۱ . سلام ..
من نگفتم همه آدم های با اعتقاد هم زیاد داریم ولی من طبق روایات گفتم که ایران در زمان ظهور خیلی پر فروغ نخواهد بود و داریم میبینیم هم ظلم به مردم و ضعیف کشی ها رو دولت ایران نظام اصلیش خوب هست و یک دولت شیعه قوی هست ولی باید حداقل یکم شبیه به دولت امام زمان عج باشه که نیست
۲ . شهدا در زمان ظهور به امام زمان عج میپوندن
گفتین الهی به رقیه تاثیر داره ؟؟
من خودم خیلی جاها به کارم اومده و حل شده مشکلم !!
یه روز رفیقم نشسته بود و یه مشکل داشت و داشت تعریف میکرد بهش گفتم سه تا الهی به رقیه همین الآن بگو حل میشه و رفت خونه زنگ زد که مشکل حل شد خیلی اعتقاد پیدا کرد و اون روز دوباره دیدمش گفت سید واقعا الهی به رقیه جواب میده میگفت خانمم رنگ زد گفت نمیتونم معلمی ثبت نام کنم بهش گفتم سه تا الهی به رقیه بگو بهم گفت که حالا این میاد سن ۲۱ سال رو میاره تا ۲۴ سال ؟؟
همین امسال چند وقت پیش هم بود ثبت نام بعد گفت که همین فرداش سن ثبت نام شد تا ۲۴ سال میگفت خانمم فقط گریه میکرد که چرا به حضرت رقیه ذهنم بد رفت و ایقد سری جواب داد ..
خیلی ها اعتقاد دارند و جواب میده یکیش خودم ..
همجا اروم تو مشکلات میگم و همه میگن چقد ریلکسی تو میگم من پارتی دارم فکر میکردن با انسان و هم نوع خودمون هستن نمیدونستن من منظورم چیز دیگست 😅
🌾 #رمان_بی_تو_هرگز
🌾قسمت #بیست_و_دوم:
علی زنده است
ثانیه ها به اندازه یک روز ... وروزها به اندازه یک قرن طول می کشید ...
ما همدیگه رو می دیدیم ... اما هیچ حرفی بین ما رد و بدل نمی شد ... از یک طرف دیدن علی خوشحالم می کرد ...
از طرف دیگه، دیدنش به مفهوم شکنجه های سخت تر بود ... هر چند، بیشتر از زجر شکنجه ... درد دیدن علی توی اون شرایط آزارم می داد ... فقط به خدا التماس می کردم ...😖🙏
- خدایا ... حتی اگر توی این شرایط بمیرم برام مهم نیست... به علی کمک کن طاقت بیاره ... علی رو نجات بده ...
بالاخره به خاطر فشار تظاهرات و حرکت های مردم ...
شاه مجبور شد یه عده از زندانی های سیاسی رو آزاد کنه ... منم جزء شون بودم ...
از زندان، مستقیم من رو بردن بیمارستان ... 🏥
قدرت اینکه روی پاهام بایستم رو نداشتم ... تمام هیکلم بوی ادرار ساواکی ها...و چرک وخون می داد..😖
بعد از 7 ماه، بچه هام رو دیدم ...
پدر و مادر علی، به هزار زحمت اونها رو آوردن توی بخش ... تا چشمم بهشون افتاد... اینها اولین جملات من بود ... _علی زنده است ... من، علی رو دیدم ... علی زنده بود ...
بچه هام رو بغل کردم ... 😭
فقط گریه می کردم ... همه مون گریه می کردیم ...😭😭😭😭
ادامه دارد....
✍نویسنده:
#شهید_مدافع_حرم_طاها_ایمانی
🌾 #رمان_بی_تو_هرگز
🌾قسمت #بیست_و_سوم_و_بیست_و_چهار
آمدی جانم به قربانت
شلوغی ها به شدت به دانشگاه ها کشیده شده بود ...
