فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
+دنیای بی ارزش در کلام شهید سید حسن نصرالله..🖤!
@shahidanbabak_mostafa🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا اَباعَبْدِاللهِ
وَ عَلَى الاَْرْواحِ الَّتى حَلَّتْ بِفِنائِکَ
عَلَیْکَ مِنّى سَلامُ اللهِ اَبَداً ما بَقیتُ
وَ بَقِىَ اللَّیْلُ وَ النَّهارُ وَ لاجَعَلَهُ اللهُ
آخِرَ الْعَهْدِ مِنّى لِزِیارَتِکُمْ
اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَیْنِ
وَ عَلى عَلِىِّ بْنِ الْحُسَیْنِ
وَ عَلى اَوْلادِ الْحُسَیْنِ
وَ عَلى اَصْحابِ الْحُسَیْنِ
#سیدحسن_نصرالله
@shahidanbabak_mostafa🕊
#شهدا 🌸
هر کی از حاجی میپرسید:
+نظرت در مورد فلانی چیه؟
حاجی چه فلانی رو میشناخت
چه نمیشناخت،فقط یه جواب میداد:
-میگفت:
✨من فقـط خودمـو خوب میشناسم که
از همه آلوده ترم...😔
#شهید_محمد_ابراهیم_همت
کانالرسمیشهیدبابکنوریو شهیدمصطفیصدرزاده❤️
📚شاهد خداسـت !
و تنها او میداند
که جوانے ِشان را،
وقف نجابت شان کردند ...
🌸شهیدعباسآبیاری🌸
ما فرزندان مکتبی هستیم که پیامبران آن شهیدند؛ امامان آن شهیدند و رهبران آن نیز شهید هستند..🖤!
سیدالمقاومة
سیّدحَسَن نَصرالله 🌿
@shahidanbabak_mostafa🕊
شهید حسن نصرالله رفت ولی خدای شهید حسن نصرالله هنوز هست ❤️
تو این مسیر خیلی ها رفتن حاج قاسم _ شهید رئیسی _ و مدافعان حرم که این مسیر ادامه پیدا کنه و با توکل به خدا و وجود امام عصر مهدی صاحب الزمان عج این مسیر ادامه دارد إن شاء الله ..!
کانالرسمیشهیدبابکنوریو شهیدمصطفیصدرزاده❤️
+دنیای بی ارزش در کلام شهید سید حسن نصرالله..🖤! @shahidanbabak_mostafa🕊
همینطور که شهید حسن نصرالله فرمودن دنیا بی ارزش و فانی هست از زمان تولد تا مرگ انسان چیزی که میتونه براش مهم باشه راه خدا و مسیر خداوند هست 🌸
مسائل دنیایی رو اینقد برا خودمون مهم نکنیم که یادمون بره دنیا فانی هست این حساسیت دنیایی باعث میشه غرق دنیا بشیم همه ی مسائل دنیایی دقیقا شبیه خواب در حال گذر هست و هر چقد رو به جلو میریم بیشتر متوجه میشم خوشا کسی که با مسیر خدواند پیش میره و خط قرمزی بر روی گناه کشیده !
دوستان مرگ خیلی سخته لحظه مرگ فقط ترس و دلهره به سمت انسان میاد و پشیمانی که چرا زندگی رو اینقد جدی گرفته بودم و چرا اینقد غصه خوردم و الکی بهش دل بستم ..!
جوری باشیم که لحظه مرگ با دلی اروم به سمت خدا بریم برای توبه و برگشتن هیچوقت دیر نیست فقط نیت خالص نیاز هست که خودت رو پاک منی و وقف خداوند کنی ظهور نزدیکه راه شهادت هم هموار چه مرد چه زن إن شاء الله جوری نباشیم که بخاطر گناهامون از این دو مسیر دور بشیم !
در جوانی پاک بودن شیوه پیغمبری است…
ورنه هر گبری به پیری میشود پرهیزکار..!
در این عصر ما هیچ گناهی رو نمیشه توجیح کرد چون امکانات برای رسیدن به خداوند تا دلتون بخواد هست و بلعکس برای گناه هم خیلی زیاد هست و این ما هستیم که انتخاب میکنیم که چی باشم هر کسی برای خودش ارزشی قائل باشه حتما در مسیر خداوند قدم برمیداره 🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗رمان خاطرات یک مجاهد💗
قسمت147
مطمئنم اگر زنی به جای من بود حتما آن خانه را ترک می کرد. اگر بخاطر کوچکی خانه را ترک نمی کرد حتما بخاطر جسدهای زشت موش و سوسک از خانه فرار می کرد.
