🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗رمان_خاطرات_یک_مجاهد 💗
قسمت253
دم آخری حرفی یادم می آید و رو به مونا و دایی می گویم:
_برای کارای عروسی تعارف نکنین!
دو هفته زمان کمیه، حتما بهم بگین.
دایی سر اش را از پنجره بیرون می آورد و چشم گویان فرمان را می چرخاند.
این بار به جای سر، دستش را بیرون می آورد و برای بچه ها تکان می دهد.
محمد حسین تا سر کوچه پشت ماشین می دهد و دایی کمیل دایی کمیل می کند.
وقتی ماشین از پیچ کوچه عبور می کند دستم را برایش تکان می دهم و می گویم برگردد.
همانطور که دارم ظرف ها را می شویم با خودم می گویم یک هفته زمان خیلی کمی است و همین فردا برای خرید پارچه و لباس بچه ها به بازار می رویم.
دستم را به طرف تلویزیون می برم و صدای خش خش اش خانه را پر از هیاهو می کند.
محمد حسین و زینب بخاطر این صدای عجیب ته دلشان خالی می شود.
با نگاهم به تلویزیون اشاره می کنم.
چند باری به بدنهی تلویزیون می زنم تا خش خش اش قطع می شود.
اخبار بنی صدر را نشان می دهد که در مورد کومله ها خیلی خوشبینانه نظر می دهد.
اعصابم خورد می شود و سریع تلویزیون را خاموش می کنم.
شب بعد از بردن آشغال ها به سر کوچه برمی گردم.
جای بچه ها را پهن می کنم و داستانی از شاهنامه که آقاجان برایمان می خواند، برایشان تعریف می کنم.
با بسته شدن چشمانشان من هم خوابم می برد.
صبح بعد از خوراندن چند لقمه به بچه ها دو ساندویچ هم توی کیفم می گذارم.
نگاهی به ماشین می اندازم که کناری پارک شده اما ترس نمی گذارد سوار بشوم و با تاکسی راهی بازار می شویم.
میان اجناس های رنگارنگ و مغازه ها دنبال پارچهی سفید و آبی میگردم تا کت و شلوار برای خودم بدوزم.
توی یک مغازه آنچه باب میلم است را پیدا می کنم و بعد از کلی چک و چانه زدن سر قیمت آن را میخرم.
حواسم خیلی پی زینب و محمد حسین است تا مبادا در این شلوغی گم شوند.
دست هایشان را محکم می گیرم و بهشان متذکر می شوم اگر دستم را رها کنند گم می شوند.
لباس و شلوار زیبایی برای محمد میگیرم و سارافن گلگلی برای زینب.
دست هایم از نایلون و پاکت پر شده و با حرف بچه ها را به پی خود می خوانم.
تاکسی سر کوچه می ایستد و کرایه را می دهم و پیاده می شویم.
بوی دود با گاز دادن ماشین مشامم را پر می کند و به سرفه می افتم.
قدم هایم را آهسته برمی دارم و بچه ها جلویم می دوند.
خانم همسایه دستش را برایم بلند می کند و از تکان لب هایش می فهمم سلام می گوید.
سری تکان می دهم و جوابش را می دهم.
بعد از پیچاندن کلید، در را به طرف خودم می کشم و با تقه ای باز می شود.
کوچه های شهر ری با این که تنگ است اما در میان همین تنگی صمیمیت خزیده و دل هایمان با وجود شاه عبد العظیم بیشتر بهم نزدیک شده است.
هوای زیارت به سرم می زند و دوست دارم برای عقده گشایی دل هم که شده گوشه ای دنج بنشینم و های های گریه کنم.
این آرزوی کوچک همان شب برآورده می شود.
با این که بودن بچه ها حواسم را پرت می کند اما ذره ای از آن معنویت در دلم جا می گیرد.
اسکناس چند ریالی به زینب می دهم تا داخل ضریح بیاندازد.
امروز در بازار زن و شوهر هایی می دیدم که شانه به شانهی هم راه می رفتند و اجناس مورد پسند شان را بهم نشان می دادند.
همین باهم بودن دلم را حوالی کردستان می برد و از میان خون و باروت کنج دل مرتضی می نشیند.
قرآن را پایین می آورم و دستم را زیر چانه می برم.
از خودم می پرسم یعنی مرتضی الان کجاست؟ آیا او هم به من فکر می کند؟
با صدای گریهی زینب هول می کنم و از جا برمی خیزم.
دست های کوچکش را می فشارم و او را از زمین بلند می کنم.
