eitaa logo
کانال‌رسمی‌شهید‌بابک‌نوری‌و شهیدمصطفی‌صدر‌زاده❤️
6.4هزار دنبال‌کننده
20.2هزار عکس
7هزار ویدیو
43 فایل
○•|﷽|•○ ❁کانال‌رسمی‌مصطفی‌بابک‌قلبها❁ بزرگترین‌کانال‌رسمی‌شهیدان!):-❤️ 🔹💌شهید مصطفی صدر زاده! 🔹💌شهید بابک نوری هریس! 🌸ڪانال‌ٺحٺ‌مدیریٺ‌مسٺقیم #خانواده‌شہیدان فعاݪیٺ‌دارد🌸 حالا‌که‌دعوتت‌کرده‌بمون!🦋 تبادل @khoday_man8 تبلیغات هم پذیرفته میشه 🌸
مشاهده در ایتا
دانلود
🕊🌷🌷🕊🇮🇷🕊🌷🌷🕊 ☘رمان جذاب ☘جلد چهارم؛ از روزی که رفتی ✍قسمت ۲۹ و ۳۰ دفتر را باز کرد و صحفه اول را خواند: " امروز با خدا آشتی کردم. حاج یونس خدا رو به من نشون داد. حاج یونسی که با تمام خوبی‌هاش، از خدایی میگه که همه رو دوست داره و مراقب همه ما هست.خدایی که هستی! خدایی که میبینی! سلام! من برگشتم! من اومدم! راه میدی منو؟ بعد از مدتها نماز خواندن، خیلی به دلم نشست. یک آرامش خاصی دارم از این آشتی. " صفحه را ورق زد و خواند: " نگاهم پی کسی میره که میدونم لایقش نیستم. دلم برای کسی سر خورده که منو نمیبینه! من براش، نامرئی هستم. حاج یونس کجا و من کجا؟ به فکر هیچکسی نمیرسه که دل کسی مثل من، پی نگاه حاج یونس بره! خدا! نگاهم کن! سخت محتاج نگاهت هستم. " صفحه را دوباره ورق زد: " آئین فهمیده یک چیزیم شده. داداش دوقلوی من مگه میشه نفهمه؟ مگه میشه ندونه؟ هر چیزی که آمین حس کنه، آئین هم حس میکنه. فقط نمیدونه کی نگاه خواهرش رو سر سجاده بارونی کرده. خدا! عاشق شدن، رسوا شدن داره؟ " زینب سادات صفحه بعد را خواند: " اشتباه عاشق شدم؟ حاج یونس و اون نجابت چشماش، عاشق شدن نداره؟ حاج یونس و لبخند محجوبش، عاشق شدن نداره؟ حاج یونس و صدای حزین قرآن خوندنش، عاشق شدن نداره؟ حاج یونس و کمک های یواشکیش، عاشق شدن نداره؟مگه همه چیز به ظاهره؟ زیبایی حاج یونس تو ایمانش نیست؟ چهره مهربونش که پر از نور ایمان، دوست داشتنی نیست؟ اصلا مگه حاج یونس نیست و خداش؟ خدای حاج یونس! خدای من میشی؟ " زینب سادات به صفحه بعد رفت: " آئین به من اخم میکنه. با من حرف نمیزنه. میدونه جونم به جونش بنده. اما قهره و نگاهمم نمیکنه! حاج یونس رو مناسب من نمیدونه! میگه با همه خوبی‌هاش، مهمون امروز و فردای دنیاست! منم به آئین گفتم: من تا کی مهمون این دنیا هستم؟ ما آدمها فکر میکنیم زمان زیادی داریم تا زندگی کنیم. نمیدونیم مرگ همسایه دیوار به دیوار ماست! فرق کسی که میدونه کی میمیره و کسی که نمیدونه، در این هست که یکی میدونه رفتنی هست و خوب زندگی میکنه و تند تند توشه آخرت جمع میکنه و اون یکی هی امروز و فردا میکنه و عمرش رو حروم میکنه و تا به خودش بیاد، مسافر آخرت شده! حاج یونس فقط میدونه و خوب زندگی میکنه! شاید من زودتر بمیرم! " صفحه بعد را خواند: " هفته های سختی گذشت. حاج یونس من رو نمیبینه. منی که یک روزهایی به زور بابا میرفتم مسجد، الان با عشق میرم و تمام وقتم رو اونجا میگذرونم. چقدر خوبه که آدم به دیگران کمک کنه! چقدر خوبه مفید باشه! چقدر خوبه که دعای خیر دنبالت باشه. چقدر حس های خوب دنبال حاج یونس هست! خوش بحالش! " باز هم ورق زد و خواند: " بالاخره بهش گفتم. من رو شکست. منو لایق ایمانش ندونست. آئین بشکه باروتی شده که هر لحظه ممکنه منفجر بشه اما من آرومم. من و سجاده و اشکهام،مهمونی سه نفره داریم. میدونم لایق حاج یونس نیستم. این رو خودم بهتر از هرکسی میدونم. " زینب سادات با بغض به صفحه بعد رفت: " من رو قبول کرد! عشقم رو قبول کرد!خدای حاج یونس، ممنونم ازت! تو بهترین خدای دنیایی میخوام لایق حاج یونس بشم! میخوام اینقدر دنبال خدا بدوم که خدا بگه: باشه باشه بخشیدمت! میخوام بشم نقطه، سرخط..." صفحه بعد: " یونس... یونس.... یونس.... امروز بعد از عقدمون، به من گفت یونس صداش کنم! چقدر محجوب و باوقار! چقدر خاکی و آسمونی! چقدر جمع نقیضین! چطور میشه اینقدر برازنده بود؟ چطور میشه اینقدر خدایی بود و تو دل همه جا شد؟ پی نوشت: نمیدونید چقدر لباس روحانیت به یونس میاد! کاش همیشه این لباس رو تن کنه! امروز به من گفت که تازه مُلبّس شده به لباس روحانیت! میدونم که جزو روحانیون محبوب میشه! نمیشه یونس رو دوست نداشت." زینب سادات صفحه بعد را خواند: " خوشبختم و خوشبختی یعنی من و یونس، آئین و نفسش. امروز چند تا از دوستای دانشگاهمو دیدم.از دیدن من با چادر تعجب کردن و بیشتر از اون با دیدن همسر روحانیم! خیلی منو مسخره کردن! اما مگه مهمه؟ مهم لبخند خداست که تمام زندگی من رو پر از نور و عشق و زیبایی کرده! " صفحه بعد: " یونس بهترین همسر دنیاست و میدونم بهترین پدر دنیا میشد اگه....آره! اگه..گاهی شیمیایی بودن مفاهیم زیادی داره! یونس میترسه که اگه بچه دار بشیم، عوارض موادی که به جونش نشسته، به بچه آسیب بزنه و یک عمر شرمنده بشه! میگه خیلی از کسایی که شیمیایی بودن و بچه دار شدن، بچه هاشون با نقص مادر زادی یا بیماری جسمی یا آسیب مغزی به دنیا اومدن.خدا لعنت کنه هرکسی که این مواد رو میسازه و هرکسی که اونها رو استفاده میکنه! خدا لعنتشون کنه قدرت طلب های بی رحمی رو که حتی نمیتونن جوانمردانه بجنگن!" صفحه بعد: " آئین هی میره و میاد. دلشوره دارم!.... ☘ادامه دارد..... ✍نویسنده؛ سَنیه منصوری
🕊🌷🌷🕊🇮🇷🕊🌷🌷🕊 ☘رمان جذاب ☘جلد چهارم؛ از روزی که رفتی ✍قسمت ۳۱ و ۳۲ صفحه بعد: " آئین هی میره و میاد. دلشوره دارم! این روزها پای رفتن یونس هم به اردوهای جهادی باز شده. یک مدتی بخاطر من، نمیرفت. میدونست خیلی بیتابی میکنم! اما الان میگه وظیفه است.میگه پشت مردت باش و زنیت کن! دلم تنگه براشون! خدایا!مواظب عزیزانم باش. " صفحه بعد؛ " فکر کنم خدا مواظب نبود! شاید هم صدای من رو نشنید! یا شاید دعای آئین بیشتر بود! برادرم رفت. شهادت! یونس گفت میاد! گفت قبل از رسیدن آئین میاد!بیا! طاقت خاک کردن برادر ندارم! وای از دل زینب کبری! وای از درد بی برادری! " زینب سادات با پشت دست اشکهایش را پاک کرد و صفحه بعد را خواند: " گفت قبل آئین میاد و اومد...گفتم طاقت خاک کردن برادر ندارم! طوری طاقتم داد که یک طرف برادرم رو خاک کردم و یک طرف عشقم رو! آئین رفت... یونس رفت... خدایا! من چرا هنوز زنده ام؟ " زینب سادات هق هق میکرد ، از غم دل آمینی که صدایش هنوز لالایی‌اش بود. میخواست بداند چه بر سر دل آمین آمد؟ ادامه دفتر را خواند: " چند ماهه که گیج و منگ هستم. خوبه که آیه هست. خوبه که آیه داغ رو میشناسه! خوبه که میدونه چطور کوه باشه! کاش من آیه بودم! کاش من کوه بودن رو بلد بودم!خوبه که آیه هست! " زینب سادات با خود گفت: مامان! کاش میشد مثل تو باشم! قهرمان همیشه در سایه! کوه پنهان! اسطوره بی آوازه! صفحه بعد را خواند: " باورم نمیشه آیه هم یک روزهایی شکسته بود! آیه هم با خودش لجبازی کرده بود! اما سرپا شد. آیه میگه، مهم نیست که گاهی مقابل سختی‌ها خم بشیم یا حتی بشکنیم! مهم این هست که به موقع سرپا بشیم. جای زخم‌ها رو تمیز کنیم و همیشه یادمون باشه از چه روزهای سختی عبور کردیم.مهم این هستش که ایمان داشته باشیم! به خدا و به اینکه «ان مع العسر یسری»... دوستت دارم خدای من! خدای یونس! خدای آئین! " صفحه بعد را خواند: " جلوی همه ایستادم! حتی خود نفس!وصیت آئین بود و مجبورم بایستم تا حرف برادرم زمین نمونه! نفس رو عروس کردم!نفس آئینم رو عروس کردم و تماشا کردم! دوباره شکستم. اشک قهر چشم‌های نفس رو دیدم و شکستم! آخه تو سنی نداری عروس برادرم! تو جوان و زیبایی نفس آئینم! نفس آئین رفت... نفس آمین رفت... این روزها دیگه نفسی نیست که گریه کنه تا با خودم ببرمش سر خاک آئینم! این روزها تنها میشینم و به سنگ های سخت و خاموش نگاه میکنم. " صفحه بعد: " میخوام راه یونس رو ادامه بدم. میخوام قصه بگم برای بچه ها! میخوام رو زنده کنم. خدای یونس! خدای آئین! به من کمک کن! " صفحه بعد: " بعد از مدتها برگشتم خونه و آیه زخم زد به من! بعد از مدتها اومدم و آیه میخواد عروسم کنه! مگه میشه بعد از یونس عروس کسی شد؟ " صفحه بعد: " یوسف مرد خوبی هست. یکی شبیه یونس! یکی شبیه آئین! حالا از این که فرصت آشنایی دادم، ناراحت نیستم. با مرد خوبی آشنا شدم که درد رو میشناسه! که زندگی رو بلده! که با خدای یونس آشناست! " صفحه بعد: " خدایا! این بیماری کجا بود؟ این چیه که جون مردم افتاده؟ آدمهای زیادی تو دنیا دارن میمیرن! چقدر داغ قراره رو دلها بمونه؟ آخرالزمان شده انگار! برای کمک به بیمارستان میرم! میرم که قصه بگم برای بچه‌هایی که نفسشون به دستگاه وصل شده و زجر و درد رو مثل یونس عزیزم، درون تنشون احساس میکنن. میخواستم به یوسف جواب مثبت بدم. اگه بعد این ماجرا زنده موندم، بهشون میگم و اگه نموندم هم.... خدای یونس! خدای آئین! خدای یوسف! به داد این مردم برس! " *** باقی صفحات خالی بود. زینب سادات میدانست قصه گوی کودکی‌هایش، خیلی زود از دنیا رفته است اما نمیدانست این قدر تلخ رفته است. نمیدانست، تنهایی عمو یوسفش از هجر محبوب است... چادرش را سر کرد و به طبقه پایین رفت. در زد. محسن در را باز کرد: _تو باز اومدی؟ زینب سادات در را به عقب هل داد: _نیومدم دنبال ایلیا! برو دنبال کارت. بعد بلند رها را صدا زد: _خاله! خاله جونم! خاله رها! رها از اتاق بیرون آمد: _باز تو صداتو انداختی پس سرت و داری داد و فریاد میکنی؟ زینب سادات لبخند بزرگی زد و گفت: _یک سوال! عمو یوسف بخاطر خاله آمین ازدواج نکرد؟ رها لبخندش رنگ درد گرفت: _خاطرات آمین رو خوندی؟ زینب سادات سری به تایید تکان داد: _خیلی عاشق حاج یونس بود! مثل مامان من که عاشق بابام بود! رها دست زینب را گرفت و کنار خود نشاند: _فقط مادرت بعد از پدرت فرصت زندگی داشت و ارمیا بهترین انتخابش بود اما آمین فرصت زندگی هم نداشت! یوسف خیلی عاشقش بود. بعد آمین، دل به کسی نبست! البته، خیلی هم عمر نکرد! خدا لعنت کنه باعث و بانی خون‌های به ناحق ریخته رو! زینب سادات پرسید: _اون بیماری که..... ☘ادامه دارد..... ✍نویسنده؛ سَنیه منصوری
🕊🌷🌷🕊🇮🇷🕊🌷🌷🕊 ☘رمان جذاب ☘جلد چهارم؛ از روزی که رفتی ✍قسمت ۳۳ و ‌۳۴ زینب سادات پرسید: _اون بیماری که خاله آمین رو کشت، خیلی بیماری بدی بود؟ رها آه کشید: _دوران بدی بود. هیچکس نمیدونست چکار کنه! مردم ترسیده بودن. دنیا آشفته شده بود!هیچ‌امنیتی تو دنیا نبود. باز وضع ما ایرانیها بهتر بود! ما ایمان به خدا داشتیم، ما سختی کشیده بودیم! بلد بودیم به همدیگه کمک کنیم! اما کشورهای مادی‌گرا، اونهایی که ایمانی به خدا نداشتن و فقط خودشون رو میدیدن و این دنیا رو، روزگار رو به خودشون و هموطن هاشون سخت کرده بودن! کاش هیچوقت اون دوران برنگرده! زینب سادات گفت: _شما ها هم رفتید کمک؟ رها لبخند زد و آن روزها مقابل چشمانش نشست: _اون روزها ایلیا و محسن خیلی کوچیک بودن. من و مادرت خونه‌نشین بودیم بخاطرشون اما عموت و سایه رو چند ماه ندیدیم. همش بیمارستان بودن! بابات هم خیلی کم میومد خونه و همش درگیر بود. کارهاشون چند برابر شده بود. آقا یوسف خدابیامرز هم که خودش رو وقف کار و خدمت به مردم کرده بود. کار ما هم خیلی زیاد شده بود. بخاطر اوضاع مطب ها تعطیل شده بود و فشار روانی این بیماری، اوضاع مراجعینمون رو بدتر کرده بود! روزای سختی از سر گذروندیم! **** احسان ظرف خرما را در بهشت معصومه گرداند. گریه‌های بی‌صدای زینب سادات، بی قرارش کرده بود. همه سیاه پوش بودند. یک سال از سفر آیه و ارمیا گذشته بود. زینب سادات را بی‌حال و توان از سر خاک بلند کردند. سیدمحمد و صدرا محکم از دو سمت، دستانش را گرفته بودند تا روی پا شود. مراسم تمام شده بود و دخترک یتیم آیه پر درد تر از لحظه ای که آمده بود، میرفت. ایلیا را مهدی و محسن با خود برده بودند و احسان آخرین ظرف خرما را هم خیرات کرده بود. همه رفتند و احسان کنار قبر نشست و فاتحه ای خواند. بعد رو به ارمیا کرد: _سلام حاجی! خوش میگذره اونجا؟ رفتی و نگفتی من بدون تو و راهنمایی‌هات دوباره گم میشم؟ حاجی راه رو نشونم ندادی و رفتی ها! انگار براشون رسم شده که یکی رو تشنه کنن و بذارن برن، اما نترس! تنهات نمیذارم! رسم سیدمهدی و دوستاش تک خوری نیست. سیدمحمد بود که کنار احسان نشست: _سیدمهدی که رفت، ارمیا عوض شد! دوستی عجیبی داشتن! ازشون بخواه! تنهات نمیذارن! فاتحه‌ای خواند و سنگ قبر را بوسید: _دلم برات تنگ شده داداش بی‌معرفت! دوباره سنگ قبر را بوسید و گفت: _من برم که حال زینبت خوب نیست! حال ایلیات خوب نیست! حال هیچکس خوب نیست ارمیا! به آیه بگو هوای دخترش رو داشته باشه! بلند شد و رفت و احسان اشک چشمانش را خوب دید. بغض کرد: _حاجی! دلم برای دخترت رفته! کمک کن به من! دخترت سر سخته و من هنوز اول جاده خدا هستم! ******* زینب سادات وارد بیمارستان شد. روز اول کاری‌اش بعد از اتمام درس. برای دو سال پا در این بیمارستان گذاشت. بسم اللهی گفت. روپوشش را پوشید و مقنعه‌اش را مرتب کرد و کارتش را به آن وصل کرد. کفش‌های طبی‌اش را پوشید و همراه چند تن از هم دوره‌ای‌هایش مقابل سرپرستار ایستاد و به سخنانش گوش داد. پرستاری را دوست داشت. کمک به مردم را دوست داشت. زینب سادات خوب بودن را دوست داشت. ساعات کاری سخت و طولانی بود اما لبخند و دعای زیر لبی مردم، دلش را گرم میکرد. هفته‌ها میگذشت اما زینب سادات هر روز مشتاق تر بود برای دیدن لبخندهای از ته دل مردم بود. این ماه در بخش اطفال بود.برایش دوست داشتنی بودند. چهره‌ای آشنا در بخش دید. مقابل دکتر رسید و سلام کرد. احسان نگاهش را از سرپرستار گرفت و به زینب سادات متعجب دوخت. احسان: _سلام خانم علوی! اینجا چکار میکنید؟ زینب خواست صحبت کند که سرپرستار اجازه نداد و خودش گفت: _از بچه طرحی های جدیده! شما همدیگه رو میشناسید؟ احسان توجهی به او نکرد و ادامه دستوراتش را وارد پرونده کرد. بعد به زینب سادات گفت: _امیدوارم موفق باشید خانم! رفت و اخم های سرپرستار را برای زینب سادات گذاشت. چه میشود کرد؟ گاهی دیوار کوتاهی هستی که کوتاه تر از تو پیدا نمیشود! زینب سادات به بهای بی‌محلی‌های احسان، تا صبح مشغول کار بود و صبح خسته‌تر از هر روز سوار ماشینش شد. مقابل در خانه که رسید، احسان هم همزمان رسید و با لبخند گفت: _صبح بخیر! شب سختی داشتید؟ زینب سادات اخم کرد: _سلام. صبح شما هم بخیر! سخت؟وحشتناک بود! میشه وقتی من دور و بر نیستم، حال سرپرستارمون رو بگیرید که ترکش‌هاش منو نگیره دیگه؟ بخدا اگه دو روز دیگه از من اینجوری کار بکشه، خودم باید روی یکی از تختها بستری بشم! احسان اخم کرد و ایستاد: _اذیتتون کرد؟ زینب سادات سربه زیر انداخت و صدای اوهوم پر بغضی از گلویش شنیده شد. احسان گفت: _نگران نباش! درسی بهش بدم که.... ☘ادامه دارد..... ✍نویسنده؛ سَنیه منصوری
