eitaa logo
کانال‌رسمی‌شهید‌بابک‌نوری‌و شهیدمصطفی‌صدر‌زاده❤️
6.6هزار دنبال‌کننده
19.7هزار عکس
6.6هزار ویدیو
43 فایل
○•|﷽|•○ ❁کانال‌رسمی‌مصطفی‌بابک‌قلبها❁ بزرگترین‌کانال‌رسمی‌شهیدان!):-❤️ 🔹💌شهید مصطفی صدر زاده! 🔹💌شهید بابک نوری هریس! 🌸ڪانال‌ٺحٺ‌مدیریٺ‌مسٺقیم #خانواده‌شہیدان فعاݪیٺ‌دارد🌸 حالا‌که‌دعوتت‌کرده‌بمون!🦋 تبادل @khoday_man8 تبلیغات هم پذیرفته میشه 🌸
مشاهده در ایتا
دانلود
- صبحم بھ طلوعِ - دوستت‌ دارم توست˘˘! - ˼♥️˹ ــــ ـ بِھ‌نٰامَت‌ یا ذالجلال و الاکرام 🌸 ۱۰۰ صلوات روزانه هدیه به امام زمان عج ❤️
أَنْتَ الْمُسْتَعانُ وَ إِلَيْكَ الْمُشْتَكىٰ وَ عَلَيْكَ الْمُعَوَّلُ فِی الشِّدَّةِ وَ الرَّخاء خدایا تنها پشتیبان و یاری دهنده‌ی ما تویی و شکایت را تنها به درگاه تو می‌آوریم و در سختی و آسانی تنها بر تو اعتماد داریم..♥️! 🌱 @shahidanbabak_mostafa🕊
امـام‌رضـاعلیه‌السلام: هرکس چاره و راهی برای جبران گناهان خودندارد، بسیار بر محمد و آل او صلوات بفرستد؛چرا که صلوات گناهان را نابود میکند..🌿 @shahidanbabak_mostafa🕊
!'_امنیت‌یعنی‌وجودتانک‌توخیابوناسوژه خنده‌باشه،نه‌دلیل‌ترس‌ووحشت‌وآوارگی، هروقت‌اینوفهمیدی‌حاج‌قاسم‌سلیمانی روهم‌میشناسی! ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @shahidanbabak_mostafa🕊
خوبی‌ کردن به آدمی که قدرنشناس است .. از بزرگترین اشتباهات‌ است..! 🌿 @shahidanbabak_mostafa🕊
🌿 زندگـۍزیبـٰاسٺ! ڪمۍآهستہ‌تـࢪقدم‌بـزن ازمسیࢪٺ‌لـذت‌ببـࢪ خداࢪادࢪهمہ‌جـٰاببین مقصدفقط‌یڪ‌انگیزـہ‌پنھـٰان‌اسټ!🌻 @shahidanbabak_mostafa🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
از هر جا که عبور می‌کنیم ، نام ِشهیدی می درخشد ! پس یادمـان باشد قدم به قدم را بدهکاریم به آنهــــایی که پل ِعبور ِما شدند در دنیا ...❤️ 🌿 @shahidanbabak_mostafa🕊
دلتنگ کھ می‌شوم تنها پناهم عکس های توست ، چقدر خوب نگاهم میکنی🫀 ♥️ 🌿 @shahidanbabak_mostafa🕊
🌱شهیدعباس‌دانشگر: اما من از چیزهـای نادرستی که برایمـان طبیعی شده میترسم! @shahidanbabak_mostafa🕊
شماره آخرتلفنت‌چنده؟☺️ برای‌اون‌شهید۵تاصلوات‌بفرست♥️ 1 شهید حاج قاسم سلیمانی 2 شهیدمحسن‌حججی 3 شهید محمد حسین حدادیان 4 شهیدعباس‌دانشگر 5 شهیدابراهیم‌هادی 6 شهیداحمد محمد مشلب 7 شهیدبابک نوری 8شهیدعلی لندی 9شهید مصطفی صدر زاده 0 شهیدمحمدرضا دهقان 🌿‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @shahidanbabak_mostafa🕊
می‌گفت: مثل رزمنده شب عملیات به دنیا نگاه کن.. همون قدر رها از دنیا..♥️!
باید شبیه زندگی کنیم.. او در یک لحظه شهید نشد.. بلکه عمری شهیدانه زندگی کرد..💞 @shahidanbabak_mostafa🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗رمان خاطرات یک مجاهد 💗 قسمت134 کمی که سرش را بالا می آورد متوجه نگاه هایم می شود و می پرسد: _چرا چیزی نمیخوری؟ لقمه ام را از غذا پر می کنم و به طرف دهانم می برم. چیزی از گلویم پایین نمی رفت اما بخاطر او چند لقمه ای می خورم. شام که تمام می شود ظرف ها را می برم و می شویم. وقتی برمی گردم می بینم کتاب شاهنامه را برداشته و زیر و رو می کند. نگرانم کتاب دل و روده اش بریزد بیرون که می پرسم: _چیزی شده؟ کتابو کَندی! دست از سر کتاب بیچاره برمی دارد و لب می زند:" یه چیزی لای این کتاب بوده که الان نیست. تو نمیدونی کجاست؟" _چی بوده؟ _یه عکس. لب برمی چینم و زیر چشمی نگاهش می کنم. خیلی مصمم به نظر می رسد و از اجزای صورت می بارد که قصد جدی برای پیگیری دارد. فکر نمی کردم برای به دست آوردن عکس آیت الله خمینی اینقدر خودش را به آب و آتش بزند. دیگر نتوانستم بروز ندهم و می گویم: _عکس آیت الله خمینی رو میگی؟ سرش را بلند می کند و با تعجبی که تمام چهره اش را پر کرده، می پرسد:" تو از کجا میدونی؟" _میدونم دیگه! به طرف کیفم می روم و عکس را مقابلش می گذارم و می گویم:" همین بود دیگه؟" سرش را مدام تکان می دهد و با لبخند می گوید: _ آره خودشه! دستش را روی عکس می کشد و با حسرتی عمیق به آن خیره می شود‌. تا به حال ندیده بودم مرتضی همچین حس و حالی داشته باشد. اشک هایش به دشت گونه هایش می ریزند و زیر لب چیزهایی زمزمه می کند. دستم را روی دست لرزانش می گذارم و می گویم: _چیزی شده؟ چرا هیچی بهم نمیگی؟ نگاهش را به عمق دریای طوفانی چشمانم می دهد و به سختی لب می زند: _تو هیچی نمیدونی ریحانه. _چی رو؟ خب بگو تا بدونم. از جا بلند می شود، انگار هوای گرفته اتاق راه تنفسش را بسته. پنجره را باز می کند و همان جا می نشیند و می گوید: _نمیدونم خوشحالی میشی از حرفام یا نه. جان به لبم می رسد و نق می زنم:" خب حرف بزن!" خیره به آسمان شب، برایم حرف می زند. _حدودا یک هفته پیش مادرمو خواب دیدم. با چهره‌ی پر از نورش نگاهم کرد و با حالت قهر صورتش رو از من برگردوند و گفت ناامیدم کردی مرتضی. بعد عکسی رو نشونم داد که دقیقا مثل همین عکس بود. عکس آیت الله خمینی را بالا می آورد و نشانم می دهد، در ادامه اش می گوید: _مادرم گفت میخوای ازت ناامید نشم ببین این آقا کیه. خواستم برایش حرف بزنم و بگویم اشتباه می کند که دور شد و ندیدمش. همون شب، سحر از خونه زدم بیرون. خیلی دمق بودم حوصله‌ی رفتن به خونه‌ی تیمی رو هم نداشتم. رفتم سراغ حاج حسن و خوابمو براش گفتم. خیلی امیدم داد و این عکس رو همونجا به دستم داد. از دیدن عکس نزدیک بود شاخ دربیارم! خودش بود، همون عکسی که مادرم نشونم داده بود. ازون بعد خیلی کم می رفتم چاپخونه و خونه تیمی، بیشتر می رفتم پیش حاج حسن و حرف هایش را درمورد آقا شنیدم. باورم نمی شد که این مرد اینقدر روشنفکر باشه! کسی که توی روستا بزرگ شده و نه درس جامعه شناسی و... خونده اما از استادهای این رشته به قضیه مشرف تره! حالا واقعا می فهمم چرا مادرم ارادت ویژه ای به این آقا داشت. آه ای می کشد. دستی روی شمدانی ها لب پنجره می کشد و نوازششان می دهد. دلم می خواهد سیلی به صورتم بزنم تا ببینم خوابم یا نه! واقعا مرتضی بود که اینگونه برایم نجوا می کرد و زار زار اشک می ریخت؟ هر چه بود و هر چه می گفت، دوست داشتم بیشتر بدانم و گوش هایم تشنه شنیدن بودن. _خب؟ بعدش؟ _هیچی، من واقعا شرم دارم که این همه سنگ سازمان و عقاید به اصطلاح روشنفکرانه اش شون رو سینه میزدم. من اشتباه کردم! من راه رو عوضی رفتم! اصلا همش تقصیر اون موسی بود. چند لحظه بعد با حالت سرزنش به خودش می گوید:" نه! چرا موسی؟ من مقصرم، جوون بودم درست اما عقل که داشتم با طناب پوسیده موسی توی چاه سازمان نرم‌." دیگر از حرف هایش سر در نمی آورم که می پرسم: _موسی کیه؟ 🍁نویسنده_مبینار (آیة)🍁 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗رمان خاطرات یک مجاهد 💗 قسمت135 _موسی خیابانی۱، یکی از رده بالاهای سازمان. از بچه های تبریزه، ازونجا باهاش آشنا شدم. _موسی تو رو برد توی سازمان؟ پوزخندی روی لبش می نشیند و با افسوس می گوید: _آره، تازه دانشگاه قبول شده بود. ادبیات دانشگاه تبریز. موسی چند سال از من بزرگتر بود و قبلا چند باری دیده بودمش. از وقتی که دانشگاه تهران رشته فیزیک قبول شده بود، رفت تهران. خیلی کم می آمد تبریز و به خونوادش سر می زد یه روز که رفته بودم تبریز سراغ کارهای نهایی دانشگاه. خیلی اتفاقی موسی رو دیدم. با خوشرویی احوال پرسی کردیم که گفت یه کار خصوصی داره. باهم رفتیم یه جای خلوت و نشستیم حرف زدیم. اولش از آینده و کارهایی که میخوام بکنم پرسید، بعدشم از کارهای خودش گفت. حرف هاش بودار بود اما چیزی نگفت. کم کم از انقلابو آزادی برام حرف زد، ته تهشم گفت یه عده از جوونا دور هم جمع شدن تا کمک کنن. تعجب کردم آخه موسی اهل این کارا نبود! خیلی بچه آرومی بود، ازونایی که تا مجبور نباشن زیپ دهنشونو وا نمی کنن. ازونایی که بزنی شون عذرخواهی می کنن! با هیجان و شور از اونجا برام می گفت.کنجکاو شدم و پرسیدم چه جور جاییه؟ موسی هم گفت یه سازمان مبارزه، از جنایات شاه می گفت که چقدر بی مهابا به مردم بیچاره شلیک می کردن و گاز اشک آور می ریختن. با همین تصورات گفتم موسی منم هستم. موسی هم گفت الکی که نیست و چندتا کتاب دستم داد و گفت فعلا اینا رو بخون بعدشم رفتنت به دانشگاه تبریزو لغو کن. کتابا رو با شوق نشستم خوندم از اسمای قلمبه و سلمبه اش خوشم اومد! فکر می کردم منم یه روشفکر شدم و توی سازمان به خیلی چیزا میرسم. کم کمش آزادی! چیز کمی نبود که توی آزادی سهمی داشته باشم. چند روز بعد موسی سراغم اومد و باهام حرف زد منم از دانشگاه تبریز انصراف دادم و رفتم دانشگاه تهران. کنکور که داده بودم هر دوجا قبول شدم اما بخاطر سلین جان و حاج بابا نرفتم. اما موسی گفت اگه بخوام فعالیت کنم باید برم تهران. خلاصه با مکافات راهی تهرون شدم، موسی منو برد بین جمع. همگی به موسی احترام میزاشتن که بعدا فهمیدم دلیل این احترام اینه که موسی جز هیئت مرکزی ساز مانه! واقعا باورش سخت بود. با سفارشات موسی من شدم اعلام نویس و حتی گزارشات محرمانه رو از عملیات های مختلف، هماهنگی ها رو من رسیدگی می کردم. اون زمان بیشتر بچه های سازمان دانشجوهای فنی بودن، خیلی کم افرادی پیدا میشد که توی رشته های انسانی درس خونده باشه. یکی بینشون نبود که از جامعه و مردم سر در بیاره! کارهاشون همه شده بود شعار و هیجانات! منم که انسانی خونده بودم شدم این کاره! گوش هایم را به حرف های مرتضی دوخته بودم. تا به حال یک کلمه از این حرف ها به من نزده بود و نمی فهمیدم چرا دارد الان می گوید؟ چرا از موسی گله داشت؟ لام تا کام توی حرف هایش نمی پرم تا حواسش پرت نشود و همین طور برایم بگوید. _موسی منو وارد این کار کرد! حالا میفهمم چرا قبل هر عملیاتی که می دونستیم خودکشیه یا شکست میخوره، وضعو به سمت هیجان می بردن تا کسی فرصت فکر کردن نداشته باشه. سازمان هیچی بود که ما برایش اسم و رسم ساختیم. ذهنم در دریای بی خبری و سوالات جوراجور دست و پا می زند و می پرسم: _خب اینا رو گفتی تا به چی برسی؟ چشمانش را باز و بسته می کند و از لب پنجره بلند می شود. کنار پشتی می نشیند و دستش را زیر چانه اش ستون می کند و می گوید: _اینا رو گفتم که بدونی من اشتباه کردم. من دیگه نمیخوام توی جهل دستو پا بزنم. به خاطر آزادی از دینم بگذرم. دین من آزادی بی قید و شرط انسانه! نقدو ول کنم و نسیه رو بچسبم؟ بیچاره اون جوونایی که به بهانه‌ی روشنگری مارکسیسم و این کوفت و زهرماری ها رو بارشون می کنن. تموم این کارا بوی قدرت میده! اونا عطش قدرت دارن و هرطور شده میخوان بهش برسن، مطمئن باش خبری از آزادی نخواهد بود. بیچاره مجید و مرتضی که قربانی عطش قدرت شدن! اونا بدون مردم هیچن، هیچ کاری نمیتونن بکنن که این رژیم سقوط کنه. چندبارِ دیگر نام مجید و مرتضی را از او شنیده بودم. برای این که بهتر بفهمم چه می گوید مجبور شدم از مجید و مرتضی هم سوال کنم. _مجید و مرتضی کین این وسط؟ ___ ۱. موسی نصیر اوغلی خیابانی، معروف به موسی خیابانی ( ۶ مهر ۱۳۲۶–۱۹بهمن ۱۳۶۰) در تبریز متولد شد. وی از اعضای باسابقه سازمان مجاهدین خلق ایران و عضو مرکزیت سازمان طی سال‌های بعد از ۱۳۵۰ بود. پس از انقلاب، او به همراه مسعود رجوی، رهبران اصلی این سازمان بودند. خیابانی پس از رجوی، مهم‌ترین رهبر این سازمان بود و در سال ۱۳۶۰ پس از اعلام جنگ مسلحانه، فرماندهی نظامی سازمان را بر عهده داشت. ۱۹ بهمن ۱۳۶۰ (۳۴سالگی) طی حملهٔ نیروهای کمیته انقلاب اسلامی و سپاه پاسداران به پایگاهش در تهران در محله زعفرانیه کشته شد. 🍁نویسنده مبینار (آیة)🍁 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗رمان_خاطرات_یک_مجاهد 💗 قسمت136 _دوتا جوون مثل من، البته اونا خیلی با من فرق داشتن چون با زمزمه های مارکسیسم پاشونو از این قضیه کشیدن کنار. اونا فهمیدن سازمان داره با عقاید و ذهن بچه ها چیکار می کنه. مجید جلوی تقی۲ ایستاد، گفت مارکسیسم، خدا رو انکار میکنه. من بچه مسلمونم پس این شیوه رو قبول ندارم. مجید و مرتضی۳ خواستن پای خیلی از بچه های سازمانو هم ازین ماجرا بیرون بکشن و سازمان اسلامی تاسیس کنن که تقی فقط گذاشت این فکر توی ذهنشون بمونه. خیلی زود به بهانه سرپیچی با اونا تصفیه کردن. تقی الکی می گفت اینا میخوان به ساواک ما رو لو بدن، در حالی که همه میدونستیم مجید و مرتضی اصلا همچین کسایی نیستن. وحید افراخته رو مامور کردن تا وقتی که مجید به بهانه‌ی صحبت سر قرار حاضر میشه اونو بکشن. همین کار شد، مرتضی رو هم همون روز ترور کردن مرتضی زنده موند اما به شدت فکش آسیب دیده بود. همگی ما میدونستیم مرتضی یه تیرانداز حرفه ‌ای هستش امت اون به وحید شلیک نکرد! مرتضی دیگه از اسلحه اش ناامید شده بود و از طرفی خبر آوردن که توی ساواک گفته ما اسلحه رو فقط روی دشمن می کشیم نه روی دوست، وقتی اسلحه دستت میگیری باید بدونی به کی شلیک کنی. اونا واقعا مرد بودن! مرتضی میره بیمارستان سینا که بیمارستان نظامیه و ساواک بهس مشکوک میشه و شناسایی می کنن. بعد هم اونو شهید می کنن... یادته گفتم یه روز ساواک تو خیابون ریخت و مشکوکا رو دستگیر کرد؟ وحید افراخته هم همون روز دستگیر شد. وحید هم خودشو دلخوش به مقام مجید کرده بود که خودشو وفادار به سازمان نشون می داد اما طولی نکشید که با دستگیر شدنش تموم خونه های تیمی و اطلاعاتمونو لو داد تا شاید اعدامش نکن اما اون نمیدونست ساواک ازین رحما به کسی نمیکنه! _مجید چی شد؟ _وحید اونو زد. مجیدم اسلحه داشت اما... بعدش جنازه‌شو سوزوندن تا شناسایی نشه و بردنش توی زباله ها ریختن. اینم از سازمان... واقعا نامردتر از این پیدا میشه؟ من چشمامو روی تموم اینا بسته بودم اما الان آگاه شدم! دیگه نمیخوام راه تقی رو برم. توی این یک هفته کلی کار انجام دادم. اول خودمو قانع کردم بعدشم رفتم خونه تیمی و صاف تو چشماشون نگاه کردم و گفتم من دیگه نیستم! به گوش هایم اعتماد نمی کنم! دستی به گوشم می کشم و می پرسم: _چی؟ دوباره بگو؟ لبخند تلخی روی لبانش نقش می بندد و تکرار می کند: _من دیگه با سازمان کار نمی کنم! این آزادی به درد من نمیخوره. با این نفاق هیچ کدوممون به جایی نمی رسیم‌. قیافه‌ی شهناز واقعا دیدنی بود! جلوم ایستاد و داد زد اینو از اون دختره یاد گرفتی؟ دیدی گفتم تو مبارزه ات تاثیر میزاره. خلاصه خیلی حرف مفت زد اما من دیگه تصمیمو گرفته بودم. حتی منو هم به تصفیه تهدید کردن اما من دیگه برنمی گردم. ازم خواستن اسلحه مو تحویلشوم بدم منم امشب یه جایی مخفیش کردم و فردا میگم ازونجا برش دارن. من اسلحه جدیدی برای مبارزه پیدا کردم! اون اسلحه ایمانمه! شوق در چشمان اش به حرکت در می آید. کلی باهم حرف زده بودیم اما هنوز یک چیزهایی برایم نامفهوم بود. باید بپرسم وگرنه نمی توانم امشب بخوابم! _اونا راحت آدم میکشن! اگه... انگار برق نگرانی را در نگاهم دیده است که لب می زند:" نترس! اونقدر زرنگ هستم که جوونمونو نجات بدم. منم چندتا گزارش محرمانه و سری و کلی چیز دیگه ازشون دارم که دست از پا خطا کنم اونا رو، رو می کنم. فقط باید حواستو جمع کنی، بدخواهامون بیشتر شدن. ساواک کم بود سازمان هم اضافه شد پس باید بیشتر احتیاط کنیم. تو نباید با حمیده‌خانم و بقیه ارتباط داشته باشی چون سازمان ادمای دور و برمو خوب میشناسه. ممکنه ردمونو بزنن و بعید نیست به ساواک بدن." ___ ۱. مجید شریف واقفی (مهر ۱۳۲۷–۱۶ اردیبهشت ۱۳۵۴) یکی از رهبران سازمان مجاهدین خلق بود که توسط دیگر اعضای سازمان به خاطر تعلقات اسلامی‌اش کشته شد. بعد از انقلاب اسلامی،دانشگاه آریامهر تهران به نام او (دانشگاه صنعتی شریف) تغییر نام داده شد. ۲. محمدتقی شهرام (۱۳۲۶–۱۳۵۹) یکی از چهره‌های شاخص سازمان مجاهدین خلق ایران و یکی از رهبران شاخهٔ مارکسیسم-لنینیسمسازمان پس از انشعاب در سال ۱۳۵۴ بود. این شاخه کمی پیش از پیروزی انقلاب ۱۳۵۷ به سازمان پیکار در راه آزادی طبقه کارگر(که به اختصار پیکار نامیده می‌شد) تغییر نام داد. تقی شهرام در تیرماه ۵۸ دستگیر و در مرداد ۵۹ به اتهام صدور دستور ترورمجید شریف واقفی محاکمه و اعدام شد. ۳. مرتضی صمدیهٔ لباف در سال ۱۳۲۵ در اصفهان بدنیا آمد. وی به همراه مجید شریف واقفی به دلیل پافشاری بر عقاید اسلامی خود، با رهبر اصلی سازمان تقی شهرام به اختلاف برخوردند. عصر روزی که مجید شریف را به قتل رساندند او را هم ترور کردند اما ترور نافرجام بود و سرانجام توسط ساواک شهید شد. 🍁نویسنده_مبینار (آیة)🍁 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
اعمال قبل از خواب🌸 شبتون مهدوی♥️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا