کانالرسمیشهیدبابکنوریو شهیدمصطفیصدرزاده❤️
سلام شب بخیر ..
اسکرین بگیرید و ۱۴ صلوات هدیه کنید به شهدای عزیز🌸❤️
۱ . سلام ..
متأسفانه نویسنده راضی نیست تو آخر الزمان قرار داریم که باید برا اعتقاداتمون هم پول بدیم 🤷♂
۲ . خب خواب شهید دیدین مگه بده ؟؟
باید از خواب شهید یه حال خوب بسازین و یه راه خوب بجای احساسی شدن و اینکه علاقه پیدا کنید بهش که حالتتون عوض بشه . شهدا رو بخاطر یک همسفر انتخاب کنید برای زندگیتون 🌸
نیاز نیست حالت از خودت بهم بخوره خواهره من ..
خوده من همیشه به دوستانم میگم بهترین نکته ی مثبتی که دارم اگه گنهکار ترین آدم رو زمین هم باشم به خدا و بخشش خیلی اعتقاد دارم ..
تا میگم خدایا ببخش خودمو یه آدم جدید میبینم چون واقعا با توبه واقعی پاک میشه گناهان ..
پس شما هم نیاز نیست که همچی رو برا خودت تیره و تار ببینی هیچوقت برا خوب شدن دیر نیست و خدا هم با دستانی باز استقبال میکنه از بندش ..
پس شروع کن و تا روزی که زنده ای برای خدا و خودت زندگی کن
بعد خدا رو شکر که رمان تونست آموزنده باشه 🌸
۱ . اگه نویسنده راضی هست خب بزارید
۲ . سلام ..
میخوام یچیزی بگم چون خوده دختر خانم ها هم میدونن ..
دختر اگه تصمیم به خوب بودن گرفت و بدون ریا و با اخلاص باشه میشه بهترین دختر ..
اگرم تصمیم یه بد شدن گرفت میشه بدترین موجود روی زمین چون دختر تو جامعه تاثیر گذار هست و وسیله عشق و غیره هست ..
پس دختری که نمیتونه خوب باشه حسود میشه چون ارزشش کم میشه و چشم نداره ببینه یه دختره دیگه با حیا هست و خوب و میگه چرا این خوب باشه و دوست داره بقیه هم شبیه خودش بشن ..
پس شما نظرت پیش خدا باشه وقتی انسان رو میزارن تو قبر فقط اعمالت باهات هستن دیگه چیزی نیست !!
پس برای اخرتت و خدا باید پیش بری نیاز هم نیست زود رنج باشید به خودت افتخار کن که با خدایی و با حیا
۱ . خب جا صبر خودتون زنگ میزدین اینقد سخته ؟؟😅
۲ . سلام چرا میزاریم شب بلند شده شبای زمستون و وقتم هست
۳ . چشم إن شاء الله فردا شب یلدای فاطمی داریم هیت
۴ . سلام ..
یعنی چی خب تو داری به خودت ظلم میکنی اینکه بدتره . بعد خودت داری میگی سواستفاده !!
با کسی تعارف نکن اصلا بعد کسی که خوب و با شخصیت باشه کاره اشتباه نمیکنه کسی هم که رفتار الکی داشت برخورد کن . وقتی به خودت ظلم کنی خدا ناراحت میشه . دله دیگران الکی شکستن خوب نیست نه اینکه به شما ظلم کنه شما سکوت کنی
خب خسته نباشید إن شاء الله که سلامت باشید و در زندگی همیشه به سمت خدا حرکت کنید با دلی شاد و پر از مهربانی 🌸💞
حالا اگه چشم نزنم بچه ها کانالمون واقعا با ادب و با شخصیت و خانواده دار هستن چون لینک همش پیام های خوب هست حرف بیجا زده نمیشه ..
ولی کانال های دیگه میخونم بعضی و لینک میزارن خیلی پیام های ناجور میبینم ..
بهرحال خدا رو شکر کانال دو شهید عزیز هر دو مرد ادب بودن هم شهید بابک هم شهید مصطفی 🌸
ممنون از همه ی شما و خدا عمری با عزت إن شاء الله هم به شما و خانواده عزیزتون بده ❤️
وقتی دلتو بدی دست شهدا، شهدا هم بالاخره یه روزی یه جایی بهت میفهمونن که حواسشون بهتون هست و از اون چیزی که فکرش میکنید بهتون نزدیک ترند❤️🌱
از جمله عنایات شهید بابک نوری هریس به یکی از خانم های گل کانالمون🥺😍
به امید بهترین توفیقات از جانب شهید...🌻
از این حال خوبا براتون آرزو میکنم🕊
@shahidanbabak_mostafa🌸
کانالرسمیشهیدبابکنوریو شهیدمصطفیصدرزاده❤️
وقتی دلتو بدی دست شهدا، شهدا هم بالاخره یه روزی یه جایی بهت میفهمونن که حواسشون بهتون هست و از اون چ
شما هم اگه عنایاتی از دو شهید عزیز دیدید بهمون بگید🌱🥺🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خاطره شهید مصطفی صدر زاده از نماز جماعت در سوریه ..🌸💔
#شهیدمصطفیصدرزادھ
✨#بـانـوے_پـاک_مـن
🌹قسـمـت هـفـتـاد و ســوم
موقع بله گفتن من رسید.
آروم زمزمه کردم:با اجازه مادر و پدرم و آقا صاحب الزمان بله.
همه شروع کردن به دست زدن و عاقد هم بعد گرفتن چندتا امضا رفت.
باید کارن شنلم رو برمیداشت. خیلی استرس داشتم و دست خودمم نبود.
فقط چشمام رو بستم و یکدفعه دنیای جلو چشام سفید شد.
آروم چشامو باز کردم و صورت متعجب و حیرت زده کارن رو دیدم.
همه مشغول دست زدن و هلهله کردن بودم اما من خیره شدم تو چشمای همسرم.
تو چشمایی که حالا دنیای من بود.
با بهت دستشو آروم رو گونه ام کشید و گفت:فرشته کوچولوی من چقدر قشنگ شدی.
به کت شلوار مشکی و پیراهن نباتیش نگاه کردم و گفتم:تو هم قشنگ شدی.
به زور ازم چشم کند و هر دو نشستیم بعد چند دقیقه خانما راهیش کردن سمت مردا.
خیلی دوست داشت کروات بزنه اما مانعش شدم و گفتم تو آلان مسلمونی کروات اصلا شایسته یک بچه مسلمون نیست.
برای مجلسم همه دوست داشتن آهنگ و بزن و برقص داشته باشه اما من مخالفت کردم و کارن هم به زور قبول کرد.
باید خیلی روش کار کنم که تقریبا مثل هم بشیم.
اینکه صرفا مسلمون شده کافی نیست. شیعه شدنش، بچه هیئتی شدنش، آهنگ گوش نکردنش... اینا همه به عهده منه.
خانوما با زدن به میز و هلهله کردن و اینا یکم رقصیدن و من زمزمه هایی شنیدم که آرزو کردم اون لحظه خدا جونم رو بگیره اما دیگه نشنوم تهمتا و نارو هایی که بهم میزنن.
مخصوصا از زبون خودی. حالا بیگانه چیزی نمیدونه از زندگیت اما اگر از زبون خودی بشنوی قلبت تیکه تیکه میشه. حاضری زمین دهن باز کنه و بری توش.
"نه میدونی چیه هلنا؟ این دختر عموی به اصطلاح مومن و با خدای من از همون اول واسه کارن بیچاره تور پهن کرده بود.فقط انگار منتظر بود خواهرش بره زیر خاک تا زیرآب شوهرشو بزنه."
آره اینو آناهید گفت. دخترعموی با معرفتم.
"چمدونم والا این دختره بد شگون از اول قدمش نحس بود. به زور خودشو چسبوند به پسر ساده و بیچاره من. کی گفته چادریا با حیاترن؟"
اصلا باورم نمیشد عمه ام درباره من اینجوری قضاوت کنه.
اون لحظه ای که بله رو گفتم فکر این متلکا و زخم زبون ها رو نمیکردم. خیلی ترسیدم.
کاش بتونم این طرز فکرای مزخرف رو از سرشون بیرون کنم.
وسط مجلس عروسیم، عروسی برام عزا شد. اشکم در اومده بود و نمیدونستم چیکار کنم.
اما صبر کردم. تا آخر شب صبر کردم و دم نزدم در حالی که از درون داشتم آتیش میگرفتم.
ادامه دارد...
#نویسنده_زهرا_بانو
✨#بـانـوے_پـاک_مـن
🌹قسـمـت هـفـتـاد و چـهـارم
موقع هدیه دادن رسید و کارن باز اومد.
دستمو که گرفت انگار برق بهم وصل کرده باشن عقب کشیدم.
محکم دست ظریفمو بین دستان مردانه اش گرفت و گفت:نترس من دیگه شوهرتم.
بعد از دادن هدیه های کوچک و بزرگ که بزرگترینش ماشینی بود که پدرجون هدیه داده بود به ما و کارن اون ماشینو گل زده بود.
خلاصه کم کم شام رو هم سرو کردیم و موقع رفتن شد. دوست داشتم زودتر برسم خونه استراحت کنم سرم داشت میپوکید.
نمیخواستم عروسی رو خراب کنم برای همین لبخند مصنوعی میزدم تا کسی به حال درونم پی نبره.