چرخ زدنم که تمام می شود با لبخند به مرتضی می گویم:" قشنگه ها اگه دستی به سر و روش بکشیم."
فوری سرش را بالا می آورد و توی صورتم دقیق می شود.
گره لبانش را باز می کند و می خندد.
_جدی میگی؟ یعنی پسندیدی؟
چارهی دیگری ندارم از بی پناهی که بهتر است.
وضعیت جیب مرتضی بر من پوشیده نیست و باید بخاطر این آلونک از او سپاسگزار باشم.
_آره. فقط سریع تر این موشا رو جمع کن! بقیه رو خودم انجام میدم.
کارتونی در دست می گیرد و با چشم گفتن شروع می کند.
با دیدن خانه پاک از فکر تلفن بیرون می آیم. جارو را دست می گیرم و از بالای نشمین شروع می کنم.
یک روسری به سرم بسته ام و دیگری را جلوی صورتم گرفته ام.
بوی خاک و گرد و غبار خانه را پر کرده، پنجره ها و در را باز می کنم .
آنقدر خاک به این خانه نشسته که مجبورم دو بار جارو کنم.
آشپزخانه و اتاق را مرتضی تمیز می کند. شلینگ آب را به شیر وسط حیاط وسط می کند.
شلینگ را می گیرم و خانه را آب می گیرم. با یک دست جارو می کنم و با یک دست آب را کنترل می کنم.
مرتضی می رود تا تی و دستمال بخرد. مراقبم آب به دیوار ها نخورد و گچ هایش روی سرمان نریزد!
در همین حال بودم که موشی را می بینم. جیغ بلندی می کشم و فکر می کنم زنده است!
مثل موشک از خانه فرار می کنم. چند دقیقه ای می ایستم و سرکی به داخل می کشم، با دیدن موش در همان جای قبلی کمی ترسم می ریزد.
خوب که دقت می کنم میفهمم موش مرده و بخاطر آب این ور و آن ور می رود!
با این که چندشم می شود کارتونی پیدا می کنم و نصفش می کنم.
یکی می شود جارو و دیگری خاک انداز، صورتم را به طرف دیگری می چرخانم تا با دیدن موش حالم بهم نخورد.
کارتون را با فاصله از خودم به حیاط می برم و توی زباله ها می ریزم.
دستانم را مدام آب می کشم. با فکر این که آب به موش خورده و توی خانه پخش شده حالم بد می شود.
دوباره تمام نشیمن را آب می گیرم، اتاق و آشپزخانه را هم تمیز می کنم.
مرتضی که می آید موش را نشانش می دهم. می خندد و سر به سرم می گذارد. قهرمان صدایم می زند و می گوید:
_آفرین قهرمان! تو تونستی! دیدی ترس نداشت؟
کم نمی آورم و می گویم:" باشه آقای قهرمان! شما برو کل خونه رو تی بکش بعد حرف بزن!"
خودش را مظلوم می گیرد و می گوید:
_ببخش خانومی! بیا بهم کمک کن!
الکی قهر می کنم که با خواهش و تمنا راضی می شوم و به کمک هم تا بعد از ظهر کار تمیزکاری را تمام می کنیم.
خسته و کوفته روی زمین می نشینم و نفس زنان می گویم:" آخیش بالاخره تموم شد!"
مرتضی ساندویچ به دست، کنارم می نشیند و می گوید:
_آره خداروشکر. فقط حیاط مونده!
از فکر حیاط دیوانه می شوم و به بدنم که نایی ندارد می گویم که غصه نخور. بعد هم به مرتضی می گویم:
_حیاط واسه فردا! من دیگه خسته شدم.
ساندویچ را به دستم می دهد و بی معطلی مشغول خوردن می شوم و طاقت شنیدن ناله های معدهی گرسنه ام را ندارم.
دلم هوس چایی می کند که توی اوج خستگی بنوشم.
اما بعد از خوردن ساندویچ ها باید وسایل را بچینیم.
مرتضی موکتی را کف نشیمن می اندازد.
بند هایش را باز می کنیم و پهنش می کنیم.
موکت برای کف نشیمن کوچک است و گوشه هایی خالی می ماند.
وسایل زیادی نداریم دو ساک و پتو و تشک! مجبورم از چند قابلمه ای که توی کابینت هاست استفاده کنم هر چند که چند باری با وسواس شستم شان.
چیزی نداریم تا کف اتاق پهن کنیم و در اتاق را می بندیم و فقط از کمدش برای لباس هایمان استفاده می کنیم.
خانهی حقیرانه ای است اما با کنار هم بودن مان این کمبود ها را جدی نمی گیرم.
