eitaa logo
کانال‌رسمی‌شهید‌بابک‌نوری‌و شهیدمصطفی‌صدر‌زاده❤️
6.4هزار دنبال‌کننده
20.3هزار عکس
7.1هزار ویدیو
43 فایل
○•|﷽|•○ ❁کانال‌رسمی‌مصطفی‌بابک‌قلبها❁ بزرگترین‌کانال‌رسمی‌شهیدان!):-❤️ 🔹💌شهید مصطفی صدر زاده! 🔹💌شهید بابک نوری هریس! 🌸ڪانال‌ٺحٺ‌مدیریٺ‌مسٺقیم #خانواده‌شہیدان فعاݪیٺ‌دارد🌸 حالا‌که‌دعوتت‌کرده‌بمون!🦋 تبادل @khoday_man8 تبلیغات هم پذیرفته میشه 🌸
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
و در هیاهوی این جهان پر جمعیت، سلام بر او .. که جایش همیشه خالیست💔:) 🌸 @shahidanbabak_mostafa🕊
کانال‌رسمی‌شهید‌بابک‌نوری‌و شهیدمصطفی‌صدر‌زاده❤️
• می‌دانی آرمان؟ آسمان بیش‌تر به تو می‌آید... #آرمان‌عزیز #شهیدآرمان‌علی‌وردی
«داشت یکی یکی وسیله‌هایش را جمع می‌کرد تا از حوزه بزند بیرون. مهدی هم روی بالکن مسجد راه می‌رفت و به او نگاه می‌کرد. با خودش فکر می‌کرد: «یعنی آرمان کجا می‌خواهد برود؟ توی این شلوغی‌ها که کسی جرأت بیرون رفتن ندارد. آرمان چرا نمی‌نشیند درسش را بخواند؟» پیش خودش حدس زد که شاید می‌خواهد برود کمک نیرو‌های انتظامی. از همان بالکن مسجد آرمان را صدا زد: «آرمان! داری کجا می‌ری؟» آرمان همان طور که وسیله‌هایش را جمع می‌کرد، گفت: «احتمالاً امشبم خیابونا شلوغ می‌شه. می‌خوام برم کمک نیرو‌های انتظامی تا اغتشاشگر‌ها مزاحم مردم نشن. تو هم بیا تا امشب با هم بریم.» مهدی همین طور که روی بالکن این طرف و آن طرف می‌رفت گفت: «آرمان بشین درست رو بخون! این کار‌ها وظیفه من و تو نیست.» آرمان کمی مکث کرد؛ نگاهش را برگرداند سمت مهدی و گفت: «آدم نباید سیب زمینی باشه.» مهدی سری تکان داد و گفت: «خب حداقل از این به بعد کم‌تر برو.» آرمان جواب داد: «باشه، امشب رو که برم بعدش دیگه کم‌تر می‌رم.» رفت و برای همیشه دوستانش را تنها گذاشت.. ♥️ @shahidanbabak_mostafa🕊
شھادت بدین معنا است که یک انسان برترین و محبوبترین سرمایه‌ دنیوی خویش را نثار آرمانی سازد که معتقد است... @shahidanbabak_mostafa🕊
هࢪڪسۍباهࢪشھیدۍخوگرفت ࢪوزمحشࢪآبࢪو از اوگࢪفت..🙃♥️ | @shahidanbabak_mostafa🕊
کانال‌رسمی‌شهید‌بابک‌نوری‌و شهیدمصطفی‌صدر‌زاده❤️
هࢪڪسۍباهࢪشھیدۍخوگرفت ࢪوزمحشࢪآبࢪو از اوگࢪفت..🙃♥️ #علمدار_رهبر | #سرداردلها @shahidanbabak_mostafa🕊
اخلاص. او به شدت از ریا و خودنمایی پرهیز می­‌کرد. بود و نمود او یکی­ بود، آن­گونه می‌­نمود که بود. ظاهر بی‌­آلایش و مؤمنانه­ او خبر از باطن صاف و پالوده‌­اش می­­‌داد، مصداق آیه شریفه «سِیمَاهُمْ فِی وُجُوهِهِمْ مِنْ أَثَرِ السُّجُودِ» بود در طریق اخلاص ثابت‌­قدم بود. هیچ گاه به دنبال مطرح نمودن خود نبود و آنچنان به غنای درون رسیده بود که مستغنی از ذره­ای جلوه‌­گری بیرونی شده بودزلال چون آب بود و شفاف چون آئینه🌱'! @shahidanbabak_mostafa🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
