eitaa logo
کانال‌رسمی‌شهید‌بابک‌نوری‌و شهیدمصطفی‌صدر‌زاده❤️
6.4هزار دنبال‌کننده
20.2هزار عکس
7هزار ویدیو
43 فایل
○•|﷽|•○ ❁کانال‌رسمی‌مصطفی‌بابک‌قلبها❁ بزرگترین‌کانال‌رسمی‌شهیدان!):-❤️ 🔹💌شهید مصطفی صدر زاده! 🔹💌شهید بابک نوری هریس! 🌸ڪانال‌ٺحٺ‌مدیریٺ‌مسٺقیم #خانواده‌شہیدان فعاݪیٺ‌دارد🌸 حالا‌که‌دعوتت‌کرده‌بمون!🦋 تبادل @khoday_man8 تبلیغات هم پذیرفته میشه 🌸
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
33.83M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
بغض خود را وسط سینه فشردم بی تو جمعه ها راهمه از بس که شمردم بی تو بس که هر آمدودلگیرم کرد دل به دریای غم و غصه سپردم بی تو..🕊💔 @shahidanbabak_mostafa🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
: هیچ عملی نزد خداوند متعال محبوب‌تر از نیست. پس هیچ امر دنیوی مانع خواندن نماز شما در وقت آن نشود. @shahidanbabak_mostafa🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
خواهم که دراین میکده آرام بمیرم سفرکرده و گمنام بمیرم عمریست مرامونس جان نام است دل خواست که دراین سایه این نام بمیرم..💔🖐🏻 😓💔 @shahidanbabak_mostafa🕊
سادگـے و خاڪی بودنت ، بی‌ریا بودنت خودمانـے بودنت ، داش‌مشتـے بودنت بزرگ بودنت و کوچک انگاشتن نفس‌ات ابراهیم‌جـان؟! این‌ روز‌ها خیلۍ کم داریم تو را ..💔 @shahidanbabak_mostafa🕊
-میگفت.. اگه‌یه‌روزۍ‌دیدۍ‌همه‌چۍجوربود، بایدبزنے‌توسرخودت! آخه‌ دقیقا‌بعضۍ‌وقت‌ها‌تورو‌باچیزایی امتحان‌میڪنه‌که‌روش‌حساسۍ! چون‌بزرگ‌شدنت‌توهمینه..✨ @shahidanbabak_mostafa🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بـہ‌ وابـستہ شـوید بـا آن هـا آشـنـا شـوید و با آنـان صـحـبـت ڪنـید از حـال و روزٺـان آن هـا را بـاخـبـر ڪنـید ... ڪہ آن هـا زنـده انـد و مـا مرده ایم... 🚶🏻‍♂💔 @shahidanbabak_mostafa🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗رمان خاطرات یک مجاهد 💗 قسمت213 بچه ها غریبی می کنند و گریه شان بلند می شود. به طرف شان می روم و بچه ها را در آغوش می گیرم. دست مرتضی را هم می کشم تا به داخل بیاید. هنوز باورم نمی شود که مرتضی رو به رویم نشسته و چای می نوشد. بچه ها مظلوم کنارم نشسته اند و تنها به پدرشان خیره شده اند. دلم می خواهد خودم را در بغل او بیاندازم اما شرم می کنم. مرتضی دستش را جلو را جلو می آورد و دستم را می گیرد. گرمای دستانش به زندگی مان رونق می بخشد. بوسه ای عاشقانه به پشت دستم می نشاند و آن را روی پیشانی اش می گذارد بعد هم می گوید: _خب ماهروی من چطوره؟ حتما خیلی سختی کشیدی نه؟ من که با آمدن مرتضی تمام سختی ها را فراموش کرده ام دست تکان می دهم و می گویم: _نه خدا روشکر. دوری تو سخت بود فقط. بچه ها را در آغوش می کشد و بچگانه با آن ها صحبت می کند. با ذوق به محمد حسین و زینب رو می کنم و تشویق شان می کنم تا بابا بگویند. زینب با دهان کوچکش به سختی بابا می گوید و محمد حسین هم چیزی می گوید. با دستم به بچه ها اشاره می کنم و همراه با لبخند تعریف می کنم: _خدا رو شکر یاد گرفتن. دیدی ازت غافل نبودم؟ میبینی بچه هامونو؟ شکوفه‌ی خنده برای لحظه ای هم از لبانش کنار نمی رود. _آره آره! میدونستم مامانی خوبی هستی. دستی به ریش هایش می کشم که بلند شده اند. _مرتضی با این ریشا خیلی بزرگتر شدی! _مگه نبودم؟ جوابش را با یک لبخند می دهم. دوباره می پرسد:" تو بگو اصلا! بزرگ بودن بهم میاد یا کوچیک بودن؟ تو چی دوست داری؟" چشمانم را دور کاسه‌ی چشمم می چرخانم که مثلا دارم فکر می کنم. _نه، کوچولو بهتری! برو اصلاحشون کن. دستش را روی چشمش می گذارد. _چشم اولیا حضرت! امر امر ماهرو جانه! کیلو کیلو قند در دلم آب می شود. سریع بساط ناهار مفصلی را ترتیب می دهم. توی آشپزخانه در حال برنج دم کردن هستم که برای لحظه ای چشمم به نشیمن می افتد. مرتضی بچه ها را روب کمرش گذاشته و ادای اسب در می آورد! خنده ای مهمان لبم می شود و برنج ها را هم دم می کنم. مرتضی بی سر و صدا وارد آشپزخانه می شود و می پرسد: _بابام این مدت نیومد؟ سرم را به علامت منفی تکان می دهم. _نه، چرا پرسیدی؟ اول طفره می رود اما آخر از زیر زبانش می کشم که تعریف می کند پدرش وقتی زندان بوده سراغش آمده و قصد داشته او را آزاد کند اما مرتضی با سماجت نپذیرفته و پدرش هم لج کرده و دیگر برنگشته! اذان ظهر را که می دهند دایی هم از راه می رسد. باهم سلام و علیک مفصلی می کنند و در کنار هم می نشینند. سینی چای را مقابلشان می گذارم و دایی با خنده می گوید: _چشمت روشن ریحانه خانم. میبینم که ما رو دیگه تحویل نمی‌گیری! لبم را به دندان می کشم. _این چه حرفیه دایی! چای‌تونو بردارین تا سرد نشده. اما انگار شیرین زبانی دایی تازه گل کرده! دستش را روی پای مرتضی می گذارد و به شوخی می پرسد: _خب آقای غیاثی، شاه داماد! کی شام عروسی رو میدی؟ من هنوز شامی نخوردما! تا شامم نخورم باورم نمیشه ازدواج کردین. مرتضی که از خنده به سرفه می افتد؛ دست روی پای دایی می نشاند و می گوید: _کمیل جان، هر وقت بخوای شام میدم. می ترسم وقتی نوبت تو برسه بگی چون بهم شام ندادی منم شام عروسیمو نمیدم! چشمانم را به باغستان قالی می سپرم و بدون نگاه کردن به هر دو تایشان می گویم؛ _عه مرتضی! هر دو شان می خندند و برای پهن کردن سفره می روم‌. ناهار خوبی می خوریم و مرتضی داوطلبانه می خواهد ظرف بشوید. دایی سر به سرش می گذارد و با شوخی می گوید: _ای خاک بر سر عالم! دیدی مرتضی؟ تو هم زن ذلیل شدی! آن روز با تمام خوشی هایش می گذرد. هنگامی که مرتضی در کنارم است انگار به یک کوه تکیه کرده ام. چیزی نگذشت که خبر آوردن که امام ۱۲ بهمن به ایران می آیند. این خبر واقعا خوش بود چون دولت بختیار نمی گذاشت امام برگردند. اول قرار بود پنجم بهمن بیایند که بختیار با بستن فرودگاه ها مانع شد. اما مشت گره شده‌ی ملت جلوی زور آنان ایستاد و بعد از اعتراضات فراوان امام آمد! تیتر تمام روزنامه ها شده بود امام آمد! کارکنان رادیو و تلویزیون هم اعتصاب کرده بودند تا بتوانند تصاویر این ورود با شکوه را پخش کنند. همه بیرون ریختن و حتی خیابان ها را هم آب و جارو کرده اند. بعضی از مسیر ها هم گلدان گذاشته بودند. 🍁نویسنده مبینار(آیه)🍁 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗رمان خاطرات یک مجاهد 💗 قسمت214 صبح دوازدهم بهمن مرتضی در حالی که با رادیو ور می رود سریع بلند می شود. دور خانه با شادی می چرخد و بچه ها را به هوا پرتاب می کند. از توی آشپزخانه بیرون می آیم و هاج و واج نگاهش می کنم. _چی شده مرتضی؟ ان شاالله که خیره. نزدیکم می آید و دستم را می بوسد و تار مویی که روی صورتم افتاده است را پشت گوشم می اندازد. بعد هم تمام خوشحالی اش را در کلامش می ریزد. _خبر دادن امام توی پروازن! سریع حاضر شین که بریم. بعد هم خودش بچه ها را حاضر می کند. با هم به طرف فرودگاه می رویم اما بخاطر شلوغی نمی توانیم نزدیک شویم. همه جا پر از ازدحام شده و هر کس به آرزوی دیدن قرص ماهی آمده است! همه در پوست خود نمی گنجند. یکی شیرینی می دهد، آن یکی شربت پخش می کند. دیگری گلاب به سر مردم می پاشد؛ خلاصه هر کس کاری می کند. مرتضی، محمد حسین را از من می گیرد و جدا می شود. زینب را سر دستانم می گیرم و می پرسم چیزی میبینی؟ از شوقی که داشتم پاک یادم رفته است که بچه می تواند چیزی که من میخواهم را ببیند، یا اصلا ببیند چطور به من بفهماند؟ ساختمان های اطراف همه پر از جمعیت شده اند. بخاطر انبوه مردم همه جا سیاه می زند. هر کسی زیر لب چیزی می خواند. یکی دعا دعا می کند امام سالم برسند، یکی هر چه قرآن بلد است می خواند. اما من نمی توانم از سر هیجان کاری کنم. تنها کاسه‌ی چشمم پر می شود و قطره ای دوان دوان گونه ام را می گذراند. یکهو توی جمعیت غوغا می شود. پرسان پرسان می فهمم امام با ماشین شان به بهشت زهرا می روند. از کار امام خوشم می آید و بیشتر به کارهایم مصمم می شوم. هر کسی خودش را جوری به بهشت زهرا می رساند. میان جمعیت کسانی را می بینم که پا برهنه به سویی می دوند و می گویند که پشت رهبرشان با هر سختی و حتی پا برهنه می دوند. جمعیت به بهشت زهرا می رسد. امام سخنرانی می کنند و اول از شهدا نام می برند. شهدایی که با خون شان نهال انقلاب اسلامی را میان عالم آبیاری کردند. چشمان همه لرزان می شود و به جاهای خالی کنارشان نگاه می کنند. من هم یاد آقاجان می افتم. نمیدانم کجاست. آیا زنده است؟ آیا نفسش در این عالم می پیچید؟ هر چقدر می گذرد مردم سراپا می ایستند. امام قصد رفتن می کنند دست ها برای بیعت با امام بالا می آید و همه شعار درود بر خمینی می دهند. زینب گاهی بی تابی می کند اما محکم توی بغلم نگهش می دارم تا میان جمعیت رها نشود. بعد از سخنرانی خیلی اتفاقی مرتضی را پیدا می کنم و باهم به خانه برمی گردیم. تا چند روز حرف آن روز توی خانه مان می چرخد. امام دولت موقت تشکیل داده تا در موقعیت مناسب با گرفتن رضایت مردم دولت و حکومت را رسمی کنند. عصر برای مرتضی چای می برم. حرفم را چند باری مزه مزه می کنم و می پرسم: _مرتضی تو خبری از آقاجونم نداری؟ راستش خیلی نگرانشم. مرتضی دلداری ام می دهد و می گوید با کمک چند نفر از دوستانش کمک می کنند تا پیداش کنند. ولی بدجور دلم شور می زند. حرف های آخر او یک طرف و اینکه بیشتر زندانیان سیاسی آزاد شده بودند یک ور دلم سنگینی می کرد. چند روزی بعد از آن ماجرا از مرتضی می خواهم زودتر به دیدار مادرم برویم. دلم برایش پر می کشید. لطافت مادرانه اش که سال ها از آن دور بوده ام را می خواهم. مرتضی هم قبول می کند و خیلی زود راهی مشهد می شویم. توی راه مدام در دفترم احساساتم را بیان می کنم. مثل کوه آتشفشانی شده ام که هر لحظه ممکن است از دلهوره و شادی فوران کند. این حس وقتی به نزدیکی مشهد می رسیم در وجودم پر رنگ تر می شود. دست خودم نیست اما قلبم تند می زند و دست و پایم یخ می کند. مرتضی با دیدن رنگ و رخسارم هینی می کشد و می پرسد: _حالت خوبه؟ رنگ صورتت عین گچ شده! برای این که نگران نشود با این که خوب نیستم می گویم خوب‌ام. آدرس خانه را به مرتضی می دهم و گاهی هم راهنمایی اش می کنم. 