🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗رمان_خاطرات_یک_مجاهد 💗
قسمت185
دنیا پیش چشمانم تیره و تار می شود.
چهرهی آقاجان پر از درد می شود و حالش از من بدتر است.
آرش با لذتی که برایش وصف ناپذیر است نگاهمان می کند و مشروبش را سر می کشد.
تکه های قلب من و پدر روی زمین می ریزند و غیرت و حیا آنجا زخم برمی دارند.
من را به باد شلاق می گیرند و فحش های زشتی در محضر آقاجان به من می دهند.
آرش از پدر سوالاتی می پرسد که آقاجان می گوید:
_اگه هزار تکه ام کنی و بعد هزاران تکه ام را تکه کنی بازم نمیگم.
وحشیانه تر به جانم می افتند.
نمیتوانم چیزی نگویم و خودم را گوشهی اتاق جمع می کنم.
ناگاه آقاجان از هوش می رود و آرش کابل را زمین می گذارد.
آقاجان را از اتاق بیرون می برند و تا میخواهم بلند شوم؛ آرش عقدهاش را روی من خالی می کند.
نمیدانید که چه ساعات سختی بر من گذشت. کاش درد هجران را به دوش می کشیدم و او را در این وضع نمی دیدم.
آنقدر مرا می زند تا خسته می شود و می نشیند.
تفی توی صورتم می اندازد و به پاسبان می گوید مرا ببرند.
نمی توانم بلند شوم، مثل مرده ای هستم که تنها خس خس دم و بازدم از او شنیده می شود.
دو نفر دستانم را می گیرند و کشان کشان می برند.
وقتی به سلول می افتم، چشمانم بسته می شود و سیاهی مطلق بر چشمانم فرود می آید.
نمیدانم چقدر می گذرد اما با صدایی سیاهی جایش را با سیاهی دیگری عوض می کند.
آب دهانم را به سختی قورت می دهم و چشمان باز می کنم.
دوست داشتم دیگر زنده نباشم، دوست داشتم وقتی چشم باز می کنم دیگر نفس نکشم.
تنها دعایم این بود که خدا مرگم را برساند و راحتم کند. دستی گرم روی شانه ام می نشیند که با نگاهم به دنبال صاحب دست می گردم.
میان تیره و تاری چهره ی زهرا را می بینم.
این بار لبخندش خونی شده و نفس هایش به سختی در می آید.
سرم را در دامانش گذاشته و به خود می فشارد.
لبان خشکیده ام را باز می کنم و می پرسم:
_هنوز نمردم؟
اشکش جاری می شود و می گوید:
_این چه سوالیه! ان شاالله که زنده باشی.
_نه! دیگه نمیخوام زنده باشم.
دیگه نمیخوام نفس بکشم.
دستش را روی دهانش می گذارد و لب می زند:" پس بچهات چی؟ آقامرتضی و آقاجونت چی؟"
تعجب می کنم و می پرسم:
_تو از کجا میدونی؟
_بیهوش که بودی اسمشونو می آوردی. فهمیدم شوهر و بچه داری.
تکان ریزی می خورم که دردم مضائف می شود. زهرا نوازشم می کند و می گوید:
_تو مادر و زن قوی هستی. امتحان زندگی که شنیدی؟ این امتحان زندگی ماست.
دست به دعا بردار که سربلند بیرون بیایم.
حرف های زهرا تلنگری است برایم.
به زهرا می گویم مرا به دیوار تکیه دهد. بیچاره مرا بلند می کند و به دیوار می گذارد.
کمرم هم از ضربات کابل بی نصیب نبوده و زخم دارد. صورتم از درد مچاله می شود و خدا را شکر می کنم. سرم را خم می کنم و می گویم:" اسغفرالله ربی. خدایا منو ببخش! ببخش که زود از رحمتت ناامید میشم. ببخش که بندگی تو رو که دارای عظمت هستی رو به خوبی به جا نیاوردم."
زهرا تبسمش را پر رنگ می کند و می گوید:
_منم جیرهی امروزمو خوردم! دندونمم شکست.
بعد هم میخندد و بعد اخ می گوید.
در بند باز می شود و صدای تَق تَق پای کسی می شود.
لرزش به جانم می افتد از ترس شکنجه که زهرا می گوید:" منوچهریه! معلوم نیس باز اومده دنبال کی! خدا به داد طرف برسه!
🍁نویسنده_مبینار(آیه)🍁
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
- صبحم بھ طلوعِ
- دوستت دارم توست˘˘!
- ˼#ایهاالعزیزقلبم♥️˹
#ذکرروزجمعه
ـ بِھنٰامَت الهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
۱۰۰ صلوات روزانه هدیه به امام زمان عج ❤️
#روزانهـ
زیارت عاشورا
به نیابت ازشهید#احمدپلارک🌱
1_11771772539.mp3
11.65M
#روزانهـ
زیارت عاشورا
به نیابت ازشهید#احمدپلارک🌱❤️
11.48M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
اجازه..
میشود من هم با برگها
بيفتم به پايتان؟🙂🍂
#اَلّٰهُـمَّعَجِّݪلِوَلیڪَالفَرَج
@shahidanbabak_mostafa🕊
واسه خدا که معجزه کردن کاری نداره
خدا اگه بخواد میشه
امیدوارم خدا واسمون بخواد...♥🥲
#خداجونم
@shahidanbabak_mostafa🕊
7.82M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
هر آمدنی رفتنی دارد
جز « شهادت »
شهید که شدی میمانی
یعنی خدا نگهت میدارد
برایِ همیشه...🙂🤍✨
#شهیدبابڪنورۍهریس
@shahidanbabak_mostafa🕊
#حدیث_روزانهـ
#امامصادقعلیہالسلام:
اَلنَّصيحَةُ مِنَ الحاسِدِ مُحالٌ؛
#نصيحت و خيرخواهى از#حسود محال است.
@shahidanbabak_mostafa🕊