مَثَلُ الصَّلاهُ الخَمسِ کَمِثلِ نَهرٍ جارٍ، عذب عَلی بَابِ أحدُکُم یَغتَسِلُ فِیه کُلَّ یَومٍ خَمسَ مَرّاتٍ فَما یَبقَی ذالِک مِنَ الدَّنَس نمازهای پنج گانه به نهر جاری گوارایی می مانند که بر در خانه هایتان روان است وهر روز پنج بار خود را در زلال آن شست و شو می دهید، و دیگر هیچ پلیدی باقی نمی ماند. @shahidanbabak_mostafa🕊
بعد از هر حتما برای دعا کنید و بدون دعا کردن برای آن حضرت از سجاده کنار نروید..!✋🏻 @shahidanbabak_mostafa🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
دعا‌کنیم براۍ‌مبتلا‌شدن‌به‌ ‌خیلۍ‌وقته‌که‌‌به‌دوریشون‌عادت‌کردیم‌....💔 @shahidanbabak_mostafa🕊
پیامبر اکرم "ص" می‌فرمایند: «مومنان،با توجه به مراتب اخلاصشان،بر یکدیگر برتری پیدا می‌کنند.»🌱🤍 @shahidanbabak_mostafa🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
وعده‌ خداست‌ که حق‌الناس را نمی‌بخشند! خون‌ِ شھدا‌ حق‌الناس‌ است .. با این‌ حق‌‌الناس‌ بزرگی که به گردن ماست ، چه خواهیم کرد؟! ❤️ @shahidanbabak_mostafa🕊
هروقت‌میری‌رختخوابٺ یه‌سلامۍ‌هم‌به‌ بده ۵دقیقه‌باهاش‌‌حرف‌بزن چه‌میشودیه‌شبی‌به‌یاد‌کسی‌باشیم‌که هرشب‌به‌یادمان‌هست...🥲💔
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗رمان خاطرات یک مجاهد 💗 قسمت288 غفلت و جهل دیروز و امروز و فردا ندارد. در تمام دوران ها کسانی پیدا می شوند که گول بخورند و گول بزنند. بعد از آن سخنرانی چهره‌ی اصلی بنی صدر و مجاهدین خلق برای خیلی ها رو می شود. خیابان های تهران تا چندین روز در زیر قدم های معترضین می گذرد. من هم نمیگذارم چنین موقعیتی از کفم برود و با تمام توان همسایه ها را خبردار می کنم و خودم هم همپای آنان شعار می دهم. بر چشمان مردم بصیرت است و در مشت های شان خشم و نفرت از کسی که با بی تدبیری کیلومتر ها خاک در اختیار ارتش بعث گذاشت. بنی صدر بارها در سخنرانی هایش عنوان کرده که جنگ کار نیرو های نظامی است و مردم و بسیج حق دخالت در آن را ندارند. بارها به همت همین مردم بود که جلوی دشمن با دست خالی ایستادند تا کسی به شهر و روستاشان تعرض نکند. او می خواهد همین قدر تلاش را هم مردم نکنند تا کشور به دست بعثی ها بیافتد. نیروهای نظامی را هم با بی تدبیری به مناطق می فرستد و خیلی ها بخاطر خیانت ها، کمبود وسایل و نیروی لازم شهید می شوند و هر کس مخالفت کند را به جرم سرپیچی تنبیه می کند در حالی که نظامی ها هم قشر مردم بودند که در سالیان دراز در راه امام و انقلاب در مقابل رژیم پوشالی پهلوی ایستادند. آن ها فقط به برنامه های خودکشی بنی صدر و هم دستانش معترض هستند وگرنه مشتاقانه برای کشورشان می جنگند. با فکر کردن به چنین خیانت هایی مغزم سوت می کشد! پلیدی و خودفروختگی تا به کجا؟ این نارضایتی ها ادامه دارد و هیچ کس از مطالبه هایش کوتاه نمی آید. هوای بهاری نوید آمدن سال شصت را می دهد. شروعی دوباره در انتظار شکفتن روز افزون جوانه های انقلاب و پیروزی در جنگ نابرابر. آن شب هم مرتضی با شرمساری به خانه برمی گردد. در حالی گالن نفت را روی زمین می گذارد که صدای نشستنش بر زمین خالی بودنش را جار می زند. نمیخواهم شرمنده اش کنم برای همین چیزی هم نمی پرسم. سرش پایین است و اندکی زیر سرما و نور مهتاب می نشیند. ترجیح می دهم کمی از او دور شوم و شاید تنهایی برایش بهتر باشد. پایم را روی پله می گذارم که صدایم می کند. صدا کردنش پایه های دلم را می لرزاند. برمی گردم و با صدای لرزانی می گویم:" جان؟" سرش پایین است و با آه می گوید کنارش باشم. مطمئنم این صدا زدن بهانه ای برای رفتن است. پس خودم را آماده می کنم و بی هیچ حرفی لب باغچه می نشینم. تا بخواهد لب از من باز کند دیگر شک ندارم که باز هم ماموریت می رود. لبخند ملیحی می زنم و پیش دستی می کنم: _میری منطقه؟ سرش را بالا می آورد و با خنده نگاهم می کند. تعجب در چهره اش نمو پیدا می کند و می پرسد: _تو از کجا میدونی؟ من که دیگر تمام او را از برم برم. وقتی لب هایش را می چیند، وقتی که چشمانش را پر حرف می کند. یا هنگامی که خط و خطوط چهره اش در هم می رود من میفهمم او چه میخواهد. با غرور سر بلند می کنم. _من تو رو مثل کف دستم میشناسم. تو بگی ب من تا آخر بسم الله‌ش رفتم. دندان های سفیدش از با کنار رفتن لبانش پدیدار می شود. آهسته سر تکان می دهد:" آره... راست میگی. این منم که هنوز تو رو خوب نشناختم." تعجب می کنم و می پرسم: _واقعا؟ دوباره سرش تکان می خورد. _خب آره... روح تو خیلی وسیعه. خجالتم می دهد و لب می گزم. بی آن که چیزی بگویم خودش شروع می کند: _برم؟ _کی میخوای بری؟ هوای ریه اش را با نفسی بیرون می دهد و با فردا صبح گفتن اش دلم به تاب تاب می افتد. اندکی تا به عید مانده و فکر می کردم امسال پیشمان می ماند. هر چند که این بهار ک زمستان ها بهانه اند برای بودن ما در کنارهم. بهار من و او از همان اولش با بهار طبیعت و دیگران فرق می کرد. ما به دنبال بهاری بودیم که شکوفه ها تا سالیان سال بر روی شاخه هایش بدرخشند و با رقص شاخه این طرف و آن طرف برود. با آرزوی چنین بهاری بود که پیوند یافتیم و در کنار هم مثل صخره و دریا ایستادم. گویا باری قسمت شده موج ها او را از من بربایند اما چه ترسی بر صخره است؟ من‌ هم از جایی که ایستاده ام به افق ها نگاه می کنم تا باری دیگر موج ها او به قلبم بکوبند. لبخند می زنم و می گویم:" برو! توقع نداری که حرف امام رو زمین بزارم. برو مرتضی و منم مثل همیشه پیش بچه ها میمونم. این بچه فردا باید بشن عصای دست امام. تنها با این امید که میتونم توی این شهر بمونم." به گل های شمعدانی خیره شده. 