🕊🌷🌷🕊🇮🇷🕊🌷🌷🕊 ☘رمان جذاب ☘جلد چهارم؛ از روزی که رفتی ✍قسمت ۳۵ و ۳۶ احسان گفت: _نگران نباش! درسی بهش بدم که دیگه... زینب حرفش را برید: _وای نه! بعدا برام دردسر میشه. من دو سال باید تو این بیمارستان باشم! احسان دلش برای ترس های کوچک این دختر سوخت. زینب سادات پرسید: _شما که دکتر داخلی بودید! بخش اطفال چکار داشتید؟ احسان لبخند زد: _داخلی اطفال هستم آخه! زینب سادات کمی فکر کرد و گفت: _یعنی اون روز خاله رها منظورش این بود که من بچه‌ام؟ احسان متعجب پرسید: _کدوم روز؟ زینب سادات اخمی کرد و گفت: _هیچی! بریم داخل که هوا سرده. شب بخیر. یعنی نه، صبح بخیر! اصلا خوب بخوابید. بعد آهی کشید و گفت: _خیلی دارم چرت و پرت میگم! بهتره برم داخل. زینب سادات رفت و احسان با لبخند به در خیره ماند. چقدر کارهای زینب سادات به دلش می‌نشست.... . . . زینب سادات مهیای خواب میشد ، که صدای جر و بحثی شنید.خسته بود اما نمیتوانست بی‌تفاوت بماند. از اتاق خارج شد و حرف‌های زهرا خانم و ایلیا را شنید. زهرا خانم: _این بار چندمه که میگی زینب نفهمه! ایلیا: _بفهمه چی میشه؟ اصلا براش مهمه؟ اون هیچی جز درسش براش مهم نیست. زهرا خانم: _فعلا اون بزرگتر توئه! ایلیا لجاجت کرد: _شما بزرگتر ما هستی! زینب سادات وارد آشپزخانه شد: _چی شده اول صبحی سروصدا راه انداختید؟ زهرا خانم: _ببخش مادر! نذاشتیم بخوابی. بیا یک لقمه صبحونه بخور بعد برو بخواب که ضعف نکنی! زینب سادات نشست: _خب آقا ایلیا! تعریف کن. ایلیا خودش را روی صندلی انداخت، تکه ای نان با یک دست کند و درون دهانش گذاشت: _مدرسه والدین منو خواسته! زینب سادات: _اون وقت علتش چیه؟ ایلیا: _الکی! زینب سادات:_یعنی چی الکی؟مگه میشه؟ ایلیا به چشمان زینب سادات زل زد: _چون پدر مادر ندارم. زینب سادات: _درست حرف بزن ایلیا! ایلیا: _این رو به اونها بگو! از خانه خارج شد. زینب سادات سرش را میان دستانش گرفت. زهرا خانم: _برو بخواب. خودم میرم مدرسه. زینب سادات: _چرا به من نگفتید؟ زهرا خانم مقابلش نشست: _قسمم داد به خاک حاجی! گفتم درست میشه اما خب این سومین باره! زینب سادات بلند شد: _برم حاضر بشم. زهرا خانم: _خسته ای! بذار من برم. زینب سادات لبخند غمگینی زد: _اینقدر نگران ما نباش! از پسش برمیایم! ایلیا کنار محسن ایستاد بود که زینب‌ سادات وارد حیاط شد. زینب سادات: _سلام آقا محسن! شما هم با والدین قرار داری؟ محسن: _سلام. منتظر مامان زهرا هستیم. زینب سادات: _من جای مامان زهرا میام. محسن اخم کرد: _پس کی با من میاد؟ زینب سادات: _مگه به خاله و عمو نگفتی؟ محسن شانه‌ای بالا انداخت. زینب سادات صدایش بالا رفت: _شما چی با خودتون فکر کردید؟ محسن: _داد و بیداد نکن زینب. مامان زهرا مادربزرگمون هستش دیگه، میومد و حل میشد! پنجره طبقه بالا باز شد. صدایی از بالا آمد: _چه خبره اول صبح؟ نگاه سه نفر از پایین به بالا شد و احسان با دیدن زینب سادات کمی هوشیار تر شد: _چی شده؟ شما مگه نباید خواب باشید الان؟ کجا دارید میرید؟ ایلیا غیرتی شد: _از کجا میدونه شما باید الان خواب باشی؟ زینب سادات: _چون تو بیمارستان ما هستن و دیشب هم شیفت بودن و صبح با هم رسیدیم خونه! ایلیا: _تو مگه ماشین نداری خودت؟ زینب سادات زیر لب گفت: _ساکت باش. نگفتم با هم اومدیم که! باهم رسیدیم! ایلیا آهانی گفت و محسن ریز ریز خندید و زینب رو به احسان گفت: _با بچه‌ها میرم مدرسه! دردسر درست کردن. احسان گفت: _صبر کنید الان میام پایین. احسان رفت و زینب سادات غرغر کرد: _این چرا داره میاد؟ به تو چه آخه! محسن زیر لب گفت: _غیرتی شده دیگه! ناموسش بره وسط یک مشت نوجوان؟ زینب سادات از بس درگیر افکار از سر باز کردن احسان لود، متوجه حرفهای محسن نشد. احسان لباسهایش را عوض کرده و وارد حیاط شد: _سلام! باز چکار کردید شما؟ زینب سادات: _باز؟ مگه شما در جریان قبلی ها بودید؟ احسان شانه‌ای بالا انداخت: _یک بار داشتم میرفتم بیمارستان، دیدم با مامان زهرا دارن میرن مدرسه. خب! چکار کردید؟ محسن: _هیچی! احسان: _مامان بابا میدونن؟ محسن آرام گفت: _نه. زینب سادات: _از سادگی و مهربونی مامان زهرا سواستفاده کردن! احسان اخم کرد: _شاید کاری که کردید مهم نباشه و بشه بخشیدتون. اما پنهان کردن از خانواده، واقعا میخوام بدونم چطور میخوای جواب مامان بابا رو بدی! به سمت در حیاط میرفتند که محسن به ایلیا گفت: _چرا به زینب گفتی؟ ایلیا: _نگفتم! شنید دیگه! محسن: _الان به همه میگه! زینب سادات که صدای محسن را شنیده بود گفت: _تا شما باشید...... ☘ادامه دارد..... ✍نویسنده؛ سَنیه منصوری
🕊🌷🌷🕊🇮🇷🕊🌷🌷🕊 ☘رمان جذاب ☘جلد چهارم؛ از روزی که رفتی ✍قسمت ۳۷ و ۳۸ زینب سادات که صدای محسن را شنیده بود گفت: _تا شما باشید پنهان کاری نکنید. دم در احسان گفت: _بفرمایید سوارشید، با هم میریم. زینب سادات جواب داد: _ممنون. با ماشین خودمون میایم. احسان: _راه کوتاهه. یکم باهاشون حرف بزنیم ببینیم چی شده. ایلیا در عقب را باز کرد و نشست. زینب سادات به اجبار کنار برادر قرار گرفت. در راه همه سکوت کرده بودند. هیچکس حرف نمیزد. به مدرسه رسیده و هر سه وارد شدند. نگاه پسرها به دختر جوان محجبه‌ای افتاد که با سه مرد وارد میشد. زمزمه‌هایی از اطراف بلند شد. احسان کنار زینب سادات قرار گرفت و سایه حمایتش احساس عجیبی به زینب داد. ایلیا در طرف دیگر غر زد: _آخه چرا اومدی؟ ببین چطور نگاهت میکنن! برم یک بادمجون پای چشمهاشون بکارم ها! احسان گفت: _آروم باش پسر! این چیزا طبیعیه! به دفتر مدرسه رسیدند. وارد که شدند معلم‌ها یکی یکی در حال خارج شدن بودند. مرد جوانی که حدودا سی و پنج ساله بود گفت: _پارسا! گفتم والدین! فقط والدین! تو هم همینطور زند! برید بیرون. زینب سادات گفت: _سلام. من خواهر ایلیا پارسا هستم... مرد حرف زینب سادات را قطع کرد: _گفتم بهشون فقط والدین! وقت خودتون و من رو تلف نکنید لطفا. زینب سادات اخم کرد و مشتش دور چادرش، محکم شد: _خدا رفتگان شما رو بیامرزه! مرد اخم کرد: _چه ربطی داره خانم؟ زینب سادات: _آخه والدین ما هم رفتن پیش رفتگان شما! یعنی شما خبر ندارید از دانش آموزانتون؟ تا جایی که یادمه برای مدیر مدرسه همه چیز رو توضیح داده بودم. در همان لحظه مردی میانسال وارد شد: _اتفاقی افتاده آقای فلاح؟ مرد جوان: _نه جناب مدیر. خودم حلش میکنم. زینب سادات: _شما نمیتونید حل کنید آقا! جناب توکل! خواهر ایلیا پارسا هستم. توکل: _خوش اومدید خانم. جریان چیه فلاح؟ فلاح: _دعوای دیروز. توکل رو به احسان کرد: _و شما؟ احسان: _احسان زند هستم. فلاح پوزخند زد: _والدین شما هم فوت کردن جناب زند؟ احسان اخم کرد: _نه! خداروشکر کاملا صحیح و سالم هستن. فلاح: _پس بگید خودشون بیان. احسان: _اگه کار شما واجب باشه، حتما! فلاح: _بهتره بگید اگه بچه شون براشون مهم باشه! احسان: _بهتره بگید موضوع چیه؟ فلاح: _دعوا! زینب سادات: _پس والدین طرف دیگه دعوا کجا هستن؟ فلاح: _اینها به اون حمله کردن! دو نفر به یک نفر! زینب سادات: _هیچوقت تو دعوا فقط یک نفر مقصر نیست. احسان: _انگار شما یکم حق به جانب هستید! لطفا تماس بگیرید! فلاح اخم کرد: _برادرهای شما دردسر هستن! زینب سادات: _بعد از اومدن والدین طرف دیگه، صحبت میکنیم. توکل گفت: _تماس بگیر لطفا. بعد رو به احسان و زینب سادات گفت: _ایشون یکی از بهترین معاونینی هستند که تا حالا داشتم. احسان گفت: _این آقای بهترین، بهتره یکم احترام گذاشتن یاد بگیره. فلاح پرخاش کرد: _اصلا شما میفهمید سر و کله زدن با یک مشت بچه زبون نفهم یعنی چی؟ احسان کارتی از جیب کتش درآورد و به سمت توکل گرفت. بی اعتنا به عصبانیت رو به افزایش فلاح، با خونسردی گفت: _دکتر احسان زند، متخصص گوارش اطفال. یکم از بچه های زبون نفهم میفهمم. زینب سادات گفت: _جزء بهترین ها! کنایه زینب سادات باعث شد فلاح با خشم از دفتر بیرون برود: _از چنین خانواده‌ای چنین بچه‌هایی دور از انتظار نیست. نیم ساعت آینده به پا در هوایی پسرها و خستگی و خواب آلودگی زینب سادات و احسان گذشت. فلاح با خانمی وارد شد: _خانم احمدی رسیدن. فرستادم تا احمدی رو هم صدا کنن. خانم احمدی: _روز بخیر جناب توکل! اتفاقی افتاده؟ توکل: _سلام خانم. بفرمایید بشینید. در حقیقت دعوایی دیروز اتفاق افتاده و به همین علت اینجا جمع شدیم. خانم احمدی نشست. پسری در را زد و اجازه ورود گرفت. فلاح: _بهتره شروع کنیم. دیروز این دو تا پسر به این بچه حمله کردن. زینب سادات: _چرا زدنت؟ احمدی: _الکی! زینب سادات: _تا جایی که میدونم برادرم دیوانه نیست و به مردم حمله نمیکنه! فلاح پوزخندی زد: _نکنه شما روانشناس هستی؟ زینب سادات با بی توجهی جواب داد: _من پرستارم، مادرم روانشناس بودن. بعد رو به ایلیا پرسید: _چرا زدینش؟ ایلیا: _بخاطر حرفی که زد. زینب سادات: _چی گفت؟ ایلیا سکوت کرد و محسن با تردید گفت: _به ایلیا گفت بی بته! گفت بی پدر و مادره! زینب سادات نگاه خشمگینی به احمدی انداخت: _به چه حقی هر چی به فکرت میاد، به زبون میاری؟ هان؟ به برادر من گفتی بی‌بته؟ میدونی اگه امثال پدر ما نبودن، تو الان اینقدر راحت تو کلاس نبودی؟ میدونی چیه؟ میدونی..... ☘ادامه دارد..... ✍نویسنده؛ سَنیه منصوری
🕊🌷🌷🕊🇮🇷🕊🌷🌷🕊 ☘رمان جذاب ☘جلد چهارم؛ از روزی که رفتی ✍قسمت ۳۹ و ۴۰ زینب سادات نگاه خشمگینی به احمدی انداخت: _به چه حقی هرچی به فکرت میاد، به زبون میاری؟ هان؟ به برادر من گفتی بی بته؟ میدونی اگه امثال پدر ما نبودن، تو الان اینقدر راحت تو کلاس نبودی؟ میدونی چیه؟ میدونی یعنی چی؟ میدونی... زینب سادات سکوت کرد. نفس گرفت و این بار آرام تر گفت: _ایلیا اگه میخواست دعوا کنه و این پسر رو بزنه، این پسر الان اینقدر راحت نایستاده بود. خانم احمدی: _منظورتون چیه خانم؟ زینب سادات نگاهی به زن کرد: _ایلیا اگه میخواست پسرتون رو بزنه، الان نه تنها بدنش پر از کبودی بود، دست و پای شکسته هم داشت!....دکتر زند! ایشون مشکلی دارن؟ چه ظاهری چه حرکتی؟ احسان: _نه! کاملا سالمه. فلاح: شما از حرکت برادرتون دفاع میکنید؟ زینب سادات: _بله! دفاع میکنم چون پدرمون بهش یاد داده چطور مبارزه کنه، چطور آسیب بزنه و آسیب نبینه. اما بهش این هم یاد داده که خودی‌ها هرچقدر اذیت کنن، دشمن نیستن. اینه که برادر من لبش پاره شده و پسر شما سالمه! ما بی پدر و مادر هستیم بخاطر خاطر شما! ما درد یتیمی میکشیم بخاطر خاطر شما! حق ما نیست که طعنه کنایه هم بشنویم! ما چیزی ازتون نخواستیم. فقط بذارید ما هم زندگی کنیم. زینب سادات دست ایلیا را گرفت: _بهت افتخار میکنم. ایلیا عمیق لبخند زد: _مثل مامان شدی! «کاش مادر اینجا بود.... کجایی آیه؟ کجایی نگاه کنی لبخند پسرت را؟ کجایی که یتیمی درد دارد! بیشتر از تمام عمر زینب، درد دارد! این درد فقط درد یتیمی اش نیست! درد یتیمی برادری است از خون مردی که برایش پدر کرد و جاهای خالی زندگی زینب را بدون پرسش، پر کرد! درد یتیمی برادرش، درد نبود آیه ای که زندگی را بلد بود. مادر! اسطوره زندگی ام! چگونه مثل تو کوه باشم؟ چگونه شبیه تو باشم ای کوه ناپیدای زندگی‌ام؟» زینب سادات: _کاش مامان بود. به ایلیا پشت کرد که صدای نجوایش را شنید: _تا تو هستی، دلم قرصه! " دلت قرص باشد جان خواهر! خواهرت که نمرده است! خودم مواظب تو هستم! " زینب سادات: _هیچ کدومتون نمیخواید کامل بگیر چرا دعوا کردید؟ محسن گفت: _به ایلیا که اون حرف رو زد، ایلیا گفت حرف دهنتو ببند.اومد ایلیا رو هل داد. ایلیا سعی کرد از دستش خلاص بشه و دعوا نشه. خیلی جا خالی داد اما ول کن نبود. یکی از مشت‌هاش هم ناغافل و نامردی زد که لب ایلیا پاره شد. من رفتم کمک ایلیا که خودش زودتر دستشو گرفت و پیچوند به پشت که تکون نخوره. همون لحظه آقای فلاح رسید و... محسن سکوت کرد. زینب سادات به فلاح گفت: _ ناعادلانه کردید! ایلیا حق داشت بهم گفت چون بی پدر و مادر هست، پدر مادرش رو خواستید! کار ما تمومه. مجازات این پسر هم با شما و آقای مدیر. ما یتیم‌ها از حق خودمون گذشتیم. مثل همیشه! زینب رفت. احسان رو به پسرک گفت: _با ناجوانمردی به هیچ جا نمیرسی! یادت نره! احمدی رو به فلاح گفت: _دایی حالا چی میشه؟ احسان از دم در برگشت و با پوزخند نگاهی به فلاح کرد و لب زد: _دایی! احسان رفت و خود را به زینب سادات رساند! احسان: _زینب خانم. بفرمایید بشینید، خیلی خسته هستید. زینب سادات: _ممنون آقای دکتر! ترجیح میدم پیاده برم. میخوام کمی فکر کنم. زینب سادات رفت و احسان رفتنش را نگاه کرد و بعد از دقایقی به آرامی پشت سرش قدم برداشت. دل نگران زینب سادات بود در این وقت از صبح.... . . ‌. ‌. محسن و ایلیا کنار هم روی مبل دو نفره نشسته بودند. سر به زیر و ساکت. رها، صدرا، زینب سادات، زهرا خانم، احسان و مهدی مقابلشان بودند. احسان و مهدی ایستاده بودند و بقیه روی مبل ها نشسته بودند. رها سکوت را شکست: _بدترین کاری که میتونستید انجام بدین رو انجام دادین! ما رو به خودتون از دست دادید. محسن اعتراض کرد: _اما مامان... صدرا حرفش را قطع کرد: _چیزی رو که از دست دادید، با اما و ولی به دست نمیاد. ایلیا: _کار ما اشتباه بود، میدونیم. شما هم ما رو درک کنید. ترسیده بودیم شما هم اشتباه درباره ما کنید! زینب سادات جواب برادرش را داد: _چند بار اینجوری شد؟ چند بار کارهاتون رو قضاوت کردیم؟ چند بار تنهاتون گذاشتیم؟ ایلیا سرش را پایین انداخت: _هیچوقت. زینب سادات: _پس این بار شما دوتا ما رو قضاوت کردید! احسان گفت: _زیاد بهشون سخت نگیرید. صدرا: _سخت؟ محسن من رو ناامید کرد! یعنی اینقدر پدر بدی بودم که پسرم روی حمایتم حساب نکنه! صدرا بلند شد و به اتاقش رفت. رها سری به افسوس تکان داد: _ما یک هستیم! پای درست و غلط کارهای هم هستیم. تنبیه شما هم باشه وقتی...... ☘ادامه دارد..... ✍نویسنده؛ سَنیه منصوری
