🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗رمان خاطرات یک مجاهد 💗
قسمت145
دستی به ته ریشش می زند و می گوید:
_چیز خاصی نیست. نگران نباش!
کفرم درآمده! علناً بگوید به تو چه و مرا راحت کند! با این حرف ها که بیشتر اذیت می شوم.
دندان هایم را بهم می سایم و لب می زنم:
_آره، خب بگو نمیخوای بهم بگی، تا اینقدر نپرسم!
چهرهاش عوض می شود و با جدیت می گوید:
_این چه حرفیه؟ من مگه چیز پنهونی دارم باهات؟ نمیدونم چطور بهت بگم...
_راحت! راحت بگو!
تردید عجیبی توی چشمانش موج می زند و بعد از لب گزیدن می گوید:
_یه جایی پیدا کردم که بریم.
چهرهی خندان بیصفا از جلوی ذهنم رد می شود. زن بیچاره چقدر به وجود ما عادت کرده.
چند هفته ای به این خانهی قدیمی عادت کرده ام. یادم می رود نباید به جایی عادت کنم.
با لحنی آغشته به ناراحتی می پرسد:
_تو به بیصفا میگی؟ برای خودشم بهتره که هرچی زودتر بریم.
سری تکان می دهم و حرفش را تایید می کنم. با اینکه برایم سخت است اما قبول می کنم.
_کی میریم؟
_فردا صبح.
_صبح؟؟ چه زود! چرا الان میگی؟
سرش را از روی برگهدفترش بالا می گیرد و می گوید:
_خب گفتم که زود بریم. تو نمیدونی ولی من که رفت و آمد دارم میفهمم چقدر اوضاع خرابه.
دیروز با یکی اعلامیه پخش میکنی فردا خبر دستگیری شو بهت میرسونن.
ته دلم از گفته هایش خالی می شود. با ترس به چهره اش نگاه می کنم و می گویم:
_تو نمیترسی؟ من میترسم ازین که دستگیرت کنن. میبینی که از داییم هنوز خبری نشده، شنیدم هر کیو بگیرن یواش سر به نیستش میکنن. مرتضی! من...
نگاهم نمدار می شود و کاسهی بغضم می ترکد. دلم نمی خواهد دلش را بلرزانم و مانع مبارزه اش شوم اما دست خودم نیست!
صورتش را به طرفی کرده و نگاهم نمی کند. به خودم نهیب میزنم که من هم یک مجاهد هستم پس نباید در راه خدا از چیزی بترسم جز خشم خودش.
من باید همراه او در این مسیر باشم نه رفیق نیمه راه!
من مگر دنبال شوهر بودم که با او ازدواج کردم؟ مگر یادم رفته که هم پا می خواستم که از مبارزه نترسد؟
حالا که هم عقیده ام هستیم پس چرا ته دلش را بلرزانم؟
بلند می شوم و کنارش می نشینم. با این که هنوز دلم آرام نگرفته به او می گویم:
_مرتضی! ببخش منو. من نباید اون حرفا رو میزدم، باید خوشبین باشیم تازه هر چی هم خدا بخواد همون میشه.
اگه... اگه دلتو لرزوندم معذرت میخوام ولی بدون تا آخر این راه باهاتم. تو خوشی و ناخوشی!
چهره اش را رو به من می کند و با لبخندش ترس را از خانه دلم می تکاند.
_میدونم... تو ثابت کردی که همراهمی ولی خب واقعیت همینه. مگه نگفتی این انقلاب نیاز به خون داره تا تثبیتش کنه؟ من تازه حقیقتو فهمیدم و خیلی مونده جبرانِ اشتباهاتم رو بکنم.
من تازه به چشمهی پاکی رسیدم و خیلی تشنمه! روح من تشنه اس و آب حقیقت میخوام.
شدم مثل تو که وقتی سخنرانی گوش میدی حواس و روحتو به اون می بازی. تا حالا چند باری دیدمتو فقط نگاه کردم.
