فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
حالـم بہ جز نگـاهِ تـو بهتر نمےشود
يک روز بدون ذکرِ حسين سر نمےشود
مےگریَم از براے حرم رفتنم حُسين
نابرده رنج گنـج مُيسـَر نمےشود
#اللهم_ارزقنا_ڪربلا❤️
#شب_جمعست_هوایت_نکنم_میمیرم
@shahidanbabak_mostafa🕊
کانالرسمیشهیدبابکنوریو شهیدمصطفیصدرزاده❤️
حالـم بہ جز نگـاهِ تـو بهتر نمےشود يک روز بدون ذکرِ حسين سر نمےشود مےگریَم از براے حرم رفتنم حُسين ن
-چِہبَࢪڪَتےدٰاࢪد'!
دوستدٰاشتَنَتحُسیـن...
هَࢪچِہدِلَمࢪاخٰالےمےڪُنَم،بٰازپُࢪ
مےشَوَداَزتو
پَنـٰاھهَمِـہبـےپَنـٰاهـٰاتـویـے
❤️#اربابدلمـــــ
@shahidanbabak_mostafa🕊
کانالرسمیشهیدبابکنوریو شهیدمصطفیصدرزاده❤️
#مداحی
وقتی مردم کی جای من میاد زیارت..
کربلایی حسن عطایی🎤
سلام ..
ثوابش میرسه بهشون اونایی که از دنیا میرن دستشون از دنیا کوتاه هست و منتظره جاماندگان هستن که براشون صلواتی یا فاتحه ای بفرستند . خیرات خیلی ثواب داره از طرف رفتگانتون به هیت مثلا کمک کنی یا فقیری ..
حواستون حساب کتاب خدا دقیق هست همینطور که به کوچترین ثواب حسنه میده به کوچکترین گناهان هم رسیدگی میکنه که خودتم خبر نداری این گناه هست
دوستان عزیز ..
همین الان خدمتتون بگم که برای نیمه شعبان قرار هست به مادره شهید مصطفی صدرزاده از طریق کانال کمکی کنیم که به فقرا کمک کنند چون خودشون هر ماه کمک میکنن به نیابت از شهید مصطفی راهشون رو ادامه میده 🌸
لطفا تو این چند هفته که مونده هر هفته ۱۵ تومان جدا بزارید به نیابت از رفتگان یا خودتون یا برای حاجت روا شدن که کمک کنیم به مادر شهید مصطفی که إن شاء الله باهاش خرید کنن برای نیازمندان 🌸
فقط خوننده نباشید انجام بدید 😉
چرا درکی نداری ؟؟
خب یه روز پدرتون کنارتون بود و حضور داشت حرف میزد کار میکرد وجود داشت ولی الان دیگه نیست ..
و چرا باور نمیکنی ؟؟
چون زندگی مث یه خواب هست و همش احساس میکنی خواب بوده برات ..
انسان بعد مرگ میفهمه که همه ی زندگی تو یه خواب یک ساعته خلاصه شده و برای ما مثلا ۶۰ سال گذشته
قدر بدونیم و غنیمت بشماریم چون سخته با اعمال و پرونده خالی بری
حتی تا مسافرت هم که میریم فکر هستیم که جیب خالی نریم و پول کافی ببریم ..
برای آخرتومون که دیگه جایگاهمون رو برای همیشه انتخاب میکنیم با اعمالمون باید حساس باشیم 💔
بستگی به ذهنش داره یکی هست کاملا از نظر ذهنی درک بالایی داره یکی هم هست نه ..
کسی که از لحاظ ذهنی کامل هست خدا رو خوب میشناسه و رو رفتار و اخلاقش کار میکنه ولی یکی هم هست ۱۶ سالشه ولی هنوز تو فکره خوشگذرونی ها بیجا هست درکش از زندگی گشت و گذار و اتفاقات دنیوی هست یعنی با توجه به دوستانش و فضا مجازی پیش میره ..