🕊🌷🌷🕊🇮🇷🕊🌷🌷🕊 ☘رمان جذاب ☘جلد چهارم؛ از روزی که رفتی ✍قسمت ۴۱ و ۴۲ رها سری به افسوس تکان داد: _ما یک هستیم! پای درست و غلط کارهای هم هستیم. تنبیه شما هم باشه وقتی شدیم تصمیم میگیریم. نمیخوام در ناراحتی تصمیم بگیرم. ایلیا: _ببخشید خاله. رها: _از خواهرت معذرت خواهی کن! ********** بیمارستان روز شلوغی داشت. احسان خسته مقابل سرپرستاری ایستاد. همین چند ساعت پیش زینب سادات را دیده بود، اما الان هیچ کجای بخش نبود. از یکی از پرستارها پرسید: _خانم علوی رو ندیدین؟ پرستار به احسان نگاه کرد: _کاری دارید من انجام میدم. احسان: _نه. کاری ندارم. ندیدمشون تو بخش. پرستار: _یک آقایی اومده بودن دیدنشون، رفت حیاط. احسان متعجب گفت: _آقا؟ پرستار: _بله. انگار از شهرستان اومده بودن. احسان مردد ایستاده بود که پرستار پرسید: _شما خانم علوی رو میشناسید؟ احسان از فکر بیرون آمد. اندکی درنگ کرد و گفت: _دختر خاله‌ام هستن. پرستار را متعجب بجای گذاشت و به سمت حیاط رفت. نیاز به گشتن نبود. زینب‌سادات با یک نامحرم در جای دور و خلوت نمیرفت. مرد را شناخت. آنقدر آشنا بود که چیزی مثل غیرت در درونش بجوشد. صدای محمدصادق بلند و محکم بود: _این آخرین باره که این رو میگم! بهتر از من برای تو نیست زینب. اشتباه نکن. زینب سادات آرام حرف میزد: _من حرف هامو زدم. نظرم عوض نشده. محمدصادق: _اگه مثل مامانت داری ناز میکنی، من بیشتر از ارمیا برات صبر کردم! ناز و ادا هم حدی داره. زینب سادات اخم کرد: _بحث این چیزها نیست. ما هیچ تفاهمی با هم نداریم و جواب من منفیه. محمدصادق: _من میخوامت و به دستت میارم. تفاهم هم خودش به وجود میاد. احسان جلو آمد: _اتفاقی افتاده خانم علوی؟ محمدصادق به احسان نگاه کرد. فورا او را شناخت: _سلام آقای دکتر! شما هم اینجا هستید؟ احسان: _سلام. بله من هم اینجا مشغول کار هستم. محمدصادق رو به زینب سادات کرد: _دلت رو به دکترهای اینجا خوش نکن! بچه سوسول هایی که از اسم خدمت سربازی هم میترسن و پشت کتابهاشون قایم میشن! احسان اخم کرد: _ببخشید من اینجا ایستادم و میشنوم ها! محمدصادق سینه به سینه احسان ایستاد: _گفتم که تو هم بشنوی، خیالاتی نشی. هر چند که گروه خونی تو به دختر چادری ها نمیخوره! تو کل خاندان شما جز رها خانم، کسی چادری هست؟ احسان: _خیالات من به خودم مربوطه! تو هم زیاد به ایمانت دل نبند! مگه نشنیدی که هفتاد سال عبادت، یک شب به باد میره!؟ محمدصادق رو به زینب سادات کرد: _تا فردا منتظر جوابت هستم. خداحافظ زینب سادات سری به افسوس تکان داد و گفت: _این همه اعتماد به نفس رو از کجا آورده؟ به سمت احسان برگشت، نگاهش جایی حوالی یقه لباسش بود: _ببخشید آقای دکتر، حرف‌هاش از سر عصبانیت بود. احسان هم به زمین نگاه کرد: _شما چرا معذرت خواهی میکنید؟ بفرمایید بریم داخل. هنوز چند تا ویزیت دارم. احسان کنار زینب سادات گام برمیداشت. نجابت و متانت رفتار و منش زینب سادات احسان را جذب میکرد. به محمدصادق بابت این همه اصرار و پافشاری حق میداد اما این که زینب سادات را حق خود میدانست را هم نمیتوانست انکار کند. " متانتت را دوست دارم بانو. همان نجابت چشمان پر از شرم و حیاییت را. نجابت خنده بی صدایت را. نجابت لبخندهای از ته دلت به کودکان دردمند را. صبوری ات را دوست دارم بانو. مهربانی ات را دوست دارم بانو اصلا هر چیزی که تو داری را دوست دارم بانو... تو مهتابی. تو پاک و درخشانی. کسوف چادرت هم نمیتواند درخشش تو را حتی اندکی کمرنگ کند. میدانی بانو؟ کسوف را هم دوست دارم. " *************** از سرو صدای زیاد از خواب بیدار شد. سرش درد میکرد و این سر و صدا سر دردناکش را دردناک تر میکرد.دستی به موهای آشفته اش کشید و بعد صورتش را ماساژی داد و روی تخت نشست. صداها از حیاط می آمد. چیزی در آنها بود که دلش را به شور انداخت. پنجره را باز کرد و شنید. صدرا: _شاید بعد بیمارستان رفته خرید. زهرا خانم: _نه پسرم. بدون اینکه به من بگه جایی نمیره! ایلیا: _تازه همیشه منو با خودش میبره برای خرید. رها: _شاید با دوستاش باشه. ایلیا: _زینب دوستی نداره. اون هم اینجا! باز هم باید اطلاع میداد. مهدی: _گوشیش هنوز خاموشه. رها: _تو هی زنگ بزن شاید روشن کرد. زهرا خانم: _به سیدمحمد گفتید؟ صدرا: _آره الان میرسه. صدای گریه زهرا خانم همراه با ناله‌هایش به گوش رسید و بند دل احسان پاره شد: _خدا چکار کنم؟ جواب حاج علی رو چی بدم؟ جواب سیدمهدی رو چی بدم؟ آخ آیه! چی به سر امانتیت اومده! خدایا! احسان به سمت حیاط دوید. خود را درون حیاط انداخت: _چی شده؟ ☘ادامه دارد..... ✍نویسنده؛ سَنیه منصوری
🕊🌷🌷🕊🇮🇷🕊🌷🌷🕊 ☘رمان جذاب ☘جلد چهارم؛ از روزی که رفتی ✍قسمت ۴۳ و ۴۴ احسان به سمت حیاط دوید. خود را درون حیاط انداخت: _چی شده؟ صدرا به احسان نگاه کرد و چیزی در ذهنش جرقه زد. به سمتش گام برداشت و دستشانش را روی بازوان احسان گذاشت: _امروز تو بیمارستان زینب رو دیدی؟ احسان سر تکان داد: _آره. صدرا: _بعد از اتمام شیفت کاری چی؟ دیدیش؟ احسان: _آره. سوار ماشین شدن و رفتن. زهرا خانم گفت: _شاید تصادف کرده؟ دوباره زیر گریه زد و محسن هم که کنارش روی زمین نشسته و مادربزرگش را در آغوش داشت، اشک از چشمانش ریخت. صدرا دوباره از احسان پرسید: _تو راه تصادفی ندیدی؟ احسان گفت: _نه. مگه چی شده؟ صدرا: _نیومده خونه. احسان به ساعتش نگاه کرد: _پنج ساعته که نیست؟ دلش به شور افتاد. ناگهان ذهنش به محمدصادق رفت. احسان: _امروز... همه به احسان نگاه کردند. سکوتش باعث شد رها بپرسد: _امروز چی؟ نمیدانست گفتنش درست است یا نه. تردید داشت. شاید زینب ناراحت شود! اما نگرانی امان دلش را بریده بود. احسان: _امروز محمدصادق اومده بود بیمارستان. با زینب خانم صحبت کرد و درباره ازدواج و اینکه تا فردا بهشون وقت میده تا فکر کنن. زینب خانم خیلی ناراحت و پریشون بودن بعد از رفتنش. ایلیا داد زد: _لعنت به تو محمدصادق؟ چرا دست از سر ما برنمیداری؟ زنگ در به صدا در آمد. مهدی دوید و در را باز کرد. سیدمحمد و سایه پریشان وارد شدند. سیدمحمد: _اومد؟ ایلیا: _نه عمو! سیدمحمد دستش را دور ایلیا انداخت و گفت: _پیداش میشه عمو جون! پیداش میشه! سایه: _بهتر نیست به بیمارستانها زنگ بزنید؟ احسان: _به نظر من چند گروه بشیم! بیمارستان‌ها و مسیر رو چک کنیم؟ یک گروه هم خونه باشن که اگه اومدن، خبر بدن؟ رها که مدتی در فکر بود آرام گفت: _رفته قم! سیدمحمد حواسش به زمزمه رها جمع شد: _چرا قم؟ اونم بی خبر؟ رها آهی کشید: _احسان میگه امروز محمدصادق اومده بود بیمارستان. زینب دلش که بگیره میره پیش باباش! سیدمحمد تلفنش را از جیب لباسش در آورد و تماس گرفت: _سلام حامی جان! خوبی؟ حامی: _سلام سیدجان! الحمدالله. سیدمحمد: _خانومت، بچه ها خوبن؟ حامی: _خوبن! الحمدالله. شما خوبی؟ خانم، بچه ها، خوبن؟ یادی از ما کردی؟ سیدمحمد: _همه خوبیم. راستش یک زحمت داشتم برات. حامی: _شما رحمتی سید! درخدمتم! سیدمحمد: _میتونی بری گلزار سر خاک مهدی؟ حامی: _نگرانم کردی سید. چی شده؟ سیدمحمد: _حالا بعدا برات تعریف میکنم. فقط فوری هستش. ببین زینب سادات اونجاست! حامی: _دارم آماده میشم. الان میرم. سیدمحمد: _حامی، فوری هستش ها! منتظر تماست هستم. حامی: _نگران نباش. یا علی تماس را قطع کرد و دوباره شماره گرفت. سیدمحمد: _یک تار مو از سر زینب سادات کم بشه، به خاک برادرم قسم کاری میکنم پشیمون بشی! محمدصادق: _متوجه منظورتون نمیشم سید! سیدمحمد: _متوجه نمیشی؟ به چه حقی مزاحم زینب شدی؟ محمدصادق: _من مزاحم زینب نشدم! سیدمحمد: زینب نه! زینب خانم! مواظب حرف زدنت باش. محمدصادق: _نامزدمه و هر جور بخوام صداش میکنم! سیدمحمد: _کدوم نامزد؟ نامزدی که چند سال پیش بهم خورد؟ محمدصادق: _ببین سید، زینب زن من میشه، اینقدر داد و بیداد نکنید! این موضع گیری های اشتباهتون فقط باعث میشه بعد ازدواج دیگه نذارم ببینیدش! سیدمحمد: _تو ببین دستت بهش میرسه یا نه، بعد منو تهدید کن. محمدصادق: _ببخشید اما شما هیچ کاره هستید. نه پدرش هستید نه مادرش! حتی اونقدر عمو نبودی که برادرزاده خودت رو ببری پیش خودت زندگی کنه، چه برسه به ایلیای بیچاره که هیچکسی رو نداره! سیدمحمد غرید: _بزرگتر از دهنت حرف میزنی بچه! خیلی بزرگتر از دهنت! من قیم زینب هستم! برو دعا کن زینب سادات پیدا بشه! محمدصادق نگران شد: _مگه گم شده؟ سیدمحمد پوزخند زد: _بعد از مزاحمت تو! محمدصادق: _اون پسره به شما گفت؟ سیدمحمد: _به تو ربطی نداره کی به ما گفته. دور و بر زینب سادات ببینمت دیگه اینقدر آروم نمیمونم! تماس را قطع کرد و گفت: _این پسره ادب و احترام سرش نمیشه. احسان دلش شور میزد. آنقدر که طاقت نیاورد و پرسید: _این آقا حامی که بهش زنگ زدید، مورد اعتماد هست؟ صدرا دستش را گرفت و لبخند آرامش بخشی زد و زمزمه کرد: _داری خودتو لو میدی ها! آروم باش. سیدمحمد گفت: _آره. دوست سیدمهدی بود. خونه اش نزدیک گلزاره. تلفنش زنگ زد و بعد از وصل تماس سیدمحمد نفس راحتی کشید و نشست. تماس را قطع کرد و لبخند زد و به جمع نگاه کرد: _سرخاک باباش بود! دلها آرام شد. بعد از بحث های فراوان قرار شد احسان و مهدی و با اصرار فراوان ایلیا..... ☘ادامه دارد..... ✍نویسنده؛ سَنیه منصوری
🕊🌷🌷🕊🇮🇷🕊🌷🌷🕊 ☘رمان جذاب ☘جلد چهارم؛ از روزی که رفتی ✍قسمت ۴۵ و ۴۶ بعد از بحث های فراوان قرار شد احسان و مهدی و با اصرار فراوان ایلیا به قم و به دنبال زینب سادات بروند. سیدمحمد که از بیمارستان آمده بود خسته بود و چشم هایش دو کاسه خون شده بود، رها و صدرا هم که بعد از آمدن به خانه درگیر گم شدن زینب سادات بودند، زهرا خانم هم که پا درد به او اجازه سفر نمیداد. شبانه به راه افتادند. **************** زینب سادات خود را مقابل قبر پدر رساند. نگاهش به نوشته روی قبر خیره ماند. «سرهنگ شهید سیدمهدی علوی» کنار قبر نشست و اشک از چشمانش جاری شد. زینب سادات: _سالم بابا جون. خوش میگذره؟ چرا بد بگذره؟ مامان و بابات پیشت هستن، مامان آیه و بابا حاجی! رفیقات، عمو یوسف و بابا ارمیا! اونجا برای خودت همه رو جمع کردی. کمی صدایش بالا رفت و هق هقش بیشتر شد: _من رو چرا نبردی؟ نگفتی دخترم چکار کنه؟ غیرتت این بود بابا؟ که ناموس خودت بشن؟ رفتی تا ناموس این مملکت آروم باشه؟ پس من چی؟ حق من چیه؟ من نباید آروم باشم؟ حق بی پدر من کجاست؟ چرا من تنهام؟ چرا رهام کردید؟مگه خودت بابا ارمیا رو نفرستادی برام؟مگه خودت مهرشو به دل بچگی‌های من ننداختی؟ چرا بابا؟ چرا ازم گرفتیدش؟ به کی بگم دردمو؟ به کی بگم مزاحم ناموست میشن؟ بابا من با ایلیا چکار کنم؟ من مادر بودن بلد نیستم! من نمیدونم با دلتنگی‌های خودم چکار کنم. نمیدونم با غریبی ایلیا چکار کنم. بابا غیرتت کجاست؟ بیا پشت و پناه دخترت باش! منو به امید کی گذاشتی و رفتی؟ بابا برگرد! برگرد پشتم باش! بزن تو گوشش و بگو دور دخترمو خط بکش! بابا ازت شاکی ام! خدا! خدا شکایت تو رو به کی ببرم؟ به کی بگم یک دختر حقش و نیست؟ حقش و نیست! خدا! دنیا به من بد کرد خدا! تنهام خدا! من بابامو میخوام! بابام... سرش را روی خاک گذاشت و اشک ریخت. هق هق کرد. درد کشید. قلب صبور و مهربانش درد داشت. درد بی کسی!چشمانش بسته شد و لحظه ای همانجا روی خاک به خواب رفت.... 💤در جنگلی سبز خود را یافت. همراه کاروانی به سمت کربلا میرفت. نماز میخواند و راه میرفت. به چشمه ای زلال رسید. دست در آب کرد و نوشید. صدای پدرش را شنید: زیارتت قبول بابا جان. رسیدی کربلا. زینب سادات به چشمه نگاه کرد و بعد بلند شد و طواف کرد. بعد از طواف توجه اش به سمتی جلب شد. قدم به سمتش برداشت. از جنگل خارج شده بود و میان بیابان خشک و سوزانی ایستاده بود. مردی را دید که جنین وار خود را در آغوش دارد و کودکی در آغوشش گریه میکند. مرد شیشه شیری پر از روغن در دهان کودک گذاشت و کودک خورد. محمدصادق را شناخت. میخواست به سمتش برود و بگوید با این کار بچه را میکشد. اما نمیتوانست. مردی با لباس‌های خاکی کنار خود دید. مرد گفت: شرمنده ام دخترم. از پسرم بگذر! من جلوی پدرت روسیاهم! من و ببخش دخترم. زینب سادات از خواب پرید. گریه اش گرفت. میدانست مرد در خواب، پدر شهید محمدصادق است. از شرمندگی شهید، خودش هم شرمنده شد. زیر لب گفت: _بخاطر شما حلالش کردم. بابا! بهش بگو حلال کردم پسرش رو. بگو شرمنده نباشه! بگو فقط کمکم کنه! ساعت ها نشست و با پدر درد و دل کرد. در امامزاده نماز خواند و اشک ریخت. از خدا طلب یاری کرد و خود را به مهربانی‌های پدر سپرد. آنقدر مشغول راز و نیاز بود که متوجه مردی که مقابلش نشست و فاتحه خواند هم نشد. حامی: _دلتنگ بابات شدی؟ زینب سادات به حامی نگاه کرد: _سلام عمو. حامی: _سلام یادگار سیدمهدی! چی شده که بغض صدات تمام گلزار شهدا رو تو غم فرو برده؟ نمیگی اینجوری میای اینجا، دل شهدا میگیره؟ زینب سادات: _دل دختر شهید گرفته! دل بی‌کسی‌هاش گرفته. حامی: _یک رو شرمنده شهدا کردی با این حرفت. دستی بر مزار رفیقش کشید: _شرمنده‌ام سید. شرمنده‌ام کاری کردیم دل یادگارت بگیره. شرمنده‌ام که امانتی تو چشمهاش خیس اشک شده. زینب سادات: _عمو! شما اینجا چکار میکنید؟ حامی: _سیدمحمد زنگ زد. دل نگران امانت برادرش بود. کسی میدونه اینجایی؟ زینب سادات شرمنده شد: _یادم رفت. حامی: _من به عموت زنگ زدم. دارن میان دنبالت. زینب خانم که فراموشکار نبود. زینب سادات: _امروز خیلی حس بی کسی کردم عمو! خیلی! یکهو خودم رو دیدم که اینجام. دلم پر بود. حامی: _اشکال نداره.یک کمی نگرانی برای‌ما ! لازمه تا بیشتر حواسمون رو به جمع کنیم. پاشو بریم خونه. بچه ها منتظرتن. زینب سادات: _ممنون. میخوام بازم پیش بابا باشم و باهاش حرف بزنم. حامی بلند شد: _همین اطراف هستم تا سید برسه. حواسم بهت هست. راحت باش. ************** سه مرد مقابل زینب..... ☘ادامه دارد..... ✍نویسنده؛ سَنیه منصوری ☘