اونقدرک اوضاع به هم ریخته بود که نفهمیدن یه زندانی سیاسی برگشته دانشگاه ... منم از فرصت استفاده کردم... با قدرت و تمام توان درس می خوندم ...
ترم آخرم و تموم شدن درسم ...
با فرار شاه و آزادی تمام زندانی های سیاسی همزمان شد ...
التهاب مبارزه اون روزها ... شیرینی فرار شاه ...
با آزادی علی همراه شده بود ...😊
صدای زنگ در بلند شد ... در رو که باز کردم ... علی بود ...
علی 26 ساله من ... مثل یه مرد چهل ساله شده بود ... 😥😣
چهره شکسته ... بدن پوست به استخوان چسبیده ... با موهایی که می شد تارهای سفید رو بین شون دید ... و پایی که می لنگید ...
زینب یک سال و نیمه بود که علی رو بردن ...
و مریم هرگز پدرش رو ندیده بود ...
حالا زینبم داشت وارد هفت سال می شد و سن مدرسه رفتنش شده بود ...
و مریم به شدت با علی غریبی می کرد ... می ترسید به پدرش نزدیک بشه و پشت زینب قایم شده بود ...😣😔
من اصلا توی حال و هوای خودم نبودم ... نمی فهمیدم باید چه کار کنم ... به زحمت خودم رو کنترل می کردم ...
دست مریم و زینب رو گرفتم و آوردم جلو ...
- بچه ها بیاید ... یادتونه از بابا براتون تعریف می کردم ... ببینید ... بابا اومده ... بابایی برگشته خونه ...😊😢
علی با چشم های سرخ، تا یه ساعت پیش حتی نمی دونست بچه دوم مون دختره ...
خیلی آروم دستش رو آورد سمت مریم ... مریم خودش رو جمع کرد و دستش رو از توی دست علی کشید ... چرخیدم سمت مریم ...
- مریم مامان ... بابایی اومده ...
علی با سر بهم اشاره کرد ولش کنم ... چشم ها و لب هاش می لرزید ... دیگه نمی تونستم اون صحنه رو ببینم ... چشم هام آتش گرفته بود و قدرتی برای کنترل اشک هام نداشتم ... صورتم رو چرخوندم و بلند شدم ...
- میرم برات شربت بیارم علی جان...😢
چند قدم دور نشده بودم ...
که یهو بغض زینبم شکست و خودش رو پرت کرد توی بغل علی ...😭 بغض علی هم شکست ... 😭محکم زینب رو بغل کرده بود و بی امان گریه می کرد ...
من پای در آشپزخونه ...
زینب توی بغل علی ...
و مریم غریبی کنان ...
شادترین لحظات اون سال هام ... به سخت ترین شکل می گذشت ...
بدترین لحظه، زمانی بود که صدای در🚪 دوباره بلند شد ...
پدر و مادر علی، سریع خودشون رو رسونده بودن ...
مادرش با اشتیاق و شتاب ... علی گویان ... دوید داخل ... تا چشمش به علی افتاد از هوش رفت ... علی من، پیر شده بود ...😭😣
روزهای التهاب بود ...
ارتش از هم پاشیده بود ... قرار بود امام برگرده ... هنوز دولت جایگزین شاه، سر کار بود ...
خواهرم با اجبار و زور شوهرش از ایران رفتن ... 😒اون یه افسر شاه دوست بود ... و مملکت بدون شاه برای اون معنایی نداشت ...
حتی نتونستم برای آخرین بار خواهرم رو ببینم ...😕
علی با اون حالش ...
بیشتر اوقات توی خیابون بود ... تازه اون موقع بود که فهمیدم کار با سلاح رو عالی بلده ...
توی مسجد به جوان ها، کار با سلاح و گشت زنی رو یاد می داد... پیش یه چریک لبنانی ... توی کوه های اطراف تهران آموزش دیده بود ...👌
اسلحه می گرفت دستش و ساعت ها با اون وضعش توی خیابون ها گشت می زد ... هر چند وقت یه بار ...
