بر شما باد به نماز شب اگرچه يك ركعت
باشد، زيرا نماز شب انسان را از گناه باز
میدارد، وخشم پروردگار را نسبت بهانسان خاموشمیكند و سوزش آتش را در قيامت
از انسان دفع مى كند ``~
-رسولخداسلاماللهعلیها .❤️
@shahidanbabak_mostafa🕊
سلام شب بخیر ..
إن شاء الله که حالتون خوب باشه برای سلامتی خودتون و خانوادتون و امام زمان عج ۱۴ صلوات هدیه کنید🌸
برای شادی روح دو شهید عزیز هم صلواتی هدیه کنید💞
۱ . سلام ..
این دنیا رو دوست ندارم نشد حرف این زندگی . درد داره خوشحالی داره رنج داره خوش گذرانی داره کلا پستی و بلندی داره و باید باهاش کنار اومد چون خدا داره انسان رو با اینها آزمایش میکنه و باید راضی باشی به رضای خدا همه تو زندگیشون اینها رو دارن حتی من . ولی خب باید بهش فکر نکنی و بخاطر خدا به عشق خالقت تحمل کنی ..
دنیا زود میگذره تا چشم رو هم بزاری موهات سفید شده مث برق و باد ..
شهادت هم مهم نیست مهم خوب بودن هست ..
حاج آقا لنکرانی عرض کردن شما واجبات رو انجام بده و با مردم خوب باش ظلم نکن دیگه نیاز نیست شهید بشی ..
شهادت خب خیلی مهم نیست همه درگیرش شدن و خودشون رو اذیت میکنن
در زمان قدیم زنانی که از خاندان بزرگ بودن و اصل و نسب داشتن همه با حجاب و با پوشش بودن ..
بی حجابی برای کنیز ها بود کسانی که پول تهیه لباس و پوشش کامل رو نداشتن ..
زنی که بی حجاب وارد جامعه بشه و دیگران به گناه بیوفتن از وقتی پاش رو بیرون میزاره مورد لعنت فرشته ها قرار میگیره تا برگرده به خونه این رو ساده نباید گرفت ..
خدا شاهده من تو لباسام دقت میکنم که یه پسرم چون احساس گناه میکنم لباسی نکنم که تو چشم باشم ولی متاسفانه زنانی هستن که اینقد بد پوشش دارند که شرم و حیا دیگه تو وجودشون از بین رفته 🤷♂
۱ . چون متاسفانه مذهبی های ما همچی رو ول کردن و چسبیدن به شهادت و عمل هم نمیکنن فقط میگن خدا شهادت بده اینکه نشد کار . باید شهید باشی تا شهید بشی یادمون باشه در غیره این هیچ نگیم بهتره
۲ . سلام ..
پسر خب مث دختر نیست که ۲۴ ساعت دهانش پره حرف باشه پسرا همینجوری ان وگاهی سکوت میکنن و الکی هم گیر نده شما فقط باهاش راه بیا و خوب باش
۱ . خب میدونم چون آقا ها حوصله ندارند پیام بدن 😂
۲ . سلام بیا کشیدیم بالا😅
۳ . بقول مادر بزرگم فتنه نکن 😅
من نگفتم دخترا شهید نمیشن . شما الان درک نمیکنید این خانم که این پیام رو دادن حال روحی خوبی نداشتن و من گفتم شهادت مهم نیست تا خیلی بهش فکر نکنه و حالش بدتر بشه من مثلا گناهکارم و شهید نمیشم . در جواب گفتم شهادت مهم نیست مهم کار برای رضای خداست . و در آخر هم همه میدونیم زن ها اهل حرف زدن هستن توهین نیست شما ذهنتون رو یکم خوب کن
خب خسته نباشید إن شاء الله که استفاده برده باشید 🌸
رمان رو بزارم خدمتتون✨
🍎 #رمان_طعم_سیب
💠 #قسمت_۲۸
حدود یک هفته ای از اومدن مامان و بابا به تهران میگذره حالا...حال و روزم خیلی تغییر کرده توی این چند روز خیلی بیرون رفتیم چند بارم با امیرحسین رفتم پارک...
روحیم کامل عوض شده بود علی توی زندگی من داشت کم رنگ می شد...دیگه تموم روز توی فکرش نبودم...نمیگم اصلا...ولی خیلی کم بهش فکر می کردم...
زندگیم از حالت یک نواختی و خواب آلودگی در اومده بود...
کلاس هام هم رو روال عادی بود و تأخیر و غیبت نداشتم...همه چیز داشت خوب پیش می رفت...البته تقریبا...
از کلاس داشتم بر می گشتم که با هانیه برخورد کردم...