درک بستگی به خودمون داره چه راه و مسیری رو انتخاب کردیم 🌸
۱ . سلام
خوش اومدی إن شاء الله حاجت روا بشی دعوت شهید هستی 🌸
۲ . مشکلی نیست
۳ . اینم که همونه
۴ . سرما خوردگی مگه چیه که کسی صداتو بشنوهه ؟؟
خوب میشی دیگه دل گرفتن نداره 😅
بزار به سن ما برسی اینقد فکر میاد سراغت که این چیزا برات هیچ حساب میشه .
زندگی تازه از ۲۵ به بالا شروع میشه برای انسان و فکر و غیره 😅
۱ . سلام شب بخیر
خدا رو شکر الحمدالله 🌸
۲ . سلام
خب شما که ضرر نکردین بخاطر شهید بابک تلاش کردی ونمرت شد ۲۰ این خودش یه انگیزه بوده دیگه . و ناراحت نشید به موقعش هم سره مزار شهید میرید زندگی در آینده اتفاق های خوبی هم برای انسان رقم میزنه . چیزی که نشه غصه نداره شما به حرف پدرت گوش کن خودش یه ثواب هست و اجر داره
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
[ دلخوشم با تو اگر از دور صحبت میکنم
با سلامی، هر کجا باشم زیارت میکنم..! ]
#صلےاللهعلیڪیااباعبدلله❤️
@shahidanbabak_mostafa🕊
کانالرسمیشهیدبابکنوریو شهیدمصطفیصدرزاده❤️
[ دلخوشم با تو اگر از دور صحبت میکنم با سلامی، هر کجا باشم زیارت میکنم..! ] #صلےاللهعلیڪیااب
چگونه بنویسم دلتنگم که دلتنگی ام به چشمت بیاید ؟
یااباعبداللّٰه🥺♥️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ودر نھایت؛شبجمعه ها
قلبم به سمتِ تو می آید...!
توییڪه تمامِ زندگانی منهستی
حسین جان علیهالسلام..🫀
#حسینجانم
رمان زیبای #هرچی_تو_بخوای
قسمت پنجاه و پنجم
_.... تا دیروز که #واقعا حالت بد بود ولی با این حال وقتی با بقیه بودی، میگفتی و میخندیدی.تو آدمی هستی که هرچی #شرایط برات سخت تر میشه، شوخی و خنده هات #بیشتر میشه.
روزهایی که محمد نبود،..
امین بیشتر به خونه ما میومد.حتی با باباومامان طوری رفتار میکرد که اگه کسی میدید متوجه نمیشد داماد خانواده ست. باباومامان هم دقیقا همون رفتاری که با علی و محمد داشتن،با امین هم داشتن.
اما روزهای نبودن محمد حتی با حضور امین هم به سختی میگذشت...
هرکسی تو زندگی آدم #جایگاه خودشو داره...
من متوجه #حالت_های_امین بودم.امین مثل جوجه ای بود که هر روز پر جدیدی درمیاورد تا آماده ی پرواز بشه.
روزها میگذشت...
هوا بوی پاییز داشت.یک ماه از رفتن محمد میگذشت.یه روز امین اومد خونه ما.چشمهاش مثل همیشه نبود.رفت تو اتاق من و صدام کرد.
وقتی تو اتاق دیدمش پشت در خشکم زد.چشمهای امین نگران بود.اولین چیزی که به ذهنم اومد محمد بود.با جون کندن گفتم:
_محمد؟!
افتادم روی زمین.امین سریع اومد پیشم.گفت:
_زخمی شده.
شنیده بودم وقتی میخوان خبر شهادت کسی رو بدن،اول میگن زخمی شده.به چشمهای امین خیره شدم تا بفهمم واقعا مجروح شده یا داره مقدمه چینی میکنه.
امین منظور نگاهمو فهمید.گفت:
_واقعا زخمی شده.الان بیمارستانه.
-تو دیدیش؟
-آره.بیهوشه...من نمیتونم به بابا و مامان و خانمش بگم.تو بگو.
با ناله گفتم:
_آخه چه جوری بگم؟
امین سرشو انداخت پایین. گفتم:
_اول باید خودم ببینمش.
سریع آماده شدم.تا بیمارستان خداخدا میکردم کابوس باشه،خداخدا میکردم محمد حالش خوب باشه،به هوش باشه.به اشکهام نگاه کنه و بگه بچه شدی.زیر لب امن یجیب میخوندم.
امین راهنمایی م میکرد تا رسیدیم به بخش مراقبت های ویژه. از پشت شیشه نگاهش کردم.
واقعا محمد بود!! مجروح بود!! بیهوش بود!! کلی دستگاه بهش وصل بود!!!اشکهام جاری شد.دیگه نتونستم ببینم.چشمهامو بستم و گفتم:
_یا زینب(س)....
افتادم رو زمین.امین پشتم بود.منو گرفت که نیفتم.
کمکم کرد روی صندلی بشینم.یه لیوان آب آورد برام.نگاهش کردم.با التماس گفتم:
_حالش چطوره؟
خودم هم نمیدونستم دلم میخواد واقعیت روی بگه یا نه... امین گفت:
_سه ساعت پیش که با دکترش حرف زدم گفت جراحی کردن ولی باید منتظر بود...اگه همینجا هستی و حالت خوبه میرم دوباره میپرسم.
با اشاره ی چشمهام بهش گفتم بره.نمیدونم چقدر طول کشید،اومد.گفت:
_همون حرفهای قبلی رو گفتن.هنوز فرقی نکرده..ان شاءالله به هوش میاد....کی میخوای به باباومامان بگی؟
-نمیدونم...نمیتونم
یاد حرف محمد افتادم،قبل رفتنش.. نگو نمیتونم.. از #خدا بخواه کمکت کنه.... از صمیم قلبم از خدا خواستم کمکم کنه.بلند شدم.امین با تعجب نگاهم کرد.گفتم:
_بریم خونه.
وقتی رسیدیم خونه بابا هم اومده بود.علی هم بود.امین تو خونه نیومد. نمیدونستم چجوری بگم.نفس عمیقی کشیدم و رفتم تو هال.یه نگاهی به هر سه تاشون کردم و سرمو انداختم پایین.
علی با نگرانی گفت:
_امین حالش خوبه؟
با اشاره سر گفتم آره.مامان گفت:
_یا فاطمه زهرا(س)...یا زینب(س)
اشکم جاری شد.علی با ناله گفت:
_محمد؟؟!!!
سریع گفتم:
_زخمی شده...بیمارستانه
علی اومد نزدیک من و با التماس گفت:
_راستشو بگو...
-راست میگم...بیهوشه.
یه نگاهی به بابا کردم.اولین باری بود که چشمهای خیس بابا رو میدیدم.قلبم داشت می ایستاد.علی گفت:
_خانومش میدونه؟
با اشاره سر گفتم... نه.
دلم میخواست بمیرم ولی محمد زنده بمونه. باباومامان و علی رفتن بیمارستان. من و امین رفتیم دنبال مریم.با مریم تماس گرفتم،
گفت خونه خودشونه... خوشبختانه مامانش پیشش بود و میتونست بچه ها رو نگه داره.بهش گفتم آماده بشه بیاد پایین.میخواستم ضحی نفهمه.مریم فهمیده بود.سریع اومد پایین.تا نشست تو ماشین با نگرانی گفت:
_محمد خوبه؟
نمیدونستم چجوری بگم.
-زخمی شده.بیمارستانه.
گریه ش گرفته بود.
-حالش چطوره؟
با اشک گفتم:
_ببخشید اینجوری میگم...خوب نیست.
تا رسیدیم بیمارستان دیگه هیچی نگفت.وقتی رسیدیم،مامان و بابا و علی اونجا بودن.مریم رفت سمتشون و به شیشه نگاه کرد.سرش رو گذاشت رو شیشه و آروم محمد رو صدا میکرد و اشک میریخت.
رفتم پیشش و...
نویسنده بانو #مهدییار_منتظر_قائم
رمان زیبای #هرچی_تو_بخوای
قسمت پنجاه و ششم
رفتم پیشش و در آغوش گرفتمش.... خودم توان ایستادن نداشتم، #اما باید تکیه گاه مریم میشدم.مریم رو شانه من گریه میکرد.حالشو میتونستم درک کنم.
