🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗رمان خاطرات یک مجاهد 💗
قسمت209
عکسی است از امام خمینی که در اتاقی نشسته اند و چند نفری دورشان را گرفته اند.
فاصله دوربینی با امام چیزی حدود سه یا چهار متر است.
چقدر به مرتضی غبطه می خورم که امام را در حالی که فاصله سه متری میان آنها است، میبیند.
نامه را با دلی آشفته و بی قرار برمی دارم.
از کم بودن اش ناراحت می شوم اما همان دو جمله را با شوق و اشک فراوان می خوانم.
_این عکس تقدیم به همسر عزیزم.
اولین عکسی است که میگیرم، به یاد شما عزیز دل در جوار نورانی امام مان.
به امید دیدار...
پایین نامه دوست دارم درشتی به نستعیلق نوشته.
روی نامه دست می کشم و بیش از هر وقت دلم به هوای مرتضی پر می کشد.
با صدای گریهی بچه ها از اتاق بیرون می پرم.
محمد حسین برای گرفتن شکلاتی موهای زینب را می کشد و زینب هم جیغ می کشد و گریه می کند.
سریع جلو می روم و با اخمی مصنوعی دست محمد را از سر زینب کم می کنم.
بعد شکلات را به محمد می دهم و زینب را در آغوش می کشم.
به آشپزخانه می روم و شکلاتی به دستش می دهم.
صورتش به سرخی می زند و گاهی نق نق می کند.
دست شان را می گیرم و باهم به حیاط می رویم.
فرشی پهن می کنم و اسباب بازی هایشان را رویش می ریزم.
هم آن ها سرگرم هستند و هم من به کارم می رسم.
دم دمای ظهر، هنگامی که نور بی جان خورشید به بالای سرمان رسیده دست از کار می کشم.
همانطور که مشغول پخت غذای ساده ای هستم.
صدای بستن لنگهی در، خودش را به گوشم می رساند.
کفگیر را رها می کنم و چند قدمی به طرف حیاط برمی دارم که دایی سراسیمه در حالی که خندهی روی لبش در حال کش آمدن است، می گوید:
_ریحانهی دایی؟ کجایی قربونت؟
گوش هایم در حیرت می مانند.
تحمل ندارم سوالی نپرسم، دایی آن قدر غرق خوشحالی است که نهایت ندارد!
_چیشده دایی؟ چرا خوشحالین؟
در حالی که روزنامه در دست دارد و توی پوستش نمی گنجد، توضیح می دهد:
_چرا خوشحال نباشم؟ رادیو کو؟
به طاقچه اشاره می کنم و برای فهمیدن دلیل این خوشحالی دنبالش می روم.
دایی رادیو را برمی دارد و موج هایش را بالا و پایین می کند.
صدای مردی از پشت رادیو می آید که می گوید:
_هم اکنون ما در فرودگاه مهرآباد هستیم.
شاه ایران را به مقصد مصر ترک می کند و این سفر به قصد استراحت و فارغ از مشکلات حکومتیست.
دایی صدا را پایین می آورد و با خوشحالی تمام در گوشم می نوازد:
_شاه رفت! قربونت برم دایی، شاه فرار کرد.
ناباورانه به دایی خیره می شوم.
_شاه؟ رفت؟
سرش را تکان می دهد و می گوید:
_آره، دمشو گذاشت دو کولشو در رفت.
تیتر روزنامه ها رو دیدی؟
بعد روزنامه ای را رو به رویم می گیرد که بزرگ نوشته شده:" شاه فرار کرد!"
بعدی هم چاپ کرده است که:" شاه رفت!"
توی شوک عظیمی فرو رفته ام.
نفس هایم عمیق می شود و بریده بریده می پرسم:
_یعنی... واقعا رفت؟
دایی زینب و محمد حسین را قلم دوش می کند و فریاد شادی سر می دهد.
آن قدر خوشحال هستم که روی پاهایم بند نمی شوم.
یاد مرتضی و آقاجان می افتم و با خودم می گویم جایشان در این لحظات خالیست.
دایی به من می گوید حاضر شوم و به خیابان برویم.
لباس های بچه ها را به دایی می دهم و سارافن بلند سفیدم را با روسری گلبهی می پوشم.
چادرم را روی سرم می اندازم و باهم از خانه بیرون می رویم.
در خیابان ها نوای شادی پیچیده است و همگی به خیابان آمده اند تا جشن فرار شاه را بگیرند.
به قنادی می روم و دو کیلو شیرینی میخرم.
یکی شربت آورده، دیگری اسپند دود می کند.
جوان ها عکس شاه را وسط خیابان آتش می زنند. در دل همه جشن و پایکوبی بر پاست.
خیلی ها هم خواستار بازگشت امام هستند.
ندای درود بر خمینی را نقش دل می کنند و با اسپری روی دیوار ها می نویسند شاه رفت و درود بر خمینی.
محمد حسین و زینب با این که چیزی نمی فهمند اما از خوشحالی بقیه آنها هم خوشحال هستند.
شیرینی ها که تمام می شود دوباره دو کیلو دیگر میخرم.
هیچ وقت فکر نمی کردم پول هایم را اینطور خرج کنم، حتی خوابش را هم نمی دیدم!
کاش میلیون ها پول می داشتم و خرج این شادی می کردم.
🍁نویسنده مبینار(آیه)🍁
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
- صبحم بھ طلوعِ
- دوستت دارم توست˘˘!
- ˼#ایهاالعزیزقلبم♥️˹
#ذکرروزپنجشنبه
ـ بِھنٰامَت با اله الا الله الملک الحق المبین🌸
۱۰۰ صلوات روزانه هدیه به امام زمان عج ❤️
#روزانهــ
زیارت عاشورا
به نیابت از شهید#سیدعلیزنجانی ♥
1_11771772539.mp3
11.65M
#روزانهـ
زیارت عاشورا
به نیابت ازشهید#سیدعلی_زنجانی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
چارههارفتزدستِدلبیچارهمن
توبیاچارهٔمنشوکهتوییچارهمن..🥲❤️🩹
#اَلّٰهُـمَّعَجِّݪلِوَلیڪَالفَرَج
@shahidanbabak_mostafa🕊
#حدیث_روزانهـ
#امیرالمؤمنین_علےعلیہالسلام:
سنگ#دشمن را
از همان جایی که پرت کرده بازگردانید،
_ که شر، جز شر پاسخی ندارد...👊🏻
| نهُجالبَلاغه،حکمت۳۱۴✨!
@shahidanbabak_mostafa🕊
میگفت:
اگـرقـراربودباآهنگوفازغم
بـرداشتن آرومبشے،
#خـدا در قرآننمیفرمودڪه:
[اَلآبـذڪراللّٰھتطـمئنالقـلوب]
بایادخداقلبهاآراممیگیرد..!
#خداجونم
#خدایبــےاندازهمهربونمن
@shahidanbabak_mostafa🕊