eitaa logo
کانال‌رسمی‌شهید‌بابک‌نوری‌و شهیدمصطفی‌صدر‌زاده❤️
7.2هزار دنبال‌کننده
19.1هزار عکس
6.2هزار ویدیو
43 فایل
○•|﷽|•○ ❁کانال‌رسمی‌مصطفی‌بابک‌قلبها❁ بزرگترین‌کانال‌رسمی‌شهیدان!):-❤️ 🔹💌شهید مصطفی صدر زاده! 🔹💌شهید بابک نوری هریس! 🌸ڪانال‌ٺحٺ‌مدیریٺ‌مسٺقیم #خانواده‌شہیدان فعاݪیٺ‌دارد🌸 حالا‌که‌دعوتت‌کرده‌بمون!🦋 تبادل @yazahra1405 تبلیغات هم پذیرفته میشه 🌸
مشاهده در ایتا
دانلود
از عنایات شهید عباس دانشگر رد نشید .. من خودم ازش معجزه دیدم چندین بار خیلی حاجت میده مخصوصا برای ازدواج .. ازدواج خوب و به صلاح اگه باشه مطمنن رد خور نداره 🌸
پیامبر وقتی حضرت علی علیه السلام اومدن خواستگاری از خدا خواست که زندگی علی و فاطمه با عاقبت بخیری ختم شه اصحاب پیامبر عرض کردند مگر علی رو نمیشناسی با فضایلش پیامبر فرمود باز هم دعا میکنم که موفق باشه ازدواج علی و فاطمه .. این پیامبر بود و امام علی علیه السلام هم کامل میشناخت و باز دعا کرد برای عاقبت بخیری ..! اونوقت طرف تو خیابون یا مجازی عاشق میشه میگه من مطمنم خوبه و خوشبخت میشم ولی تو همون خیابون و مجازی هم این رابطه تموم میشه یاد بگیریم درست عاشق بشیم 🌿💞
آخرین بار که آمده بود، شب ساعت ۱۱ بود که قدم می‌زدیم. یک مرد ناشناسی بود که نه من او را می‌شناختم و نه مصطفی... یک دفعه سلام کرد؛ یارو یک دفعه جا خورد گفت: علیکم السلام، سریع جواب سلام داد و رفت.. بعد گفتم مصطفی چرا سلام کردی؟ برگشت گفت: حدیث داریم در آخرالزمان مردمی که همدیگر را نمی‌شناسند به هم سلام نمی‌کنند. گفتم بگذار سلام کنم تا جزو این مردم نباشم.  🍃♥ @shahidanbabak_mostafa🕊
بســـم الله الرحــمن الـــرحـــیم♥️
درهردورکعت نماز، یک تشهدمی خوانیم که دران اقراربه یگانگی خداوندورسالت حضرت محمدصلی الله علیه وآله می کنیم. هرروز درپنج وقت برانسان اقرارواعتراف به توحیدونبوت لازم است تاانسان راه راگم نکند، مکتب وصاحب انرافراموش نکند، براوصلوات بفرستدودراین اقراروصلوات درردیف خداوندوفرشتگان قراربگیرد. مگرقران نمی فرماید:«ان الله وملائکته یصلون علی النبی» اگرخداوملائکه برپیامبرش صلوات می فرستندچرامانفرستیم؟ مگراومارانجات نداد؟ انسان هایی که ازانبیاء جداشده اندبه چه دره ای ازغفلت افتاده اند!؟ سلام برپیامبراسلام که مارانجات داد..
مرتب انسان رادربرابرحوادث تلخ وشیرین بیمه می کند درسوره معارج می خوانیم: انسان دربرابرتلخ هاوشروربی صبراست ودربرابرلذت هاوخوبیهاتنگ نظروبخیل، مگرنمازگزارانی که نسبت به انجام ان همیشه مراقبند: «اذامسه الشرجزوعاواذامسه الخیرمنوعاالا المصلین الذینهم علی صلواتهم دائمون» ارتباط دائمی باقدرت بی نهایت اوبه انسان قدرت می دهدو روحیه توکل رابالا برده وانسان راموجودی شکست ناپذیر قرارمی دهد. ناگفته پیداست که این اثاربرای نمازپیوسته وهمراه باتوجه است نه نمازهای غافلانه وموسمی... «علی صلواتهم دائمون»
سلام بربندگان صالح خدا، هرمسلمان درهرکجای زمین که هست هرروزپنج باربایدبه تمام همفکرانش سلام کند«السلام علیناوعلی عبادالله الصالحین» سلام برسرمایه داران هرگز سلام برقدرتمندان هرگز سلام برنیاکان وبستکان هرگز سلام برزبان ونژادواقلیم هرگز سلام کن فقط برعبادصالح خدا سلام برطرفداران مکتب حق «عبادالله الصالحین» سیاست خارجی مارادرنماز یکی جمله «غیرالمغضوب علیهم» تعیین می کندویکی «السلام علیناوعلی عبادالله الصالحین» اری کسی که هرروزبه بندگان خداسلام کند، باانهاحیله نمی زند، خیانت نمی کند، کلاه سرشان نمی گذارد..
درزمان بندی نماز، درمنظم بودن صف های نمازجماعت، درباهم سجده رفتن، باهم نشستن، باهم قیام کردن، باهم سکوت کردن، باهم دعاکردن، جلوعقب نیفتادن، قبل ازوقت نمازنخواندن، نمازرابه خارج ازوقت نسپردن، درهمه اینهاسیمای نظم وحساب رامشاهده می کنیم..
نماز گزار باید لباس و بدنش پاک باشد،اگر ذره ای از نجاسات به بدن یا لباس او باشد نمازش باطل است.(غیر از بعضی موارد استثنایی) نماز گزاری که می داند هرکعت نماز با مسواک، برابر با هفتاد رکعت است مسواک را رها نمی کند. نماز گزاری که می داند با جنابت نمازش باطل است به فکر غسل می افتد و غسل اورا به فکر ساختن حمام می اندازد و وجود حمام رابطه او را با شستشو زیاد می کند. همین که به نماز گزار می گویند شما در وضو ده سیر آب مصرف کنید، بیشتر از آن اسراف است، او خود می فهمد که باید آب وضو یک بار مصرف باشد زیرا وضو از یک ظرف و حوض که ده سیر مصرف نمی شود ضمنا توجه دارد که به بهانه غسل و وضو حق ندارد آب ها را بیش از مقدار هدر بدهد..
انسان در زندگی اجتماعی خود نیاز به دوست دارد و نقش مثبت یا منفی دوست در انسان بر کسی پوشیده نیست و مسجد بهترین مرکز دوست یابی است کسانی که به مسجد می روند برای بندگی خدا می روند. حیله ها، ناز ها، کرشمه ها و خودنمایی ها را کنار می گذارند انسان می تواند در میان مردم مسجد، دوست خود را انتخاب کند. اگر شخصی اهل نماز نبود چرا با او دوست شویم؟ او که با خدا قهر است،با من نیز دوست نخواهد بود، او که الطاف خدا را فراموش می کند، خدمات مراهم فراموش خواهد کرد، او که با مومنین وفادار نیست چگونه اطمینان داری که با تو وفادار بماند؟!
در اسلام سفارش شده که اگر کسی اهل مسجد و جماعت نیست و عملا به عبادت و وحدت و امت بدون عذر پشت پا می زند، اورا بایکوت کنید، اورا به عنوان همسر خوب انتخاب نکنید، عمل بت همین دستور می تواند مساجد را پر کند زیرا جوانان که فهمیدند رها کردن مسجد و مسلمین به قیمت طرد عملی آنان تمام می شود هرگز مساجد را رها نخواهند کرد
🍄رمان جذاب 🍄 قسمت ۵۳  فاطمه کمی آنطرف تر کنار پنجره ایستاده بود و بیرون رو تماشا میکرد. کنارش ایستادم. مدتی در سکوت تلخ او، نظاره گر بیابانها بودم.دنبال کلمه ای میگشتم تا به او بفهمانم حس او را میفهمم.ولی پیدا کردنش کار سختی بود. فاطمه آه عمیقی کشید.یا صدایی خشدار آهسته گفت: -منو ببخش ناراحتت کردم.گفته بودم ضعیفم. بنظرم فاطمه ضعیف نبود.او سلاحش ایمانش بود.انسانهای مومن هیچ وقت ضعیف نبودند. گفتم: -هروقت حالم بد بود آرومم کردی ولی الان واقعا نمیدونم چیکار کنم حالت خوب شه. فاطمه خنده ای کرد و گفت: -کی گفته من حالم بده؟!!! من فقط یک کم رفتم تو رل آدم حسابیا!! 🍃🌹🍃 و بعد جوری خندید که از چشماش اشک جاری شد.فاطمه عجیب ترین دختری بود که در زندگیم دیده بودم.تشخیص اینکه الان واقعا ناراحته یا خوشحال کار سختی بود.گفت: _چرا عین خنگا نیگام میکنی؟؟! موافقی بریم کافه یه چیزی بخوریم؟ من متحیر مونده بودم.اجازه دادم دستمو بگیره و با خودش به کافه ببره.تا پایان سفربا فاطمه فقط گفتیم وخندیدیم.انگار نه انگار که اتفاقی افتاده!!! 🍃🌹🍃 به تهران رسیدیم. دل کندن از همدیگر واقعا کار مشکلی بود.در سالن ترمینال ،خانواده های اکثر بچه ها با دسته گل یا شیرینی به استقبال عزیزانشون اومده بودند. مادر وپدر فاطمه هم گوشه ای از سالن، انتظار او را میکشیدند.بازهم احساس خلا کردم.وقتی میدیدم هرکسی از ما یک نفر رو داره که نگرانش باشه و برای او اومده دلم می‌شکست. کاش من هم کسی رو داشتم که نگرانم بود.کاش آقام اینجا بود.ساکم رو میگرفت.چفیه  ام رو از روی شونه ام برمیداشت ومیبوسید و با افتخار میگفت: قبول باشه سیده خانوم!! اما قبلا هم گفتم.سهم من در دنیا فقط حسرت خوردن چیزهایی بود که از دید خیلیها خیلی کم اهمیته!نذاشتم کسی از حس خرابم چیزی بفهمه. اینجا تهرانه! شهری که من توش نقاب زدنو خوب یاد گرفتم. اینجا دیدن اشکات ممنوعه! و از امروز، کامران وسحر ونسیم مسعود هم تعطیلند! چشمم به حاج مهدوی بود.اینحا آخر خط بود! باید ازش جدا میشدم.وشاید دیگر هیچ وقت فرصت درد دل کردن با او رو پیدا نمیکردم.او کمترین توجهی به من نداشت.جوونهای مسجدی دوره اش کرده بودند.تصویری که تا چندماه پیش مدام کنار مسجد تکرار میشد و برام لذت بخش بود ولی اینک قلبم رو میشکست. نفهمیدم فاطمه کی نزدیکم اومد.با خوشحالی گفت: -ببخشید معطلت کردم.توقع نداشتم تو این وقت پدرو مادرم اینجا باشند. بغصم رو فروخوردم. او پرسید: -تو چطوری میخوای بری؟؟کسی نمیاد دنبالت؟! میخوای ما برسونیمت؟ من عادت نداشتم کسی رو زحمت بدم.گفتم: _ممنونم عزیز دلم.آژانس میگیرم. اینطوری راحت ترم هستم. فاطمه گفت: -ما قراره با برادر اعظم بریم.میخوای اول بگم اعظم تو رو برسونه؟ با اطمینان گفتم: -اصلا حرفشم نزن.من عادت دارم به این شکل زندگی. نگاهی گذرا به حاج مهدوی انداختم. اوهنوز هم با جوانها سرگرم بود. نمیتوانستم بدون خدا خداحافظی از او دل بکنم.با تردید به فاطمه گفتم: -بنظرت اگر با حاج مهدوی خداحافظی کنم زشته؟! فاطمه به طرف اونها نگاه کرد و گفت: -نه چرا باید زشت باشه؟! بنده ی خدا اینهمه زحمت کشید برامون بیا با هم بریم. وبعد دستم رو گرفت و ساک به دست نزدیک حاج مهدوی رفتیم. فاطمه برای متواری کردن جمعیت یه یاالله نسبتا بلند گفت و بعد ادامه داد: _حاج اقا با اجازه تون.. حاج مهدوی از خیل جمعیت بیرون اومد و باز به رسم همیشگی سر پایین انداخت و به فاطمه گفت: -تشریف میبرید؟؟ خیلی زحمت کشیدید خانوم.ان شالله سفر کربلا ومکه.خسته نباشید واقعا فاطمه هم با حجب وحیای ذاتیش جواب داد: -هرکاری کردیم وظیفه بود.ان شالله از هممون قبول باشه.خب اگر اجازه میدید بنده مرخص شم. حاج مهدوی پرسید: -وسیله دارید؟ خوش بحال فاطمه!! او حتی نگران وسیله ی او هم بود! فاطمه نگاهی به پدرو مادرش انداخت و اونها هم تا او را دیدند به سمت ما اومدند. -بله حاج آقا پدرو مادرم زحمت کشیدند اومدند دنبالم.احتمالا با یکی از هم محله ای ها که وسیله دارند برگردیم . 🍃🌹🍃 حاج مهدوی تا چشمش به پدرومادر فاطمه افتاد رنگ و روش تغییر کرد و گونه های سفیدش گل انداخت. انگار یک دستی محکم قلبم رو فشار میداد .هرچه بیشتر میگذشت بیشتر پی به رابطه ی عمیق این دو میبردم و بیشتر نا امید میشدم.پدرومادر فاطمه با سلام واحوالپرسی نزدیکمون شدند. من لرزش دستان حاج مهدوی رو دیدم. من شاهد تپق زدنش بودم.. و میدونستم معنی این حرکات یعنی چی!! قلبم!!! بیشتر از این نمیتونستم اونجا بایستم. 🍁🌻ادامه دارد… نویسنده؛ .
🍄رمان جذاب 🍄 قسمت ۵۴ حاج مهدوی خطاب به اونها گفت: -اجازه بدید من برسونمتون.رضا ماشینو آورده... اونها هم انگار همچین بدشون نمی اومد باهاش برن.چقدر خودمونی حرف میزدند.بابای فاطمه دستشو گرفت گفت: -نه حاجی مزاحمت نمیشیم.وسیله هست. 🍃🌹🍃 من چرا اونجا ایستاده بودم؟؟؟ اصلا مگه من ربطی به اونها داشتم؟اونها انگار یک جمع خانوادگی بودند.من بین اونهمه صمیمیت مثل یک مترسک بیچاره وغصه دار ایستاده بودم و لحظه به لحظه بیحال ترو نا امیدتر میشدم!! راهمو کج کردم.. اولش با قدمهای آروم ولی وقتی صداشون قطع شد با قدمهای سریع از سالن اصلی دورشدم و به محوطه ی اصلی پناه آوردم. اونها اینقدر گرم صحبت با یکدیگر بودند که حتی متوجه رفتن من نشدند! مردی در حالیکه ساکم رو از دستم میگرفت با لهجه ی معمول راننده ها، ازم پرسید: _آبجی کجا میری؟ عین مصیبت دیده ها چند دیقه نگاه به دهانش کردم و بعد گفتم: -پیروزی! اون انگار از حرکاتم فهمید که  تو حال خودم نیستم و خواست گوشمو ببره.خیلی راحت گفت: _با بیست تومن میبرمت قیمتش اینقدر بالا بود که شوک صحنه ی چندلحظه ی پیش رو خنثی کنه!! ساکم رو از دستش بیرون کشیدم و گفتم : -چه خبره؟ مگه سر گردنست؟!لازم نکرده نمیخوام. صبر نکردم تا چونه بزنه.از کنارش رد شدم و به سمت ماشینها رفتم. صدای فاطمه رو شنیدم ولی خودمو زدم به نشنیدن. راننده های مزاحم سواستفاده گر یکی پس از دیگری سد راهم میشدند وهرکدوم بعد از شنیدن اسم مسیرم یک قیمت پرت میگفتند و بعدشم با کلی منت و غر غر دنبالم راه می افتادند که -نرخش همینه.حالا تو تا چقدر میتونی بدی!! در میان هجوم اونها فاطمه شانه ام رو گرفت ونفس نفس زنان گفت: -چرا هرچی صدا میکنم جواب نمیدی؟ کجا رفتی بی خداحافظی؟؟ 🍃🌹🍃 دلم نمیخواست نگاهش کنم ولی چاره ای نداشتم! او از احساس من خبری نداشت.شاید اگر میدانست که چقدر نسبت به روابط او و حاج مهدوی حساس وشکننده ام در حضور من کمتر به او نزدیک میشد.  اما این همه ی مشکل من با فاطمه نبود.فاطمه شش ماه با من دوست بود و من هیچ چیز از او نمی‌دانستم. درحالیکه من بدترین اعترافاتم رو درحضورش کرده بودم. او دوست نداشت من چیزی از زندگیش بدونم.حتی از دخترعموش که دیگه زنده نیست! این منصفانه نبود!!! او به من اعتماد نداشت.حق هم داشت .من مثل او خانواده دار نبودم.من یک دختر بی سرو پا بودم که معلوم نبود چیکار کردم و چیکار قراره بکنم.چرا باید با من صمیمی میشد و مسایل شخصیش رو بهم میگفت؟ ! لابد او میترسید دونستن مسایل شخصیش از جانب من خطری براش ایجاد کنه! شاید تاثیرهمه ی این افکار بود که به سردی گفتم: -دیرم شده بود.نمی تونستم صبر کنم خوش وبش شما تموم شه.. فاطمه جاخورد! با تعجب پرسید: _عسل؟؟؟ یعنی تو از اینکه پدرومادرم با سلام احوالپرسی وقتتو گرفتن ناراحت شدی وقهر کردی؟؟ 🍃🌹🍃 آره دیگه!!!! این رفتار غیر منطقی من تنها برداشتی که منتقل میکرد همین بود واین واقعا قابل قبول نبود!! خدایا کمکم کن..کمکم کن تا مثل فاطمه قوی باشم ودر اوج ناراحتی احساساتم رو پنهون کنم.چرا در مقابل فاطمه نمیتونم نقاب بزنم؟! به زور خندیدم وگفتم: -نه خنگه!! گفتم تا شما سرتون گرمه بیام بیرون ببینم چه خبره.ماشین هست یا نه! که ظاهرا اینقدر زیاده که نمی زارن برگردم داخل. میدونم دروغم خیلی احمقانه بود ولی این تنها چیزی بود که در اون شرایط به ذهنم رسید. فاطمه هم باورش نشد.بجای جواب حرف من ،به سمتی دیگر نگاه کرد وگفت : -همه منتظر منند باید زود برم.خیلی ناراحت شدم اونطوری رفتی هرچقدر صدات کردم جواب ندادی! میخواستی با حاح مهدوی خدافظی کنی ولی.. حرفش رو قطع کردم. با شرمندگی گفتم: -الهی بمیرم برات.ببخشید.باور کن من اونقدر بی ادب نیستم که بی خداحافظی بزارم برم. اوهنوز نفس نفس میزد.گفت: -میدونم..میدونم.در هرصورت بدی خوبی هرچی دیدی حلال کن.ما دیگه داریم میریم. دلم شور افتاد.پرسیدم: -با کی میرین؟؟ فاطمه گفت: -با اعظم اینا دیگه ته دلم روشن شد.گفتم: -آخه حاج آقا میگفت میخواد برسونتتون فاطمه خندید: -نه بابا اون بنده ی خدا حالا یک تعارفی کرد. درست نبود مزاحمش بشیم. با او تا کنار ماشین برادر اعظم همراه شدم. اونها خیلی اصرارم کردند که مرا تا منزلم برسونند ولی من ممانعت کردم.فاطمه نگرانم بود.گفت -رسیدی زنگ بزن. 🍃🌹🍃 وقتی رفتند، بسمت راننده ها حرکت کردم و مشغول چانه زدن با آنها شدم که صدای حاج مهدوی رو از بین همهمه ی جوانهایی که اونشب از دید من مثل کنه بهش چسبیده بودند شنیدم.سرم رو برگرداندم تا ببینمش.او هم مرا دید.اینبار نه یک نگاه گذرا بلکه داشت با دقت نگاهم میکرد. و من دوباره میخ شدم..!! 🍁🌻ادامه دارد… نویسنده؛ .
🍄رمان جذاب 🍄 قسمت ۵۵ تماما چشم شدم.! بدون اینکه صدای راننده ی سمج رو بشنوم.وبدون اینکه بترسم از اینکه او دوباره نگاه بیحیای من عصبانیش کند. او نزدیکم آمد.پرسید : -هنوز اینجا هستید؟؟ گمان کردم با خانوم بخشی رفتید!! با من من گفتم: -نههه..من مسیرم با اونها یکی نیست! او پشت گوشش رو خاراند و دوباره به زمین گفت: -مگه شما هم محلی نیستید؟؟ 🍃🌹🍃 خوش بحال زمین!! کاش من زمین بودم و او به بهانه ی حرف زدن با نامحرم، همش به من خیره میشد! با مکث گفتم: -نه.. نگاهی به اطراف انداخت.گفت -کسی دنبالتون نیومده؟ چقدر امشب این سوال تلخ تکرار میشد! گفتم: -من کسی رو ندارم. گفت: -خدارو دارید.. تو دلم گفتم خدارو دارم که شما الان در اوج نا امیدی و دلشکستگیم کنارم ایستادی. گفت: -مسیرتون کجاست؟ گفتم: -پیروزی با تعجب نگاهم کرد و دوباره سرش را پایین انداخت. بعد از کمی مکث رو کرد به یکی ازجوونهایی که همراهش بودند و گفت: -رضا جان شما اول خواهرمونو برسون. این از هرچیزی ارجح تر وافضل تره. 🍃🌹🍃 رضا جوانی قدبلند و چهارشانه بود که ازنظر ظاهری خیلی شباهت به حاج مهدوی داشت. سریع سوییچ رو از جیبش در آورد و گفت: -رو چشمم داداش.پس شما با کی میرید؟ حاج مهدوی گفت. -ما چهارتا مردیم یه ماشین میگیریم میریم. من که انگار قرار نبود خودم نقشی در تصمیم گیری داشته باشم خطاب به آن دو گفتم: -نه ممنون.من داشتم ماشین میگرفتم. اصلا نمیخوام کسی رو تو زحمت بندازم. رضا ساکم رو از رو زمین برداشت و با مهربونی گفت: -نه خواهرم. صلاح نیست.این راننده ها رحم و مروت ندارن.کرایه رو اندازه بلیط هواپیما میگیرن. میخواستم مقاومت بیشتری کنم که حاج مهدوی گفت: -تعلل نکنید خانوم.بفرمایید سریعتر تا اذان نشده برسید منزل. من درحالیکه صدام میلرزید یک قدم نزدیکتر رفتم و با شرمندگی گفتم: -من در این سفر فقط به شما زحمت دادم.حلالم کنید. حاج مهدوی گفت: -زحمتی نبود.همش خیرو رحمت بود.در امان خدا..خیر پیش!! چاره ای نبود.باید از او جدا میشدم.رضا جلوتر از من راه افتاد و در کمال تعجب به سمت ماشین مدل بالایی رفت وسوییچ رو داخل قفل انداخت!! سوار ماشین شدم و او هم در کمال متانت آدرس دقیق را پرسید وراه افتاد . در راه از او پرسیدم : -ببخشید فضولی میکنم. شما با حاج مهدوی نسبتی دارید؟ او با همان ادب پاسخ داد: _ایشون اخوی بزرگم هستند. حدسش زیاد سخت نبود.چون رضا هم زیبایی او را به ارث برده بود. ولی لباسهای رضا شبیه جوانان امروزی بود و رنگ موهایش تیره تر از برادرش بود. گفتم: -خوشبختم ..من فکر نمیکردم ایشون برادری داشته باشند. رضا جواب داد: -عجیبه که نمیدونید. خوب البته ظاهرا شما در محله ی ما زندگی نمی کنید.وگرنه همه خانواده ی ما رو می‌شناسند با چرب زبانی گفتم: -بله بر منکرش لعنت! طبیعیه! خانواده ی سرشناس ترین امام جماعت اون محل ، باید هم، شناس باشه. او تشکر کرد و باقی راه، در سکوت گذشت. بخاطر خلوتی خیابانها سریع رسیدیم.از اوتشکر کردم و باکلی اظهار شرمندگی پیاده شدم.او صبر کرد تا من وارد آپارتمان کوچکم بشم و بعد حرکت کند. چه حس خوبی داره کسی نگرانت باشه و نسبت به تو حس مسئولیت داشته باشه.!! 🍃🌹🍃 اذان میگفتند. ساکم رو گذاشتم و رفتم وضو گرفتم. ناگهان لبخند مسرت بخشی زدم!!  راستی راستی من نماز خون شده بودم! 🍁🌻ادامه دارد… نویسنده؛ .
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
‌‌ - سَلام‌بَرمِهربان‌عٰالم‌امٰام‌عَصر؏َـج' - ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌السَّلامُ‌عَلیك‌َیٰاَ‌بَقیَةَ‌الله✋🏽‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
- صبحم بھ طلوعِ - دوستت‌ دارم توست˘˘! - ˼♥️˹ ــــ ـ بِھ‌نٰامَت‌ یا قاضی الحاجات 🌸 ۱۰۰ صلوات روزانه هدیه به امام زمان عج ❤️ @shahidanbabak_mostafa🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
«أنـآعَـلى‌قَـيـدٍالحَـيـٰاةلِحـُبِـك» مَن‌به‌عشـقِ‌تـوزنـده‌اَم..!🍂 "یـا‌صاحب‌الزمـان" @shahidanbabak_mostafa🕊
عالم منتظرِ امام زمانه و امام زمان (عج) منتظرِ آدمایی که بلند بشن و خودشون رو بسازن... "امام‌زمان‌آمدنـــی‌نیست؛ آوردنـــی‌است" 🍃🪴 @shahidanbabak_mostafa🕊