eitaa logo
کانال‌رسمی‌شهید‌بابک‌نوری‌و شهیدمصطفی‌صدر‌زاده❤️
6.4هزار دنبال‌کننده
20.4هزار عکس
7.1هزار ویدیو
43 فایل
○•|﷽|•○ ❁کانال‌رسمی‌مصطفی‌بابک‌قلبها❁ بزرگترین‌کانال‌رسمی‌شهیدان!):-❤️ 🔹💌شهید مصطفی صدر زاده! 🔹💌شهید بابک نوری هریس! 🌸ڪانال‌ٺحٺ‌مدیریٺ‌مسٺقیم #خانواده‌شہیدان فعاݪیٺ‌دارد🌸 حالا‌که‌دعوتت‌کرده‌بمون!🦋 تبادل @khoday_man8 تبلیغات هم پذیرفته میشه 🌸
مشاهده در ایتا
دانلود
هر وقت تو زندگیت گرفتاری پیش اومد و راه بندون شـد، بدون خدا کرده، زود برو باهاش خلوت کن، بگو با من چکار داشتی که راهمو بستی ؟! هر کس‌ گرفتار‌ شد‌، در واقع‌ گرفتار‌ِ یار است...✨ @shahidanbabak_mostafa🕊
بین جمعیت گیر کرده بودیم حاجی سوار ماشین شد و حرکت کردیم . یهو گفت وایسا ! گفتم چی شده حاجی ؟؟ گفت یه بچه داره گریه میکنه میخواست منو ببینه دوربین تو دستشه که عکس بگیره !! گفتم حاجی جمعیت رو مگه نمیبینی؟؟ بازم اعتنایی نکرد و پیاده شده و اون بچه رو بغل کرد و عکس گرفتند ! بعد از شهادتش گفتم حاجی تو که طاقت اشکای یه بچه رو نداشتی که از شما ناراحت بمونه 😔 حالا رفتی و همه برای تو اشک بار شدند و شهادت کمترین پاداش الهی برای شما بود .. @shahidanbabak_mostafa🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تو از تبار علمدار اَبَاالْفَضْلِ‌الْعَبّاسَ و‌ مادرت از تبار أمُّ‌عَبّاسٍٔ ؛ أُمَّ‌الْبَنِينَ است و دستِ‌ بریده‌ات‌ بر خاک‌‌ِعراق‌‌ گواه‌است... @shahidanbabak_mostafa🕊
هوای ♥️ رو داشته باشید؛ مادرها فرشته‌های زمینی و نماینده‌های خدا روی‌ِ زمین هستند :) -میگفت: یکی مادرش رابا ماشین می‌برد خانه سالمندان که به آرزوهای خودش برسد! یکی مادرش را پای پیاده بردوش می‌برد تا به آرزویش که کربلا بود برساند! قدرِمادر رو بدونید؛ @shahidanbabak_mostafa🕊
کانال‌رسمی‌شهید‌بابک‌نوری‌و شهیدمصطفی‌صدر‌زاده❤️
هوای #مادر♥️ رو داشته باشید؛ مادرها فرشته‌های زمینی و نماینده‌های خدا روی‌ِ زمین هستند :) -میگفت: یک
میلاد حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها برترین زن عالم و شهید راه علی مبارک باد✨🌸‌ روز مادر و روز زن بر همه ی مادر و خانم های محترمه کانال تبریک عرض میکنم ..💗 کانال رسمی شهید بابک نوری و شهید مصطفی صدر زاده..
