eitaa logo
کانال‌رسمی‌شهید‌بابک‌نوری‌و شهیدمصطفی‌صدر‌زاده❤️
6.4هزار دنبال‌کننده
20.4هزار عکس
7.2هزار ویدیو
43 فایل
○•|﷽|•○ ❁کانال‌رسمی‌مصطفی‌بابک‌قلبها❁ بزرگترین‌کانال‌رسمی‌شهیدان!):-❤️ 🔹💌شهید مصطفی صدر زاده! 🔹💌شهید بابک نوری هریس! 🌸ڪانال‌ٺحٺ‌مدیریٺ‌مسٺقیم #خانواده‌شہیدان فعاݪیٺ‌دارد🌸 حالا‌که‌دعوتت‌کرده‌بمون!🦋 تبادل @khoday_man8 تبلیغات هم پذیرفته میشه 🌸
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗رمان_خاطرات_یک_مجاهد 💗 قسمت208 دایی نفس عمیقی می کشد و دستش را به داخل جیبش فرو می برد. سکوت اش را علامت رضا می گیرم و باهم به محل تظاهرات می رویم. زن و مرد، با حجاب و بی حجاب دستان شان را گره کرده اند و ندای آزادی سر می دهند. توی جمعیت نمی توانم بچه ای را روی زمین بگذارم و همه اش عقب می مانم. صدای تفنگ و ندای آتش و بوی تند خون مشامم را پر می کند. از جوی ها به جای آب، خونابه روان است. خیلی از پیکر ها بی جان کف خیابان پهن شده اند و گاهی مرد و زنی می بینم که از دیدن خون خود زهره می ترکاند. کسی نیست به دادشان برسد و هیچ کس حق کمک به آنان را ندارد. حتی بیمارستان هم حق ندارد آنان را معالجه کند. خیلی ظلم است اما مردم دست به دست هم می دهند و با دست خالی میان توپ و تانک سربازان شاه می ایستند. با ریختن گاز اشک آور و جیغ های مردم سریع بچه ها را بغل می گیرم و از مهلکه جان به در می بریم. عکس های امام را مردم به دست گرفته اند و خواهان بازگشت شان هستند. نزدیک های ظهر سیل مواج جمعیت به رود هایی تقسیم می شود. عکاس های ایرانی و خارجی به خط ایستاده اند تا این حماسه را ضبط کنند. هر چه فریاد دارم بر سر شاه و هم کاسه ای هایش می زنم. در دل جمعیت می روم و دست می برم به داخل کیفم و اعلامیه ها را به هوا پخش می کنم. باران کاغذ روی سر مردم می نشیند و ندای الله اکبر شوق گرفتن یکی از اعلامیه ها دلهای شان را به تپش در می آورد. یکی دو ساعت بعد خسته می شوم و زبانم به کامم چسبیده. دیگر با این دو بچه تحمل ادامه دادن ندارم و برمی گردم خانه. مردم بخاطر حکومت نظامی از ساعت نه نمی توانند خارج شوند. با دیدن زباله های خانه اخم می کنم و سطل را دوان دوان به طرف سطل آشغال محله می برم. بوی شیرابه و زباله مشامم را به سخره می گیرد. زباله های زیادی تلنبار شده و شاه دستور داده ارگان های خدماتی مثل شهرداری کاری انجام ندهند تا مردم قدر دولت و حکومت بدانند! با این کارها نمیتوانند اراده انسان های آزادی خواه را به بند بکشند. چند نفری توی کوچه پرسه می زنند و با گاری دستی زباله ها را جمع می کنند. حس همدلی در شرایط سخت انگیزه را در رگ های امید به حرکت می آورد. خدا قوت بهشان می گویم و سریع به خانه برمی گردم. دایی هم آخر شب ها برمی گردد؛ انگار برای ما حکومت نظامی و غیر اش فرقی ندارد. صبح چشم باز کرده و نکرده سریع به نانوایی می روم. توی صف هر کسی چیزی می گوید. یکی می گوید شاه می رود، دیگری می گوید انقلاب میخواست پیروز بشود تا الان شده بود. دیگری برای اینکه امید مردم مخدوش نشود سخنان امیدبخش می زند. نان سنگک را توی سبد می گذارم و به خانه برمی گردم. با دیدن رختخواب مرتب دایی وا می روم. آهسته او را صدا می زنم اما جوابی نمی شنوم. نصفه و نیمه صبحانه می خورم و سرگرم کارهای سپرده‌ی مردم می شوم. صدای نق نق بچه ها که به گوشم می رسد وا می روم. هنوز نیمی از کارهایم مانده! امروز قرار است خانم مومنی بیاید تا کتاب ها نامه های