خبر درگیری عوامل شاه و گارد با مردم پخش می شد ...✊ اون روزها امنیت شهر، دست مردم عادی مثل علی بود ...
🌺و امام آمد ...🌺
ما هم مثل بقیه ریختیم توی خیابون ... مسیر آمدن امام و شهر رو تمیز می کردیم ...
اون روزها اصلا علی رو ندیدم ... رفته بود برای حفظ امنیت مسیر حرکت امام ... همه چیزش امام بود ... نفسش بود و امام بود ... نفس مون بود و امام بود ...😊
ادامه دارد....
✍نویسنده:
#شهید_مدافع_حرم_طاها_ایمانی
🌾#رمان_بی_تو_هرگز
🌾قسمت #بیست_و_پنجم_وبیست_وشش
بدون تو هرگز
با اون پای مشکل دارش، پا به پای همه کار می کرد ... برمی گشت خونه اما چه برگشتنی ...
گاهی از شدت خستگی، نشسته خوابش می برد ... می رفتم براش چای☕️ بیارم، وقتی برمی گشتم خواب خواب بود ...😴 نیم ساعت، یه ساعت همون طوری می خوابید و دوباره می رفت بیرون ...
هر چند زمان اندکی توی خونه بود ... ولی توی همون زمان کم هم دل بچه ها رو برد ...
عاشقش شده بودن ... مخصوصا زینب ...
هر چند خاطره ای ازش نداشت اما حسش نسبت به علی ... قوی تر از محبتش نسبت به من بود ...👌
توی التهاب حکومت نوپایی که هنوز دولتش موقت بود ...
آتش درگیری و جنگ شروع شد ... کشوری که بنیان و اساسش نابود شده بود ...
ثروتش به تاراج رفته بود ...
ارتشش از هم پاشیده شده بود ...
حالا داشت طعم جنگ و بی خانمان شدن مردم رو هم می چشید ...
و علی مردی نبود که فقط نگاه کنه ... و منم کسی نبودم که از علی جدا بشم ...
سریع رفتم دنبال کارهای درسیم...
تنها شانسم این بود که درسم قبل از انقلاب فرهنگی و تعطیل شدن دانشگاه ها تموم شد...
بلافاصله پیگیر کارهای طرحم شدم...
اون روزها کمبود نیروی پزشکی و پرستاری غوغا می کرد...
اون شب علی مثل همیشه دیر وقت و خسته خونه اومد ... رفتم جلو در استقبالش ... بعد هم سریع رفتم براش شام بیارم ...
دنبالم اومد توی آشپزخونه ...
_چرا اینقدر گرفته ای؟
حسابی جا خوردم ... من که با لبخند و خوشحالی رفته بودم استقبال! ... با تعجب چشمهام رو ریز کردم و زل زدم بهش ...
خنده اش گرفت ...😃
_اینبار دیگه چرا اینطور نگام میکنی؟
_علی ... جون من رو قسم بخور ... تو ذهن آدم ها رو می خونی؟
صدای خنده اش بلند تر شد ...😂 نیشگونش گرفتم ...😬
_ساکت باش بچه ها خوابن ...
صداش رو آورد پایین تر ... هنوز می خندید ...😃
_قسم خوردن که خوب نیست ... ولی بخوای قسمم میخورم ... نیازی به ذهن خونی نیست ... روی پیشونیت نوشته ...
رفت توی حال و همون جا ولو شد ...
_دیگه جون ندارم روی پا بایستم
با چای رفتم کنارش نشستم ...
_راستش امروز هر کار کردم نتونستم رگ پیدا کنم ... 😒 آخر سر گریه همه دراومد ... دیگه هیچکی نذاشت ازش رگ بگیرم ...😔 تا بهشون نگاه میکردم ... مثل صاعقه در میرفتن ...
_اینکه ناراحتی نداره ... بیا روی رگ های من تمرین کن😊
_جدی؟😳
لای چشمش رو باز کرد ...