🍁نویسنده‌مبینا‌رفعتی‌(آیه)🍁 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗رمان خاطرات یک مجاهد 💗 قسمت289 لمس انگشتانش بر پشت دستم و سپس نشستن آن مرا به آینده امیدوار تر می کند. _بخدا که اجر تو از من بیشتره. باور کن هیچ وقت فکر نمیکنم که من از تو توی این راه جلو افتاده باشم. وقتی به صبرت نگاه می کنم میبینم تو چقدر از من جلوتری. کار تو جهاد واقعیه. اگه امثال شما مادرا توی این سالها نبودن کسی نبود که پای کار باشه و خون بده واسه این انقلاب. لب های داغش پیشانی ام می بوسد. آهسته چشم می بندم و وقتی چشم باز می کنم که ماه در قاب نگاهم قرار گرفته. خیلی زیبا نگاهش به ماه است. نفسش را بیرون می دهد و عاشقانه زیر گوش هایم زمزمه می کند: _هر جا که باشم با نگاه کردن به ماه یاد ماهروی خودم می افتم. دوستت دارم! و این چنین ساده دوستت دارمش کنج دلم جا می گیرد. شب عاشقی زیبایی بود. گرمای عشق میان مان زبانه می کشید و بی توجه به سردی هوا از دل مان سخن به زبان می آوردیم. تا آخر شب حرف زدیم. گفتیم و خندیدیم. نمی دانم چرا خوابم نمی برد. مرتضی هم تا هر وقت که بیدار بودم در جایش تکان می خورد. آخر سر دلم نمی آید بخوابم. نیمه های شب ساکش را برمی دارم و خیلی آهسته لباس هایش را داخل می چینم. می دانم قبل رفتن همیشه دو سه تا لباس توی ساکش می اندازد و می رود اما این بار من نمی گذارم. کلی خوراکی لا به لای ساکش می گذارم. از وضعیت منطقه بی خبر نیستم. خیلی ها بهشان غذا و تغذیه درست و حسابی نمی رسد. می گویم این ها را که برایش بگذارم هم به بقیه می دهد و هم خودش در کنارشان می خورد. گوشه‌ی نشیمن بعد از خواندن نماز شب به خواب می روم. با احساس سنگینی روی خودم چشم باز می کنم. مرتضی با پتویی بالای سرم ایستاده. هوا هنوز به تاریکی می زند و خورشید بالا نیامده. _بیدارت کردم! ببخشید. چشمانم را مالش می دهم و می گویم نه، میخواستم بیدار بشم. ساک آماده اش را دم در می بیند. زیپش را که باز می کند متعجب می شوم. قبل این که چیزی بگوید خودم می گویم: _نه نیاری دیگه! چهارتا نخد و کشمش چیه که بزاری؟ ببر هم خودت بخوری هم بده رفیقات. قبول می کند و می رود دوش بگیرد. حوله اش را روی در می گذارم و چای دم می کنم و توی فلاسک می ریزم. نوای اذان صبح در فضا می پیچد. قبل از این که از حمام بیاید بیرون من نمازم را خوانده ام. داخل اتاق می رود و لباس های نظامی اش را به تن می کند. قامتش در این لباس ها خواستنی تر است. مثل پروانه ای دور شمع وجودم می چرخم و لبخند می زنم. نمازش را می خواند و من به تماشایش می ایستم. می داند پیش روی بچه ها برود گریه پیش می آید و مثل بار قبل از بچه ها خداحافظی نمی کند. بوسه ای آرام به گونه هایشان می زند و ازشان فاصله می گیرد. ساکش را برمی دارد و مقابلم می ایستد. با لبخندش دلبری می کند و من و بچه ها را به خدا می سپارد. با یادآوری کاسه‌ی آب و قرآن صبر کن صبر کن می گوید. از زیر سینی چند باری رد می شود و آن را می بوسد. تا دم در همراهی اش می کند و با صدای بوق ماشین سرش را از در عبور می دهد و آهسته می گوید که آمدم آمدم. _دیگه سفارش نمیکنم. کار سنگین انجام ندی. دست بچه ها رو بگیر و برین برای عید مشهد. این طفلکی ها هم دلشون باز شه. چشمی می گویم. لبخندش پر رنگ می شود و همان طور که از در فاصله می گیرد، می گوید:" در