زانو اش را نشانم می دهد وقطرات اشک از چشمان نم دارش بیرون می پرند.
لبخندی می زنم و از توی کیفم پارچهی دستمال بیرون می آورم.
روی زخمش می گذارم که دستم را می گیرد و فشار می دهد.
خراشیدگی روی پایش سطحی است اما با این حال صدای گریه اش قطع نمی شود.
محمد حسین از گریه ها و زخم زینب ترسیده.
دست نوارشم را بر سر زینب می کشم و آهسته او را در آغوشم غرق می کنم.
_فدات بشه مامان، گریه نکن دختر خوشگلم.
پات زودی خوب میشه.
محمد حسین هم به تبعیت از من گونهی خواهرش را می بوسد.
کیفم را به او می دهم و تا خانه زینب را به آغوش می کشم.
دم در خانه که می رسیم به محمد حسین می گویم کلید را به دستم بدهد.
نور چراغ برق از خانهی ما دور است و نمی توان به راحتی داخل کیف را دید اما با این حال تلاشش را می کند.
کلید را کف دستم می گذارد و من هم به آرامی آغوشم را شل می کنم تا در را باز کنم.
🍁نویسندهمبینار(آیه)🍁
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗رمان خاطرات یک مجاهد💗
قسمت254
محمد حسین کمکم می کند تا در را فشار بدهم و وارد می شویم.
من جلو تر می روم و از قدم های آهسته او می توانم بفهمم نمیخواهد از من جلو بزند.
در را فشار می دهد و می گوید من اول بروم.
تمام رنج هایم با همین رفتار ها از بین می رود.
دل مادر ها خیلی قانع است. در برابر سختی های بارداری و خردسالی فقط یک آغوش برایش مساوی است با فراموش کردن رنج ها.
حالا این رفتارهای محمد حسین تمام زحمت این دوران هایم شده.
زینب را آهسته روی زمین می گذارم که صورتش از درد جمع می شود.
به دنبال چسب زخم کابینت ها را زیر و رو می کنم و با یافتنش فوراً به طرفش می آیم.
_بیا مامان، پیداش کردم. دیگه گریه نکن.
چسب را آرام روی زخمش می گذارم.
صورت مچاله شده از دردش قلبم را به آتش می کشاند و انگار من زخمی شده ام!
محمد حسین مظلومان نگاهم می کند، نگاهش برایم آشناست.
از همان نگاه های مظلومانه ای که مرتضی حواله ام می کرد!
_مامان؟
نگاهش می کنم و می گویم:" جان؟"
با نوک انگشتانش بازی می کند و با شرمساری لب می زند:
_همش تقصیر من بود! من به زینب گفتم بیا روی پله ها بازی کنیم.
دستان کوچکش را می گیرم و لبخندی به صداقتش می زنم.
او را روی زانو هایم می نشانم.
_خب کار بدی کردی. هم تو و هم زینب که حواسشو جمع نکرده اما اگه قول بدین به حرفام گوش بدین و فضولی هاتونو کم کنین، ازین اتفاقا کمتر میوفته.
الانم نمیخواد غصه بخورین. پای زینب جون هم زودی خوب میشه.
زینب را بغل می گیرم و روی تشتش می گذارم.
بالشت را زیر سرش جا به جا می کنم و نگاهم را مهمان چهرهی معصومش می کنم.
_فدای تو بشه مامان، دختر قشنگم!
محمد حسین بعد از آب خوردن توی پتو اش می خزد. از این پهلو و آن پهلو شدنش می فهمم خوابش نمی برد.
چشمانم را می بندم که صدای آرامش توی گوشم می چرخد.
_مامان، چرا بابا نمیاد؟
چشمانم را باز نمی کنم و کمی سرم را روی بالشت جا به جا می کنم.
_کی گفته نمیاد. میاد...
_آخه خیلی وقته نیومده!
این بار چشمانم را باز می کنم.
دلتنگی محمد حسین چشمانم را نم دار می کند.
دستم را روی دست نرمش می کشم و می گویم:" خب کار داره..."
لحن اعتراضی به صدایش می دهد و در جواب می گوید:
_خب بابای رضا هم کار داره اما شبا برمی گرده خونشون! پس چرا بابای ما شبا نمیاد؟
دست را روی موهایش حرکت می دهم و سعی دارم پلک هایم را سد اشک هایم کنم.
_خب... کار بابای تو با کار بابای رضا فرق داره. گاهی لازمه برای کار کردن خیلی از خونه دور شد.