🕊🌷🌷🕊🇮🇷🕊🌷🌷🕊 ☘رمان جذاب ☘جلد چهارم؛ از روزی که رفتی ✍قسمت ۴۷ و ۴۸ سه مرد مقابل زینب سادات، کنار قبر سید مهدی نشستند. چشمان از گریه سرخ و پف کرده زینب به برادرانش افتاد. ایلیا گفت: _خیلی بدی! چطور دلت اومد نگرانمون کنی؟ زینب سادات با صدای گرفته اش گفت: _ببخشید. حالم خوب نبود. مهدی گفت: _اینبار دیگه نمیذاریم اذیتت کنه. زینب سادات لبخند زد. نگاهش بین برادرانش چرخید: _بی‌پدری سخته و ما خوب اینو میدونیم. حالا چرا لشکرکشی کردین؟ مهدی گفت: _چون یکی باید ماشین تو رو بیاره، یکی مثل من هم تو رو. این داداشتم که دل تو دلش نبود و اومد. زینب سادات اخمی کرد: _تو مگه فردا مدرسه نداری؟ ایلیا خندید: _فردا تعطیله خواهر خانمی! مهدی بلند شد و گفت: _بریم که تو خونه منتظرمون هستن. زودتر بریم تا دلشون آروم بشه. زینب سادات دستی به قبر پدر کشید و در دل گفت: _ببخشید بابا! من به تو افتخار میکنم! مهدی و ایلیا در دو طرف زینب سادات قرار گرفتند و به سمت خروجی گلزار شهدا به راه افتادند. احسان هنوز نشسته بود. نگاهش به سنگ دوخته شد. _سلام سید! میدونم خیلی پر رو هستم. میدونم رسمش نیست. اما سید! دستمو بگیر! دل دخترت رو باهام نرم کن! میدونم لایقش نیستم! اما رفیقت، ارمیا، میگفت دستت بازِ و دست مثل ما رو میگیری. سید! منو لایق دخترت کن! کمکم کن سید! تو رو به جدت قسم کمکم کن! احسان با ماشین خودش و مهدی پشت فرمان خودروی زینب سادات نشست. ایلیا به بهانه تنهایی احسان، همراه او شد و زینب سادات تمام راه از محمدصادق و حرف هایی که دلش را میسوزاند گفت و مهدی برادرانه پای درد و دلهای خواهرانه زینبش نشست. خواهری که عجیب این روزها دل نازک شده بود. خواهری که به پاکی برگ گل بود، به زلالی آب روان! خواهری که همان آیه رحمت خدا بود. *********** ماشین ها جلوی خانه پارک شدند. همه از ماشین پیاده شدند. احسان پیاده شد و در را بازکرد. مهدی به ایلیا گفت در را باز کند تا ماشین را داخل حیاط بگذارد. زینب سادات به دنبال احسان وارد خانه شد. با صدای در، رها و زهرا خانم و سایه در ورودی خانه رها را باز کرده و منتظر بودند. با دیدن احسان و زینب سادات به سمت زینب هجوم آوردند و او را در آغوش کشیدند. در این میان، حضور محمدصادق اخم به چهره زینب سادات آورد اما حرفی که زد، همه را هاج و واج باقی گذاشت. محمدصادق که با نفرت به زینب سادات زل زد و گفت: _نگران این خانم بودید؟ ایشون که بهش خوش گذشته! یک روز میگه مهدی داداشمه و کارهاشو توجیه میکنه، امروز چی؟ اینم داداشتونه خانم؟ احسان گفت: _حرف دهنت رو بفهم! محمدصادق از خانه بیرون زد و با صدای بلندی گفت: _خواستگاریمو پس میگیرم. سیدمحمد در پی محمدصادق رفت اما صدای زینب مانع شد: _بذار بره عمو! بذار شرش کم بشه! صدرا غرید: _اون به تو تهمت زد! زینب سادات لبخند آیه مانندی زد و گفت: _جواب این حرفشو باید بابام بده! بابام حقمو میگیره! بعد عذرخواهی کرد و به سمت واحد خودشان رفت. ********* محمدصادق پریشان و ناراحت از خانه بیرون زد. دلش به زینب سادات خوش بود. دلش خوشبختی میخواست.حسی از سال‌های دور کودکی. حس خواستن دختر پاک و نجیبی که دردهای او را میشناخت. دلش خوش بود به نجابت چادرش. دلش شکسته بود. زینبش را طور دیگری میخواست. زینبش برای همیشه باورهایش را شکست. چقدر تلاش کرده بود تا رفتارش را تغییر دهد، تا دل دختری را بدست آورد که آرزوی همه زندگی‌اش بود. دلشکسته خود را به هتل رساند. دلشکسته خود را روی تخت انداخت و دلشکسته به خواب رفت.... 💤مردی مقابلش ایستاد. خوب او را میشناخت. چشمان خشمگین مرد، به چشمانش خیره شد. سیلی اول که به صورتش خورد درد در تمام تنش پیچید. صدای مرد را بدون تکان لبهایش، شنید: _این رو بخاطر امروز دخترم زدم. ضربه بعدی، محمدصادق را روی زمین انداخت: _این بخاطر بود که به دخترم زدی. این همه سال، هیچوقت ازم شکایت نکرد! اما تو کاری کردی نه تنها شکایت کنه، که اشک بریزه و بگه پشت و پناهش باشم.من هیچوقت چشم از دخترم برنداشتم. محمدصادق، آیه و ارمیا را پشت سیدمهدی دید. نگاهشان پر از غم و اندوه بود. دستی روی شانه محمدصادق نشست. نگاهش را به فرد پشت سرش انداخت. پدرش بود. صدایش را درون ذهنش شنید: _شرمندمون کردی! محمدصادق از خواب پرید صورتش میسوخت. تپش قلبش شدید بود. عرق روی تمام تنش نشسته بود.مقابل آینه ایستاد. دو طرف صورتش قرمز بود. دستی روی قرمزی ها کشید. روی زمین نشست و با صدای بلند گریه کرد. دلش از خودش، از قضاوت های عجولانه‌اش، از بی‌پروایی کلامش گرفته بود. دلش از خودش گرفته بود. خودش که..... ☘ادامه دارد..... ✍نویسنده؛ سَنیه منصوری
🕊🌷🌷🕊🇮🇷🕊🌷🌷🕊 ☘رمان جذاب ☘جلد چهارم؛ از روزی که رفتی ✍قسمت ۴۹ و ۵۰ دلش از خودش گرفته بود. خودش که تمام آرزوهایش را خاکستر کرده بود. خودش که چوب عادت های غلطش را خورده بود. به سجده افتاد و با گریه گفت: _خدایا! زینب رو ازم نگیر! تمام دلخوشیم رو ازم نگیر! ******* احسان نماز صبحش را خواند. قرآن ارمیا را در دست گرفت و صفحه‌ای را خواند. بعد قرآن را بوسید و به سجده رفت: " خدایا! کمکم کن «هم‌کفو» زینب سادات بشم. کمک کن دست رد به سینه ام نزنه! " بعد بلند شد، کمی عقب رفت و به تخت تکیه داد.یاد صدای گرفته و قدم‌های سست زینب سادات، وقتی از کنار قبر پدرش بلند شده بود، دلش را لرزاند.جرات نگاه کردن به صورتش را نداشت. میدانست دیدن آن چشمان سرخ، کار دست دلش میدهد. " بانو! دست دلم نیست. تو را از همه خواستنی‌های دنیا بیشتر میخواهم.بانو!دست دلم نیست که دست روی تو میگذارد! اصلا خودت را دیده‌ای؟ اصلا حواس نگاهت به خودت هست؟ اصلا میدانی که چقدر خواستنت زیباست؟ " . . ‌. . محمدصادق در کوچه قدم میزد. بعد از آن ، دیگر نمیتوانست پلک بر هم بگذارد. منتظر بود زینب سادات را ببیند. نگاه پر از گله ارمیا و آیه، نگاه پر از خشم سیدمهدی و نگاه شرم زده پدر، از مقابل چشمانش دور نمیشد. هرگاه دستش را روی جای سیلی میگذاشت، درد را احساس میکرد. " خدایا! چه کنم؟ من فقط دلبسته ام. دل به نازدانه سیدمهدی! نازدانه ارمیا! نازدانه آیه! دلش با سختی رفتار من نرم نمیشود. چه کنم که ذات من سخت است و ذات او به لطافت بهار؟ خدایا! دلم را نشکن. از تمام دنیا، تنها زینب را برای خودم میخواهم. زینب..." زینب سادات بی‌خبر از پریشانی مردی در کوچه به انتظار نشسته، آرام خوابیده بود. به آرامی خواب کودکی هایش، به آرامی لالایی‌های مادرانه آیه، به آرامی آغوش امن و پدرانه ارمیا. امشب سرش را با خیال راحت زمین گذاشت. امشب راحت خوابید. آنقدر که در تمام عمرش راحت نبود. امشب آیه بود و ارمیا و سیدمهدی. امشب میان خواب‌های مخملی‌اش، پدر نازش را کشید. مادر پای درد و دل‌هایش نشست و ارمیا؛ ارمیای همیشه آرام، همیشه مظلوم و همیشه پدر برای زینب، نگاهش به دخترش بود. زینب از خواب با صورتی غرق در اشک شادی و دلتنگی بیدار شد. مقابل قاب عکس‌های روی دیوار اتاقش ایستاد. جواب لبخند پدر را با لبخند داد. یاد حرف‌های سیدمهدی در خوابش افتاد، 🕊سیدمهدی: _میدونم برات کم گذاشتم دخترم. اما من کسی رو برات فرستادم که از خودم هم بهتر برات پدری کرد. و نگاه زینب سادات به چشمان همیشه محجوب ارمیا افتاد. ارمیایی که جلو آمد و دست زینب سادات را گرفت: 🕊_شرمنده که تنها موندی. نترس، کسی هست که منتظره تا اجازه بدی پشت و پناه و تکیه‌گاهت باشه! کسی که راه سختی داره میره تا به تو برسه. زینب جانم! آیه باش!مثل آیه بخشنده باش! مثل آیه تکیه گاه باش! مثل آیه بال باش! و دست مادر که روی شانه اش نشست و صدایش در مان و دلش پیچید: 🕊_تو از آیه بهتری! تو زینت پدری، دخترم! تو زینبی! زینب! زینب به لبخند مادرش در قاب چشم دوخت و گفت: _تو اسطوره منی مامان! اسطوره من!اسطوره ام باش مادر... دستی به قاب عکس ارمیا کشید: _من خیلی خوشبخت بودم که شما پدری کردی برام. ممنون بابا! ممنون! زینب سادات با نشاط تر از هر روز دیگری، از اتاق خارج شد. سر به سر مامان زهرا گذاشت. خندید و خاطره گفت. لبخندهای مامان زهرا را ذخیره ذهن و جانش کرد و روزش را با دعای خیر آغاز کرد. آغاز کرد، بی‌خبر از بیتابی‌های محمدصادق، نگرانی‌ها و دلشوره‌های احسان. شروع کرد اما... همه چیز هیچ وقت همیشه خوب نمی‌ماند. همیشه کسی هست که با اعصاب و روانت بازی کند. تازه از خانه بیرون آمده بود و میخواست به سمت خودرواش برود که تلفن همراهش زنگ خورد. نگاهش را به شماره تلفن انداخت.ناشناس بود. جواب داد و صدای مردی را شنید که کمی آشنا بود. مرد: _سلام خانم پارسا. چه کسی او را پارسا صدا میزد؟ چه کسی او را دختر ارمیا میدانست؟ زینب سادات: _سلام. بفرمایید. مرد: _فلاح هستم. ناظم مدرسه برادرتون. به خاطر دارید؟ زینب سادات:_بله، بفرمایید، مشکلی پیش اومده؟ فلاح: _نه، میخواستم اگه امکانش هست شما رو ببینم. زینب سادات نگران شد: _خب چی شده؟ من الان میام. پنج دقیقه دیگه اونجام. زینب سادات تماس را قطع کرد و به سمت ماشین رفت که کسی مقابلش ایستاد. محمدصادق را دید. ایستاد. محمدصادق: _زینب حلالم کن. زینب از کنار محمدصادق گذشت. محمدصادق: _تو رو به خاک پدرت قسم منو حلال کن. صدایی در گوش زینب سادات پیچید: مثل آیه بخشنده باش! آرام گفت: _حلال کردم. دوباره گام برداشت . و محمدصادق فورا گفت:...... ☘ادامه دارد..... ✍نویسنده؛ سَنیه منصوری
🕊🌷🌷🕊🇮🇷🕊🌷🌷🕊 ☘رمان جذاب ☘جلد چهارم؛ از روزی که رفتی ✍قسمت ۵۱ و ۵۲ محمدصادق فورا گفت: _از ته دل حلال کن. من طاقت نگاه مادرت رو ندارم. طاقت ضرب دست پدرت رو ندارم. طاقت شرمندگی نگاه پدرم و ارمیا رو ندارم. حلالم کن. پدرت دو تا سیلی بهم زد. یکی برای اذیت شدن دخترش یکی برای تهمتی که بهت زدم. حلالم کن. تو رو به جدت قسم حلالم کن. زینب سادات لبخندی زد. به حمایت پدرش. به پدری کردن ارمیا. به نگرانی‌های مادرانه آیه. زینب سادات: _حلال کردم. سوار ماشین شد و به سمت مدرسه ایلیا رفت. آنقدر نگران برادرش بود که حتی شادی پدری کردن سیدمهدی هم دلش را گرم نکرد. به دفتر مدرسه رفت و سلام کرد. زینب سادات: _اتفاقی برای ایلیا افتاده؟ فلاح از پشت میزش بلند شد و گفت: _بفرمایید خانم پارسا. من که گفتم چیزی نشده. در واقع من برای کار شخصی با شما تماس گرفتم. شمارتون رو از ایلیا جان گرفتم. راستش ترجیح میدادم بیرون از مدرسه با شما ملاقات کنم اما خب حالا که اینجا تشریف دارید، بهتره یک مقدمه‌ای داشته باشید. من از شما و شخصییتون خوشم اومده. اگه شما هم مایل باشید بیشتر به هم آشنا بشیم. زینب سادات نگاهی به دستان روی میز فلاح انداخت. جای خالی حلقه‌ای که امروز خالی بود و آن روز پر، زیادی در چشم میزد. دم در، پشت به فلاح گفت: _بهتره وقت اضافه‌ای که دارید رو برای شناخت بیشتر همسرتون بذارید. فلاح: _این ربطی به همسرم نداره. زینب سادات: _بیشتر از همه، به ایشون ربط داره. رفت و فلاح با عصبانیت به راهی که رفت، چشم دوخت. این برای این بود که تنها بود؟ که پدر و مادرش نبودند؟ این سوال را با گریه در آغوش رها پرسید. و رها نوازشش کرد و پای درد و دلهایش نشست و دلش خون شد برای گریه‌های بی‌صدای یادگار آیه. و جوابش را اینگونه داد: _تو برای قضاوت‌های مردم نمیتونی کاری انجام بدی، یک روز آمین هم برای مادرت اشک ریخت از همین قضاوت ها. یک روز به بهانه بیوه بودن، یک روز به بهانه مطلقه بودن و یک روز به بهانه نداشتن پدر مادر. تو خوب زندگی کن. مردم قضاوت میکنن اما تو راه خودت رو برو. تو اشتباهی در رفتارت در مقابل اون مرد نداشتی! پس اشتباهات دیگران رو به خودت ربط نده. و آن شب .... مردی از سر غیرت و فریاد بی‌صدای غرورش روی زانو افتاد و با تمام وجود در دلش خدا را صدا زد... رها که گفت، احسان کبود شد. مهدی فریاد زد و محسن همیشه آرام، آتش به جانش افتاد. صدرا سرشان داد زد: _بسه دیگه. این رفتارهای شما چاره نیست. اگه غیرت دارین مشکل رو حل کنید، نه اینکه صورت مساله رو پاک کنید. نگاه صدرا به احسان بود. احسانی که سخت نفس میکشید. صدرا ادامه داد: _چند تا مورد خوب اومدن برای خواستگاری که من بخاطر تو دست به سرشون کردم. تصمیمت چیه؟ اگه میخوای، بسم الله. اگر هم نه، بگو که با سیدمحمد صحبت کنم که خواستگارها رو ببینه و اونوقت هرچی خیره! احسان بلند شد. دستانش مشت شده و صورتش کبود بود: _فردا میرم دفتر امیر، تا راجع به خواستگاری صحبت کنیم. قرار خواستگاری رو بذارید. از خانه بیرون زد. دلش میخواست کمی قدم بزند اما بیشتر از همه دلش برای قرآن یادگاری ارمیا تنگ بود. خود را به واحدش رساند و وارد شد. در را تازه بسته بود که در واحد بغلی باز شد. صدای آرام زینب سادات را شنید و گامهایی که روی پله برداشته شد. زینب سادات: _کجا میری ایلیا؟ ایلیا: _صدای داد و فریاد مهدی بود. برم ببینم چی شده خب. زینب سادات پر حرص گفت: _مگه فوضولی؟ ایلیا دیگر جواب نداد و رفت. در بسته شد. احسان همانجا نشست.شاید گاهی ما نیاز به تلنگر داریم تا از قافله عقب نمانیم و این تلنگر برای احسان شبیه به مشتی بود که ناغافل خورد... مقابل پدرش نشست. حرفهایش را باال و پایین کرد: _خیلی برای مقدمه‌چینی فکر کردم. اما دیدم فایده نداره. ما نه اونقدر صمیمی هستیم که حرف نگفته هم رو بفهمیم، نه اونقدر غریبه که مقدمه چینی لازم باشه. میخوام ازدواج کنم و اومدم که یکبار هم شده برام پدری کنید. شنیدم شیدا هم ایران هست. فردا شب قرار خواستگاری گذاشتیم. امیر به صندلی اش تکیه داد: _مبارکه! باید با آزاده هماهنگ کنم که کاری نداشته باشه. با اینکه در شرایط خوبی نیست اما حتما سعی میکنیم بیایم. احسان اخم کرد: _اونم میخوای بیاری؟ امیر روی میز خم شد و آرنجش را به آن تکیه داد و با اخم گفت: _اون نه و آزاده! و البته که میاد. من بدون آزاده جایی نمیرم. حالا کی هست عروس من؟ احسان مردد گفت: _زینب سادات. دختر آیه خانم، دوست رهایی. امیر خشمگین ایستاد و صندلی‌اش با شتاب عقب رفت: _چی؟ دیوانه شدی؟میفهمی چی میگی؟اون صدرای احمق مغزتو شستشو داده!دیوانه شدی!من هیچوقت به خواستگاری اون.... ☘ادامه دارد..... ✍نویسنده؛ سَنیه منصوری