جدید را به دستش بدهم تا میان بچه ها پخش کند. صدای در را که می شنوم به امید دیدن خانم مومنی در باز می کنم که با دیدن مرد سر به زیری جا می خورم. با لکنت می پرسم:" اِمم... شما کی هستین؟" همان طور که با چشمانش زمین را می کاود، دستش را داخل کیفش می برد و پاکتی در می آورد. بعد هم نگاهی گذرا به من می اندازد: _سلام. خانم غیاثی، اینا رو بخونین. از طرف آقامرتضی است. با شنیدن نام محبوبم دل به تپش می افتد. انگار می خواهد خودش بیرون بیاید و نامه را بگیرد. دستان لرزانم را از زیر چادر به طرفش دراز می کنم. دستانم بخاطر استرس عرق کرده و رنگ از رخسارم پریده است. مرد با شرم از من عذر میخواهد و می گوید:" ببخشید دیر بهتون می رسونمش اما اینا مال قبل دستگیری شونه. گفتن من بهتون بدم. خودمم فرانسه موندگار شدم و نتونستم به دستتون برسونم." در حالی که زبانم یاری ام نمی کند اما به سختی تمام می گویم: _خواهش می کنم. دلم میخواهد پاکت را بردارم و کیلومتر ها بروم و بروم تا در جایی که هیچ آدمی پیدا نشود آن را بخوانم. دوست دارم زیر آسمان آبی با مرتضی‌ام خلوت کنم. پاکتش را ببوسم و به چشم هایم بکشم. بعد از تشکر و خداحافظی به داخل می روم. بچه ها مشغول بازی هستند و بدون معطلی و دور از چشم‌شان پاکت را باز می کنم. یک کاغذ است و یک عکس! اول عکس را برمی دارم و پشتش را می خوانم. تاریخ نوشته شده و به گمان همان روزی است که عکس گرفته شده. 🍁نویسنده_مبینار(آیه)🍁 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗رمان خاطرات یک مجاهد 💗 قسمت209 عکسی است از امام خمینی که در اتاقی نشسته اند و چند نفری دورشان را گرفته اند. فاصله دوربینی با امام چیزی حدود سه یا چهار متر است. چقدر به مرتضی غبطه می خورم که امام را در حالی که فاصله سه متری میان آن‌ها است، میبیند. نامه را با دلی آشفته و بی قرار برمی دارم. از کم بودن اش ناراحت می شوم اما همان دو جمله را با شوق و اشک فراوان می خوانم. _این عکس تقدیم به همسر عزیزم. اولین عکسی است که میگیرم، به یاد شما عزیز دل در جوار نورانی امام مان. به امید دیدار... پایین نامه دوست دارم درشتی به نستعیلق نوشته. روی نامه دست می کشم و بیش از هر وقت دلم به هوای مرتضی پر می کشد. با صدای گریه‌ی بچه ها از اتاق بیرون می پرم. محمد حسین برای گرفتن شکلاتی موهای زینب را می کشد و زینب هم جیغ می کشد و گریه می کند. سریع جلو می روم و با اخمی مصنوعی دست محمد را از سر زینب کم می کنم. بعد شکلات را به محمد می دهم و زینب را در آغوش می کشم. به آشپزخانه می روم و شکلاتی به دستش می دهم‌. صورتش به سرخی می زند و گاهی نق نق می کند. دست شان را می گیرم و باهم به حیاط می رویم. فرشی پهن می کنم و اسباب بازی هایشان را رویش می ریزم. هم آن ها سرگرم هستند و هم من به کارم می رسم. دم دمای ظهر، هنگامی که نور بی جان خورشید به بالای سرمان رسیده دست از کار می کشم. همانطور که مشغول پخت غذای ساده ای هستم‌. صدای بستن لنگه‌ی در، خودش را به گوشم می رساند. کفگیر را رها می کنم و چند قدمی به طرف حیاط برمی دارم که دایی سراسیمه در حالی که خنده‌ی روی لبش در حال کش آمدن است، می گوید: _ریحانه‌ی دایی؟ کجایی قربونت؟ گوش هایم در حیرت می مانند. تحمل ندارم سوالی نپرسم، دایی آن قدر غرق خوشحالی است که نهایت ندارد! _چیشده دایی؟ چرا خوشحالین؟ در حالی که روزنامه در دست دارد و توی پوستش نمی گنجد، توضیح می دهد: _چرا خوشحال نباشم؟ رادیو کو؟ به طاقچه اشاره می کنم و برای فهمیدن دلیل این خوشحالی دنبالش می روم. دایی رادیو را برمی دارد و موج هایش را بالا و پایین می کند. صدای مردی از پشت رادیو می آید که می گوید: _هم اکنون ما در فرودگاه مهرآباد هستیم. شاه ایران را به مقصد مصر ترک می کند و این سفر به قصد استراحت و فارغ از مشکلات حکومتیست. دایی صدا را پایین می آورد و با خوشحالی تمام در گوشم می نوازد: _شاه رفت! قربونت برم دایی، شاه فرار کرد. ناباورانه به دایی خیره می شوم. _شاه؟ رفت؟ سرش را تکان می دهد و می گوید: _آره، دمشو گذاشت دو کولشو در رفت. تیتر روزنامه ها رو دیدی؟ بعد روزنامه ای را رو به رویم می گیرد که بزرگ نوشته شده:" شاه فرار کرد!" بعدی هم چاپ کرده است که:" شاه رفت!" توی شوک عظیمی فرو رفته ام. نفس هایم عمیق می شود و بریده بریده می پرسم: _یعنی... واقعا رفت؟ دایی زینب و محمد حسین را قلم دوش می کند و فریاد شادی سر می دهد. آن قدر خوشحال هستم که روی پاهایم بند نمی شوم. یاد مرتضی و آقاجان می افتم و با خودم می گویم جایشان در این لحظات خالیست. دایی به من می گوید حاضر شوم و به خیابان برویم. لباس های بچه ها را به دایی می دهم و سارافن بلند سفیدم را با روسری گلبهی می پوشم‌. چادرم را روی سرم می اندازم و باهم از خانه بیرون می رویم. در خیابان ها نوای شادی پیچیده است و همگی به خیابان آمده اند تا جشن فرار شاه را بگیرند. به قنادی می روم و دو کیلو شیرینی میخرم. یکی شربت آورده، دیگری اسپند دود می کند. جوان ها عکس شاه را وسط خیابان آتش می زنند. در دل همه جشن و پایکوبی بر پاست. خیلی ها هم خواستار بازگشت امام هستند. ندای درود بر خمینی را نقش دل می کنند و با اسپری روی دیوار ها می نویسند شاه رفت و درود بر خمینی. محمد حسین و زینب با این که چیزی نمی فهمند اما از خوشحالی بقیه آنها هم خوشحال هستند. شیرینی ها که تمام می شود دوباره دو کیلو دیگر میخرم. هیچ وقت فکر نمی کردم پول هایم را اینطور خرج کنم، حتی خوابش را هم نمی دیدم! کاش میلیون ها پول می داشتم و خرج این شادی می کردم. 🍁نویسنده مبینار(آیه)🍁 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
اعمال قبل خواب♥️ شبتون حسینی🌸 التماس دعا 🌿
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بســـم الله الرحــمن الـــرحـــیم♥️
- صبحم بھ طلوعِ - دوستت‌ دارم توست˘˘! - ˼♥️˹ ـ بِھ‌نٰامَت‌ با اله الا الله الملک الحق المبین🌸 ۱۰۰ صلوات روزانه هدیه به امام زمان عج ❤️
: سنگ را از همان جایی که پرت کرده بازگردانید، _ که شر، جز شر پاسخی ندارد...👊🏻 | نهُج‌البَلاغه،حکمت۳۱۴✨! @shahidanbabak_mostafa🕊
میگفت: اگـر‌قـرار‌بود‌باآهنگ‌وفاز‌غم بـرداشتن آروم‌بشے، در‌ قرآن‌نمیفرمود‌ڪه: [اَلآ‌بـذڪر‌اللّٰھ‌تطـمئن‌القـلوب] با‌یاد‌خدا‌قلب‌ها‌آرام‌میگیرد..! @shahidanbabak_mostafa🕊
توی ماشین داشت اسلحه خالی می‌کرد، با چند تا بسیجی دیگه ز عرق روی لباس‌هایش می‌شد فهمید، چقدر کار کرده کارش که تموم شد از کنارمان داشت می‌رفت. به رفیقم گفت: چطوری مش علی؟! به علی گفتم: کی بود این؟! گفت: مهدی باکری جانشین فرمانده گفتم: پس چرا داره بار ماشین رو خالی می‌کنه؟! گفت: یواش یواش اخلاقش میاد دستت...✨ @shahidanbabak_mostafa🕊