دلم به بودن او و دیدن چهرهاش خوش است.
کمی که خستگی در می کنم چادرم را سر می کنم و به مرتضی می گویم می روم از تلفن سرکوچه به حمیده زنگ بزنم.
در آستانهی اذان مغرب آسمان رنگ نیلی به خود گرفته. کیوسک خالی است، سکه ای درونش می اندازم و صدای بوق در گوش هایم می پیچد.
بعد هم صدای همیشه شاداب حمیده قلبم را آرام می کند.
_الو؟
دستانم شروع به لرزیدن می کنند و با نشاطی که به بغض گره خورده می گویم:
_سلام حمیده جان، خوبی؟
_عه، تویی زینب خانم؟ چه خبرا مش اکبر خوبه؟
از گفته هایش خنده ام می گیرد. زینب؟ مش اکبر؟
_حمیده منم...
وسط حرفم می پرد و می گوید:
_میدونم خودتی! نکنه ماست میخوای؟
لحن صحبتش کلا عوض شده، نمی دانم چه بگویم؟ نمی گذارم حرف بزنم و بگویم که ریحانه ام.
مگر می شود صدایم را به این زودی فراموش کند؟ حتما کاسه ای زیر نیم کاسه است.
یکهو یاد این می افتم که ساواک تلفن ها را چک می کند! با خودم می گویم چقدر خنگ هستم!
خیلی طبیعی دنبال حرفش را می گیرم و می گویم:
_آره! ماست دارین؟
🍁نویسنده_مبینار (آیه)🍁
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗رمان_خاطرات_یک_مجاهد 💗
قسمت148
_فدات بشم. بله که هست به محمدرضا میگم برات بیاره. فقط زینب جان شنیدم میخواین اسباب کشی کنین درسته؟
انگار از نبودن ما چیزی فهمیده و سعی دارد این گونه ارتباط بگیرد.
_آره... یه خونه مش اکبر میخواد بگیره.
_بسلامتی! همسایهی خوبی هستین. هر کی بیاد
جاتون حیفه والا. خب راستی کم پیدا هم که شدی!
دیروز داشتیم با بقیهی همسایه ها سبزی پاک می کردیم ذکر خیرت بود.
تو که به ما افتخار نمیدی لااقل بیا بریم زیارت. یادته اون سری رفتیم؟
یاد حرم امام زاده صالح (ع) می افتم. ظاهرا می خواهد اینگونه مرا ببیند. با خوشحالی می گویم:
_آره یادس بخیر! چقدر بچه ها فضولی کردن اون سری. دلم برای زیارت تنگه! فردا برای نماز میام که بریم.
_آره خواهر! پس میبینمت به مش اکبر سلام برسون. خداحافظ.
سریع خداحافظی می کنم و تلفن را سر جایش می گذارم.
صدای اذان از گلدسته ها بلند می شود و عاشقان را با خود هم نوا می کند.
تا مسجد راهی نیست و خیلی به خانه نزدیک است.
کنار دکه می ایستم و روزنامه ای میخرم.
نگاهم به آن سوی خیابان می افتد که سبزی فروشی میبینم.
بوی جعفری و پیازچه مشامم را قلقلک می دهد. هوس آش رشته به سرم می زند و به آن سو می روم.
یکم سبزی خوردن و سبزی آش می خرم.
مرد سبزی فروش، سبزی ها را لای روزنامه می پیچد و به دستم می دهد. پولش را روی کفه ی ترازو می گذارم و بیرون می آیم.
به بقالی می روم و رشته و بقیه لوازم را می خرم.
با دست پر به خانه برمی گردم؛ مرتضی با دیدن دست های پرم می پرسد:
_چیزی میخواستی میگفتی برات بخرم.
_یهویی شد! دلم آش خواست دیگه گفتم خودم می خرم.
دلم میخواهد فردا شود و زودتر بساط آش را به راه کنم.
چای دم می کنم و سینی به دست به نشیمن می روم. با دیدن این که مرتضی شال و کلاه کرده، وا می روم و لب میزنم:
_کجا میری؟ چایی آوردم.
لبخند زیبایی روی لبش نقش می بندد و با ملایمت می گوید:
_اینم به چشم. بده سینی رو ماهرو جان.
سینی را از دستم می قاپد. از بالشت ها به عنوان پشتی استفاده می کنیم.
یکی را پشت من می گذارد و خودش به دیگری تکیه می دهد.
چای اش را برمی دارد و می نوشد.
از این که کنارم نشسته و می توانم عطر وجودش را لمس کنم خوشحال و راضی هستم.