🕊🌷🌷🕊🇮🇷🕊🌷🌷🕊 ☘رمان جذاب ☘جلد چهارم؛ از روزی که رفتی ✍قسمت ۵۳ و ۵۴ _...من هیچ وقت به خواستگاری اون نمیرم! شیدا هم نمیاد! تو عقل نداری؟ ازدواج باید چیزی به تو اضافه کنه احمق! توی این ازدواج چی به دست میاری؟ جز مثل صدرا پشت پا زدن به خانواده‌ات؟ جز عقب‌افتادگی و مسخره شدن؟ احسان هم ایستاد: _تجددتون برای خودتون! من به عقب‌افتادگی علاقه دارم. به زنی که باشه و زنیت بلد باشه. به مردی که داشته باشه. به خونه گرم و . به اینکه خونه من گرم باشه مثل خونه همون صدرایی که مسخره میکنی! میدونی مهدی شب به شب با پدر مادرش میشینه و از کارهای روزانه‌اش میگه؟ میدونی مشکلاتشون رو باهم حل میکنن؟ میدونی با هم غذا میخورن و با هم خونه تمیز میکنن و باهم میخندن؟ میدونی چقدر به هم وابسته هستن؟ میدونی خونه ای که مهمون میاد چه شکلیه؟ میدونی اونها خدایی دارن که هیچوقت نمیذاره کم بیارن؟ هیچوقت پدر نبودی! وگرنه زینب‌ سادات انتخاب برای همسری هست. کفش آهنی پوشیدم برای به دست آوردنش و هرگز نمیذارم جلوم رو بگیرید. . . . . زینب سادات مشغول مرتب کردن پرونده‌ها بود که سرپرستار پرسید: _امروز دکتر زند دیر کرده! نگفته کی میاد؟ زینب سادات متعجب به او نگاه کرد.بعد با دست خودش را نشان داد و پرسید: _به من؟ سرپرستار: _آره دیگه. یک زنگ بهش بزن بپرس. خوشش نمیاد بهش زنگ بزنیم هی. من یک بار زنگ زدم جواب نداد. زینب سادات:_خب چرا من زنگ بزنم. پوزخند سرپرستار برایش عجیب بود اما حرفی که زد، عجیب تر. سرپرستار: _آقای دکتر گفتن که پسرخاله دخترخاله هستین. حالا بهش زنگ بزن. زینب سادات لب گزید و کمی بعد گفت: _شماره ایشونو ندارم. نگاه سرپرستار عجیب شد و بعد از داخل موبایلش شماره را خواند و زینب سادات با تلفن همراهش شماره گرفت و به بوق‌هایش گوش داد. احسان که عصبی از دفتر امیر بیرون زده بود، با اوقات تلخی، تلفن را از جیب کتش بیرون آورد و شماره ناشناس را نگاه کرد. اول خواست جواب ندهد اما بعد تصمیمش عوض شد . و عصبانیتش را سر کسی که نمیدانست کیست، خالی کرد: _بله؟چیه هی زنگ میزنی؟ زینب سادات ترسید.لبش لرزید.صدایش آرام بود وقتی حرف زد: _سلام آقای دکتر. ببخشید مزاحم شدم، کی بیمارستان تشریف میارید؟ اشک زینب سادات پشت پلکش بود. تمنای بارش داشت، اما جلوی همکارانش که نگاهشان میخ او بود، حفظ ظاهر کرد. احسان با شنیدن صدای پشت خط،ایستاد. صدایی که حال خرابش مرهم بود. با شک گفت: _زینب؟....یعنی زینب خانم شمایید؟ زینب سادات: _بله. احسان لبخندی به پهنای صورت زد.پا تند کرد سمت اتومبیلش: _ببخشید بد حرف زدم. دارم میام بیمارستان. به ترافیک نخورم، نیم ساعته میرسم. زینب سادات نفس عمیقی کشید: _باشه. ممنون. خدانگهدار احسان ناراحتی زینب را حس میکرد. نمیخواست ناراحتش کند.پس تماس را ادامه داد: _زینب خانم. زینب سادات: _بله؟ احسان:_ببخشید. زینب سادات سکوت کرد. احسان میدانست دل نازدانه ارمیا به سادگی صاف نمیشود. وای به حالش در خواستگاری امشب. احسان: _دارم میام.خداحافظ تماس قطع شد. هر چند که دل زینب سادات گرفت، اما دل احسان آرام شده بود. آنقدر آرام که با شیدا تماس بگیرد. شیدا: _سلام آقای دکتر! گوشیت راه گم کرده؟ احسان: _سلام. وقت داری برای صحبت با پسرت؟ شیدا با همان لحن بیخیال همیشگی‌اش گفت: _اگه درباره خواستگاری امشب هست که امیر گفت، نه وقت ندارم! امشب هم مهمونی دعوتم. چند روز اومدم ایران خانواده و دوستام رو ببینم و برم. با این ازدواج هم مخالفم! احسان: _من جزء خانوادت هستم؟ شیدا: _مسخره بازی در نیار! باید برم. خداحافظ. احسان به تلفن نگاه کرد. حتی منتظر شنیدن جواب خداحافظی‌اش نبود. این هم از مادری به سبک شیدا! احسان وارد بخش شد. نگاهش پی یافتن زینب سادات رفت، اما او را ندید. تا پایان ویزیت‌هایش هم ندید. آنقدر واضح کلافه شده بود و نگاه میچرخاند که پرستاری که حتی اسمش را بخاطر نداشت، گفت: _دنبال خانم علوی می گردید؟ احسان به پرستار نگاه کرد. نگاهی که طبق بود اما بعد سرش را کمی چرخاند و نگاه خیره‌اش را به دیوار داد. تغییر عادت‌ها گاهی و است. پرستار ادامه داد: _بیمار تخت هشت رو برای سونوگرافی برد. نمیدونم چه رازی داره که بچه ها فوری باهاش دوست میشن. و احسان به محبت بی دریغ زینب سادات اندیشید. به کسی که بی‌چشم‌داشت می بخشید و محبت میکرد و اندیشه‌هایش با مثل اویی فرق داشت! " چه زیبا میکنی بانو! تمام شهر را یک سر، به عشق بی‌دریغ و بودن بی‌منّتت بد عادت کرده ای بانو! " احسان رفت و زینب سادات را ندید. صدای خنده های کودک بیمار و دردمند را نشنید. کودکان در دوستی هاشان..... ☘ادامه دارد..... ✍نویسنده؛ سَنیه منصوری
🕊🌷🌷🕊🇮🇷🕊🌷🌷🕊 ☘رمان جذاب ☘جلد چهارم؛ از روزی که رفتی ✍قسمت ۵۵ و ۵۶ صدای خنده‌های کودک بیمار و دردمند را نشنید. کودکان در دوستی‌هاشان شیله پیله‌ای ندارند. صاف مثل آسمان و مهربان چون خورشید هستند. خلوص محبت را میفهمند و اعتمادشان، هدیه ارزشمندشان است به پاکی دوستی کردنتان. خودش را به صدرا رساند. وارد اتاقش در دفتر وکالت شد. مقابلش نشست. احسان: _شیدا و امیر، آب پاکی رو ریختن رو دستم. گفتن مخالف هستن و حاضر نیستن اقدام کنن. صدرا پر اخم، خودکارش را در دست چرخاند: _میخوای چکار کنی؟ نیومدنشون برای خواستگاری نه تنها توهین به زینب سادات به حساب میاد، که نشون میده تو هیچ پشتوانه ای برای این ازدواج نداری! احسان دستی به پیشانی اش کشید: _من عقب نمیکشم. من بخاطر و دو تا آدم شکست خورده، حاضر نیستم آینده و زندگیمو خراب کنم. صدرا به جدیت و قاطعیت کلام احسان نگاه کرد و در دل او را تحسین کرد. مردی که میتوانست بهترین تکیه‌گاه برای زینب سادات و ایلیا باشد. تلفن را برداشت و با رها تماس گرفت. آن لحظه بود که احسان بدترین خبر زندگی‌اش را شنید. امشب خواستگاری بود. نه خواستگاری احسان از زینب سادات! پسر همسایه زودتر دست جنبانده بود. مادرش با زهرا خانم صحبت کرده بود و امشب می‌آمدند در طلب زینبش. می‌آمدند در طلب مطلوبش! رها حرفی از خواستگاری احسان نزده و آن را به فردا انداخت بود. احسان از دفتر صدرا بیرون زد و به صدا زدن های صدرا توجه نداشت. پسر همسایه را میشناخت! همه چیزش به زینب سادات و اعتقاداتش میخورد. اگر امشب دل زینبش را آن پسر همسایه ی هم‌کفو شده ببرد چه بر سر این سالها علاقه‌اش می‌آید؟ یادش به محمدصادق افتاد و دلش برای او هم سوخت. انگار دزدی به اموالش زده باشد، پریشان بود. دزدی که میدانست قَدَر تر از اوست. وای بر او و ایمان تازه در دل جوانه زده‌اش. وای از اینکه مثل آیه‌ی قصه‌های رها نباشد. وای بر تو اگر مانند ارمیا، بخت به تو رو نکند و زینبش بدون تلاش از دست بدهد. تا به خود آمد، خود را سر خاک ارمیا یافت. احسان: _تو بهم امید دادی ارمیا! تو راه نشونم دادی! کمک کن به من! من کسی رو ندارم. منم مثل تو یتیم شدم! حق نیست زینبت هم ازم بگیرید!مگه نگفتی سیدمهدی دستت رو گرفت؟ تو هم مثل سیدمهدی باش! دستم رو بگیر. نذار تمام امید و آرزوهام رو از دست بدم. ارمیا! پدری کن برام. مثل مادر سیدمهدی که برات مادری کرد! تو پدری کن. جز تو امیدی ندارم. اشک از چشم احسان ریخت. دلش درد داشت. از امیر، از شیدا، حتی از زینب ساداتی که امروز حتی ندیده بودش... . . . . زینب سادات آن روز پژمرده بود. کلافه در خانه میچرخید و به شوق و ذوق مامان زهرایش نگاه میکرد. چند باری پسر همسایه را دیده بود. چند باری دیده بود که لبخندهای مادرش عجیب است. یکی دو بار متوجه شده بود که برادر دیگرش او را تعقیب میکرد. میدانست خانواده خیلی مذهبی هستند. از سفره‌ها و جلسات هفتگی خانه‌شان خبر داشت. مامان زهرا مدتی بود که مهمان همیشگی مراسمات آن خانه بود. دل زینب صاف نبود. ابری بود. با وزش بادهای نسبتا تند. چند باری از مامان زهرا پرسیده بود: _خواستگار دیگه‌ای نبود؟ و جواب منفی زهرا خانم و نگاه‌های مشکوک رها، باعث شد دیگر سکوت کند و در خود خموده شود.شاید رها خیالاتی شده بود اما چیزی زینب سادات را عذاب میداد.... خانه شلوغ بود. سیدمحمد آمده بود. سر و صدای دو قلوها کافی بود که خانه را پر از شور کند. رها و صدرا قبول نکردند در مراسم شرکت کنند و نگهداری از بچه ها را به عهده گرفتند. بیشتر بخاطر احسان بود. احسانی که ساعت‌ها خبری از او نبود. نمیدانستند چگونه برخورد خواهد کرد.حضور این خواستگاران، دل رها را مادرانه نگران کرده بود. بدتر از همه رفتار زینب سادات بود. چیزی با ذهن رها بازی میکرد. یعنی چیزی بین زینب سادات و احسان بود؟زینب سادات به احسان علاقه داشت؟ نکند اصلا پای کسی دیگر در میان بود؟ نکند زینب سادات آن دختری که نشان میدهد نباشد! رها به زینب سادات شک کرد. به آیه و حاصل عمرش شک کرد! به یادگار سیدمهدی شک کرد! ته دلش از این شک و تردید ها، بود اما شک چیزی شبیه خوره است. به جانت که بیوفتد، مغزت را میخورد. احسان آمد. غمگین و شکسته آمد. با شانه‌های افتاده آمد. دیگر باور داشت که همسری برای زینب سادات، تنها رویایی دور از دسترس بود. زینب سادات هیچگاه زینبش نمیشد. همسرش نمیشد، آرام جانش نمیشد.گاهی بخت یاری نمیکند. گاهی سرنوشت بازی میکند. تعارفات صدرا را رد کرد. از پله ها بالا رفت.صدای صحبت و خنده از خانه‌ای که، خانه امیدش بود، می‌آمد. بدون توقف وارد واحدش شد. چقدر حس بدبختی داشت.دختر آرزوهایش، مقابلی مردی جز او،..... ☘ادامه دارد..... ✍نویسنده؛ سَنیه منصوری
🕊🌷🌷🕊🇮🇷🕊🌷🌷🕊 ☘رمان جذاب ☘جلد چهارم؛ از روزی که رفتی ✍قسمت ۵۷ و ۵۸ دختر آرزوهایش، مقابلی مردی جز او، از خواسته ها و رویاهایش میگفت. برای جز اویی، شرط و شروط میگذاشت. آرامش کسی غیر او میشد. تمام آن شیطنت‌های پیچیده در متانتش از این خانه هم میرفت. در این جدال، نه او پیروز شد نه محمد صادق! کسی تازه از راه رسید و همه آرزوهایش را برد! . . . . زینب سادات در سکوت بود. غم چشم‌هایش را حتی عمومحمدش هم دیده بود. آنقدر واضح بی‌میل بود که حتی خواستگارها هم متوجه شدند. حرف که به صحبت میان جوانان رسید، داماد خجالت‌زده پشت سر زینب سادات وارد اتاق شد و در را باز گذاشت. روی صندلی نشست . و زینب سادات بعد از باز کردن پنجره، روی تخت نشست. هوا سرد بود اما زینب سادات، گُر گرفته بود. حمید، همان پسر همسایه خواستگار گفت: _امشب خیلی ناراحت هستید.اتفاقی افتاده یا بخاطر حضور ما هست؟ زینب سادات کمی فکر کرد: _شاید کمی از هر دو. من فقط روز بدی رو گذروندم و این مراسم خیلی ناگهانی بود. من چند ساعت بیشتر نیست فهمیدم و اصلا نتونستم مسائل پیش اومده رو حلاجی کنم. کمی پریشون هستم. حمید: _پس بهتره امشب تنها کمی با هم آشنا بشیم و بعدا دوباره خدمت برسیم، تا شما بتونید آماده بشید و فکرهاتون رو بکنید. ازدواج امر مهمی هست. شما به آمادگی نیاز دارید. من چند وقتی هست شما رو زیر نظر دارم، درباره شما تحقیق کردم و با آمادگی کامل قدم جلو گذاشتم. بهتره شما هم فرصتی داشته باشید. خیلی حرف نزدند. یک معارفه ساده و بعد خواستگاران رفتند. سایه از خوبی‌های مادر حمید میگفت. سیدمحمد از اصالت و شخصیت خانوادگی آنها تعریف میکرد و هر دو حواسشان به بی‌حواسی زینب سادات بود. دقایقی بعد زنگ در به صدا در آمد. قلب زینب سادات به تپش افتاد. ****** احسان خیلی با خود کلنجار رفت. در نهایت مقابل صدرا و رهایش ایستاده بود و میگفت: _پدر و مادرم پشتم رو خالی کردن. پشتم باشید! من امشب باید از زینب خانم خواستگاری کنم. رها لبخند زد: _برو دوش بگیر و تیپ بزن. مهدی جان مامان! کلید ماشین رو بردار، برو دسته گل و شیربنی بخر! مهدی با خنده کلید را قاپید و ضربه‌ای میان کتف احسان زد و رفت. محسن کرد: _دو قلو ها با من. فقط اون دختر بداخلاق رو با خودتون ببرید. خانواده داشتن خوب است! خیلی خوب! اما خوب تر این است که دور و بر خودت کسانی را داشته باشی تا شادی ات برایشان مهم باشد. که پشت و پناه تو باشند... احسان به طلب زینب سادات رفت! نمیتوانست شکست را بدون هیچ تلاشی بپذیرد. حداقل جلوی وجدان خودش شرمنده نبود! رها زنگ را زد. قلب احسان به تپش افتاد... سیدمحمد در را گشود و به مهمان های پشت در نگاه کرد.لبخند زد و گفت: _آقا ما که گفتیم بیاید برای مراسم،خودتون ناز کردید، الآنم دیر تشریف آوردید، خواستگارها رفتن. صدرا، سیدمحمد را کنار زد و رها با یک با اجازه از در وارد شد. بعد صدرا، دخترک نق نقوی سیدمحمد را در آغوشش گذاشت و گفت: _ما خودمون خواستگاریم، زودتر می اومدیم دعوا میشد! سیدمحمد به احسان کت و شلوار پوشیده و برازنده شده نگاه کرد و گفت: _پس بفرمایید، خوش اومدید! زینب سادات در آشپزخانه پناه گرفته بود و خارج نمیشد. قلبش بی مهابا می‌تپید. باورش نمیشد. همه چیز خیلی ناگهانی بود. تمام امروز عجیب بود. هر چه سایه و زهرا خانم به دنبالش آمدند، پاهایش یارای رفتن نکردند و همان جا نشست.اصلا چه میگفت؟ در همین فکر بود که کسی مقابلش نشست. نگاهش محجوبانه بود. پر از شرم و زینب سادات پر از حیا شد و صورتش گلگون... احسان: _شما نیومدید، مجبور شدم من بیام! من یک توضیح به شما بدهکار هستم. اول درباره اون صحبت کنیم، بعد بریم سر اصل مطلب. زینب سادات گوش میداد و احسان با همه توجه و دقتش، کلمات را میچید: _شاید ناراحت شدید از دستم اما برعکس شما که توجهی ندارید، همکارها متوجه توجه من به شما شده بودن. در حقیقت دروغ هم نگفتم. رهایی یک جورهایی جای مادر من هست و خاله شما! زینب سادات شرمگین گفت: _کاش به من هم میگفتید. احسان: _حق با شماست، اشتباه کردم. در واقع فکر نمیکردم اینقدر براشون مهم باشد. زینب سادات: _انگار خیلی مهم بود.برعکس همیشه که به من توجهی نداشتن، خیلی مورد توجه بودن. احتمالا باید برای خاله از کمالاتشون تعریف کنم. امروز هجده مدل غذا و دسر به من تعارف شد! احسان لبخند زد: _بیچاره ها خبر ندارن، جای بدی سرمایه‌گذاری کردن. چون من امشب اومدم، دختر آرزوهام رو خواستگاری کنم. زینب خانم! میدونم در حد شما نیستم، میدونم خیلی مونده تا مثل کسی بشم که مورد قبول شما باشه، این چند سال تمام سعی خودم رو کردم اما این خواستگارهای شما..... ☘ادامه دارد..... ✍نویسنده؛ سَنیه منصوری
🕊🌷🌷🕊🇮🇷🕊🌷🌷🕊 ☘رمان جذاب ☘جلد چهارم؛ از روزی که رفتی ✍قسمت ۵۹ و ۶۰ _....این چند سال تمام سعی خودم رو کردم اما این خواستگارهای شما دلم رو لرزونده! میترسم از دستتون بدم.به من فکر کنید. به من اجازه بدید یکی از خواستگارهای شما باشم. من تمام سعی خودم رو برای خوشبختی شما میکنم. چیزی برای تضمین ندارم اما قول میدم در شأن شما بشم! زینب سادات گفت: _بابا ارمیا تضمینتون کرده. شما ضامن معتبر دارید! زینب سادات، احسان هاج و واج مانده را تنها گذاشت و کنار زن عمویش نشست. رها با لبخند پرسید: _چی شد؟ داماد کجاست؟ احسان با سری پایین افتاده وارد شد و کنار صدرا نشست. صدرا دستی به شانه احسان زد: _پکری؟ جواب رد شنیدی؟ احسان نگاه گیج و مبهوتش را به صدرا دوخت و لب زد: _فکر کنم جواب مثبت گرفتم! زینب سادات سرش را با شرم پایین انداخت و لبه چادرش را روی صورتش گرفت تا سرخی آن را بپوشاند. همه متعجب نگاهشان میکردند. سیدمحمد گفت: _به این سرعت؟ بعد اخم کرد و به زینب سادات نگاه کرد: _یعنی چی؟ احسان بلند شد و به سمت زینب سادات رفت. سه قدم تا زینب سادات فاصله داشت که مقابلش روی زمین زانو زد و نگاهش روی او میخکوب شد: _آقا ارمیا چی گفت؟ چی گفت که گفتید ضامن من شد؟ اشک از چشم رها افتاد. سایه که دخترکش را در آغوش خوابانده بود، مات شد و سیدمحمد و صدرا سر جایشان میخکوب شدند. زهرا خانم اشک چشمانش را زدود و گفت: _برامون بگو چی شده عزیزم. 💭زینب سادات به یاد آورد: از سرکار تازه آمده بود. خسته بود.بعد از تعویض لباس، روی تخت دراز کشید که خوابش برد. بابامهدی و مامان آیه بودند که با لبخند نگاهش میکردند. دستش را گرفتند و قدم زدند. میان پدر و مادر بودن، حس خوبی به او میداد.حسی فراتر از تمام حس‌های خوبی که تجربه کرده بود. کنار چشمه ای نشستند. آیه دست در آب برد و سیدمهدی با لبخندی که چهره اش را زینت داده بود به آنها نگاه میکرد. بعد نگاه از آنها گرفت و جایی پشت سرشان را نگاه کرد. گویی به استقبال کسی میرود، از جا بلند‌ شد. زینب سادات به پشت سرش نگاه کرد و ارمیا را دید که سیدمهدی را در آغوش گرفت. آنقدر صمیمانه لبخند میزدند که زینب سادات هم لبخند زد. آیه دستش را گرفت و به سمت مردها رفتند. ارمیا با آن چهره آرام و دوست داشتنی اش، به آنها می‌نگریست. به زینب سادات گفت: _خیلی بزرگ و خانم شدی. زینب سادات خندید. سیدمهدی دخترش را در آغوش گرفت و گفت: _ضمانتش میکنی؟ ارمیا گفت: _همونجور که تو من رو ضمانت کردی. سیدمهدی گفت: _سه تا شرط دارم. ارمیا گفت: _همش قبول. آیه گفت: _شرط ها رو نمیخواید بدونید؟ ارمیا با همان لبخند گفت: _همین سه شرط رو برای من هم گذاشته بود. سیدمهدی لبخند زد: _تو بهترین انتخاب بودی برای امانتی های من. ارمیا گفت: _الان هم من تضمین میکنم که امانت‌دار خوبی برای امانتی تو و من هستش. آیه گفت: _ایلیا چی؟ ارمیا گفت: _حواسم بهش هست سیدمهدی به صورت زینب سادات نگاه کرد و گفت: _خوشبختی این نیست که بدون مشکل زندگی کنید! خوشبختی اینِ که با همه مشکلات همدیگر رو تنها نذارید و خدارو فراموش نکنید. ایمان داشته باش که دنیا فقط برای امتحان کردن شماست و آرامش بعد از این دنیا، در انتظار شماست. دست زینب سادات را به دستان منتظر ارمیا داد. زینب سادات هم قدم با ارمیا شد. ارمیا گفت: _دوست داشتن، نعمت بزرگی هست که خدا به ما داده. درهای قلبت رو باز کن. من تضمینش میکنم. بهش بگو سه شرط سیدمهدی، سه شرط من هم هست. ، ، ! تو باعث شدی من خوشبخت‌ترین بشم و زندگی خوبی داشته باشم. حالا نوبت من شده که جبران کنم! ما کنارت هستیم. زینب سادات گفت: _به کی بگم بابا؟ درباره کی حرف میزنی؟ ارمیا زینب سادات را چرخاند، تا پشت سرش را ببیند و در همان حال گفت: _همونی که امشب میاد. و زینب سادات نگاهش به احسانی افتاد که مقابل سنگ قبری نشسته و اشک میریزد. تنها صورت احسان از اشک خیس نبود. همه اشک میریختند.زینب سادات به سید محمد نگاه کرد و ادامه داد: _اختیار من، دست عمومحمد هستش. هر چی عمو بگه. سید محمد بلند شد و دست برادرزاده اش را گرفت و بلند کرد. پیشانی‌اش را بوسید و او را در آغوش کشید.همه ساکت بودند. این لحظه برای این عمو و برادرزاده بود. سیدمحمد از روی چادر، سر زینبش را بوسید و گفت: _یادگار برادرم! همه دارایی من! زینبم! من چی بگم عمو جان؟ منی که به سیدمحمد و ارمیا ایمان دارم! ایمان دارم که بهترین ها رو برای دردونه ام میخواهند! زینب سادات با گریه گفت: _کاش بابا بود! کاش بابا مهدی بود! کاش بابا ارمیا بود! عمو تنهام نذار! من مادر ندارم! پدر ندارم! عمو پدری کن برام! زینب سادات آرام حرف میزد. اما.... ☘ادامه دارد..... ✍نویسنده؛ سَنیه منصوری