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
عاقبت بخیری همیشه در پول و ثروت نیست .. عاقبت بخیری یعنی در هر حالی مادرت رو راضی نگه داری.. آرام_جانم_مادر💗 @shahidanbabak_mostafa🕊
بسم‌رب‌الشهدا🌸 سلام عزیزان✋🏻 همانطور که در جریان هستید امروز سالروز تولد حضرت زهرا(س) هست...❤️🌱 ختم قرآن داریم به نیت حضرت مادر...🌸 لطفا هرکس مشتاق بود شرکت کنه در ختم قرآن به بنده پیام بده تا جز مورد نظر رو بهشون بگم... فقط اینکه جز رو خودم بهتون میدم...😊 جز1⃣...💚 جز2⃣...💚 جز3⃣...💚 جز4⃣...💚 جز5⃣...💚 جز6⃣...💚 جز7⃣...💚 جز8⃣...💚 جز9⃣...💚 جز0⃣1⃣...💚 جز1⃣1⃣...💚 جز2⃣1⃣...💚 جز3⃣1⃣...💚 جز4⃣1⃣...💚 جز5⃣1⃣...💚 جز6⃣1⃣...💚 جز7⃣1⃣...💚 جز8⃣1⃣...💚 جز9⃣1⃣...💚 جز0⃣2⃣...💚 جز1⃣2⃣...💚 جز2⃣2⃣...💚 جز3⃣2⃣...💚 جز4⃣2⃣...💚 جز5⃣2⃣...💚 جز6⃣2⃣...💚 جز7⃣2⃣...💚 جز8⃣2⃣...💚 جز9⃣2⃣...💚 جز0⃣3⃣...💚 اجرتون با خودِ خانوم جان😍 آیدی من جهت دریافت جز: @khodayman313 خدا خیرتون بده... التماس دعا🌹
سلام روز بخیر .. فکر کنم دیگه همه با خبر شدید متاسفانه دو حمله تروریستی در مسیر گلزار شهدای کرمان انجام شد و تعدادی از هموطنانمون شهید شدند 💔🖤
سخنگوی سازمان اورژانس کشور: تعداد ۷۳ شهید و ۱۷۱ مصدوم در حادثۀ تروریستی کرمان تا کنون
متاسفانه شمار شهدای کرمان به ۸۱ نفر رسید که ممکنه تا امشب یا فردا افزایش هم پیدا کنه.. 🖤
۱ . إن شاء الله که خدا شفا بده و مشکلی نباشه .. ۲ ‌. سلام .. بله خب وقتی حادثه ای رخ میده تو این جمعیت همه هراسان زده میشن و شلوغ کاری میشه و خیلی سخت هست این صحنه ها و دردناک
این وضعیت امروز ما و ناراحتی در غزه هر روز هست و ببینید چقد سخت هست إن شاء الله که ظهور آقا امام زمان عج نزدیک است الهم عجل الولیک الفرج❤️
دوستان کرمانی عزیز گروه خونی O اعلام نیاز کردن عزیزان کرمانی که این گروه خونی دارند لطفا برای نجات هموطنانمون کم نزارند 🌸🖤
از کرمان به عرش💔 برای شهدای حادثه تروریستی کرمان که از گلزار شهدا به آسمان رفتند. 🖤 🌱@shahidanbabak_mostafa🕊
❌ تعداد مجروحان حادثه تروریستی کرمان به ۲۱۱ نفر رسیده است @shahidanbabak_mostafa🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
حتی از زائرانت هم هراس دارند ... امروز خودشان اقرار کردند... خطرناک تر از سلیمانی است 💔 ایران تسلیت🖤 @shahidanbabak_mostafa🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌾 🌾 قسمت : هم راز علی حسابی جا خورد و خنده اش کور شد ... زینب رو گذاشت زمین ...  - اتفاقی افتاده؟ ... رفتم تو اتاق، سر کمد و علی دنبالم ... از لای ساک لباس گرم ها، برگه ها📑 رو کشیدم بیرون ... - اینها چیه علی؟ ... رنگش پرید ...😨 - تو اونها رو چطوری پیدا کردی؟ ... - من میگم اینها چیه؟ ... تو می پرسی چطور پیداشون کردم؟ ...😐 با ناراحتی اومد سمتم 😒و برگه ها رو از دستم گرفت ...  - هانیه جان ... شما خودت رو قاطی این کارها نکن ... با عصبانیت گفتم ... 😠 _یعنی چی خودم رو قاطی نکنم؟ ... می فهمی اگر ساواک شک کنه و بریزه توی خونه مثل آب خوردن اینها رو پیدا می کنه ... بعد هم می برنت داغت می مونه روی دلم ...  نازدونه علی به شدت ترسیده بود ... اصلا حواسم بهش نبود... اومد جلو و عبای علی رو گرفت ... بغض کرده و با چشم های پر اشک خودش رو چسبوند به علی ... با دیدن این حالتش بدجور دلم سوخت ... بغض گلوی خودم رو هم گرفت...خم شد و زینب رو بغل کرد و بوسیدش ... چرخید سمتم و دوباره با محبت بهم نگاه کرد ... اشکم منتظر یه پخ بود که از چشمم بریزه پایین ...  - عمر دست خداست هانیه جان ... اینها رو همین امشب می برم ... شرمنده نگرانت کردم ... دیگه نمیارم شون خونه...  زینب رو گذاشت زمین و سریع مشغول جمع کردن شد ... حسابی لجم گرفته بود ...  - من رو به یه پیرمرد فروختی؟ ... خنده اش گرفت😄 ... رفتم نشستم کنارش ...  - این طوری ببندی شون لو میری ... بده من می بندم روی شکمم ... هر کی ببینه فکر می کنه باردارم ... 😊 - خوب اینطوری یکی دو ماه دیگه نمیگن بچه چی شد؟ ... خطر داره ... نمی خوام پای شما کشیده بشه وسط ...😊 توی چشم هاش نگاه کردم ...  - نه نمیگن ... واقعا دو ماهی میشه که باردارم ...☺️ ادامه دارد.... ✍نویسنده:
