eitaa logo
کانال‌رسمی‌شهید‌بابک‌نوری‌و شهیدمصطفی‌صدر‌زاده❤️
6.7هزار دنبال‌کننده
19.4هزار عکس
6.5هزار ویدیو
43 فایل
○•|﷽|•○ ❁کانال‌رسمی‌مصطفی‌بابک‌قلبها❁ بزرگترین‌کانال‌رسمی‌شهیدان!):-❤️ 🔹💌شهید مصطفی صدر زاده! 🔹💌شهید بابک نوری هریس! 🌸ڪانال‌ٺحٺ‌مدیریٺ‌مسٺقیم #خانواده‌شہیدان فعاݪیٺ‌دارد🌸 حالا‌که‌دعوتت‌کرده‌بمون!🦋 تبادل @khoday_man8 تبلیغات هم پذیرفته میشه 🌸
مشاهده در ایتا
دانلود
از این همـه عشق هـای رنگارنگ دنیـا خسته‌نشدی؟! به هر چیزی! عشق‌نَوَرزیم و طلبش نکنیم.. @shahidanbabak_mostafa🕊
خدای‌من🌱 مرا بـر آنکه ستمی بر من کرده مسلط کن؛ و یـاری ام کن که کـاری را که اوبا من کرد. بـا اون نکنم .. 🌿 @shahidanbabak_mostafa🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗رمان_خاطرات_یک_مجاهد💗 قسمت162 نرجس خاتون هم کنارم می ایستد و همسایه ها را معرفی می کند. جمعیت خوبی آمده و انتظارش را نداشته ام. اول تسبیح می گردانم و همگی ذکر می گویند که یکی از همسایه ها شروع می کند به خواندن. از توحید شروع می کند تا به بقره می رسد. چندنفری بین خودشان جز را تقسیم می کنند و به پایان می رسانند. بعد هم صلوات می فرستند و من و نرجس خاتون به دادن شله زرد ها اقدام می کنیم. در همین بین صدای پچ پچ زنانه ای را می شنوم که می گویند:" آره حاج آقای ماهم همین طور." دیگری می گوید:" من میگم خطرناکه ولی اون میگه اگه الان کاری نکنیم دیگه نمیشه کاری کرد." چشم می چرخانم تا صاحب صدا را پیدا کنم اما از بین جمعیت نمی توانم چیزی ببینم. برای بدرقه به دم در می روم و با تک تک آن ها خداحافظی می کنم. سعی میکنم صدایی که به گوشم خورد را بشنوم اما انگار خبری نمی شود. مدام نگاهم را بین خانم ها تقسیم می کنم و چند گوش دیگر قرض می کنم. زنی در حالی که به بچه اش اصرار می کند، راه بیاید توجه هم را جلب می کند. خودش است! همان صداست! نرجس را صدا می زنم و او از بچه هایش دست می کشد. وقتی قیافه ام را می بیند می پرسد: _ها، چی شده؟ آب دهانم را به سختی قورت می دهم و همراه با چاشنی تردید می گویم: _اون خانمه رو میبینی؟ نگاهش را به این سو و آن سو سوق می دهد و می پرسد:" کیو میگی؟ اونی که داره با پیرزنه حرف میزنه؟" دستم را به علامت منفی تکان می دهم. _نه، اونی که لب پله ها وایستاده. اوناها! یه بچه هم داره. لبانش را از هم باز می کند و می خندد. _ها، فهمیدم! خانم مومنی رو میگی. میگن شوهرش زن دوم گرفته؛ بیشتر اوقاتم اینجا نمیاد. زن بیچاره! یک عمر کلفتی و بچه‌داری کنی اونوقت خوب مزدتو بزاره کف دستت! در حالی که گوش هایم نفرین و آه نرجس را می شنود. با چشمانم خوب او را برانداز می کنم. زنی را اطرافش نمی بینم که جلویم سبز می شود و لبخند می زند. بعد هم با تشکر و خداحافظی از پیش چشمانم دور می شود. کم کم خانه رنگ و روی خلوت به خود می بیند. تنها نرجس خانم مانده تا باهم دور و بر را جمع کنیم. او از هر دری صحبت می کند و گاهی مرا صدا می زند. در حالی که در افکارم غوطه ور هستم جوابش را می دهم و دوباره به نقطه‌ی اول می رسم. جارو را رها می کنم و به سختی خودم را روی پله می رسانم. انگار این بار بی خود و بی جهت قلبم شوخی اش گرفته. چهره ام را مچاله می کنم، نرجس که میفهمد صدایی از من درنمیاید به پشت سرش نگاه می کند. با دیدن من یک یاحسین (ع) بلند می گوید و با چشمان نگرانش مرا می پایید. _خوبی؟ چرا رنگو روت پریده؟ لبم را که از هم باز می کنم قلبم تیر می کشد. ابروهایم در هم فرو می رود که می گوید: _پاشو! پاشو بریم بیمارستان. بیمارستان برایم حکم ژاندارمری دارد! اگر پایم برسد و سین جینم کنند میفهمد که هستم. به سختی به او می فهمانم از توی کابیت برایم قرص بیاورد. جارو را پرت می کند و با حالت دو به خانه می رود. چند دقیقه بعد لیوان آب و بسته‌ی قرص را جلویم می گیرد. سعی می کنم با لبخندم اضطراب را از او دور کنم. قرص را قورت می دهم و توی ایوان دراز می کشم. نرجس اصرار دارد بروم داخل اما زیر بار نمی روم و میخواهم در هوای آزاد نفس بکشم. تا ظهر مثل پروانه ای دورم می چرخد و به خانه اش نمی رود. وقتی هم حالم مساعد می شود دست بردار نیست و می گوید: _دکتر که نمیای! اگه پامو بزارم بیرون و زبونم لال یه طوریت بشه جواب شوهرتو چی بدم؟ _نه خوبم‌‌. تو برو بچه هات منتظرن. _نه، معصومه کارا رو میکنه. با شنیدن صدای کلید نگاهم را به در می دهم. نرجس چادرش را مرتب می کند و با دیدن مرتضی سلام می دهد. بعد هم لب به گله باز می کند: _آقامرتضی؟ خانمتون قلبش درد گرفته. همچین رنگ و روش رفته بود که دور از جونش شبیه میت بود. یه فکری به حالش کن! به حرف من گوش نمیده که بریم بیمارستان. مرتضی با نجابت سرش را پایین می اندازد و می گوید: _شرمنده به خدا، مزاحم شما هم شدیم‌. _شرمنده چیه؟ نه، من میگم حالش خوب نیست. نیاز به دوا درمون داره. صدایم را بالا می آورم تا توجه شان را به خودم بخرم و می گویم: _نه مرتضی جان، حالم خوب خوبه! یه کسالت کوچکولو بود که رفع شد. نرجس به نظر کلافه می رسد، از چک و چانه زدن با من خسته شده. اصرار نمی کند و در آخر می گوید: _از من گفتن بود. اگه میخوای این زن طوریش نشه یه کاری بکن. خداحافظ. 🍁نویسنده مبینار(آیه)🍁 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗رمان_خاطرات_یک_مجاهد 💗 قسمت163 بلند می شوم تا دم در بدرقه اش کنم اما با این که دلش از من گرفته است اما لب میزند: _نمیخواد! تو استراحت کن. مرتضی همراهی اش می کند و همزمان با صدای در من هم از ایوان برمی خیزم. مرتضی با نگاه شرمنده ای در چشمانم گام برمی دارد و می گوید: _شرمندتم که... دستم را بالا می آورم تا ادامه ندهد. _من میدونم وضعیتمون چطوره. تقصیر تو هم نیست؛ خودم اینطور خواستم. پس لطفا خودتو سرزنش نکن. داخل می روم و با دیدن اجاق خالی خجالت می کشم‌. مرتضی را پشت سرم می یابم و می گویم: _من نرسیدم چیزی درست کنم. صبر میکنی یه چیزی درست کنم؟ اخم هایش را درهم می کند و با غیض می گوید: _نخیر، تو صبر میکنی. دستم را می گیرد و کنار پشتی می نشاند. بعد هم دفترم را می آورد و می گوید: _تا تو یه صفحه از خاطرات نابت بنویسی منم با یه املت برگشتم. _آخه... _آخه بی آخه! گر صبر کنی ز غوره حلوا سازی. خیلی زود پای گاز می ایستد. از این فاصله هیچ یک از کارهایش را نمی توانم ببینم. دفترم را که می بینم دلم به شوق نوشتن پر می کشد. رقص قلم و حک نوشته هایم حس امید را در من زنده می کند. وقتی به خودم می آیم که سفره را پهن کرده و می گوید بفرما جلو. نه قاشقی! نه بشقابی آورده و همین طور با خودم فکر می کنم چطور بخورم؟ انگار تردیدم را میفهمد و می گوید: _خانم جان، نگاه! تکه نان بزرگی را می برد و توی ماهیتابه می گذارد و با لبخند دندان نمایی می گوید: _حالا میشه هلو برو تو گلو! میخواهم بشقاب بیاورم اما با دیدن ولع مرتضی و آن شکلی خوردنش پشیمان می شوم. لقمه ای برمی دارم و توی ماهیتابه می زنم. بعد هم آن را به دهنم نزدیک می کنم. همین که میخواهم بجوم حالم بد می شود! آنقدر شور است که انگار لقمه‌ی نمک برداشته ام! سریع به طرف ظرفشویی می روم. مرتضی هم که تا آن لحظه ظاهرسازی می کند به سمت دستشویی می دود. آب می خورم تا مزه شوری را ببرد. با بی حالی به پشتی تکیه می دهم که مرتضی هم پیداش می شود. باز هم با چهره‌ی مظلومش نگاهم می کند. سکوت میان مان سنگینی می کند که به اختیار می خندم. او هم خنده اش می گیرد. از بس خنده ام گرفته دلم درد می کند و او هم روی زمین ریسه می رود. قار و قور شکم های گرسنه مان با خنده قطع نمی شود. برای این که دست گل بیشتری به آب ندهد مجبور می شوم کنسرو ماهی بگذارم. مرتضی از نشیمن می گوید: _از دستم ول شد! اول میخواستم بهت بگم اما وقتی دیدم نرفتی بشقاب بیاری گفتم حتما گشنته. پیش خودم گفتم لابد اونقدر گشنه هستی که به مزه دقت نکنی. _آخه اینقدر؟ با خنده از جواب دادن طفره می رود. تن ماهی را توی ظرفی خالی می کنم و با نان می خوریم. فردای همان روز نرجس به خانه‌ی مان می آید و می گوید: _تا الان دو نفر از همسایه ها اومدن که بگن برای دوره قرآن میخوان میزبان بشن. انگاری که خوب بود! خدا را شکر می کنم و همراه تبسم جواب را رهسپار گوش هایش می کنم. _خوبه! حالا کدوم همسایه ها؟ _همون خانم مومنی با... اها خانم عرب زاده. با شنیدن نام خانم مومنی حسی به من دست می دهد و چیزی در گوشم می گوید این فرد مطمئناً زمینه ای برای انقلاب دارد. نرجس می گوید که برای دوشنبه خودش می خواهد مراسم بگیرد. بعد هم هر روز جلسه بگیریم. من هم موافقت می کنم. روز یکشنبه برای کمک در سبزی پاک کردن به خانه‌ی نرجس خاتون می روم. سر و صدای بچه لحظه ای در خانه شان قطع نمی شود. یا صدای گریه نوزاد می آید و یا هم غرغر بچه ای بزرگ تر. با این که ما به این تعداد بچه نبودیم اما یاد بچگی خودمان می افتم. وقتی که به درگز می رفتیم ده را روی سرمان می گذاشتیم! همسایه ها از صدای ما می فهمیدند ما آمده ایم! محمود آقا هم کم کاری توی کمک نرجس نمی کند. نزدیکی های عصر که سبزی ها را می شویم برمی گردم به خانه. مرتضی هنوز نیامده و شام درست می کنم. 