سکوتی با طعم عشق ما را احاطه کرده است. لب برمیچیند و می گوید:
_خب من برم دیگه، تا یه ساعت دیگه خونه ام. کلیدم دارم، اگه کسی در زد باز نکن. اصلا جوابشم نده!
از سفارشاتش خنده ام می گیرد و به طعنه می گویم:
_باشه مامانی! به گازم دست نمی زنم.
خنده اش دستی می شود و گوشم را نوازش می دهد و می گوید:
_گاز که نداریم ولی به پیک نیک دست نزن!
مشتی آرام حوالیه بازو اش می کنم و با بلند شدنش من هم از جا بر می خیزم.
تا دم در بدرقه اش می کنم و بقیه راه را به اصرار خودش نمی روم و با چشمانم هم قدمش می شوم.
لامپ پیش صحن از پس تاریکی حیاط برنمی آید.
در را قفل می کنم و گوشه ی خانه می نشینم. برای این که حوصله ام سر نرود سراغ دفترم می روم و شروع می کنم به نوشتن:
"بسم الله الرحمن الرحیم
امروز به خانه ی قدم گذاشته ام که همانند قصر است.
آشپزخانه ی سه متری و نشیمن دوازده متری اش را با کاخ و کوشک عوض نمی کنم! این خانه با پادشاه قلبم برایم قابل تحمل است.
خدایا ممنونم برای همه چیز!"
به همین قدر اکتفا می کنم و دفتر را می بندم. عکس آیت الله خمینی توی کیف نمایان می شود.
دلم نمی خواهد مخفی اش کنم و فکر می کنم توی کیف بودن در شان این عکس نیست!
عکس را برمی دارم و با میخ به دیوار می زنم. می دانم جرم این کار اعدام نباشد چیزی کمتر از آن نیست.
خیلی ها را فقط بخاطر گوش دادن به رادیو عراق و عربی دستگیر می کنند این که دیگر جای خود دارد.
به هر جان کندنی است، زندان خانه را تحمل می کنم. دو ساعتی از آن یک ساعت که مرتضی قولش را داده بود می گذرد که صدای سر بلند می شود.
مرتضی سبد به دست وارد می شود و مرا صدا می زند.
با کفش و بی کفش را نمی دانم اما با شوق به طرفش دویدم.
_بی زحمت این سبدو ببر داخل.
چشمی می گویم و کمکش می کنم.
بر که می گردم با دیدن اجاق گاز و پشتی و چند خرت و چرت دیگر خشکم می زند.
از سر گاز را می گیرم و به آشپزخانه می بریم.
از سنگینی گاز نق نمی زنم اما از دیر آمدنش گلایه می کنم.
با صبوری جوابم را می دهد و می گوید گرفتار بوده.
پشتی ها را دور تا دور خانه می چینیم و فرشی هم توی اتاق پهن می کنیم.
وقتی کارمان تمام می شود، کنارش می نشینم و می پرسم:
_اینا رو از کجا آوردی مرتضی؟
به شوخی می گوید:" دزدیدم!"
به خنده اش، نمی خندم و با جدیت می پرسم:
_راستشو بگو. از کجا؟
🍁نویسنده مبینار (آیه)🍁
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗رمان خاطرات یک مجاهد 💗
قسمت149
_تحفه ی آسدرضاست. ماجرا رو بهش گفتم اونم با چند نفر اینا رو بهمون دادن. راستی کارمم توی اون چاپخونه قطعی شد!
از خبرش خوشحال می شود و با ناباوری می گویم:
_واقعا؟ چه مرد خوبیه. خدا خیرش بده!
پس از فردا کمتر زیارتت می کنیم. بازم شبا میای خونه.
با شرمساری سرش را پایین می اندازد و می گوید:
_ببخشید دیگه، توهم به زحمت میوفتی.
برای تقویت روحیه اش لبخند می زنم و می گویم:" این چه حرفیه. رحمته! رحمت!"
از خمیازه اش می فهمم خسته است. بی معطلی تشک هایی که از بی صفا گرفته ایم را پهن می کنم.
بعد از خواندن آیه الکرسی و قل هوالله چشمانم بسته می شود.
چشمانم را می گشایم و خبری از مرتضی نیست.
بعد از خوردن صبحانهی مختصری به سمت اجاق گاز می روم.
می بینم مرتضی فکر همه چیز را کرده و از قبل کپسول را گاز و نصب کرده.
طولی نمی کشد که بساط آش را پهن می کنم.
سبزی های ریز شده را داخل قابلمه می ریزم. حبوباتی را که کنار گذاشته ام را می پزم.
بعد که بیکار می شوم عزمم را جزم می کنم و پا به میدان پر از مین و مانعِ حیاط می گذارم.