«در استان اصفهان حسینیه‌ای وجود دارد که ۴۰ شب برگزار می‌کرد، شهید به مدت دو سال جزو خادمان این حسینیه بود. او از نجف‌آباد حدود ۵۰ کیلومتر را طی می‌کرد تا به اینجا بیاید، وقتی برای پذیرش آمد دو نکته گفت، یکی اینکه من را پشت قضایا بگذارید که جلوی چشم نباشم و دوم هر چه کار سخت در این حسنیه هست را به من بگویید انجام دهم. بعضی از شب‌ها آنقدر خسته می‌شد که وقتی عذرخواهی می‌کردیم، می‌گفت برای امام حسین باید فقط داد.»💔🖐🏻 ‎‎‌@shahidanbabak_mostafa🕊
عاشقانه_شهدا🙃✨ در سال‌هاے اول زندگے، یک روز مشغول اتو کردن لباس‌هایش بودم؛ در همین حال از راه رسید و از من گله کرد و گفت: شما خانم خانه هستید و وظیفه‌اے در قبال کارهاے شخصے من ندارید. شما همین که به بچه‌ها رسیدگے مےکنید، کافےست. تا آنجایے که به یاد دارم حتے لباس‌هایش را خودش مےشست و بعد از خشک شدن، اتو مےزد و هیچ توقعے از بنده نداشت...🥲🤍💍 همسر @shahidanbabak_mostafa🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
هر دختری که دختر زهرا نمی شود هر بانویی که زینب کبری نمی شود دار و ندار حضرت حیدر، مجلّله جز تو کسی که "زینت بابا" نمی شود😍✨ @shahidanbabak_mostafa🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
- امروز که اوضاع جهان مایه شرم است ای عشق دل افروز دل ما به تو گرم است نه جای شتاب است نه هنگام درنگ است سید علی خامنه‌ای فاتح جنگ است.. ♥️ @shahidanbabak_mostafa🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
گناهی‌که‌یه‌مذهبی‌میکنه از‌گناهی‌که‌یه‌غیر‌مذهبی‌میکنه جُرمش‌و‌جِرمش‌سنگین‌تره! همون‌طور‌که‌به‌رحمت‌خدا‌نزدیکه به‌چوب‌خدا‌هم‌به‌همو‌ن‌اندازه‌نزدیک‌تره🚶🏻‍♂!' @shahidanbabak_mostafa🕊
پروردگارا ببخش‌مراآنقدرڪھ‌ حسرت‌نداشتہ‌هایم‌راخوردم؛ شاکرداشته‌هایم‌نبودمــ..."❤️‍🩹 ...🕊 @shahidanbabak_mostafa🕊
گناهی‌که‌یه‌مذهبی‌میکنه از‌گناهی‌که‌یه‌غیر‌مذهبی‌میکنه جُرمش‌و‌جِرمش‌سنگین‌تره! همون‌طور‌که‌به‌رحمت‌خدا‌نزدیکه به‌چوب‌خدا‌هم‌به‌همو‌ن‌اندازه‌نزدیک‌تره🚶🏻‍♂!' @shahidanbabak_mostafa🕊
از : از ابراهیم هادی ، پهلوانی را... از حاج همت ، اخلاص را... از باکری ها ، گمنامی را... از علی خلیلی ، امر به معروف را... از مجید بقایی ، فداکاری را‌‌... از حاجی برونسی ، توسل را... از مهدی زین الدین ، سادگی را... از حسين همدانى ، جوانمردى و اخلاق را... از حاج قاسم سلیمانی ، ولایت مداری را... با این همه نمیدانم چرا ، موقع عمل که می‌رسد، شرمنده ایم..!💔🖐🏻 @shahidanbabak_mostafa🕊
کانال‌رسمی‌شهید‌بابک‌نوری‌و شهیدمصطفی‌صدر‌زاده❤️
از #شهدایادگرفتیم: از ابراهیم هادی ، پهلوانی را... از حاج همت ، اخلاص را... از باکری ها ، گمنامی را
کسـی‌که‌ادعـا‌می‌کنـد‌:'شهـدا‌‌شرمنـده‌ایم' ولـی‌عملـش‌خلـاف‌این‌را‌نشـان‌می‌دهد،دروغگـوست! وظیـفه‌ات‌را‌درست‌انجـام‌بده‌و‌رزمنـده‌باش!' تا‌شـرمنده‌نبـاشی....🚶🏻‍♂💔 @shahidanbabak_mostafa🕊
42.3M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
دستم نمیرسد به بلنداے آسمان ! اما دست به دامان شما میشوم؛ ای شہید... تا شاید ضمانتم را بکنید :)🍃 @shahidanbabak_mostafa🕊
کانال‌رسمی‌شهید‌بابک‌نوری‌و شهیدمصطفی‌صدر‌زاده❤️
دستم نمیرسد به بلنداے آسمان #شہادت! اما دست به دامان شما میشوم؛ ای شہید... تا شاید ضمانتم را بکنید
: ما با هم رفیق شدیم تا همدیگر رو بسازیم.. و خوش به حال اونایی که با شهدا رفیق شدند..🕊 همون ها که اول خودشونو ساختن، بعد هم دست یکی دیگه رو گرفتن تا بسازن و ساخته بشن برای ظهور..!🙂❤️‍🩹 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‎‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‎‌‎ @shahidanbabak_mostafa🕊