انگار بحث را نمی خواهد تمام کند و دوباره می گوید:" من دلم میخواد بابا کنارمون باشه. نمیشه بابا هم مثل بابای رضا تو بازار کار کنه؟"
اگر کمی دیگر بحث ادامه پیدا کند، اشک که هیچ هق هقم به گوش بچه ها می رسد.
پشتم را به او می کنم و سیل اشک بر روی گونه هایم می غلتند.
از زیر خربار ها بغض می نالم:
_برمی گرده مامان! برمی گرده...
صدایی از محمد نمی شنوم.
وقتی مطمئن می شوم به خواب رفته از جا بلند می شوم.
بی خوابی به کله ام زده و دلم کنج تشت جا نمی گیرد.
مثل همیشه به سجاده پناه می برم و آن را رو به قبله پهن می کنم.
وضو می گیرم و چادر را روی سرم جا به جا می کنم.
اول کمی روی سجاده می نشینم و برای دلتنگی ام اشک می ریزم و وقتی دلم خوب از زمین و مرتضی خالی شد، نیت نماز شب می کنم.
یاد تنها نماز شبی می افتم که در شب سرد اسفند ماه در تب و تاب عاشقی و پشت سر مرتضی خواندم.
عجب شب و نماز شبی بود...
دست بلند می کنم و در هنگام قنوت کاسهی گدایی را به در خانهی خدا می رسانم.
_خدایا! این دست ها نه تنها خالیه بلکه گناهکار هم هست.
ازت میخوام به حرمت خون پاک شهدا این دست ها رو در پاکی بشویی و منو ببخشی.
گاهی صدای هق هقم بالا می رود و با یاد بچه ها دهانم را می بندم.
بعد از نماز آرامشی به چشمان و دلم می رسد که پای همان سجاده می خوابم تا اذان صبح.
دوباره وضو می گیرم و نماز می خوانم.
بعد هم در کنار بچه ها می خوابم.
صبح روی ایوان نشسته ام و به بازی محمد حسین و زینب نگاه می کنم.
زینب جرئت ندارد بدود و تنها گوشهی باغچه نشسته است.
طرح های بریده شده را با چرخ بهم می دوزم و گاهی وقتی اشتباه می شود آن را با بشکاف، می شکافم و از نو می دوزم.
پاهایم به خواب رفته اند و با اندک حرکتی تیر می کشند.
به محمد حسین می گویم تلفن را به دستم برساند.
سیم بلند تلفن تا ایوان می رسد و بعد از تشکر راهی بازی اش می شود.
شمارهی خانهی مادر را می گیرم.
انگشتانم بین شماره ها کشیده می شوند و دایرهی روی تلفن به ایستگاه اولش برمی گردد.
🍁نویسندهمبینار(آیه)🍁
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
- صبحم بھ طلوعِ
- دوستت دارم توست˘˘!
- ˼#ایهاالعزیزقلبم♥️˹
#ذکرروزدوشنبه
ـ بِھنٰامَت یا قاضی الحاجات 🌸
۱۰۰ صلوات روزانه هدیه به امام زمان عج ❤️
#روزانهـ
زیارت عاشورا
به نیابت از شهید#آرمانعلیوردی🌸
Ali-Fani-Ziyarat-Ashoura.mp3
11.65M
#روزانهـ
زیارت عاشورا
به نیابت از شهید#آرمانعلیوردی♥️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
چارههارفتزدستِدلبیچارهمن
توبیاچارهٔمنشوکهتوییچارهمن..🥲❤️🩹
#اَلّٰهُـمَّعَجِّݪلِوَلیڪَالفَرَج
@shahidanbabak_mostafa🕊
کانالرسمیشهیدبابکنوریو شهیدمصطفیصدرزاده❤️
چارههارفتزدستِدلبیچارهمن توبیاچارهٔمنشوکهتوییچارهمن..🥲❤️🩹 #اَلّٰهُـمَّعَجِّݪلِوَلیڪَ
|•🙂🤍•|
#حضرتمہدےعجاللّٰہ:
بہ شیعیـان و دوستـان ما بگوییـد کہ#خـدا را
بہ حـق عمـہام#حضـرتزینبسلاماللّٰہعليها قسـم دهنـد کہ فـرج مـرا نزدیک گردانـد..✨
@shahidanbabak_mostafa🕊
#حدیثروزانهـ
#حضرتفاطمهزهراسلاماللهعلیها فرمودند: همیشه در خدمت مادر و پای بنداوباش..