مدتی گذشت...
گفتم خدایا... بعد ساکت شدم. گفتم از خدا چی بخوام؟ سلامتی محمد رو میخواستم ولی آیا این خواسته ی محمد هم بود؟
#یادحرفم به حانیه افتادم.به خودم گفتم اونقدر خودخواه هستی که بخوای داداشت بخاطر تو از فیض شهادت محروم بشه؟
رفتم پیش امین.یه گوشه تنها ایستاده بود.
-امین
نگاهم کرد.گفتم:
_به نظرت برای سلامتی محمد دعا کنم؟
سؤالی نگاهم کرد.گفت:
_چرا دعا نکنی؟؟!!
-چون محمد دوست داشت شهید بشه.
امین چشمهاشو بست و روشو برگردوند. گفتم:
_امین چکار کنم؟چه دعایی بکنم؟
با مکث گفتم:
_ #خودخواه نیستم که بخوام بخاطر من بمونه ولی اونقدر هم #سخاوتمند نیستم که برای شهادتش دعا کنم.
امین ساکت بود و نگاهم نمیکرد.یه کم ایستادم دیدم جواب نمیده رفتم سرجام نشستم.دعا کردم هر چی خیره پیش بیاد.گفتم خدایا*هر چی تو بخوای*. ولی اگه شهید شد صبرشو هم بهمون بده.خدایا به من رحم کن.
اصلا حالم خوب نبود،ولی حواسم به باباومامان و مریم هم بود.علی هم حالش خوب نبود.تو خودش بود.امین هم مراقب همه بود تا اگه کاری لازم باشه، انجام بده...
ساعت های سختی رو میگذروندم.سخت ترین ساعت های عمرم.میدونستم بقیه هم مثل من هستن.ساعت ها میگذشت ولی برای ما به اندازه یه عمر بود.
یه دفعه پرستارها و دکتر کنار تخت محمد جمع شدن.بابا و مامان و مریم و علی و امین سریع رفتن پشت شیشه.من هم میخواستم برم ولی پاهام توان نداشت.بقیه امیدوار بودن دعاشون مستجاب بشه ولی من میترسیدم از اینکه دعام مستجاب بشه.سرم تو دستهام بود و هیچی نمیخواستم ببینم و بشنوم.فقط آروم ذکر میگفتم. احساس کردم کسی کنارم نشست.از صمیم قلبم میخواستم که محمد باشه.سرمو آوردم بالا.امین بود. فقط نگاهم میکرد.از نگاهش نمیشد فهمید که چه اتفاقی افتاده.به بقیه که پشت شیشه بودن نگاه کردم.همه چشمشون به محمد بود.فقط بابا به من نگاه میکرد.وقتی دید امین چیزی نمیگه،اومد پیشم و گفت:
_محمد به هوش اومده.
نمیدونم اون موقع چکار کردم.نمیدونم چه حالی داشتم.خوشحال بودم یا ناراحت. نگران بودم یا امیدوار.حال خودمو نمیفهمیدم.بلند شدم و رفتم.امین بدون هیچ حرفی پشت سرم میومد ولی من حتی حالم طوری نبود که برگردم و نگاهش کنم.رفتم سمت نمازخانه.رو به قبله ایستادم و #باتمام_وجودم از خدا تشکر کردم که #امتحان_سخت_تری ازم نگرفت.
حدود یک ماه گذشت تا محمد کاملا خوب شد....
حال و هوای خونه داشت کم کم عادی میشد.ولی حال من مثل سابق نمیشد. گرچه #به_ظاهر مثل سابق شاد و شوخ طبع بودم ولی فقط خودم میدونستم که حال روحی م تعریفی نداره.
حال امین خیلی ذهنمو مشغول کرده بود...
پر درآوردنش داشت کامل میشد.
وقت پروازش داشت نزدیک میشد...
نویسنده بانو #مهدییار_منتظر_قائم
رمان زیبای #هرچی_تو_بخوای
قسمت پنجاه و هفتم
وقت پروازش داشت نزدیک میشد.قلب من تنگ تر میشد...
