو ببینه. گفت بهت بگم که کرایه این ماهو زودتر بهش بدی. _همه هم دم عید یاد حسابو کتاب میوفتن. خب دیگه، اشکال نداره. راهم را می گیرم و می روم. پتو و بالشت مرتضی را دم در می گذارم. روی تخت دراز می کشم اما هرچه این پهلو آن پهلو می شوم خوابم نمی برد. پرده را کنار می زنم ابرها توی آسمان حرکت می کنند و وقتی از روی ماه می گذرند، هوا تاریک می شود. از کنار ماه که رد می شوند، انگار ماه هم حرکت می کند. ماه دلم را به جایی دیگر می رود. جایی حوالی همین خانه و شاید هم در چند متری ام. ضبط را روشن می کنم و صدایش را کم می کنم، آهنگی که مرتضی همیشه دوستش دارد را می گذارم. خواننده با صدای سوزناکی درباره پروانه زندگی اش می گوید که دور شمع وجودش می چرخیده. کم کم خوابم می گیرد و نوار هم می چرخد. هنوز صدای خواننده توی گوشم است که خوابم می برد. صبح با پاشیدن نور به چشمانم، پرده پلک هایم را کنار می زنم. بلند می‌شوم و آبی به صورتم می زنم . انگار خبری از مرتضی نیست. چند ساعتی سهیلا و مرجان می آیند و درس هایشان را می پرسم و درس بعدی را شروع می کنیم. همزمان با اذان ظهر از خانه خارج می شوم‌. بخاطر کتاب هایی که لای آن نوار سخنرانی است، کیفم پر شده و در حال ترکیدن است. کتاب ها چون مثل کاغذ نیستند و حجمشان بیشتر است، سخت تر هم می شود قایمشان کرد. تا ساعت های دو که خیابان ها خلوت می شود، دو کتاب بیشتر پخش نکرده ام. بیشتر به محله هایی می روم که مذهبی هستند و این نوارها بیشتر به دردشان می خورد. کتاب ها را توی جعبه پستی شان یا لای در می گذارم و سریع دور می شوم. ساعت های چهار به خانه می رسم. مرتضی رسیده، انگار فهمیده که قهر هستم. جلو می آید و می پرسد:" کجا بودی؟" _خودت که میدونی. _نه نمیدونم! _تو خیابونا، مگه کجا دارم برم؟ _لازم نکرده بری. انگار از دیروز رفتارهایم کلافه اش کرده و الان وقت تلافی است. _مگه قرار نبود مانع هم نشیم؟ من به شرطی این ازدواج رو پذیرفتم که مانع مبارزه ام نباشه. امروز من وظیفه ام همینه! نباید شونه خالی کنم. _مگه نگفتن اگه شوهر راضی نباشه، زن باید قید اون کارو بزنه؟ توی صورتش دقیق می شوم و می گویم: _واقعا خودتی؟ تو مرتضی ایی؟ _خودت چی؟ تو ریحانه ایی؟ _آره، تو ریحانه رو خوب نشناخته بودی. من پایه عقایدم سفت و سخت هستم. مگه ندیده بودی؟ اون همه حرفو یادت رفت؟ من روی چی تاکید داشتم؟ انگار متوجه می شود و یک راست به بالکن می رود. دلم این گفت و گو را نمی خواست. چه شد که کارمان به اینجا کشید؟ مگر حرف بدی زده بودم؟ مگر چیز بدی خواستم؟ مگر من لجبازی کردم؟ به اتاق پناه می برم و دور از چشمانش اشک می ریزم. 🍁نویسنده_مبینار (آیة)🍁 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