🍁نویسنده مبینار(آیه)🍁 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗رمان خاطرات یک مجاهد💗 قسمت215 وقتی ماشین به داخل کوچه می پیچد تمام آن وداع را مثل فیلمی از پس چشمانم می بینم. آن روز هیچ وقت فکرش را نمی کردم وقتی برگردم چگونه و با چه کسانی هستم! حال از سه سال بیشتر می گذرد. دلهوره ام فرو کش نکرده است. مرتضی نگاهش را خرج چشمانم می کند و دوباره سوالش را می پرسد. می گویم خوب هستم و پیاده می شوم. دستی به دیوار های آجری می کشم. کش و قوص های دیوار مرا فرسخ ها از جایی که هستم بلند می کند. ریه هایم را از عطر زادگاهم پر می کنم‌. شادی رقصان رقصان بر روی قلبم سایه می اندازد. درخت چنار را می بینم که شاخه هایش را ستون کرده و دالان درختی بالای خانه درست شده. میان کوبیدن و نکوبیدن در هستم که یکهو در باز می شود و محمد بدون توجه به من خودش را در بغلم پرت می کند. آخرین حد از چشمانم به محمد دوخته می شود و او نیز متعجب وار نگاهم می کند. پشت لبش سبز شده، انگار نه انگار این پسر همان محمدی بود که دم به دقیقه ما باهم نمی ساختیم‌. او حتی پلک هم نمی تواند بزند که یک دفعه دستم را می کشد. با صدای لرزانش مادر را صدا می زند. مادر هم با همان غرغرهای قدیم اش پرده‌ی آشپزخانه را کنار می زند. با دیدن من خشکش می زند‌ و فقط نگاهم می کند. می ترسم پس بیافتد و همه اش از خدا می خواهم اتفاق بدی نیافتد. با گام های سست به طرفش راه می افتم. وقتی نزدیکش می شوم خم می شوم تا پایش را ببوسم. مادر خم می شود و نمی گذارد. روی زمین می نشیند و صورتش را مقابل صورتم قرار می دهد. به همراه بغض خفته اش لب می زند: _ریحانه؟ مادر خودتی؟ اشک مجال حرف به من نمی دهد. سر تکان می دهم. در همین میان سر و صدای محمد حسین و زینب هم بلند می شود. مرتضی یا الله کنان وارد می شود. مادر با دیدن آن ها کپ می کند و بهشان خیره می شود. محمد حسین و زینب با پاهای کوچک شان خودشان را به آغوشم می رسانند. هر دو شان را بغل می گیرم و در حالی که سعی دارم اشک هایم را مهار کنم، مادر ما را محکم بغل می گیرد. مدام قربان صدقه مان می رود و تنها با مرتضی دست می دهد. او هم سعی دارد طبیعی رفتار کند. محمد نمیتواند رنگ تعجب را از چهره اش محو کند. وارد خانه می شویم و مرتضی گوشه ای می نشیند. من هم کنار مرتضی می نشینم و به پشتی تکیه می دهم. مادر سینی چای را جلویمان می گذارد و تعارف می کند. استکان و نعلبکی برمی دارم و جلوی مرتضی می گذارم. نمی دانم از کجا بگویم که رشته کلام را مادر به دست می گیرد: _گفتی میای ولی فکر نمیکردم به این زودی. خیلی چشم به راهت بودم مادر! خبر عروسی تو هم شنیدم کلی دعات کردم. مرتضی چون غم را دور کند، شوخی می کند: _عه پس از دعاهای شماست! _چی؟ _همین خوشبختی دخترتون. مادر کمی می خندد و می گوید: _دورا دور خبرتو از حاج حسن می گرفتم... با صدای جیغ بچه ها مادر حرفش را قطع می کند. دست شان را می گیرد و آن ها را به آشپزخانه می برد. بهشان کلی شکلات و کیک می دهد. برایشان باز می کنم و آرام در دهانشان می گذارم. مادر از دلتنگی هایش می گوید و من خیالم پی رد و نشانی از آقاجان در این خانه است. آخرین بار با پدر پیچ کوچه را گذراندیم و حالا بی او برمی گردم. 🍁نویسنده مبینار(آیه)🍁 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
اعمال قبل خواب♥️ شبتون حسینی🌸 التماس دعا 🌿
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بســـم الله الرحــمن الـــرحـــیم♥️
- صبحم بھ طلوعِ - دوستت‌ دارم توست˘˘! - ˼♥️˹ ذکر روز شنبه ــــ ـ بِھ‌نٰامَت‌ یارب العالمین 🌸 ۱۰۰ صلوات روزانه هدیه به امام زمان عج ❤️ @shahidanbabak_mostafa🕊