eitaa logo
کانال‌رسمی‌شهید‌بابک‌نوری‌و شهیدمصطفی‌صدر‌زاده❤️
6.7هزار دنبال‌کننده
19.4هزار عکس
6.5هزار ویدیو
43 فایل
○•|﷽|•○ ❁کانال‌رسمی‌مصطفی‌بابک‌قلبها❁ بزرگترین‌کانال‌رسمی‌شهیدان!):-❤️ 🔹💌شهید مصطفی صدر زاده! 🔹💌شهید بابک نوری هریس! 🌸ڪانال‌ٺحٺ‌مدیریٺ‌مسٺقیم #خانواده‌شہیدان فعاݪیٺ‌دارد🌸 حالا‌که‌دعوتت‌کرده‌بمون!🦋 تبادل @khoday_man8 تبلیغات هم پذیرفته میشه 🌸
مشاهده در ایتا
دانلود
حضرت آقا امروز با وجود تمامی تهدید ها خودش را در معرض دید ها قرار داد و نشان داد یکی از شجاع ترین رهبران جهان است..!
حضرت آقا فرمودند که اسرائیل نزدیک به نابودی هست و امت اسلامی پیروز خواهند بود!
همچنین فرمودند که اگر غلطی از اسرائیل سر بزنه پاسخ سنگین تری به این رژیم کودک کش خواهیم داد✌️🏻
خشم در نگاه حضرت آقا که نشان از جدی بودن ایشان و انداختن ترس و لرزه به دل دشمنان ♥️✌️🏻
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خدایا تا مرا نبخشیدی از این دنیا مبر.. تا وقتی راهم راه حق نیست مرا نمیران.. خدایا کمک کن تا در راه تو قدم بردارم و در راه تو جان بدهم ..♥️! قسمتی از وصیت نامه.. @shahidanbabak_mostafa🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
مااهل‌کوفہ‌نیستیم‌علۍتنهابماند..♥️!
میگم رفیق! چرا فقط جمعه هابفکر آقا باشیم؟! {عج}فقط جمعه امامه..؟!💔🖐🏻 "السلام علیک یا بقیة الله فی ارض" @shahidanbabak_mostafa🕊
شبی به خوابم‌ آمد‌ و‌گفت: «ما‌‌ که شهید‌ شدیم‌ حساب‌ و کتاب داریم، وای به حال شما..!» افسوس،‌افسوس،افسوس :) به روایت‌همسر: @shahidanbabak_mostafa🕊
احساس میکنم که ... تحمل درد و غم و خطر و مصیبت ؛ در راه خدا مهم ترین و اساسی ترین لازمه تکامل در این حیات است. @shahidanbabak_mostafa🕊
-خداحافظی کردن یه درده؛ فرصت خداحافظی پیدا نکردن همه‌ی درد... اینو از اون بچه یتیمی که صبح وقتی خواب بود باباش از خونه بیرون رفت میتونید بپرسید....💔! @shahidanbabak_mostafa🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗رمان_خاطرات_یک_مجاهد 💗 قسمت156 من هم توقع بروز این رفتار را نداشتم! اصلا نمی دانستم چه بگویم. لبم را تر می کنم و می گویم: _آقاجون تلفیقی از احساس و عقله! من که دخترشم هنوز درست و حسابی با شخصیتش آشنا نشدم. گاهی تودار و گاهی رک! هیچ وقت عصبانیتشو ندیدم مگه این که کسی پا رو خط قرمزش بزاره. _خط قرمزشون چیه؟ _دین! از بچگی راه و رسم دینداری رو یادمون داد. درست یادم نیست ولی از سه سالگی سجاده و چادر اسباب بازی مون بود. خودش کلی تشویق مون میکرد به تحصیل، حتی یه سالی که از مدرسه اخراج شدم برام معلم خصوصی گرفت. ولی من اوضاع مالیمونو می دونستم، نمیخواستم از دهن برادر و خواهرم بگذرن و خرج معلم کنن. آقاجون اصرار داشت و میخواست منو قانع کنه ولی من نخواستم. تنهایی اون سالو درس خوندم ولی بخاطر لجبازی مدیر دوباره همون پایه رو رفتم. آقاجون واقعا یه معلم و یه پدر واقعیه! دست را به چانه اش می گیرد و فقط سر تکان می دهد. آن شب در فکر مسئولیتی هستم که بر روی دوشم سنگینی می کند. یکهو یاد امروز می افتم! زن همسایه بهم گفت فردا ترنج خانم مراسمی دارند. پس باید از فردا کارم رو شروع کنم. صبح زود بیدار می شوم و برای مرتضی صبحانه آماده می کنم. افکارم را با او درمیان می گذارم و نظرش را جویا می شوم. اول کمی با سکوتش مرا منتظر نگه می دارد و بعد می گوید: _خوبه، فقط مراقبی دیگه؟ کمان لبخندم پر رنگ می شود و به او اطمینان می دهم. بعد از این که می رود، من هم حاضر می شوم و به کوچه می روم. همه‌ی خانم ها به سمت خانه ای می روند و من هم به دنبالشان می روم. همان همسایه ای که دیروز دعوتم کرد را می بینم و احوال پرسی می کنم. وارد خانه می شوم، پیرزنی با گیس های حنایی خوش آمد می کند. توی اتاق که نشسته ام متوجه پچ پچ ها و نگاه هایی به خودم می شوم اما اهمیت نمی دهم. روضه خوان از کوی عاشقان، کربلا می گوید و همگی آه و ناله شان بلند می شود. صدای روضه خوان به قدری سوزناک بود که من هم از گریه تمام صورتم خیس شده بود. بعد هم کاسه های آش را بین همه تقسیم کردند و یکی از خانم ها صدایش را بالا برد و گفت: _برای سلامتی دخترِ ترنج خانم و بستگانشون که زوار امام حسین(ع) هستن، صلوات! همگی با صلوات راهی خانه هایشان می شوند. توی کوچه با صدایی برمی گردم. همان همسایه سمج است! می ایستم تا نفس زنان خودش را به من می رساند و با لبخند دندان نمایی می گوید: _ببخشید من فامیلتونو یادم رفته، شما خانم؟ این زن واقعا برایم مشکوک است! از وقتی که پایم را داخل خانه‌ی ترنج خانم گذاشتم تا همین حالا چشمش به من است! جرئت نمی کنم اسم و فامیل واقعی ام را بگویم و می گویم: _من هاشمی هستم! مریم هاشمی! بچه اش را توی بغلش جا به جا می کند و می خندد. _اوه بله! منم نرجسم، خانمای محل بهم میگن نرجس خاتون. خونمون دو خونه اونورتر شماست. _آها، بله! _راستی شما بچه هم دارین؟ از سوال های بی موردش خسته می شوم و سعی می کنم با گام های بلند زودتر به خانه برسم. در عین حال نمی توانم از نگاه های تیز و سوالاتش به راحتی بگذرم و به ناچار جواب می دهم: _نه، ولی ماشاالله شما دارین. _اوه! ما که یه چندتایی دارم. همان موقع بهش نگاهی می اندازم. یکی توی بغلش است، یک بچه را هم با سه چرخه اش هل می دهد. دو دختر هفت یا هشت ساله هم کنارش راه می روند. به خانه‌ی شان هم که نگاه می کنم سه پسر بچه می بینم که توی کوه خاک بازی می کنند. ناخودآگاه به حرفش می خندم و لب میزنم: _خدا حفظشون کنه. _سلامت باشین، خوشحال شدم کع تشریف آوردین. خانمای محل یکم دیر با همسایه‌ی جدید جوش میخورن ولی من نه! خلاصه چیزی خواستی تعارف نکن. تشکر می کنم و جلوی در خانه می ایستم. قفل را باز می کنم و می گویم: _ممنون از لطف شما. بعد هم با بچه هایش خداحافظی می کنم و داخل می روم. چادرم را از سر باز می کنم و صورتم را توی آب حوض می شویم. برای ناهار دمپختک درست می کنم اما مرتضی برای ناهار نمی آید. رساله ها را جای قایم می کنم و کمی هم بهشان نگاه می اندازم. 