_رگ مفته ... جایی برای فرار کردن هم ندارم ... 😃
و دوباره خندید ... منم با خنده سرم رو بردم در گوشش ...😁😉
_پیشنهاد خودت بود ها ... وسط کار جا زدی، نزدی ...
وبا خنده مرموزانه ای رفتم توی اتاق و وسایلم رو آوردم ...
ادامه دارد ...
✍نویسنده:
#شهید_مدافع_حرم_طاها_ایمانی
بِسم الرَّبِ العِشق اَلَّذی خَلَقَ المَهدی💗
- صبحم بھ طلوعِ
- دوستت دارم توست˘˘!
- ˼#ایهاالعزیزقلبم♥️˹
ــــ ـ بِھنٰامَت الهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم 🌸
زیارت عاشورا🌸
به نیابت ازشهید سید علی حسینی 💞
#حدیث
دانش اندک با عمل،
بهتر از دانش فراوانِ بىعمل است.
✍🏻 امام علی(ع)
📖 غرر الحكم، ح ۶۷۷۲
@shahidanbabak_mostafa🕊
#شایدتلنگر❗️
هر آدمی
میتواند قوی ترین باشد؛
اگرخودش را ،
و توانمندی هایِ خودش را،
بی هیچ کوتاهی و تحقیری
باور داشته باشد ...
@shahidanbabak_mostafa🕊
.. 🌸:) "
شیخ رجبعلــی خیاط:
چشمت به نامحرم میافتد، اگر خوشت نیاید كه مریضی!!
اما اگر خوشت آمد، فوراً چشمت را ببند و سرت را پایین بینداز و بگو:
((یـــــا خیر حبیب و محبوب... ))
یعنی: خدایا من تو را میخواهم، اینها چیه؟! ، اینها دوست داشتنی نیستند...
هر چه كه نپاید دلبستگی نشاید ....
@shahidanbabak_mostafa🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یاابن الحسن ؛
-ما را غم هجران تو بد واقعهای بود ..
#ای مظلوم ترین فرد عالم
#الهم عجل الولیک الفرج 🌸
@shahidanbabak_mostafa🕊
مشکل ِما از همون جایی
شروع شد که ،
در به در افتادیم دنبال ِ شهادت ،
در صورتی که شهادت مقدمه داره !
مقدمه اش پا گذاشتن روی
خودمون ُ پا گذاشتن توی مسیر ِدرده !
آره .
#شهادت خیلی درد داره (:
چون مال ِ اهل درده .
- #ماکجایاینمسیریم ؟ .
@shahidanbabak_mostafa🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یکی از تکیه کلام هایش این بود
که نماز رو ول کن خدا رو بچسب!
همیشه برام عجیب بود این حرفش...
روزی ازش پرسیدم معنی این حرفت چیه؟!
خندید و گفت: داداش یعنی اینکه همه
نمازت باید برای خدا باشه و همش
به فکر خدا باشی...
#شهیدمصطفیصدرزاده
@shahidanbabak_mostafa🕊
امـامصـادق علیهالسلام:
به درستی که خداوند در روز قیامت
به کسی که دین خدا را یاد نگرفته،
نگاه نمیکند و هیچ یک از کارهای
او را قبول نمیکند..!
@shahidanbabak_mostafa🕊
میشہ جوون بود؛
میشہ خوش تیپ بود؛
میشہ بہ موهات ژل بزنے
میشہ تیشرت بپوشے ...
میشہ همہ اینا رو داشته باشے
و شهید هم بشے ...💕
اگہ همہ ے این ڪارها براے خدا باشہ
#شهیدبابڪنورے 💗
@shahidanbabak_mostafa🕊
خدا به صاحب الزمان صبر دهد
زیرا او منتظر ماست !
نه اینکه ما منتظر او باشیم
هنگامی میشود گفت منتظریم ،
كه خود را اصلاح کنیم.
#شهیداحمدمشلب
@shahidanbabak_mostafa🕊