این امید واقعی و ایمان رو هیچ کس توی سازمان به ما نمیده! اونا برای مردن به ما امید میدن در حالی که آیت الله خمینی برای مردن ما رو نمیخواد! اون امید فردا رو بهمون میده... یه امید که اگه همه مون پشت هم باشیم خیلی زود بهس می رسیم. چی ازین بهتر؟
انگار گل امید او هر روز بیشتر و بیشتر رشد می کند.
از حرف هایش من جان می گیرم و با انرژی تمام حرف هایش را تایید می کنم.
دفترم را برمی دارم که با ذوق می گوید:
_میشه یه نگاهی بهش بندازم؟ خیلی دوست دارم ببینم چی نوشتی.
چون بعضی خاطره ها خصوصی ست و در حقیقت راز دلم را گفته ام از جمله ماجرای انگشتر، زیاد راضی نیستم ولی می گویم:
_باشه ولی بهت میگم کجا رو بخونی.
خیلی خوشحال می شود. دفتر را به دستش می دهم و آهسته و تک تک کلمات را از نگاهش می گذراند.
زیر چشمی نگاهش می کنم تا عکس العملش را ببینم.
_ببخشید که به قلم تو نمیرسه!
_اتفاقا قلمتو چون خالصه و هیچ آموزشی نداره از لحاظ ادبی بهتره. یعنی.... چطور بگم؟ خاص خودته! یه فرمول نیست که مثل بقیه بشه.
چند صفحه ای میخواند و به دستم می دهد. کلی تشویقم می کند و می گوید کار خوبی می کنم.
مثل هر شب تشک ها را جلوی پنجره می گذارم تا از تماشای ماه محروم نشویم.
صبح در حالی که سعی دارم به بیصفا ماجرا را بگویم اما نمی شود!
یا من دلش را ندارم یا وقتی جرئتش را پیدا می کنم نمی شود!
سر سفره می نشینیم. همان طور که چایم را هم می زنم، نگاهم به بیصفاست.
متوجه نگاه سنگینم می شود و می گوید:
_چیزی میخوای بِگوی؟
_نه... یعنی چیزه.
_خو بگوی دختِر! کِچلم کردی.
کمی از چای را می خورم و نیم نگاهی هم به مرتضی می اندازم.
آخر سر دل به دریا می زنم و می گویم:
_بیصفا ما باید ازین جا بریم.
🍁نویسنده مبینار (آیه)🍁
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
- صبحم بھ طلوعِ
- دوستت دارم توست˘˘!
- ˼#ایهاالعزیزقلبم♥️˹
#ذکرروزشنبه
بِھنٰامَت یارب العالمین 🌺
۱۰۰ صلوات روزانه هدیه به امام زمان عج ❤️
#روزانهــ
زیارت عاشورا
به نیابت از شهید#محمدجهانآرا ♥
Ali-Fani-Ziyarat-Ashoura.mp3
11.65M
#روزانهــ
زیارت عاشورا
به نیابت از شهید#محمدجهانآرا ♥
7.48M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
دلخستہ و گوشہگیر، دلتنگ و ملول
دور از تو نفس چہ کار آید ما را؟!
#امام_زمان
@shahidanbabak_mostafa🕊
در اردوها شب ها بیشتر به استراحت میگذرد و شوخی و خنده، اما محسن می نشست وسط چادر و شروع میکرد به دعا خواندن بقیه را هم به توسل وا میداشت غیر از آن همیشه او را
در گوشه ای با قرآن جیبی اش می دیدی
این جمله از زبانش نمیافتاد:
خدا رو بچسبید...
#شهیدمحسن_حججی
@shahidanbabak_mostafa🕊
#حدیث_روزانه
#پيامبر خدا: إنَّ لِلْقُلُوبِ صَدَأً كَصَدَإِ اَلنُّحَاسِ فَاجْلُوهَا بِالاِسْتِغْفَارِ
دلها نيز، همچون مس، زنگار مى بندد، پس آنها را با استغفار صيقل دهيد.
@shahidanbabak_mostafa🕊
7.5M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
اگرازدولتِوصلِتومرانیستنصیب،
گهگاهیبهنگاهیدلِمنرا
دَریاب . . 🤍
#شهیدمصطفیصدرزاده
@shahidanbabak_mostafa🕊