🌾 🌾قسمت مقابل من نشسته بود ... سه ماه قبل از تولد دو سالگی زینب ... دومین دخترمون👧 هم به دنیا اومد ... این بار هم علی نبود ... اما برعکس دفعه قبل... اصلا علی نیومد ... این بار هم گریه 😢می کردم ... اما نه به خاطر بچه ای که دختر بود ... به خاطر علی که هیچ کسی از سرنوشت خبری نداشت ... تا یه ماهگی هیچ اسمی روش نگذاشتم ... کارم اشک بود و اشک ... مادر علی ازمون مراقبت می کرد ... من می زدم زیر گریه، اونم پا به پای من گریه می کرد ... زینب بابا هم با دلتنگی ها و بهانه گیری های کودکانه اش روی زخم دلم نمک می پاشید ... از طرفی، پدرم هیچ سراغی از ما نمی گرفت ... زبانی هم گفته بود از ارث محرومم کرده😒 ... توی اون شرایط، جواب کنکور هم اومد ... تهران، پرستاری💉 قبول شده بودم ... یه سال تمام از علی هیچ خبری نبود ... هر چند وقت یه بار، ساواکی ها مثل وحشی ها و قوم مغول، می ریختن توی خونه ... همه چیز رو بهم می ریختن ... خیلی از وسایل مون توی اون مدت شکست ... زینب با وحشت به من می چسبید و گریه می کرد ... چند بار، من رو هم با خودشون بردن ولی بعد از یکی دو روز، کتک خورده ولم می کردن ... روزهای سیاه و سخت ما می گذشت ... پدر علی سعی می کرد کمک خرج مون باشه ولی دست اونها هم تنگ بود ... درس می خوندم و خیاطی💈 می کردم تا خرج زندگی رو در بیارم ... اما روزهای سخت تری انتظار ما رو می کشید ...  ترم سوم دانشگاه ... سر کلاس نشسته بودم که یهو ساواکی ها ریختن تو ... دست ها و چشم هام رو بستن و من رو بردن ... اول فکر می کردم مثل دفعات قبله اما این بار فرق داشت ... چطور و از کجا؟ ... اما من هم لو رفته بودم ... چشم باز کردم دیدم توی اتاق بازجویی ساواکم ... روزگارم با طعم شکنجه شروع شد ... کتک خوردن با کابل، ساده ترین بلایی بود که سرم می اومد ...  چند ماه که گذشت تازه فهمیدم اونها هیچ مدرکی علیه من ندارن ... به خاطر یه شک ساده، کارم به اتاق شکنجه ساواک کشیده بود ...  اما حقیقت این بود ... همیشه می تونه بدتری هم وجود داشته باشه ... و بدترین قسمت زندگی من تا اون لحظه ... توی اون روز شوم شکل گرفت ... دوباره من رو کشون کشون به اتاق بازجویی بردن ... چشم که باز کردم ... علی جلوی من بود ... بعد از دو سال ... که نمی دونستم زنده است یا اونو کشتن ... زخمی و داغون ... جلوی من نشسته بود ... ادامه دارد.... ✍نویسنده:
🌾 🌾قسمت : یا زهرا اول اصلا نشناختمش ... چشمش که بهم افتاد رنگش پرید... لب هاش می لرزید ... چشم هاش پر از اشک شده بود...😢 اما من بی اختیار از خوشحالی گریه می کردم ... از خوشحالی زنده بودن علی ... فقط گریه می کردم ... اما این خوشحالی چندان طول نکشید ... اون لحظات و ثانیه های شیرین ... جاش رو به شوم ترین لحظه های زندگیم داد ... قبل از اینکه حتی بتونیم با هم صحبت کنیم ... شکنجه گرها اومدن تو ... من رو آورده بودن تا جلوی چشم های علی شکنجه کنن ...😒 علی هیچ طور حاضر به همکاری نشده بود ... سرسخت و محکم استقامت کرده بود ... و این ترفند جدیدشون بود ... اونها، من رو جلوی چشم های علی شکنجه می کردن ... و اون ضجه می زد و فریاد می کشید ... صدای یازهرا گفتنش یه لحظه قطع نمی شد ... 😵🌸🗣 با تمام وجود، خودم رو کنترل می کردم ... می ترسیدم ... می ترسیدم حتی با گفتن یه آخ کوچیک ... دل علی بلرزه و حرف بزنه ... با چشم هام به علی التماس می کردم ... و ته دلم خدا خدا می گفتم ... نه برای خودم ... نه برای درد ... نه برای نجات مون ... به خدا التماس می کردم به علی کمک کنه ... التماس می کردم مبادا به حرف بیاد ... التماس می کردم که ...  بوی گوشت سوخته بدن من ... کل اتاق رو پر کرده بود ...😖 ادامه دارد.... ✍نویسنده: