11.5M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
نیستم لایق دیدارتو،اما آقا
چشم هایم به تماشای تو عادت دارد..🥲💔
#چهارشنبههایامامرضایے
#امامرضاےمن
@shahidanbabak_mostafa🕊
کانالرسمیشهیدبابکنوریو شهیدمصطفیصدرزاده❤️
نیستم لایق دیدارتو،اما آقا چشم هایم به تماشای تو عادت دارد..🥲💔 #چهارشنبههایامامرضایے #امامرضا
شنیده ام که نظر میکنی به حال ضعیفان!
دلم گرفته و هستم در#انتظار نگاهت❤️🩹
#امامرضاےمن✨
@shahidanbabak_mostafa🕊
+خواستمبگمکه...
ضامنممیشییهکربلابرم..🥲💔
#امامرضاےمن
@shahidanbabak_mostafa🕊
کم کم داره یادم میره حال و هوای حرمو..🥲💔
#امامرضاےمن
@shahidanbabak_mostafa🕊
1_14272557872(1).mp3
2.89M
دُنیامِهاِمامࢪِِضآ
پُشتَمگَرمِهوَقتیکِهآقامِهـ♡اِمامࢪِضآ..🙂🤍
#چهارشنبههایامامرضایے
#کارخوبهاِمامࢪِضآدرستکنهـ
@shahidanbabak_mostafa🕊
کانالرسمیشهیدبابکنوریو شهیدمصطفیصدرزاده❤️
نیستم لایق دیدارتو،اما آقا چشم هایم به تماشای تو عادت دارد..🥲💔 #چهارشنبههایامامرضایے #امامرضا
#رضاجانم
مَـرآ،
دَمےزڪَمندِغَمَتــ
رَهایـےنیستــ،
ڪھ بودهـ
این دِلـِ مـآ
دَم بھ دَم
گِرفتارَتـــ ..♥️!
@shahidanbabak_mostafa🕊
9.77M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
_و قلب هایی که در فراقِ تو آتش گرفتند..💔
#خادم_ملت
#شهیدجمهور
سلام ..
شب بخیر اول اینکه شما و خانواده باید سختگیرانه نباشید برا ازدواج و برای انجام کار خیر راه بیاین با خواستگارتون . دوم اینکه آیت الله بهجت روزی ۳ بار آیت الکرسی و حضرت محمد صلی الله علیه واله فرمودند سه آیه اعراف ۵۴_۵۵_۵۶ رو بخونید از این طلسم ها خارج میشید گرچه این طلسم ها در اسلام قبول ندارند . دعانویس هم برای درآمد بیشتر کار میکنن
پخش زنده
فعلا قابلیت پخش زنده در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗رمان خاطرات یک مجاهد 💗
قسمت225
شب هنگامی که همه خواب هستند؛ سجاده و چادرم را بر می دارم و به ایوان پناه می برم.
میان نمازها و دعاهایم از خدا میخواهم هر چه خیر است اتفاق بیافتد.
آسمان دلم پر از ابرهای دلتنگی شده که لکه هایشان روی قلبم رد می اندازند.
اشکم را از روی گونه ام می چینم.
سجاده را جمع می کنم و به طرف اتاق پاورچین قدم برمی دارم.
از این که کسی متوجه من نیست خوشحال می شوم و زود خوابم می برد.
صبح با صدای مرتضی از خواب بیدار می شوم.
بعد از نماز در هوای سرد گوشهی حوض می نشینم و به گلدان های شمعدانی خیره می شوم.
با خودم می گویم یعنی ما رنگ روزهای خوش را خواهیم دید؟
یکی درونم صدا می زند، روز خوش روزی است که درونش گناهی مرتکب نشوی.
تلنگر خوبی است. خودم را سرزنش می کنم و خدا را شکر می کنم.
من همیشه سعی کرده ام گناه را برای خودم زشت تصور کنم.
به قول آقاجان که می گفت گناه ظاهری جذاب و فریبنده دارد اما درونش همچون سیب کرم خورده است.
هر گناه که می کنی توفیقی را از خودت میگیری و این حق النفس است.
دست مادر روی سرم می نشیند.
لبخند روی لبانم کش می آید و دست را از روی سر برمی دارم و بوسه ای به آن می زنم.
پلکی می زند و با نگاهش در عمق چشمانم رسوخ می کند.
_هوا سرده، بیا بریم داخل.
قبول می کنم و دست در دست هم از پله ها بالا می رویم.
دایی تشک و پتویش را تا می کند و توی اتاق می گذارد.
مرتضی لباس می پوشد تا برود نان بخرد.
من هم مشغول دم کردن چای می شوم.
چند گلبرگ گل محمدی داخل چای می گذارم.
مادر هم در آماده کردن سفره کمکم می کند.
مرتضی که می آید همه دور سفره جمع می شویم.
بوی عطر گل های محمدی چای را خواستنی کرده و رایحه شان مشام را به بازی می گیرد.
مرتضی و دایی شوخی شان گل می کند و ما را می خندانند اما میان این خنده ها متوجه چهرهی گرفتهی مادر می شوم.
دایی و مرتضی از خانه بیرون می روند.
ظرف های صبحانه را می شویم که میشنوم مادر خداحافظی می کند.
با همان دست های کفی به طرف در می روم و می پرسم:
_کجا میرین؟
_میرم به یه آدرس دیگه.
خونم به جوشش در می آید.
آخر مادر من وقتی همه می گویند خبری از او نیست چرا باز هم دنبالش هستی؟
لبخندی از سر دلسوزی می زنم و سعی دارم آرام باشم:
_مامان جان! کسی خبری نداره، باید منتظر باشیم.
مرتضی به چند نفر سپرده که دنبال آقاجون بگردن.
دستش را به علامت منفی جلویم تکان می دهد و با غم توی صدایش لب می زند:
_ببین ریحانه، من چشم به راهم.
آدم چشم به راه نمیتونه یه جا وایسته و منتظر باشه.
بخدا طاقت شنیدن هر چیزی رو دارم الا بی خبری! روزی صد بار مرگمو جلو چشمام میبینم.
اصلا میدونی آدم منتظر چه شکلیه؟
آدم منتظر تشنه است! من تشنهی یه خبرم، تشنهی یه صدا یا یه چهره.
از من نخواه کنج خونه بشینم چون مرگ برام راحت تره!
کاسه چشمم می لرزد و اشک می چکد.
غم مادر توی اشک های مروایدی اش خلاصه می شود.
محکم بغلش می گیرم و باهم زار زار گریه می کنیم.
خوب حالش را درک می کنم. من هم تشنه بوده ام و هستم!
روزی وصال مرتضی را انتظار می کشیدم و روزی دیدار خانواده...
من سه سال است که بال و پر می زنم برای رفع دلتنگی که روی دلم سنگینی می کند.
به مادر قول می دهم بعد از این که بچه ها بیدار شوند باهم به آدرسی که می گوید برویم.
لبخند روی لبهای مادر امواج شادی را به دیواره های دلم می کوبد.
محمدحسین نق نق می کند و مرا صدا می زند تا او را ساکت کنم گریه های زینب هم بلند می شود.
مادر با خنده او را در بغل می فشارد د وقتی آرام می شوند از اتاق بیرون می آییم.
چند لقمه ای صبحانه بهشان می دهم و برای عمل به قولم با مادر همراه می شوم.
🍁نویسنده مبینار(آیه)🍁
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