امون خدا!" دستم را بالا می آورم و لب می زنم:" خدانگهدارت." آب را پشت سرش می ریزم و به ماشین خیره می شوم‌. کاسه و سینی را روی پله دوم می گذارم و در خنکای اول صبح می نشینم. اندکی در احوالات دیشب سیر می کنم و با یادآوری شوخی ها و ابراز علاقه اش می خندم. تصمیم می گیرم قبل از این که بچه ها بیدار شوند بروم و از نفت خبر بگیرم. چادرم را جلوی آینه مرتب می کنم و گالنی را برمی دارم. گاهی رهگذرانی از کنارم عبور می کنند. صف نفت شلوغ شده و آرامش دقایق پیش در این فضا بهم می خورد. خیلی ها شب گذشته را در سرما خوابیده اند تا به محض رسیدن نفت از قافله جا نمانند. پشت سر خانمی می ایستم. صف به درازی کوچه ای شده و سر و تهش ناپیدا. ساعت ها توی صف این پا و آن پا می کنم و خورشید پهنه اش را به کوچه می تاباند. از گرمای خورشید یخ دستانم باز می شود. دو طرف ژاکت بافتنی ام را بهم می رسانم و چادرم را جلوی صورتم می گیرم. چیزی دیگر نمانده تا نوبتم شود. دلم برای بچه ها شور می زند. می دانم با دیدن تنهایی خود زهره شان می ترکد. گالن را به دست مرد می دهم و بوی نفت مشامم را می آزارد. گالن را برمی دارم و نفر بعدی پیش می رود. 🍁نویسنده‌مبینا‌رفعتی‌(آیه)🍁 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗رمان خاطرات یک مجاهد 💗 قسمت290 هنوز به سر کوچه نرسیده ام که صدای مرد نفت فروش بلند می شود و می گوید نفت تمام شده و باید تا وقتی که نفت برسد صبر کنند. صف به غلغله می افتد و هر کسی چیزی می گوید. یکی به التماس می افتد تا برای گرم شدت بچه هایش کمی نفت بهش بدهند. دیگری می گوید خانه مان در و پیکر ندارد و باد می آید. مردی هم رویش را زمین می اندازد و غم شرمندگی پیش زن و بچه اش را می آزارد. نمی توانم همین جوری بگذرم. زنی غمگین دست بچه‌ی سه ساله اش را می کشد. مادر زیر لب چیزهایی می گوید. خوب درکش می کنم، حس مادرانگی اش نمی خواهد بچه اش اندکی آزرده باشد. پیش می روم و خانم صدایش می زنم. می ایستد و بعد رویش را به من برمی گرداند. _من اینقدر نقت لازمم نمیشه. میخواین به شما هم بدم؟ ذوق زده به چهره‌ی خواب آلود پسرش نگاه می کند و بله بله می کند. آهسته و با دقت توجه می کنم که قطره ای هدر نرود. تقریبا نیمی از نفت ها را خالی می کنم. تشکر می کند و کلی به جانم دعایم می کند‌. احساس خرسندی می کنم و به خانه برمی گردم. گالن را از پله ها بالا می برم و قیف را روی بخاری می گذارم. قورت قورت نفت به کام بخاری می رود. با زدن کبریت به بخاری روشن می شود. لبخند می زنم و امیدوارم هوا از این سردی به در آید. میخواهم گالن را توی حیاط بگذارم که زینب را ایستاده و بی حرکت جلوی در می بینم. اول جا می خورم و بعد می پرسم: _اینجا چیکار میکنی؟ نمیخوای بخوابی؟ بی توجه به حرفم چشمش را می مالد. _بابا کجاست؟ مگه دیشب کنارم نخوابیده بود؟ جواب ساده دارد اما گفتنش سخت است. زینب خیلی بابایی است و خیلی زود نبود پدرش را احساس می کند. سعی دارم خودم را به نشنیدن بزنم. راهم را به طرف حیاط ادامه می دهم. با این بی جوابی شستش خبردار می شود چه اتفاقی افتاده! عروسکی که مرتضی برایش خریده است را زیر پایش لگد کوب می کند و با غیض می گوید: _بابا رفته؟ من که گفتم بهش نرو. دیشب بهم قول داد که پیشم بمونه، چرا رفت؟ از حیاط برمی گردم. زینب با اخم و موهای ژولیده جلوی در ایستاده و جیغ می کشد. او را بغل می کنم و مرا پس می زند. پاهایش را به زمین می کوبد و داد می زند بابا بابا! لب می گزم و با یک حرکت سریع بلندش می کنم. از صدای جیغ و گریه هایش محمدحسین هم بیدار می شود. با چشمان نیمه بازش می پرسد: _بابا رفته؟ دستم را به طرفش دراز می کنم و در آغوشم می کشمش. زینب خودش را از من جدا می کند و به فرش چنگ می زند. دستی به سرش می کشم و برای آرام کردنش لب می زنم: _بابا یکم دیگه برمی گرده. بعدشم زینب خانم تو میدونی بابایی وقتی میخواست بره به من چی گفت؟ بی توجه به سوالم سکوت می کند و خیلی زود زیر گریه می زند. _بابا به من گفت زینب اگه گریه کنه من دیرتر برمی گردم. بعدشم تو میدونی ما میخوایم بریم پیش مامان زهرا؟ با شنیدن اسم مامام زهرا سکوت می کند. فین فین کنان می پرسد:" کی میریم؟ بریم پیش مامان زهرا! همین حالا بریم! من مامان زهرا میخوام." محمد حسین از خبرم خوش حال می شود. _دایی محمد هم هست؟ آهسته سر تکان می دهم و او پر انرژی دور اتاق هورا می کشد. زینب و من نگاهش می کنیم. فقط شرطی با آن ها می گذارم که دیگز گریه نکنند. زینب دوان دوان می رود ساکش را بیاورد. لب هایم در هم فرو می روند و مانده ام چطور بگویم الان که نمی رویم. توی ذوق شان نمی زنم و فعلا چیزی نمی گویم. برای ناهار سیب زمینی آب پز می کنم و کوکو درست می کنم. زینب آشپزی را دوست دارد و گاهی اجازه می دهم با دست های کوچکش مواد را در دستش کوکو کند. در حال گذاشتن مواد در ماهیتابه هستم که تلفن زنگ می خورد. به محمد حسین می گویم جواب دهد تا من دستم را بشویم. از احوال پرسی خشکش می فهمم او نمی شناسد اش. گوشی را می گیرد به طرف و خیلی زود سراغ بازی اش می رود. چند بار الو می گویم اما کسی چیزی نمی گوید. میخواهم قطع کنم که صدای بم مردانه ای در تلفن می پیچد. _الو؟ سروش؟ اخمی می کنم و جواب می دهم:" ما سروش نداریم آقا. اشتباه گرفتین." تا میخواهم گوشی را از خودم دور کنم صدایش دوباره می آید. _مرتضی چی؟ مرتضی که دارین دیگه. متعجب می شوم و می پرسم:" شما چیکارش دارین؟ اصلا کی هستین؟" _خوب نیست عروس پدرشوهرشو نشناسه. منم همونی که از زندان ساواک درت آورد. یادت رفته؟ آرش؟ زندان ضد خرابکاری؟ خاطرات تلخ به ذهنم هجوم می آورند. صدای ناله و گوشت سوخته در سرم می پیچد. 🍁نویسنده‌مبینا‌رفعتی‌(آیه)🍁 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
اعمال قبل خواب♥️ شبتون حسینی🌸 التماس دعا 🌿
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بســـم الله الرحــمن الـــرحـــیم♥️