🍁نویسنده_مبینار(آیه)🍁 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗رمان_خاطرات_یک_مجاهد 💗 قسمت164 پلو را توی بشقاب می کشم و جلویش می گذارم‌. همان طور که با رادیو ور می رود نیم نگاهی به غذا می اندازد و می گوید: _به‌به دستت دردنکنه. ماست را کنار بشقابش می گذارم و می گویم:" بخور دیگه! تو که هیچی نمیخوری." با خودنسردی نگاهم می کند و در حالی که در امواج متلاطم چشمانش خودم را گم می کنم. لب می زند: _وایستا این رادیو رو درست کنم. غذا هم میخورم. نه‌خیر! مرغش یک پا دارد و خودم مشغول می شوم. یکهو برق می رود و خانه در طوفانی از تاریکی گم می شود. برق چشمان مرتضی را می بینم ولی چیزی نمی گویم. نگاهم می کند و می گوید: _نترس! الان گردسوز میارم. _نمی ترسم‌. فقط مراقب باش به جایی نخوری؛ گردسوز هم توی کابینت دست چپه. بلند می شود و تنها صدای گام هایش را می شنوم. اندکی نفت درونش می ریزد و فتیله اش را روشن می کند. نور خودش را پخشِ اطراف می کند و با گردسوز کنارم می نشیند. نوری‌ هاله‌ی گردسوز را گرفته و روشنایی چهره‌ی مرتضی نشان می دهد. آن قدر با من شوخی می کند تا حواسم از تاریکی پرت می شود. بعد هم به سادگی خوابم می برد. صبح ساعت هفت به طرف خانه‌ی نرجس خاتون می روم. در آماده کردن ماست و سبزی ها کمکش می کنم. کم کم همسایه ها هم از راه می رسند. محسن (بچه‌ی کوچک نرجس‌خاتون) را در بغل گرفتم و لالایی توی گوشش می خوانم. گوشه ای نشسته ام به قرآن گوش می دهم که یکی از خانم ها می گوید: _خانم هاشمی! شما نمیخواین بخونین؟ شما که پیش قدم شدین. از خجالت لپ هایم گر می گیرند. چند دقیقه ای سکوت می کنم که دیگری می گوید: _آره بخونین. چند نفر دیگر هم تصدیق می کنند و با اکراه لب می زنم:" خب، بی ادبیه من جلوی شما بزرگترها بخونم." خانم مسنی که تاکنون می خواند سکوتش را می شکند و می گوید: _نه دخترم. بخون!" دیگر جلوی اصرارهایشان نمی توانم مقاومت کنم. با همان صدای گرفته از شرم شروع می کنم به خواندن. اول‌اش زیاد راحت نیستم و لحن خوبی ندارم اما وقتی میبینم دیگران با نگاهی خاص نگاهم می کنند با همان لحنی میخوانم که جلوی آقاجان می خواندم. آن قدر سرم را پایین انداخته ام که هیچ چیز نمی بینم. بعد از خواندن هفت صفحه سرم را بالا می آورم. چشمانی را می بینم که متعجب است و همچنین چشمانی از رگه های تشویق و تحسین. برای سلامتی ام صلوات می فرستند و ادامه را کس دیگری می خواند. محسن را به نرجس می دهم و به اتاق می روم. امروز باید مشخص شود که خانم مومنی کدام طرفی ست! اینوری است یا آن وری! نقشه ای توی سرم تلو تلو می خورد و اعلامه ای را تا می کنم و زیر چادرم می گذارم. از اتاق بیرون می آیم و خانم مومنی هم به دیوار اتاق تکیه داده؛ خیلی آرام اعلامیه را سر می دهم و درست کنارش می افتد. با استرس به سر جایم برمی گردم و سعی می کنم به خانم مومنی نگاه نکنم. بالاخره قرآن هم تمام می شود و برای پذیرایی به نرجس کمک می کنم. سینی نان را به طرفش می گیرم و سعی می کنم چشمم توی چشمش نیافتد. همه که برمی دارند بلند می شوند. نرجس سرگرم کار است و به من می گوید دم در بایستم و بدرقه شان بکنم. چادرم را محکم می گیرم و با روی خوش با آن ها خداحافظی می کنم. خانم مسنی که تعارف می کرد تا قرآن بخوانم جلو می آید و می