دلم زیارت امام رضا(ع) میخواست. با بابا صحبت کردم.موافقت کرد با امین برم مشهد.یه سفر سه روزه... اولین سفر من با امین.
وقتی وارد حرم شدم نمیدونستم چی بخوام.
سلامتی امین یا شهادتش.نمیخواستم خودخواه باشم ولی شهادتش برام سخت بود.حتی جرأت نداشتم بگم خدایا هرچی صلاحه.
میترسیدم صلاح شهادتش باشه.تنها دعایی که به ذهنم رسید آرامش و صبر برای خودم بود.
حال و هوای عجیبی داشتیم؛هم من،هم امین.
روز دوم تو صحن آزادی نشسته بودیم. هوا سرد بود.صحن خلوت بود.هردو به ایوان و گنبد نگاه میکردیم.
امین گفت:_زهرا
نگاهش کردم.نگاهم نمیکرد.فهمیدم وقتشه؛وقت گفتن.گفت:
_برم؟
منم به ایوان حرم نگاه کردم.
-یعنی الان داری اجازه میگیری؟!!
-آره.
تعجب کردم.نگاهش کردم.فهمید از اون وقتهاست که باید صداقتشو از چشمهاش بفهمم.نگاهم میکرد.راست میگفت.داشت اجازه میگرفت ولی اینکه اینجا، پیش امام رضا(ع) اجازه میگیره،حتما دلیلی داره.به رو به رو نگاه کردم. گفتم:
_اگه راضی نباشم نمیری؟
-نه
-ناراحت میشی؟
با لبخند نگاهم کرد و گفت:
_اگه بگم نه دروغه..ولی نمیخوام بخاطر ناراحتی من راضی باشی.
-کی میخوای بری؟
-هنوز درخواست ندادم.اگه تو راضی باشی،درخواست میدم.حدود یک ماه طول میکشه تا اعزام بشم.
-عروسی چی میشه؟
قرار بود سالگرد جشن عقدمون یعنی پنج فروردین مراسم عروسی بگیریم.
-تا اون موقع برمیگردم.
تو دلم گفتم اینبار بری دیگه برنمیگردی، زنده برنمیگردی...زهرا! شهدا زنده اند..خب آره،زنده برمیگردی ولی شهید میشی.
-برو.من قول دادم مانعت نشم.
-اینجوری نمیخوام.چون ناراحت میشی، چون قول دادم.اینجوری نه.رضایت کامل میخوام.
تو دلم گفتم رضایت کامل داشته باشم،به شهادتت؟!..نمیتونم.
دوباره یاد حرف محمد افتادم.نگو نمیتونم،بگو خدایا کمکم کن.
بلند شدم.به امین گفتم:
_میرم تو حرم،یک ساعت دیگه میام همینجا.
داخل حرم تلفن همراه آنتن نمیدادبا ساعت قرار میذاشتیم.رفتم تو حرم.یه گوشه پیدا کردم و حسابی گریه کردم.با خدا و امام رضا(ع) حرف میزدم.اصلا نمیدونستم چی میگم.
هر جمله ای با خودم میگفتم بعدش سریع استغفار میکردم.خیلی گذشت.خیلی گریه کردم.آخرش گفتم..
خدایا اصل تویی.مهم تویی.نبودن امین برام خیلی سخته ولی..*هرچی تو بخوای*خیلی کمکم کن.دوباره حسابی گریه کردم.
حالم که بهتر شد،رفتم تو صحن که ببینم امین اومده یا نه.همون جایی که نشسته بودیم،نشسته بود.معلوم بود خیلی وقته اومده.
صورتش از سرما سرخ شده بود.تا منو دید اومد طرفم.
گفت:...
نویسنده بانو #مهدییار_منتظر_قائم
کجا پیدا کنم دیگر شراب از این طهورا تر؟
بهشت اینجاست،اینجایی که دارم چای می نوشم!
#کربلا | #امامحسین | #اربعین
「ʝσɨŋ↷
@Armanhayearman