🕊🌷🌷🕊🇮🇷🕊🌷🌷🕊 ☘رمان جذاب ☘جلد چهارم؛ از روزی که رفتی ✍قسمت ۶۱ و ۶۲ زینب سادات آرام حرف میزد. اما نه آنقدر که صدایش به گوش احسان نرسد. نه آنقدر آرام که رها و سایه و زهرا خانم به هق هق نیفتند. نه آنقدر آرام که صدرا نفس بگیرد و چشم بچرخاند و بغضش را پس بزند. نه آنقدر آرام که ایلیا بلند نشود و دست روی شانه خواهرش نگذارد و نگوید: _من هستم خواهری! و سیدمحمد هر دو را به سینه بفشارد. آخرین خانواده‌اش را. آخرین یادگاری های برادرانش را! احسان کنار صدرا نشست. سیدمحمد در حالی که میان زینب سادات و ایلیا قرار گرفته بود، نشست و گفت: _این از نظر والدین عروس! والدین داماد کجا هستن؟ احسان شرم کرد و سر به زیر انداخت اما صدرا برای همین پدری کردن ها آنجا بود. رها با نگاهش او را تایید کرد و صدرا سخن گفت: _راضی به این ازدواج نیستن. برای همین نیومدن. البته مادرش ایران زندگی نمیکنه ولی الان ایران بود و نیومد. به امید اینکه شما با فهمیدن عدم رضایتشان، جواب رد بدید. البته بگم که احسان همیشه با والدینش فرق داشت. الان هم فرق داره. احسان اهل زندگی هست. رها ادامه داد: _بیشتر جریان زندگی احسان رو میدونید و این مدت هم که کنار ما بود، بهتر شناختیدش. احسان امروز ما، همون ارمیای هفده-هجده سال پیش شماست. یک روز آیه عزیزمون با همه سختی های زندگیش ساخت و هم مسیر رشد و تعالی ارمیا شد، حالا وقتش رسیده نازدانه آیه قدم به میدون بگذاره. زهرا خانم که مادرانه خرج هر دو طرف میکرد رو به سیدمحمد گفت: _میدونم تصمیم سختی هست و امانتی که سنگینیش رو روی شونه‌هات حس میکنی، سنگین‌تر شده! اما به این مرد یک فرصت بدید. بگذارید اثبات کنه چقدر مرد میدونه! حق نیست وقتی همه شماها، فرصتی برای اثبات خودتون داشتید و موفق بیرون اومدید، حالا به این جوان فرصت ندید. شمایی که حتی به محمدصادق هم فرصت دادید! ************** محمدصادق فریاد زد: _نه! اون نمیتونه این کار رو بکنه! حق ندارن این کار رو بکنن! مسیح دستش را گرفت و نشاند: _با فریاد زدن چیزی درست نمیشه. اگه از اول حرف منو گوش میکردی، اینجوری نمیشد! مریم از آشپزخانه خارج شد و خدا را شکر کرد بچه‌ها بیرون رفته‌اند. اوضاع محمدصادقش بهم ریخته بود و مریم کسی را جز خود محمدصادق مقصر نمیدانست. شاید اگر او هم کسی چون آیه و ارمیا را داشت، مثل زینب سادات خود را نجات میداد. محمدصادق جواب مسیح را داد: _اون پسر چی داره؟ اون به درد زینب نمیخوره. زینب با یک زندگی قانون مند نظامی بزرگ شده. زندگی پر از هرج و مرج یک دکتر، اون رو خسته میکنه. در ثانی، اون پسر اصلا در حد زینب نیست. نه دین داره، نه ایمان! مسیح گفت: _اما خودش رو خوب نشون میده تا دل زینب رو بدست بیاره. اونوقت تو چکار کردی؟ هرچی شدی که اون بدش میومد و فراریش دادی! مریم به حرف هایشان گوش داد. مثل همیشه در حاشیه بود. محمدصادق: _یعنی این قدر احمق هستن؟ اون عموی بی لیاقتش چرا جلوش رو نمیگیره! مریم گفت: _درست صحبت کن. محمدصادق و مسیح متوجه مریم شدند. مریم که نگاهشان را دید قدم به سمتشان برداشت و در عین حال گفت: _زینب سادات عاقل و بالغ هست و میدونم انتخاب درستی کرده! محمدصادق اخم کرد و مسیح ابرو بالا انداخت اما مریم بدون توجه حرفش را زد. میخواست یکبار هم که شده، برای آینده برادرش هم که شده، قدمی بردارد. ادامه داد: _زندگی کردن نیست. کردن طرف مقابل و بالا بردن خودت نیست. زندگی این نیست که فکر تو درست هست و همه به رای تو کارهاشون رو انجام بدن. تو بد کردی محمدصادق! به زینب سادات و خودت بد کردی. چون مسیح رو الگوی خودت کردی. تو دردهای خواهرت رو ندیدی! ندیدی که تو قفس طلاییش داره میپوسه.ندیدی که سرم میذاره، روح من رو مثل خوره میخوره. ندیدی بخاطر که قبل ازدواج گفت چقدر آسیب دیدم. مسیح من رو خواست و بدست آورد. اون فقط پیروزی برای خودش و خواسته هاش میخواست. ندید که چند نفر برای خوش آمد اون شکستن. من رو تو این چهاردیواری زندانی کرد و فکر کرد عجب مردی هست که حرف حرف خودش هست. نگاهش به نگاه مسیح نشست. مسیحی که مات حرف های او بود. مریم ادامه داد: _مهم نیست که زنت رو به زور تو خونه نگه داری! مهم اینِ که تصمیم بگیره! خونه داری بد نیست! خیلی هم خوبه! به شرطی که نباشه. مسیح گفت: _من مجبورت نکردم! تو آزاد بودی بری سرکار. مریم پوزخند زد: _آزاد؟ با حرف‌ها و تهدیدها و منت‌هایی که میذاشتی؟ با زبونت که مثل زبون مار نیش میزد و هر بار خواستم جایی برم و کاری کنم، هزار جور حرف زدی؟ که من از بس کار کردم،...... ☘ادامه دارد..... ✍نویسنده؛ سَنیه منصوری
🕊🌷🌷🕊🇮🇷🕊🌷🌷🕊 ☘رمان جذاب ☘جلد چهارم؛ از روزی که رفتی ✍قسمت ۶۳ و ۶۴ مریم پوزخند زد: _آزاد؟ با حرف‌ها و تهدیدها و منت‌هایی که میذاشتی؟ با زبونت که مثل زبون مار نیش میزد و هربار خواستم جایی برم و کاری کنم، هزار جور حرف زدی؟ که من از بس کار کردم، خانمی بلد نیستم و خوشی بهم نیومده و باید مثل کلفت ها برای مردم کار کنم؟ یا اینکه سرکار بری کی مواظب بچه ها باشه و تو که خونه هستی از پس اینها برنمیای! یادت هست؟ تو من رو با حرفهات زمین گیر کردی! تو من رو با میسوزوندی به محمدصادق نگاه کرد و ادامه داد: _همون کاری که تو با زینب سادات کردی! فقط اون، مادر و پدری داشت که جلوی اشتباهش رو گرفتن! تو با این رفتارت هیچ وقت نمیتونی مثل زینب ساداتی رو داشته باشی که آیه بزرگش کرده! آیه پر از نشاط و زندگی بود. زینب سادات زن بایدهای تو نیست! زنی هست که باید با اون مشورت کنی! باید حرف ها و نظرهاش رو بشنوی! نه که نظرهات رو بگی و منتظر باشی انجام بده! زینب سادات با من فرق داره. اون برای خودش ارزش قائله. مسیح گفت: _چقدر دلت پر بود! مریم سر به زیر انداخت: _خیلی بیشتر از اینها پر هست دل من! محمدصادق: _اما تو همیشه خوشحال بودی! مریم لبخندش پر درد بود: _برای شادی شما بود. خیلی بد هستش که بازیگر خوبی هستم! هیچکس نفهمید من روحم رو از دست دادم. منیّت خودم رو از دست دادم. الان دیگه حتی خودم رو نمیشناسم و منتظرم یکی بهم بگه این لیوان آب رو چطور بخورم! مسیح: _لیاقت نداشتی! لیاقت این زندگی و احترامی که بهت دادم رو نداشتی! تو لیاقتت همون محله و زنهایی بود که به جونت بیفتن! البته شاید حق داشتن! از قدیم گفتن تا نباشد چیزکی... محمدصادق یقه لباس مسیح را گرفت: _درست صحبت کن باهاش! مسیح، محمدصادق را هل داد و گفت: _جمع کن خودت رو! من برات پدری کردم! حرمت نگهدار! محمدصادق: _مگه تو حرمت خواهرم رو نگهداشتی؟ مسیح خواست چیزی بگوید که مریم گفت: _بسه! فقط میخواستم این رو ببینی! من به این حرفها عادت دارم. فقط میخواستم خودت ببینی که حق با ارمیا بود که جلوت ایستاد. مثل تو که الان جلوی مسیح ایستادی! تو خودت هم همین کار رو با زینب سادات کردی. خودت رو درست کن محمدصادق! بعد به مسیح نگاه کرد: _آیه دو روز قبل از شهادتش به من زنگ زد و گفت حلالش کنم. گفت اون و ارمیا خودشون رو مقصر زندگی سخت من و شکست قلب محمدصادق میدونن. من حلالشون کردم! میدونی چرا؟ چون اونها هم تو رو نمیشناختن. زندگی متاهلی خیلی متفاوت از زندگی برادرانه است. اما تو رو نمیدونم که میتونم حلال کنم یا نه! بخاطر همه تهمت‌هایی که زدی، زخم‌زبون‌هایی که زدی، بخاطر اینکه من رو در من کشتی! ******** زینب سادات لباسهایش را عوض کرد و چادر را سر کرد. از اتاق خارج شد و همهمه ای را در مقابل سرپرستاری دید. انگار خبرهایی بود. کمی که نزدیک تر شد، احسان را میان دکترها و پرستارها دید. می‌خندید. صدای تبریک می‌آمد. جعبه شیرینی میان دستانش نشان میداد این هیاهو برای چیست. صدای دکتر محمدی را شنید که پرسید: _حالا واقعا جواب مثبت گرفتی؟ احسان پر از نشاط بود: _معلومه که گرفتم! جواب منفی شیرینی داره مگه؟ خانم احمدی هم گفت: _یک روز باید دعوتمون کنید خانمتون رو ببینیم! احسان: _مگه بیکارم خرج رو دست خودم بذارم. تو بیمارستان نشونتون میدم. لیلا که از پرستاران همین بخش بود گفت: _چطور دخترخالتون به ما چیزی نگفت؟ عجب دهن قرصیه ها! احسان مودبانه گفت: _ایشون هم دیشب فهمیدن. دکتر محمدی گفت: _تو مگه دخترخاله داری؟ احسان شانه ای بالا انداخت و باز هم خندید. زینب سادات در دیدرس احسان قرار گرفت و لبخند احسان عمیق‌تر شد. چشمهایش درخشید. همه رد نگاه احسان را دنبال کردند. احسان گفت: _به این میگن موقعیت درست! خرج شام دادن هم نداریم! نامزد من، خانم علوی! دهانشان باز مانده بود. لبخند از لبهایشان رفته بود. تنها چند تن از همکاران با لبخند و مهربانی به زینب سادات و احسان تبریک گفتند. زینب سادات مقابل احسان رسید و سلام کرد. احسان جوابش را با تمام احساس داد: _سلام بانو! صدای بابا مهدی را شنید. در همان صداهایی که برای آیه میفرستاد. 🕊سیدمهدی: سلام بانو! احسان ادامه داد: _خسته نباشی جانان! صدای بابا ارمیا را شنید: 🕊_خسته نباشی جانان! زینب سادات صدای آیه را شنید: 🕊_سلام آقا! جانت سلامت! شرم کرد و آرام گفت: _سلام آقا احسان! ممنون! شما هم خسته نباشید. دکتر محمدی با خنده گفت: _این آقا احسان شما، حالا حالاها خسته نمیشه. الان در وضعیت دوپینگ به سر میبره! چند نفر خندیدند و احسان گفت: _از دوپینگ فراتر رفتم آقا! بعد به زینب سادات گفت:..... ☘ادامه دارد..... ✍نویسنده؛ سَنیه منصوری
🕊🌷🌷🕊🇮🇷🕊🌷🌷🕊 ☘رمان جذاب ☘جلد چهارم؛ از روزی که رفتی ✍قسمت ۶۵ و ۶۶ بعد به زینب سادات گفت: _حاضری؟ بریم؟ با تایید زینب سادات از همه خداحافظی کرده و آنها را با نقد و بررسی‌هایشان تنها گذاشتند. امروز در رستورانی با امیر و شیدا قرار داشتند. اصرار زینب سادات بود. همان دیشب گفت: _میخوام فردا پدر و مادرتون رو ببینم. احسان هم پذیرفت و قرار گذاشت، اما شیدا و امیر خبر نداشتند که این قرار برای دیدن عروسشان است..امیر و شیدا رسیده بودند. احسان دلهره داشت. چیزی که مدتها حسش نکرده بود. دلهره برای قلب شیشه ای زینبش. دلهره برای از دست دادن اعتماد زینبش! مرد که باشی، تکیه‌گاه بودن برای دوست‌ داشتنی‌هایت را دوست داری! مرد که باشی، کوه میشوی برای هرچه ناملایمات است.مرد که باشی، زنت جزیره امن خودش را دارد...فقط کافیست مرد باشی! صندلی را برای زینب سادات بیرون کشید و منتظر ماند که روی آن بنشیند. اما زینب سادات به پدر و مادر مردی نگاه میکرد که مورد اعتماد قلبش بود. دستش را مقابل شیدا دراز کرد و گفت : _سلام. شیدا و امیر، شمشیر را از رو بسته بودند. نه تنها بلند نشدند، بلکه شیدا توجهی به دست دراز شده زینب سادات هم نشان نداد. دستش را پس کشید و اخم درهم احسان را ندید. لبخند از لب زینب سادات که رفت، احسان گفت: _زینب خانم، لطفا بشینید. زینب نشست و احسان هم صندلی کناری اش را بیرون کشید و با کمی فاصله، نشست. امیر گفت: _خانم رو معرفی نمیکنی؟ احسان: _سلام! برای جواب منتظر نماند چون میدانست جوابی در کار نیست. پس ادامه داد: _زینب خانم، همسر آینده من. بعد به زینب سادات نگاه کرد که با نگاهی محفوظ به حیا سر به زیر دارد و شرم‌زده است. احسان: _امیر و شیدا پدر و مادرم. صدای آرام زینبش را شنید: _خوشبختم. شیدا: _با اینکه میدونی با این ازدواج مخالف هستیم، باز هم قبول کردی؟ احسان اعتراض کرد: _شیدا! امیر بی توجه به اعتراض احسان، دنباله حرف شیدا را گرفت: _فکر میکردم مادرت بهت یاد داده باشه زندگی که با اختلاف فاحش طبقاتی و فرهنگی شروع بشه، عاقبتی نداره! شما که تضاد اعتقادی هم دارید! احسان تا لب باز کرد و گفت: _امیر بس کن! زینب سادات با تمام متانت ذاتی‌اش، بدون نگاه مستقیم به چشمان امیر، گفت: _بله مادرم به من اینها رو یاد داده. اما همون مادرم، به پدرم؛ که خیلی بیشتر از تفاوتی که بین من و آقا احسان هست، تفاوت بینشون بود، اجازه داد تا خودش رو ثابت کنه. آقا احسان خیلی وقت که خودشون رو به من و خانوادم ثابت کردن. شیدا گفت: _یک نگاه به سمت راستت بکن! و زینب سادات نگاه کرد به زنی که پوشش بسیار متفاوتی داشت. مثل شیدا بود و نگاهش هم مستقیم به زینب سادات دوخته شده بود. احسان هم نگاهش به سمتی که شیدا گفته بود، رفت؛ خیلی زود نگاه گرفت اعتراض کرد: _این اینجا چکار میکنه شیدا؟ شیدا لبخند زد: _تو به ما نگفتی مهمون داری میاری! ما هم برای خودمون مهمون آوردیم. امیر گفت: _اون دختر سالها نامزد احسان بود! چیزی در دل زینب سادات تکان خورد اما نشکست. به پدرش ایمان داشت، به ارمیا و پدرانه‌هایش ایمان داشت. احسان گفت: _دیگه شورش رو درآوردید. به زینب نگاه کرد: _به خدا اینطور نیست زینب خانم. بین من و ندا چیزی نبود. باور کنید. شیدا: _همین که اون ندا هست و این خانم رو هنوز زینب خانم صدا میکنی، نشون میده چقدر صمیمی بودی با ندا. چیزی که با نامزدت نداری! احسان گفت: _صدا زدن اون فقط از روی عادته! زینب سادات: _آقا احسان! احسان مستاصل شد. قلبش به تکاپو افتاد! نمیخواست زینب را، زینبش را، از دست بدهد. نگاهش را به چادر زینب سادات دوخت و منتظر ماند . و زینب سادات هم او را منتظر نگذاشت: _من به شما اعتماد دارم. گذشته شما، هر چند که در آینده ما دخیل هست، اما به من مربوط نیست. من میدونم چند سال اخیر، سبک زندگی و رفتار شما عوض شده و من به پایداری شما تو این راه اعتماد کردم که الان اینجا هستم. بعد به شیدا لبخند دوستانه ای زد: _اینکه زن و مردی به هم احترام بذارن و در جمع با احترام همدیگه رو خطاب کنن، چیز بدی نیست! صمیمیت در صدا زدن اسم، بدون پسوند و پیشوند نیست! صمیمیت این هست که بدونی طرف مقابلت چه حالی داره و به چه چیزی نیاز داره و من میدونم آقا احسان الان به اعتماد من نیاز داره. و اعتماد من، چیزی هست که بهشون داده میشه! من اعتماد کردم و پا در راهی گذاشتم که میدونم سخت هست اما در تمام راه، هم قدمی دارم که تنهام نمیذاره! امیر بلند شد: _خب تبریک میگم. من باید برم. همسرم منتظرمه! به امید دیدار عروس عزیزم! دستش را به سمت زینب سادات دراز کرد اما قبل از هر عکس‌العملی.... ☘ادامه دارد..... ✍نویسنده؛ سَنیه منصوری
🕊🌷🌷🕊🇮🇷🕊🌷🌷🕊 ☘رمان جذاب ☘جلد چهارم؛ از روزی که رفتی ✍قسمت ۶۷ و ۶۸ دستش را به سمت زینب سادات دراز کرد اما قبل از هر عکس‌العملی از طرف او، احسان، دست امیر را گرفت و بلند شد و خداحافظی کرد. امیر ابرویی بالا انداخت و لبخندی زد و رفت. شیدا هم بلند شد و گفت: _میرم با ندا نهارمو بخورم! اینجور دخترها اشتهام رو کور میکنن. بای شیدا دستی تکان داد و رفت. دل شکستن همین قدر آسان است... زینب سادات خواست بلند شود که احسان گفت: _لطفا نرید! من معذرت میخوام بخاطر رفتارشون! زینب سادات دوباره نشست و گفت: _بخاطر رفتار پدر و مادرتون معذرت خواهی نکنید! اونها نگران شما هستن و بخاطر دوست داشتن زیاد شما هست که این حرف ها رو زدن. احسان: _اما شما رو ناراحت کردن. زینب سادات: _همین که فهمیدید اون حرف‌ها من رو ناراحت کرد و سعی در آرام کردن اوضاع دارید، به نظر من کافی هستش. احسان لبخند زد: _پس بشینید و غذاتون رو سفارش بدید. زینب سادات گفت: _نمیخواستم مزاحمتون بشم دیگه! حس شیرینی در جان احسان پیچید: _قرار تا آخر عمر مزاحم همدیگه باشیم و این مزاحمت از دیشب که قبولم کردید شروع شده، پس خوش باشید و دل من هم خوش کنید. زینب سادات لبخند محجوبی زد و احسان نگاهش را به سختی از صورتش دور کرد. دلش را این همه حجب و حیا می‌برد. " بانو! جواب صبر و قدم گذاشتن در راه خدا اگر چون تویی باشد، پس بهشت چه زیباست! تو که خنده‌هایت رحمت خداست! تو از بهشت آمده‌ای یا بهشت را از روی تو ساخته‌اند؟ هرچه باشد، شبیه توست و تو بهترین پاداش صبر در راه خدایی! " زینب سادات بیشتر با غذایش بازی میکرد. احسان کمی او را به حال خود رها کرد اما خیلی نتوانست تحمل کند و گفت: _غذاتون رو دوست ندارید، بگم عوض کنن!؟ زینب سادات: _نه ممنون. خوبه. احسان: _پس چرا نمیخورید؟ زینب سادات: _فکرم درگیر هستش، شما بفرمایید. و قاشقی از غذا در دهانش گذاشت. احسان: _چی فکر شما رو مشغول کرده؟ زینب سادات: _خیلی چیزها. احسان اصرار کرد: _مثلا چی؟ زینب سادات: _مثلا ایلیا. بیمارستان. خرید جهاز و خیلی چیزهای دیگه احسان جدی شد و ابرو در هم کشید: _چرا ایلیا؟ اتفاقی افتاده؟ زینب سادات نا امیدانه گفت: _من نمیدونم یک نوجوان رو چطور بزرگ کنم! چطور راه و چاه نشونش بدم. بعد از ازدواجمون چطور مواظبش باشم! من نمیتونم براش جای مامان بابا رو پر کنم! صورت احسان نرم شد و گفت: _فکر کردم اتفافی براش افتاده! من رو ترسوندین! اولا اینکه جای کسی رو قرار نیست پر کنی. جای اونها همیشه خالی میمونه و شما باید نقش خواهری خودتون رو درست و قوی تر از همیشه ایفا کنید. دوما ازدواج ما قرار نیست تاثیر منفی روی زندگی ایلیا بگذاره. چون یک نفر به زندگی اون اضافه میشه و قرار نیست من شما رو ازش جدا کنم. قراره براش برادر باشم. سوما، مگه من مُردم که شما نگران ایلیا شدی؟ خودم دستش رو میگیرم و از خطرات حفظش میکنم. درضمن ما راهنمایی های آقا سید و مامان رهایی رو داریم! قرار نیست تنها باشیم. زینب سادات با شک و تردید و صدایی آرام پرسید: _اگه خدایی نکرده، بعد از صد و بیست سال، اتفاقی برای مامان زهرا بیفته، ایلیا... احسان حرفش را تا ته خواند و زینبش را از تردیدها رها کرد: _با ما زندگی میکنه. حتی اگه بخواهد از روزی عروسیمون میتونه بیاد پیش ما زندگی کنه. ایلیا برای من هم عزیزه! یادگار مردیِ که در حق من پدری کرد. اون سفر، سفر عشق بود و خودشناسی و من اون رو مدیون پدر شما هستم. زینب سادات قاشق دیگری از غذا در دهان گذاشت و دلش آرام شد. احسان آرام شدن دل زینبش را دید و دلش آرام شد. همان شب، بخاطر دل احسان، رها همه را دور هم جمع کرد. مادر که باشی، نگاه بی‌تاب میوه دلت را میشناسی! شرم نگاه های احسان، باعث شده بود مهدی حسابی اذیتش کند. زینب سادات در میان این همه شور و شوق خانواده، سعی در پنهان کردن خود از احسان داشت، احسانی که همیشه نگاهش دنبالش بود و میدانست او کجاست. بعد خجالت میکشید سر به زیر می‌انداخت. دوباره با حرکت زینبش، نگاهش او را دنبال میکرد و دوباره شرمگین به خود می‌آمد. آنقدر این روند ادامه داشت که صدرا گفت: _زینب جان عمو، بیا بشین! این پسر چشماش چپ شد بس که دنبال تو گشت! همه خندیدند و زینب سادات سرخ شد از شرم و نشست و چقدر این شرم به چهره معصوم زینبش می‌آمد... بعد از شام بود که سیدمحمد جعبه‌ای مقابل زینب سادات گذاشت و گفت: _این هم از آخرین امانتی! زینب سادات نگاه پر از تعجبش را به سید داد . و سیدمحمد ادامه داد: _بازش کن. زینب سادات جعبه را در دست گرفت و باز کرد. در جعبه را گشود. نگاهش به جعبه بود. سکوتش طولانی شد. احسان نگران بود..... ☘ادامه دارد..... ✍نویسنده؛ سَنیه منصوری
🕊🌷🌷🕊🇮🇷🕊🌷🌷🕊 ☘رمان جذاب ☘جلد چهارم؛ از روزی که رفتی ✍قسمت ۶۹ و ۷۰ زینب سادات جعبه را در دست گرفت ، و باز کرد. در جعبه را گشود.نگاهش به جعبه بود. سکوتش طولانی شد. احسان نگران بود. اما زینب سادات بغض داشت. نگاهش به انگشتر عقیق ارمیا بود. به حلقه ساده مادرش. نامه که نمونه ای از آن، در کمد خودش هم بود . و در نهایت، انگشتر بزرگ و پر زرق و برق داخل جعبه که اصلا برایش آشنا نبود. انگشتر را در دست گرفت. همان که آشنا نبود.به عمو جانش گفت: _همه رو شناختم جز این! درد را در چهره عمومحمدش دید و صدای پر بغضش را شنید: _حلقه مادرت! داداشم براش خرید! پدرت،سیدمهدی! قطره اشک اجازه نگرفت و از چشم زینب سادات چکید. پشت سرش قطره ای دیگر. نگاه زینب سادات روی انگشتر رفت و به دقت به آن نگاه کرد.دنبال عاشقانه‌های آیه و سیدمهدی بود. دنبال لبخند روزی که آن را خریدند. زیر لب گفت: _چرا هیچوقت ندیدمش؟ سیدمحمد توضیح داد: _روز عقد آیه و ارمیا بود که این رو از دستش در آورد و به مامان فخری داد تا برای تو نگهداره. آیه این رو پسندید و سیدمهدی خرید. زینب سادات نگاهش روی انگشتر ساده مادرش افتاد. همان که ارمیا خریده بود. همان که ساده بود. همان که برای آیه، نشان از قلب بزرگ ارمیا داشت! سایه گفت: _اگه دوست نداری استفاده کنی اشکالی داره. هم ما، هم آیه درک میکنیم. زینب سادات سرش را به طرفین تکان داد و گفت: _مساله این نیست. به ایلیا نگاه کرد و گفت: _ایلیا بیا اینجا! ایلیا از کنار محسن و مهدی بلند شد و کنار زینب سادات نشست. زینب سادات حلقه سنگین را به سمت ایلیا گرفت: _این برای تو باشه؟ دوستش داری برای همسرت؟ ایلیا سرخ شد و گفت: _این چیزا چیه میگی؟ چه ربطی داره؟مال تو هستش. زینب سادات گفت: _اگه مامان بود، اینو میداد به عروسش. چون میدونه من طلاهای بزرگ دوست ندارم. بعد انگشتر ارمیا را برداشت و گفت: _تصمیم‌گیری برای این با تو هست. سیدمحمد گفت: _اون حلقه پدر تو بود.مادرت براش گرفت. بعد از شهادتش دست مادرت موند تا روز عقد که داد به ارمیا. ارمیا گفت امانت دستم هست تا بده به همسر تو! زینب سادات گیج شد: _مال بابا مهدی بود؟ تایید درون چشمان سیدمحمد برایش کافی بود.به احسان گفت: _پس این مال شماست، البته اگه دوست ندارید لطفا بگید. احسان بلند شد و انگشتر عقیق را گرفت و در انگشت حلقه اش کرد. کاملا اندازه بود. احسان: _اندازه است! ممنون که منو لایق دونستید. زینب سادات پاکت را به سمت احسان گرفت: _این هم مال شماست. نامه بابا مهدی برای دامادش حال احسان دگرگون شد. نامه را گرفت و خواست بنشیند که صدای زینب سادات حواسش را پرت کرد. زینب سادات: _از نظر شما اینها حلقه‌های ما باشه، اشکال نداره؟ احسان لبخند زد: _افتخاره برام. فقط پول حلقه شما رو کنار گذاشتم، هرکاری دوست دارید انجام بدید. زینب سادات: _پول حلقه‌هایی که باید میخریدیم میدونم چکار کنم. رها لبخندش را شناخت. سیدمحمد هم شناخت. دختر سیدمهدی، خیلی شبیه ارمیا فکر میکرد. آن پول، حلقه ای برای ازدواج دو یتیم، از بچه‌هایی شد که ارمیا پدرشان بود و پدری میکرد برایشان... . . . . دو روز بعد در بیمارستان برای زینب‌ سادات، روزهای بدی بود. اصلا تصورش را نمیکرد. رفتارهایی میدید که در ذهنش هم نمی‌گنجید. انسانهای دو رو، کینه ای و حسود! یک سوال در ذهنش بود! تقصیر او چه بود که دکتر احسان زند، او را برای زندگی و آینده‌اش میخواست؟ تقصیر او چه بود که نجابت زینبی‌اش از مد ها و ایدآل های هالیوودی پیشی گرفت و دل مردی که اهل ازدواج و خانواده بود را اسیر کرده بود؟تقصیر زینب سادات چه بود که مردهای کمی اهل ازدواج بودند و زیادشان دنبال خوشی؟ تقصیر زینب سادات چه بود که خدا گفته است مردان طیب و زنان طیب؟ تقصیر نجابت مهتابی زینب سادات چه بود که هر که او را میخواست، برای همیشه میخواست؟ تقصیر زینب سادات چه بود که دور خودش خط قرمزی به نام حجاب و حیا کشیده بود و دست هوس را کوتاه کرده بود؟ احسان شیفته متانت ذاتی او بود. دختری که چادر بازیچه و اجبار و هیچ چیز دیگر جز ایمانش نبود. وقار و آرامشش، شیطنت‌های درون خانه‌اش، زیبایی مرواریدی‌اش دل احسان را لرزانده بود. احسانی که بین ساعات کاری‌اش برای همان سلام با خجالت و شرم دخترانه زینب سادات، از این بخش به آن بخش میرفت... دل است دیگر... تنگ میشود! میدانی چرا؟ چون با فکر کردن به محبوب،قند در دل آب میشود و این قندهای آب شده به دل مینشیند و دل را تنگ میکند. آنقدر قند و آب و دل آب‌رفته بهانه میگیرند تا دل به رخسار محبوب رساند و کمی جا باز کند. اما امان از محبوبی که با دیدنش هم قند در دلت آب شود... احسان در یکی از همان دیدارهای کوتاه.... ☘ادامه دارد..... ✍نویسنده؛ سَنیه منصوری
🕊🌷🌷🕊🇮🇷🕊🌷🌷🕊 ☘رمان جذاب ☘جلد چهارم؛ از روزی که رفتی ✍قسمت ۷۱ و ۷۲ احسان در یکی از همان دیدارهای کوتاه بود که گفت: _بعد ساعت کاری، وقت دارید درباره موضوعی صحبت کنیم؟ زینب سادات هنوز نگاه از چهره احسان میدزدید: _خیلی مهمه؟ احسان سر به زیر لبخند زد: _مهم که هست اما نه اندازه خستگی شما! زینب سادات: _نه، خسته نیستم. گفتم اگه خونه بیاید صحبت کنیم بهتره. دوست ندارم دور از چشم خانواده باشه. و احسان در دل گفت: " کی عقد کنیم یک دل سیر نگاهت کنم بانو! " بعد آرام، طوری که زینب سادات بشنود گفت: _چشم، چون درباره عقد میخواستم صحبت کنیم، بهتره که همه باشن. فقط شما یک پیش زمینه داشته باشید که شیدا ده روز دیگه از ایران میره. حرف نگفته احسان را زینبش فهمید! دل نگران عقدی بود که مادرش نباشد. هر چند که شیدا، همیشه شیدا بود اما مادر است دیگر! دلت محبت مادر نخواهد، دل نیست؛ سنگ است! احسان رفت و زینب سادات به کارش مشغول شد. از اتاق کناری صدای همکارانش را شنید که گفتند: _چند ماه هست احسان همه شیفت‌هاشو با این دختره برمیداره! اینقدر قیافه علیه السلامی داره که هیچکس بهش شک نکرد. و صدای دیگری گفت: _اما من شک کردم! بعدش احسان گفت‌ دختر خاله‌اش هست، گفتم شاید نقشه مادرهاشون باشه! اصلا به نظر من، مادر احسان، مجبورش کرده با این دختره ازدواج کنه! احسان با اون تیپ و هیکل، اصلا به این دختره میاد؟ نه مادری دارد که خواهرش را اجبار کند و نه مادر احسان او را میخواهد... خدا حواست هست؟ اینجا دل بنده‌ای را میشکنند که نه مادر دارد، نه پدر! . . ‌. ‌. احسان به همراه رهایی اش، مقابل زهرا خانم و زینب سادات نشسته بود. زهرا خانم گفت: _بگو مادر! خجالت نکش. غریبه بین ما نیست، راحت باش! احسان گفت: _یک درخواستی دارم از شما! نمیدونم یا مطرح شدنش چه فکری درباره من میکنید. رها گفت: _ما قضاوتت نمیکنیم پسرم! بگو احسان نفس گرفت و پشت هم گفت: _شیدا ده روز دیگه میره! دوست دارم در مراسم عقد باشد. لطفا اگه مخالف هستید یا در این مدت نمیشه مراسم گرفت، یا هر دلیل دیگه ای، بگید! رها گفت: _شیدا مادرت هست و حق داری بخواهی تو مراسم عقدت باشد. احسان: _شیدا رفتار خوبی با زینب خانم نداشت! میدونم... زینب سادات حرف احسان را قطع کرد: _به نظرم بهتر باشد زودتر اقدام کنیم. حالا چون ده روز هستند دلیل نمیشه ما روز آخر مراسم بگیریم. شاید ایشان روزهای آخر برنامه خاصی داشته باشند. زهرا خانم گفت: _شما خریدها را انجام بدهید، ما هم به مراسم میرسیم. وقت رفتن، احسان در کنار زینب سادات ایستاد و با لبخند گفت: _ممنون. زینب سادات پرسید: _برای چه؟ احسان گفت: _برای همه چیز... رفت و زینب سادات هم لبخندی زد. . . ‌. به خواست زینب سادات، مراسم در خانه بود. مهمان ها بیشترشان اقوام خاندان زند بودند. زینب سادات در آن پیراهن سفید و ساده، با آن چادر زیبا با طرح های محو، آرایش ملایمی که با رو گرفتن از نامحرمان پنهان شده بود، در کنار احسان نشست. شیدا کنار پسرش ایستاده بود. هر چند راضی به این وصلت نبود، اما آبروداری میکرد. مقابل احسان و زینب سادات ایستاد. نگاه هر دو را که جلب کرد، گفت: _امیدوارم خوشبخت باشید. امیدوارم هیچ وقت از انتخابتان پشیمان نشوید. امیدوارم همیشه عاشق بمانید. من اگر گفتم نه، پای بدجنسی من نگذارید. پسرها شبیه پدرها میشوند. امیر هم اول خیلی با پدرش فرق داشت اما به مرور تمام افکار و عقاید و رفتارهای پدرش در او ظاهر شد. اگر میخواهی زنت را خوشبخت کنی، مثل پدرت نباش! تفاوت خانواده ها را ببین! باید خیلی ثابت قدم باشی احسان! صدرا را ببین و الگو کن! اگر تا سفر بعدی من این زندگی دوام آورد، آن وقت یک کادوی خوب پیش من دارید. آن موقع است که تو عروس من میشوی! بعد صورت احسان و زینب سادات را بوسید و زیر گوش زینب سادات گفت: _خوشبخت باش و پسرم را خوشبخت کن. زندگی با ما برایش خوب نبود. تو زندگی خوبی برایش بساز! بخاطر مادرت هم متاسفم! مادرت تنها زن چادری بود که من از ته دل او را قبول داشتم. بعد رفت و به خوش‌آمدگویی هایش مشغول شد. بالاخره مادر داماد بود! عاقد آمد! جای خالی آیه در چشمان چند نفر، زیادی پر رنگ بود. زینب سادات تمام جاهای خالی را بغض کرد. بغض کرد برای آیه ای که نبود. برای ارمیا و سیدمهدی که نبودند! برای حاج علی و فخرالسادات. چقدر جای خالی دارد این جشن! چقدر همه هستند و او نیست. مادر نیست...پدر نیست... دست آشنایی روی دستش نشست. ایلیا کنارش روی زمین نشسته بود و دست خواهرش را گرفته بود. او هم بغض داشت و صدایش میلرزید: _داداش احسان! من فقط همین یک دانه خواهر را دارم! ما را از هم جدا نکنید! احسان برادرانه نگاهش کرد:.... ☘ادامه دارد..... ✍نویسنده؛ سَنیه منصوری