از کثیفی اش وحشت می کنم اما چاره چیست؟ برگ های پوسیده و خشک را گوشه ای تلنبار می کنم و تکه چوب ها را توی بشکهی گوشهی حیاط می گذارم.
بعد جارو می زنم و با آب همه جا را تمیز می کنم.
آب حوض را هم خالی می کنم و خوب می سابم اش. آبش را پر می کنم و به طرف پیش صحن می روم.
آنجا را هم آب می گیرم و کفش ها را پشت در می چینم.
ظهر که می شود آش هم پخته شده، حیف که کشک نداریم.
کمی می چشم و به به کنان باز هم می خورم. امیدوارم مرتضی برای ناهار بیاید.
نماز ظهرم را که می خوانم صدایش به گوشم می خورد.
تشهد و سلامم را که میدهم با نگاهم قربان صدقه اش می روم. آش را هم می زند و می گوید:
_چه کردی؟ از هیچی چی درست نکردی که!
اختیار دارینی تحویلش می دهم.
دلش طاقت نمی آورد و می گوید آش را جا کنم.
مجبور می شوم همانطوز تزئین نکرده بکشم تا سرد شود.
از پنجره حیاط را که می بیند برق از سرش می پرد و با حیرت می پرسد:
_تو تمیز کردی؟ وااای چقدر زحمت میکشی. میزاشتی بیام، باهم تمیز کنیم.
من هم از این که الان متوجه تمیزی حیاط شده تعجب می کنم و می گویم:
_تازه دیدی؟
با خنده اش ردیف دندانهای سفیدش نمایان می شود و می گوید:
_راستشو بخوای همش تقصیر آشه! بوش که توی کلهام پیچیده، متوجه هیچی نشدم!
سفره را توی نشیمن می اندازم که بعد از پوشیدن لباس هایش پیشم می آید.
نچ نچی می کند و می گوید:
_نه اینطور نمیشه! باید از هر دوتا زحماتت استفاده کنیم.
بعد پارچه ای برمی دارد و توی پیش صحن پهن می کند.
قابلمه را برمی دارد و گوشه ای می گذارد. کاسه اش را پر می کنم و جلوش می گذارم.
آش را بو می کند و با نگاه گیرایی تمام محبتش را به من تزریق می کند.
_بهبه! عجب چیزی شده! دستت طلا ماهرو خانم.
بیش از حد خجالتم می دهد. بوی بهار و عطر آب و خاک بهم تنیده اند.
ریه ام را از هوای ناب و عشق لب سوز پر می کنم.
توی همین فاصله کلی مرا می خنداند و تمام خستگی ام در می رود.
سفره را جمع می کنیم و با اصرار من ظرفها را می شویم.
وقتی پیشش برمی گردم، می بینم چانه اش را به دست گرفته و در دریایی از خیالات غرق شده.
دستی روی شانه اش می نشانم و می پرسم:
_کجایی؟
با دیدنم نقاب شادی به صورتش می زند اما تلخی افکارش لبخندش را در خود حل کرده.
_همین ورا. پیش شما!
_نه! پیش من که نیستی. در عالم دیگه ای سیر می کنی.
به رو به رو خیره می شود و لب میزند:" شاید!"
حالا که جو سنگین شده یادم می آید که می خواستم حرفی بزنم.
_مرتضی؟
_جانم؟
_میخوام یه چیزی بگم.
سرش را تکان می دهد و همانطور که با رشتهی افکارش سرگرم است؛ می گوید:" بگو!"
_راستش میدونم خطرناکه اما تو نمیخوای دست دوستاتو که توی باطلاق فکری سازمان گیر کردن، بگیری؟
انگار تمام رشته هایش پنبه می شود و غمی به خود می گیرد.
_چرا! خودمم توی همین فکرام، ولی نمیدونم چطور. اونا منو تَرد کردن و همه منو به چشم خائن می بینن.
کسی به حرفم گوش نمیده، اگرم بده میگه بخاطر پول و وعده داره میگه. شایدم بگن مخشو شست و شو دادن.
اونا سایهی منو با تیر می زنن. کلی پیام میدن و تهدید میکنن که اون نامه های سری رو براشون ببرم.
من ردشون میکنم، آسدرضا میگه دست خودم باشه بهتره. اگه بهشون بدم که مهره سوخته میشم، مثل مجید میکنم
تازه کلاف تو در توی خیالاتش را برایم باز می کند.
الکی نیست که گرفتار است و پشت این چهرهی خندان، غمی نهفته.
🍁نویسنده_مبینار(آیه)🍁
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