🍁نویسنده_مبینار(آیه)🍁 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗رمان_خاطرات_یک_مجاهد💗 قسمت157 کمی فکر می کنم که چطور می توانم توی دل همسایه ها جا شوم. آخر به این نتیجه می رسم که باید مجلسی بگیرم. اول شب است که مرتضی با سر و وضع خاکی وارد خانه می شود و از دماغش خون می ریزد. نفسش بالا نمی آید و سرش را توی حوض فرو می کند و بعد بالا می آورد. سریع حوله ای می آورد تا سرما نخورد. حمام می رود و لباس هایش را برایش می برم، دلم مثل سیر و سرکه می جوشد. دندان به جگر می گیرم تا از حمام بیرون بیاید. چای دم می کنم و از توی فریزر یخ درمی آورم. یخ ها را به دستش می دهم تا روی دماغش نگذارد و ورم اش بخوابد. آب دهانم را قورت می دهم و با صدایی گرفته می پرسم: _چی شده؟ چرا این شکلی شدی؟ سرش را بالا می گیرد و می گوید: _چیزی نیست! دیگر نمی توانم دلشوره ام را مخفی کنم و لب میزنم:" چیزی نیست یعنی خیلی چیزی هست! بگو دیگه، دق میکنم از فکرو خیال!" جلوی اصرار هایم مقاومت نمی کند و در حالی که از درد صورتش را جمع می کند، می گوید: _دعوام شد. _با کی؟ _با یه دزد ِناموس! رگش متورم می شود و خون غیرت توی صورتش می پاشد. میخواهم قضیه را بهتر بفهمم و می پرسم: _چی شد؟ ناموس کجا بود؟ _یه دختره بود که سر و وضع درستو حسابی نداشت. توی خیابونای تاریک، منم داشتم میامدم خونه. یکم که رد شدم دیدم صدایی جیغ و کمک میاد. برگشتم دیدم چندتا جوون دورشو گرفتن، معلوم نیست که کوفتو زهرماری کوفت کردن که میخواستن... منم رفتم کمک و تنهایی درگیر شدم؛ دختره فرار کرد و منم تنها بودم. اونام زدن و منم زدم که حالشونم خوب نبود و نتونستن کاری کنن. به زانو ام می زنم و زیر لب می گویم که خدا مرگشان بدهد. آخر شب خیابان ها نا امن می شود و از ترس اینطور افراد تا سر کوچه هم نمی توان رفت. کمی از امروز برایش می گویم و نظرش را درباره‌ی گرفتن مجلسی می پرسم. نظرش مثبت است و می گوید: _تو واقعا قلباً باید به همسایه ها نزدیک بشی. خانما اگه با دلشون حرفی رو بگیر تا تهش میرن. _آره، منم همینو میگم. خوشرویی خیلی مهمه! شام را توی ایوان خانه می خوریم. یکهو سر سفره سوالی ذهنم را درگیر می کند و از مرتضی می پرسم: _مرتضی؟ منتظر جانم گفتنش هستم و می گوید: _جانم؟ قند در دلم آب می شود و با ذوق سوالم را می پرسم: _باورت میشه من تاریخ تولدتو نمیدونم؟ قاشقش را میان دمپختک ها فرو می کند و همانطور که به دهانش نزدیک می کند، لب می زند: _یه عدده! به چه دردی میخوره؟ با منجنیق، برجکِ ذوقم را می زند و به کلی کور می شود. با خودم می گویم یعنی تاریخ تولد من هم برایش تنها یک عدد است؟ با لب و لوچه‌ی آویزان از ذوقم می گویم: _به چه دردی میخوره، نداره که! یه عددیه که توی اون روز خدا یک همدم و همسر برام آفریده! واقعا که! چرا شما مردا ذوق ندارین؟ سرش را بلند می کند و با نگاهش به قلبم نفوذ پیدا می کند. دلم را زیر و رو می کند و با خنده می گوید: _ما مردا ذوق نداریم؟ ما که تموم عمرمون داریم ذوق زده میشیم. از وقتی زنمو میدن تا وقتی بچه بغلمون میزارن ذوق زده میشیم؛ فقط یکم بعدش به این فکر می کنیم خرجشو چطور بدیم! برا همین دیگه کلاً ذوق نمی کنیم، الان دیگه ذوقو بوسیدیم و گذاشتیم کنار. برای این که حرصش بدهم، بشقاب را از جلویش می کشم. بعد هم با پرویی لب می زنم: _عه! اینجوریاست؟ شما مردا اینو میگین پس ما چی بگیم؟ تا وقتی خونه‌ی پدرمونیم که میگن کار کن تا بری خونه شوهر، یه چیزی یاد داشته باشی. بعدشم خونه‌ی شوهر میریم باید بچه بزرگ کنیم اینا همه بعلاوه‌ی خود شوهره! شوهرِ آدمم که عین بچه است! شما مردا ما نباشیم هیچ کار نمیتونین بکنین! مثل بچه ها میشین! از روی حرص تمام این ها را می گویم و دندان بهم می سایم اما مرتضی با خنده گوش می دهد و گاهی قهقهه می زند. حرفم که تمام می شود، بشقاب را یواش به طرف خودش می کشد و می گوید: _الهی من فدای حرص خوردنت بشم! باشه ما بچه ایم، فقط حالا غذامونو بده که دارم میمیرم از گشنگی. از قیافه اش من هم پقی می زنم زیر خنده! انگار نه انگار که چند دقیقه‌ی پیش بهش می توپیدم. برایم جالب می شود که بدانم تاریخ تولدش چند است، پس دوباره می پرسم. _نگفتی چنده تاریخ تولدت. قاشق آخر را توی دهانش می گذارد. همانطور که دستش را جلوی دهانش می گیرد، می گوید: _۱۶ اردیبهشت. نزدیکه ها! کمی حساب و کتاب می کنم. تقریبا یک ماهی مانده، لبخند می زنم و می پرسم: _تو نمیخوای تولد منو بدونی؟ نگاهش به ماه است و لب میزند: _چرا نخوام بدونم، ماهرو خانم؟ نگاهمان در ماه بهم گره می خورد. رویای بیداری ست که در ایوان خانه و فارغ از دلشوره، من خیره به او هستم و او خیره به ماه. _من تابستونیم. ۱۴ شهریور! البته شناسنامه ام فرق داره. 🍁نویسنده_مبینار(آیه)🍁 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗رمان خاطرات یک مجاهد 💗 قسمت158 سفره را جمع و جور می کند و باهم ظرف ها را می شویم. از چشمانش می فهمم به زور خودش را بیدار نگه می دارد. تشکش را پهن می کنم تا زودتر بخوابد. خودم هم قدمی توی حیاط قدم می زنم، انگار خواب با چشمانم قهر کدرده. دستانم را توی آب حوض فرو می کنم و مشت پر آبم را به گلدان ها هدیه می دهم. رو به آسمان می کنم و با خدا اینگونه نجوا می کنم: _خدایا! من بنده‌ی خوبی برات نیستم. این که توی این راه قدم میزنم همه اش از وجود پر برکت خودته. خدایا من آرامش رو برای همه آرزو دارم. من دلم میخواد اگه قراره اتفاقی بیوفته، برای من باشه نه مرتضی. خدایا، میدونم کرمت زیاده و قبول می کنی. یه خواسته‌ی دیگه هم داشتم میخوام کمک کنی تا همه مون به جایگاهی که تعلق داریم برسیم، سالیان سالِ محبین اهل بیت آرزویی یک حکومت اسلامی دارن. حکومتی که تنها بوی اسلام رو نده بلکه تار و پودش با اسلام گره خورده باشه. حکومت های زیادی بودن، مثل بنی عباس و بنی امیه یا خیلی های دیگه که دنیا رو بر دین ترجیح می دادن. ما ازین حکومتا خسته شدیم... ما به دنبال حکومتی هستیم که رنگ و بوی نبوی و علوی بده؛ بارها شیعیان و یا حتی دوست داران اسلام غفلت کرده اند و وعده‌ی رسیدن به حکومت الهی رو از دست دادن. امیدوارم این حکومت با تموم حکومت هایی که تنها ظاهرسازی میکنن فرق داشته باشه و زمینه ساز چیزی فراتر از یک حکومت و تمدنی اسلامی باشه. خمیازه ای می کشم و به طرف خانه می روم. پلک هایم مثل آهن ربایی به طرف هم کشیده می شوند و در آخر غرق عالم خواب می شوم. صبح با صدای اذان بیدار می شوم، هنوز آهنگ خواب توی سرم می پیچد اما بلند می شوم تا نماز اول وقتم هدر نرود. نماز را در هیاهوی جیرجیرک ها می خوانم و دوباره به رختخواب برمی گردم. وقتی احساس بی خوابی به سرم می زند، بلند می شود و توی جایم به اطراف نگاه می کنم. مثل بیشتر اوقات خبری از مرتضی نیست! صدایی از کوچه می آید، انگار کاسبی شیرفروش است. سریع دبه ای برمی دارم و به کوچه می روم، پسرک دبه را پر می کند و پولش را می دهم. داخل خانه می آیم و شیر ها را گرم می کنم؛ نمی دانم با این همه شیر چه کار کنم؟ فکری به سرم می زند و چادر به سر، به خانه‌ی نرجس خاتون می روم . مثل همیشه چند کودک توی کپه ای از خاک و شن در حال بازی هستند. در خانه باز است و با این حال در می زنم. صدای نرجس خاتون می آید که غرغر کنان می گوید: _اعظم! اعظم مادر؟ درو باز کن. اعظم که دختر کوچولویی بیش نیست. درحالی که دارد کهنه ها را روی طناب پهن می کند، داد می زند: _مامان، یه خانمی هستن. بعد هم دامن اش را بالا می گیرد و از پله ها بالا می رود. نرجس خاتون هم بچه بغل، درحالی که سعی دارم چادر را با یک دست و دندانش مهار کند. به طرفم می آید و می گوید: _عه! شمایید مریم جون؟ لبخند می زنم و می گویم: _بله. ببخشید مزاحم شدم، انگار درگیرم بودین. لبخند دندان نمایی روی لبش می نشاند و بچه را محکم در بغل می گیرد. بعد هم لب می زند: _نه، اینا که کارهای روزمره ست. والا من دیگه از پس این بچه ها برنمیام. در حالی که مشغول گفت و گو هستم، یکی از بچه ها به اشتباه روی کفشم خاک می ریزد. نرجس خاتون که متوجه می شود، با او دعوا می کند و می گوید: _خدا ذلیلت کنه بچه! دو دیقه آروم بگیر! دستی به سر پسر می کشم و با مهربانی می گویم: _چیزی نشده! بازی تو بکن خاله. از نگاه نرجس خاتون، خط و نشان می بارد اما با لبخندی خونسردی خودش را نشان می دهد. بعد از کمی مکث، می گویم: _شیر خریدم، دیدم زیاده. میگن یکمشو ماست کنم، دیدم یه پیاله که بیشتر نمیخواد گفتم اگه شما دارین ازتون بگیرم. البته ببخشیدا! یا اصلا برای شما بیارم؟ ها؟ _نه، این چه کاریه! ما داریم. محمود آقا تازه خریده، همون ماستش کنین بهتره. بعد هم داد می زند:" معصومه؟ معصومه؟" دختری که دیروز همراهش دیدم، از پرده بیرون می آید و می گوید: _بله؟ _برو ماست بیار واسه همسایه. بدو مادر! من هم با شرمندگی تکرار می کنم:" یه پیاله هم بسه!" تا برگردد وقت را غنیمت می شمارم تا در مورد اهالی محل اطلاعات بیشتری داشته باشم. _نرجس خاتون، اینجا دوره قرآنم میگیرین؟ اینجور که هر هفته تکرار بشه؟ 🍁نویسنده_مبینار(آیه)🍁 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
اعمال قبل خواب ♥️ شبتون مهدوی🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
- صبحم بھ طلوعِ - دوستت‌ دارم توست˘˘! - ˼♥️˹ بِھ‌نٰامَت‌ یارب العالمین 🌺 ۱۰۰ صلوات روزانه هدیه به امام زمان عج ❤️