با همه خداحافظی کردیم و رفتیم سوار ماشین شدیم.
خداروشکر که عروس کشون و از این برنامه ها نداشتیم.
محدثه انقدر به کارن وابسته بود که نتونستیم بزاریمش پیش مامانم.
تا رسیدیم به خونه،کارن محدثه رو گذاشت رو تخت خوابش و اومد پیش من.
از چشمام خستگی رو فهمید و گفت:خوابت میاد؟
_اره.
لبخند زد و دستمو گرفت.
_یه دوش بگیر از شر اینهمه تافت و آرایش خلاص شی بعد استراحت کن.
نمیخواستم اونم بفهمه امشب چه اتفاقاتی افتاده. نمیخواستم شب به این قشنگی خراب بشه.
زود رفتم حمام و بعدش اومدم کنار کارن که حسابی غرق خواب بود دراز کشیدم. بعد یک دنیا فکر و خیال بالاخره خوابم برد.
صبح روز بعد با صدای گریه محدثه بیدار شدم.
کارن نبود حتما رفته بود سرکار. سریع بلندشدم و رفتم تو اتاق محدثه. بچه ام داشت خودشو خفه میکرد از گریه.
زود بغلش کردم و انقدر دم گوشش حرف زدم که آروم شد.
کم کم باید بهم عادت میکرد. مسئولیتش از این به بعد گردن من بود.
_دختر نازم چطوره؟ خانمی دیگه گریه نکنیا. نبینم چشمای قشنگت اشکی بشه قربونت بشم.
با محدثه که تو بغلم آروم شده بود، رفتم تو آشپزخونه و یک صبحانه مختصر آماده کردم خوردم.
به محدثه هم شیر خشک دادم معلوم بود گشنشه.
باید از کارن میپرسیدم ساعت کاریش چجوریه. باید قبل رفتنش براش صبحونه آماده میکردم.
بعد از جمع کردن ظرفای صبحونه، به کارن زنگ زدم.
_جانم خانمم؟
_سلام کارن خوبی؟
_قربونت عزیزم توخوبی؟ خوب خوابیدی؟
_آره بد نبود. میگم ظهر واسه ناهار میای؟
_نه خانم فکر کنم عصر بیام. شما ناهارتو بخور. محدثه که اذیتت نمیکنه؟
_نه بچه ام آرومه.
خندید و گفت:ای جانم. خوشحالم مادر بچه ام شدی و براش مادری میکنی.
لبخند قشنگی رو لبم شکل گرفت.
_منم خوشحالم که خانم خونه ات شدم.
لحظه ای مکث کرد و بعد گفت:دوست دارم خانمی.. من برم به کارم برسم مراقب خودتون باشین.
_چشم شما هم مواظب خودت باش. خدافظ.
_خدافظ.
محدثه آروم شستمو گرفته بود و تو دهنش کرده بود.
وقتی شستمو مک میزد دلم قنج میرفت.
چقدر این موجود کوچولو، دوست داشتنی بود.
ناهار چون تنها بودم یک کتلت ساده درست کردم و خوردم.
باز خداروشکر که محدثه بود سرم بند میشد. اگه نبود که از تنهایی دق میکردم.
ساعت۴بود که مامان زنگ زد. بالاخره یاد من افتادن.
_سلام.
_سلام دخترم. خوبی؟چه خبر؟
_ممنون شماخوبین؟
_محدثه چیکار میکنه؟
_تو بغلمه داره میخوابه.
_مواظبش باشیا اون دیگه دست تو امانته.
_باشه حتما. مامان؟
_جانم؟
_دیشب بعد رفتنمون عمه دیگه چیزی نگفت؟
_نه دخترم چطور؟
_هی..هیچی.. من برم الان کارن میاد.
_سلام برسون مادر. خدانگهدار.
_خداحافظ.
گوشیو که قطع کردم دلم گرفت. نه خواهری، نه دوستی، نه همدمی،نه همسایه ای.. هیچکس رو نداشتم
دلم به حال تنهایی خودم سوخت.
دانشگاه رو هم فعلا بیخیال شده بودم چون نگهداری از محدثه به مشغله هام اضافه شده بود و جلو دانشگاه رفتنم رو میگرفت.
مهد کودک هم نمیتونستم بزارمش چون به کسی اطمینان نداشتم.
بچه سه ماهه مسئولیتش سخته میترسیدم بزارمش مهد.
محدثه که خوابید گذاشتمش تو اتاق و رفتم لباس بپوشم تا کارن بیاد.
یک بلیز شلوار سورمه ای پوشیدم، موهامم باز گذاشتم. آرایش بلد نبودم اما یکم آرایش کردم تا رنگ و روم باز بشه.
ادامه دارد...
#نویسنده_زهرا_بانو