گوید: _به‌به عجب صوتی! خدا حفظت کنه دخترم. سرم را پایین می اندازم و با شرم می گویم: _خجالت ندین حاج‌خانم. بعد هم خداحافظی می کنیم و کم کم خانه خالی از مهمان می شود. میخواهم به داخل برگردم که خانم مومنی را توی پله ها می بینم. خوب نگاهش به نگاهم گره می خورد و به سختی آب دهانم را قورت می دهم. برعکس او لبخند می زند و زبان به گفت و گو می گشاید‌. _ماشاالله! ما که خیلی فیض بردیم. بعد رو به دخترش می گوید تا به کوچه برود. مرا به گوشه‌ی ایوان می کشاند و توی کیفش را می گردد. حالا مطمئن هستم اتفاقی افتاده. عکسی بیرون می آورد که رویش به من نیست. عکس را می گیرم و با دیدن چهره‌ی زیبای آقای خمینی از خود بی خود می شوم. خانم مومنی فقط نگاهم می کند و بعد می گوید: _خطرناکه اینو به دیوار خونه‌ات وصل میکنی. با تعجب نگاهم را بهش می اندازم و می پرسم: _چطور؟ _توی خونه تون دیدم. سریع کندمش که مشکلی برات پیش نیاد، خلاصه این که دیوار موش داره و موشم گوش داره. حرفی ندارم که ادامه می دهد: _این محله اگه هفتاد درصد انقلابی داشته باشه، باز سی درصدی هستن که نزارن لقمه از گلومون پایین نره. گلومان؟ انگار جواب سوالم را گرفته ام! فکرش را نمی کردم اینقدر تیز و باهوش باشد. 🍁نویسنده مبینار(آیه)🍁 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
اعمال قبل خواب♥️ شبتون مهدوی🌸 التماس دعا 🌿
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
- صبحم بھ طلوعِ - دوستت‌ دارم توست˘˘! - ˼♥️˹ ـ بِھ‌نٰامَت‌ یا ارحم الراحمین 🌸 ۱۰۰ صلوات روزانه هدیه به امام زمان عج ❤️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
جانم فدای نام شما يا صاحب‌الزمان قربان آن مقام شما يا صاحب‌ الزمان جان ميدهم‌بخاطر يک لحظه ديدنت دل عاشقٍ سلامِ شما ياصاحب‌الزمان🙂❤️‍🩹 @shahidanbabak_mostafa🕊
بهترين شنونده دعاست نه نياز دارد فرياد بزنى و نه با صداى بلند گريه كنى! خداوند حتى بى‌صداترين دعاى يک قلب بى‌ريا را می‌شنود🕊🤍 @shahidanbabak_mostafa🕊
میفرماید: خداوند هیچکس رابه چیزی همانند مهلت دادن به او آزمایش نکرده است..🖐🏻 @shahidanbabak_mostafa🕊
توپ را در دستش گرفت. آمد بزند که صدائی آمد! ... ندای اذان ظهر بود توپ را روی زمین گذاشت رو به قبله ایستاد و بلند بلند گفت در فضای دبیرستان صدایش پیچید... بچه ها رفتند.. عده ای برای وضو، عده ای هم برای خانه او مشغول شد. همانجا داخل حیاط بچه ها پشت سرش ایستادند جماعتی شد داخل حیاط همه به او اقتدا کردیم.. @shahidanbabak_mostafa🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
صداقت‌ و شهادت اتفاقی هم‌قافیه نشده‌اند! اگر ‎صادق‌ باشیم حتما شهید می‌شویم " ليَجْزِيَ‌ اللَّهُ‌ الصَّادِقِينَ‌ بِصِدْقِهِم " @shahidanbabak_mostafa🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
غمت بـه اندازه ی تعداد قلبهایی کـه دوستت دارن بزرگه..💔! @shahidanbabak_mostafa🕊
خدا خیلی مهربون تـر از اونه کـه بشه بـا گناه کـردن ازش دور شـد..! ..♥️!
به زلزله ایی که ویران کند خانه ی شیاطینِ قلبم را