چون بهشت زیرپای مادران است..✨
@shahidanbabak_mostafa🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
گذشتیازروزهـایخـوشجـوانیات
دعـاکنبرایـمتااینجـوانیمرابهبازی نگیـرد🙂❤️🩹
#شهیدمصطفےصدرزاده
#رفیقشهیدمـ♡
@shahidanbabak_mostafa🕊
قݪبٺ همـاننـد گـݪ اسـٺ🌸
پـس! با ستـایش#خـداونـد
پیـونـدش بـدھ♥️🖇
#خدایبــےاندازهمهربونمن
#خداجونم
@shahidanbabak_mostafa🕊
روزِ اولی که آرمان
برای مصاحبه به حوزه اومد
و من آرمان رو دیدم با خودم گفتم
که این پسر بهترین طلبهی من میشه
اما حالا آرمان بهترین استاد من شده..
اتفاقا دقایقی بعد از#شهادت آرمان
حاج آقای قاسمی با من تماس گرفتن و گفتن:
حاج آقا بهترین طلبهات رو کشتن :)💔
#شهیدآرمانعلیوردی
@shahidanbabak_mostafa🕊
به دو چیز خیلی حساس بود
موهاش
موتورش
قبل از رفتن به سوریه هم موهاشو تراشید هم موتورشو به دوستش بخشید
بدون هیچ وابستگی رفت...!!💔✋🏻
#شهیدمحمدرضادهقان🌿
@shahidanbabak_mostafa🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
هرشهیـدے را که دوستش دارۍ
کوچه دلـت را به نامـش کن🤍
یقیـن بـدان در کوچه پس کوچه هاے
پر پیـچ و خم دنیـا تنهـایـت نمیگذارد...🥺
#شهیدبابکنوری❤️
@shahidanbabak_mostafa🕊
کانالرسمیشهیدبابکنوریو شهیدمصطفیصدرزاده❤️
هرشهیـدے را که دوستش دارۍ کوچه دلـت را به نامـش کن🤍 یقیـن بـدان در کوچه پس کوچه هاے پر پیـچ و خم دنی
قسمتیازوصیتنامه📜
دردنیایی که همه برای برداشتن روسریِ
زن مسلمان میجنگند
شما هم با رعایت حجابتان مجاهد در راه
خدا هستید؛
چرا که میدانم ایستادگی در برابر این همه
هجمه و فشار(شبیخون فرهنگی)
کار آسانی نیست..
امیدوارم در برابر کسانی که به جای انسانیت
و شعورتان جسم شما را برای مقاصد کثیف
خودشان میخواهند،
مقاومت کنید و اجازه ندهید پاکی شمارا
به یغما ببرند..
#شهیدبابکنوریهریس♥️
@shahidanbabak_mostafa🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
لبخند حضرت آقا..؛
از کار عجیب شهید مدافع حرم مصطفی صدرزاده🙂❤️
@shahidanbabak_mostafa🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ازش پرسیدم زندگیت چطور میگذره؟
گفت:خط خطی
-پیگیر شدم که یعنی چی؟
گفت:هی نوشت شهادت
من هی خط زدم..💔!
@shahidanbabak_mostafa🕊
میدونےیڪےازدلیلهاےنمازاولوقتچيہ⁉️🤔
اینہڪهمیگنڪسےڪہنمازشاولوقتہ مثلاینہڪہبہامامزماناقتداڪردہ😲🏃🏻♂
نمازحتےدیروقتشهمبیشازحدباارزشہ
ولےوقتےاولوقتباشہیہنوردیگہاےدارہ 😉
#نمازمرواولوقتمیخونم🥀
@shahidanbabak_mostafa🕊
پخش زنده
فعلا قابلیت پخش زنده در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خدایا!
این غلامِ روسیاهِ پرگناهِ
بی پناه را هم پناه بده..!
#شهیدمحسنحججی 🌿
@shahidanbabak_mostafa🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دل هایتان را به اون مبدا قدرت متصل کنید؛ از این وابستگی های دنیایی بیرون برید..!
قطره ها خودتون به دریا برسونید..❤️!
#امامخمینی(ره)
@shahidanbabak_mostafa🕊
یکےدࢪآرزویدیدنتوسـت
یکےدࢪحسرتبوسیدنتوست
وـݪےمنســـادہوبــےادعایم
تمـآمهستےامخندیدنتوست..😍✨
#رهبرانهـ
#جانمفدایرهبرمـ♡
@shahidanbabak_mostafa🕊