🕊🌷🌷🕊🇮🇷🕊🌷🌷🕊 ☘رمان جذاب ☘جلد چهارم؛ از روزی که رفتی ✍قسمت ۷۳ و ۷۴ احسان برادرانه نگاهش کرد: _من بدون تو خواهرت را نمیخواهم! چشمکی با لبخندش زد و ادامه داد: _من فقط زن نمیخواهم، خانواده میخواهم! تو و زینب خانم، خانواده من هستید و هیچوقت از هم جدا نمیشویم! ایلیا پرسید: _حتی اگر از این خانه بروید؟ احسان سری به تایید تکان داد: _هرجا برویم با هم هستیم! زینب سادات دلش گرم شد. به همین سادگی... عاقد شروع کرد و پارچه روی سرشان آمد و قند سابیده شد. احسان قرآن را مقابلشان گشود و زینب سادات دست ایلیا را محکم گرفت. دلش هوای مادر کرد و جای خالی پدر خار چشمهایش شد. چه کسی میداند چقدر سخت است در مهم ترین روز زندگی ات، چشمت به قاب خالی حضور بودن یعنی چه؟ چه کسی میداند درد یعنی چه؟ مرگ یعنی چه؟ زینب سادات بغض را میشناخت که راضی شد زودتر عقد کنند تا احسان هم درد نکشد. درد او را حس نکند. درد آنقدر زیاد است تا دلت را بسوزاند که دعا کنی، خدایا! هیچکس رو بی‌کس نکن! بعد زبانش را گزید. چطور مهربانی‌های بی حساب عمومحمد و سایه اش را فراموش کرده بود؟ چطور پشتیبانی همیشگی صدرا و رهایش را از خاطر برد؟ چطور مادرانه های زهرا خانم را حراج بغضش کرد؟ خدایا شکرت که غریب نیستم. زینب سادات با غربت چشمان ارمیا، آشنا بود. بی‌کسی یعنی ارمیا! ارمیایی که آیه، همه کس او شد! جای خالی ها درد دارد.... و عاقدی که بار سوم خواند دوشیزه مکرمه را و احسان میان قرآن بسته ای گذاشت و زینب ساداتی که بغض کرد و دنبال اجازه گشت! زینب سادات: _با اجازه...🥺 دهانش قفل شد. سکوت بود. همه منتظر بودند عروس بله بگوید که دست بزنند و هلهله کنند. سیدمحمد از کنار عاقد بلند شد. سفره عقد را دور زد. رها و سایه اشک ریختند. چقدر دردهای زینب سادات درد داشت برای قلبشان. سیدمحمد کنار زینب سادات رسید و شانه اش را لمس کرد: _همه اینجا هستند! مطمئن باش که هستند. آیه دخترش را تنها نمیگذارد. مهدی که این روز را از دست نمیدهد. ارمیا دخترکش را رها نمیکند! بگو عمو جان! بگو جان عمو! بگو! بابایت هست! مادرت هست! زینب سادات قطره اشکی ریخت و خیره به قرآن گفت: _با اجازه پدر و مادرم... بله... صدای صوت و دست و جیغ و هلهله بلند شد. احسان قلبش فشرده شد از این حجم بی‌کسی های همسرش... چقدر این دخترک صبور آیه را دوست داشت... جشن و سیل تبریک و شام و پذیرایی میان دلتنگی های زینب سادات و ایلیا، برپا بود. ایلیایی که کنار احسان بود و احسان برادرانه خرجش میکرد. برادرانه هایش نه از سر اجبار بود و نه ریا! برادرانه بود فقط! آن شب امیر و همسرش زود رفتند و شیدا آخرین نفر بود! هر چه باشد، مادر است! و امیر سخت از مجلس پسرش دل کند اما مجبور بود. گاهی اجبار ها سخت تر از همیشه میشوند! صدرا پدری کرد و امیر دلش به حال خودش سوخت!.. . . . احسان در خانه را زد و به انتظار ایستاد. چقدر دلش هوای دیدن همسرش را داشت. همسری که شب قبل نامش را در شناسنامه‌اش هک کرد اما مدتها دلش را به نام او زده بود. چقدر خوب است که دلت به قرارش برسد... زینب سادات خواب آلود بود. آن لحظه که مقابل احسان ایستاد، چشمهای پف کرده‌اش هم دل احسان را لرزاند. زینب ساداتی که در حال باز کردن در، با خودش غرغر میکرد و میگفت: _آخه کی فردای عقدش میره سرکار؟ لبخند احسان عمق گرفت. نگاه زینب سادات که به نگاه احسان دوخته شد، لپ هایش که از شرم سرخ شد و احسانی که دست دراز کرد و دستهایش را گرفت، صدای همسرش را شنید: _سلام. احسان با تمام احساسش گفت: _سلام خانوم! سلام بانو! صبحت بخیر! غرغرو بودی و من نمیدونستم؟ زینب سادات لب گزید و احسان خندید: _همیشه دوست داشتم ببینم این پسرها چی از تو دیدن که میگن شما خیلی سر به هوا و شیطونی! بعد چشمکی به زینب سادات شرمگین زد و با خنده ادامه داد: _البته شما همیشه خانمانه رفتار میکنیدها! و این شیطنت هایی که برای خانواده داری، و قرار هست برای من هم باشه، همون چیزی هست که من میخواستم. دوستت دارم بانو! و این اولین دوستت دارمی بود که احسان گفت. در حیاط خانه محبوبه خانم! چه کسی فکرش را میکرد؟ یک روز، دختری به نجابت مهتاب، در میان چادر سیاهش، ایستاده در هوای صبحگاهی، زیر نور ملایم آفتاب، دست در دست مردی که فرسنگ ها از او و عقایدش دور بود، اینطور عاشقانه بشنود واژه‌ی (دوستت دارم) را؟ تمام راه تا بیمارستان، در ذهنش تکرار شد، و تکرار شد. آنقدر که دلش پر از خوشی شد. آنقدر سرحال شده بود که واکنش همکارانش برایش مهم نبود. احسان لبخند عمیقش را دید..... ☘ادامه دارد..... ✍نویسنده؛ سَنیه منصوری
🕊🌷🌷🕊🇮🇷🕊🌷🌷🕊 ☘رمان جذاب ☘جلد چهارم؛ از روزی که رفتی ✍قسمت ۷۵ و ۷۶ احسان لبخند عمیقش را دید. دید و دلش بی قرار شد. دید و دلش بیشتر خواست. دلش بیشتر از این لبخندها خواست. دلش صدای بلند خنده‌هایش را خواست. چقدر شیرین است، مسئول خنده‌های کسی باشی که دوستش داری! ********* صدای خنده های بلندی در بخش پیچید. زینب سادات سرکی به راهرو کشید و احسان را دید که مقابل ایستگاه پرستاری ایستاده و به حرف چند تن از خانم های همکارش میخندد. نگاهش به خنده‌های پر رنگ و لعاب همکارانش نشست و کمی دلش گرفت. حق دارد؟ یا حق ندارد؟ زینب ساداتی که شب گذشته ازدواج کرده بود. تاکنون خنده های بلند احسان را نشنیده بود. تاکنون او را اینگونه ندیده بود. چرا احسان خنده‌های‌زیبایش را، همانی که زینب سادات تازه فهمیده بود چقدر زیباست را تقدیم کسی جز او کرده بود؟ خودش را در اتاق پنهان کرد. صدای حرف زدن احسان را میشنید اما کلمات از آن فاصله قابل فهم نبود.چند دقیقه ای بغض کرد و چشم بست و با صدای احسان چشم گشود. احسان: _خسته نباشی بانو! لبخند زدن به لبخندهای احسان، آسان بود: _سلام. شما هم خسته نباشی! احسان دوباره خندید: _دلم برات تنگ شد، اومدم ببینمت که این همکارات وقت من رو گرفتن! نمیدونی چی میگفتن! زینب سادات لب ورچید و غر زد: _هر چی گفتن معلوم بود خیلی خنده داشت که اونجوری خندیدی، هیچوقت اینجوری نخندیده بودی! احسان غم صدای زینبش را شنید، دلنوازی کرد: _چون مزخرف تر از این نشنیده بودم! چون حرف نبود، جوک بود! خیلی بی شرمانه به من میگن: (امیدوارم مهریه سنگین نگرفته باشید! این جور دختر ها اهل زندگی نیستن!) زینب سادات گفت: _این که خنده نداشت احسان هر دو دست زینبش را در دست گرفت و دلجویانه گفت: _خنده داشت! چون امروز به تویی حسادت کردن که جز مهربونی چیزی براشون نداشتی! خنده دار بود چون نفهمیدن ظاهری قضاوت نکنن! نفهمیدن شادی من بخاطر داشتن تو هست. نفهمیدن عشق چی هست. بهشون گفتم نگران نباشن چون اومدم مهریه تو رو بدم. اونها هم فکر کردن فردای عقد پشیمون شدم و داشتن سعی میکردن خودشون رو قالب من کنن! من هم فرار کردم اومدم پیشت تا مواظبم باشی ندزدنم! زینب سادات نق زد: _احسان! و این اولین بود و اولین ها زیبا هستند... احسان: _جانم! شوخی کردم عزیزم. اما اون قسمت اولش راست بود ها! اما من گفتم نگرانش نیستم! زینب سادات گلایه کرد: _دیگه اونجوری برای دخترها نخند. احسان سر کج کرد: _چشم. اما باور کن شوق دیدن تو دلم رو اونقدر شاد کرده بود که حتی اگه فحش هم میدادن، من همینطور میخندیدم! زینب سادات نق زد: _اما اونها به من فحش دادن و تو خندیدی. احسان اخم کرد: _زینب جانم! اونها به تو حسادت میکنن، نه به خاطر من، بخاطر اینکه خواستنی هستی، بخاطر اینکه نمیتونن مثل تو باشن! به دل نگیر. شما همکار هستید. و یادت نره که من هرگز از تو و دوست داشتنت دست نمیکشم! دنیا دنیا جمع بشن، عشق اگه عشق باشه ثابت میمونه! زینب سادات جوابش را داد: _همونطور که باید نجیب باشه، هم باید کنه! همیشه طوری رفتار کن که دوست داری با تو اونطور رفتار کنن!همونطور که زن باید عفت داشته باشه و خودش رو از نامحرم دریغ کنه، مرد باید عفت داشته باشه! همه چیز دو طرفه است. نمیتونی خودت به زنها نگاه کنی و انتظار داشته باشی به زنت نگاه نکنن! احسان به فکر فرو رفت... ***** سر قبر آیه ایستادند. دسته گلی در دست احسان بود. آمده بود مادرزن سلام! «سلام آیه! سلام مادر! سلام لبخند خدا! برایمان دعا کن! تو با دل بزرگ و مهربان مادری‌ات برایمان دعا کن! تو با همه ی آیه بودن هایت برایم دعا کن. تو با همه خدایی شدنت برایمان دعا کن! دعای مادر مستجاب است! مادر باش برایم! مادری کن برایم! زینب سادات میان پدر و مادر نشست و نگاه کرد. قرآن خواند! دعا کرد. سنگ ها را بوسید. خاطراتش را ورق زد و یادآورد بودن ها و حضورهایشان را... احسان کنارش نشست. احسان: _مردن سخته؟ زینب سادات: _مثل تولد می‌مونه برای بچه‌ها! هر راه تازه ای، سختی های خاص خودش رو داره. میدونی که موقع زایمان، بسته به اینکه بچه با چه حالتی در مسیر زایمان قرار بگیره، کم و زیاد درد داره و دچار مشکل میشه! یک بچه با پا دنیا میاد، یکی با سر، یکی با صورت! ما هم هر کاری بکنیم، هر احوالی داشته باشیم، موقع تولد آخرمون، میتونیم دچار مشکل بشیم! بعضی ها راحت میمیرن و بعضی ها سخت! احسان: _مادرت سخت مرد یا آسون؟ زینب سادات: _آسونش هم سختی داره! یادمه هفتم مادرم بود که خواب دیدم... زینب سادات به یاد آورد... آیه مقابل زینب سادات بود.در کنار رودخانه‌ای در میان درختان سبز و سرکشیده...... ☘ادامه دارد..... ✍نویسنده؛ سَنیه منصوری
🕊🌷🌷🕊🇮🇷🕊🌷🌷🕊 ☘رمان جذاب ☘جلد چهارم؛ از روزی که رفتی ✍قسمت ۷۷ و ۷۸ _.... در کنار رودخانه‌ای در میان درختان سبز و سرکشیده. زینب سادات به آیه گفت: _مامان! اینجا چکار میکنی؟ تو که مرده بودی! آیه گفت: _الآنم مُرده‌ام! امروز حساب کتاب من تموم شد و به من اجازه دادم بیام! زینب سادات: _یعنی هفت روز طول کشید؟ آیه: _برای تو هفت روز طول کشید، زمان اینجا متفاوت هست. خیلی بیشتر برای من گذشت. زینب سادات: _بابا ارمیا چی؟از بابا خبر داری؟ آیه: _کار اون بیشتر طول میکشه. ارمیا مسئولیت‌های زیادی داشت! حساب کتاب مسولین از مردم عادی هستش! زینب سادات: _من چی مامان؟ از اوضاع من خبر داری؟ آیه: _مواظب خودت باش! از تو انتظار بیشتری هست. بیشتر تلاش کن. زینب سادات: _کسی رو اونجا دیدی؟ از اقوام و دوستان خبری داری؟ بابا مهدی رو دیدی؟ آیه: _اوضاع خیلی از اقوام بده. خیلی ها سال‌هاست گرفتار حساب پس دادن هستن. سیدمهدی هم دیدم. جایگاهش بالاتر از من هست. زینب سادات: _مامان! تا حالا پیامبر یا امیرالمومنین رو دیدی؟ آیه: _فقط یک بار از دور! جایگاه اونها خیلی بالاست. زینب سادات: _مامان من چکار کنم؟ آیه: _بیشتر به چیزهایی که میدونی کن. به خودت نشو! زندگی رو جدی نگیر، اینجا جدی هست! هرکاری میکنی ببین به درد میخوره یا نه! نگاه نکن دیگران از تو تعریف میکنن یا تو کمتر از دیگران گناه داری، هرچی برای خودت توشه جمع کنی، اینجا راحت تری و آسایش بیشتری داری! اینجا خیلی جا داره و هرچی بیشتر بدی خودت رو، جایگاه بهتری خواهی داشت. زینب سادات: _مامان برام دعا کن. آیه لبخند زد. مثل همیشه های آیه. مثل لبخندهای پر مهر احسان به لبخند زینب سادات نگاه کرد. به خواب عجیبش اندیشید. خوش به حال آیه ای که گذر کرد از حساب و کتابهایش... ساعتی بعد در کنار سنگ قبر سیدمهدی نشستند و فاتحه خواندند. زینب سادات برای پدر زمزمه کرد: " پدر، برامون دعا کن! هوای ما و زندگی ما رو داشته باش! " احسان گفت: " سید! برای من هم رفاقت کن! دست آقا ارمیا رو گرفتی، دست من رو هم بگیر! نذار از زیانکاران باشم سید! شما که حق پدری گردن من دارید! شما که نازدونه دلتون رو دست من سپردید! برام دعا کنید. من خیلی راه دارم تا یاد بگیرم... " تلفن همراه احسان زنگ خورد. نام صدرا روی صفحه خود نمایی کرد. احسان جواب داد: _جانم بابا! صدرا: _سلام پسرم! خوبی؟ زینب سادات خوبه؟ احسان: _سلام. ممنون. ما هم خوبیم. صدرا: _زینب جان پیش تو هست؟ احسان: _بله. کاری باهاش دارید؟ صدرا: _گوشی رو بذار رو آیفون؟ احسان بلندگو را روشن کرد و صدای صدرا در گلزار شهدای قم پیچید: _سلام زینب جان! اذان صبح امروز، قاتل پدر و مادرت اعدام شد. دیگه خیالت راحت... زینب سادات گفت: _ممنون عمو. احسان بعد از قطع کردن تماس پرسید: _خبر نداشتی؟ زینب سادات : _میدونستیم. هم من هم ایلیا. اما گفتم روزش رو به ما نگن تا تموم بشه! درسته که حق ما بود قصاص کنیم و از قصاصش راضی هستم اما دلم اونقدر سخت نشده که لحظه های آخر حیات یک انسان رو بشمرم! احسان: _چرا نبخشیدی؟ زینب سادات ایستاد و باد در زیر چادرش پیچید: _اول اینکه فقط ما نبودیم و چند خانواده دیگه هم بودن، دوم هم اینکه از کارش پشیمون نبود و محق میدونست خودش رو و سوم هم به دلیل اینکه جرم های دیگه هم داشت و در هر حال بخاطر هر کدوم از جرایمش اعدام میشد. احسان: _دلت آروم شد؟ زینب سادات: _دل من هیچوقت آروم نمیشه! هر روز مادری، هر روز پدری، هر وقت پدری دست نوازش رو سر دخترش بکشه، هر مادری که زخم زانوی پسرش رو ببوسه، هر وقت خنده جمع خانواده ‌ای رو ببینم، هر وقت دختری عروس بشه و بگه با اجازه پدر و مادرم، و هر پسری که پدرش کت دامادیش رو تنش کنه، وقتی بچه دار بشم و پدر و مادرم نباشن تا برای بچه ام اذان بگن و با لذت بغلش کنن، و هر لحظه از عمرم دلم میسوزه و غم همخونه چشمهام میشه! هیچوقت دلم آروم نمیشه! احسان گفت: _و من هر کاری میکنم تا دلت رو آروم کنم! قول میدم هیچوقت کاری نکنم که ته دلت بگی اگه پدر و مادرم بودن، این کار رو با من نمیکرد! زینب سادات لبخند زد. از همان لبخندهای آیه وار. همانهایی که دل احسان را میبرد. در کنار هم قدم زدند. زینب سادات گفت: _همیشه دوست داشتم مثل مادرم باشم. مادرم رو از من گرفتن! احسان: _پس مادرت اسطوره بود برات؟