هانیه_اوه اوه خانم کجا با این عجله!!!
من_إ سلام هانیه خوبی؟
ایستادیم و شروع به صحبت کردن کردیم...
هانیه_قربونت توخوبی؟شاد به نظر میرسی!
خندیدم و گفتم:
-آره دیگه مامان و بابا اومدن بالاخره...
-به سلامتی...
بعد با کنایه گفت:
-پس علی پر بالاخره!!!!!
لب هام لرزید ولی لبخندمو حفظ کردم...و گفتم:
-گذشته ها گذشته...
بلد خندید و گفت:
-پس حالا که گذشته بذار یه چیزی بهت بگم...
هیچی نگفتم فقط نگاهش کردم لب هاشو چرخوند یکی از ابروهاشو انداخت بالا و باحالات تمسخر گفت:
-علی ازدواج کرده!!!
پلک هام سنگین شد لبخندم کاملا جمع شده بود بغض سنگینی گلومو مورد هجوم قرار داد...
سرمو گرفتم بالاو گفتم:
-گفتم که...گذشته ها گذشته...
بعد سرمو انداختم پایین و به چپو راست چرخوندم و با صدای یواش گفتم:
-مبارکه...
بعد هم با شونم کوبوندم به شونه ی هانیه و سریع ازش دور شدم...
#ادامہ_دارد...
🍎 #رمان_طعم_سیب
💠 #قسمت_۲۹
❣راوے : علـــــے❣
❣10ماه بعد...❣
نزدیک یک سالی میشه که از قضیه دوری من از زهرا میگذره...
دلم خیلی براش تنگ شده...
شاید حالا دستش توی دستای یه نفر دیگه باشه!!!
دستمو سفت مشت کردم و دندون هامو روی هم فشار دادم...
بعد هم نفس عمیقی کشیدم و وقتی اتوبوس ایستاد پیاده شدم...بعد از حساب کردن کرایه...راه افتادم طرف خونه...
تموم طول این مدت من لحظه ای از فکر زهرا بیرون نیومدم...
هرکاری کردم برای این که بتونم فراموشش کنم نتونستم...
شاید از لحظه های فکر کردن بهش کم کرده باشم اما...
هم چنان دوسش دارم...
اما باید اینم در نظر بگیرم که اون بدون من شاده...اون دوستم نداره و نخواهد داشت...
تموم راه از پیاده شدن اتوبوس تا رسیدن به خونه توی فکر بودم...کاش میتونستم برگردم تهران و هرروز که از خواب پامیشم به عشق زهرا برم جلوی در...تا اون لحظه ای که میره دانشگاه ببینمش...
ولی یک ساله که با رویایی این فکرا زندگی میکنم...رسیدم جلوی در خونه کلید رو انداختم و وارد شدم...
بابا سرکار بود و مامان طبق معمول بوی غذاهای خوش مزش تا جلوی در می اومد...
رفتم داخل خونه و با یه سلام گرم به مامانم خسته نباشید گفتم...
مامان رو به من گفت:
-پسر گلم تا الان کجا بودی خب نگرانت شدم...
-نوکر مامانمم هستم ببخشید نگرانت کردم...
مامان خیلی بی مقدمه گفت:
-علی؟؟؟
-جانم؟؟
-باید برای کاری بری تهران...
من که تازه نشسته بودم روی مبل یهو از جام پریدم چشمام گرد شدو گفتم:
-تهران؟؟؟؟؟؟
مامان تکیه داد به گوشه ی دیوارو گفت:
-آره تهران...
دستمو کشیدم روی سرم و گفتم:
-نه...نه...نه نه مامان تهران نه!!!
#ادامہ_دارد...
🍎 #رمان_طعم_سیب
💠 #قسمت_۳۰
مامان_باید برای کاری بری تهران...
من_چی؟؟؟تهران!!!!
-آره...
-نه...نه...نه نه تهران نه!!
-علی بس کن...چرا؟؟
-مامان تو که درکم میکنی!
-علی یک ساله از اون قضیه گذشته تا الان مطمئن باش که زهرا ازدواج کرده...
آب دهنمو محکم قورت دادم چشمامو بستم و نفس عمیقی کشیدم قدم برداشتم رفتم سمت در خونه دستمو گرفتم روی دستگیره ی در نگاهم به دستگیره گره خورد...
روکردم به مامان...
چشماش دنبال رفتن من بود...
روبهش گفتم:
-بهم فرصت بده فکر کنم...
بعد هم رفتم بیرون و درو محکم پشت سرم بستم...
عصابم بهم ریخته بود.درسته خیلی دلم براش تنگ شده بود اما از طرفی دلم نمیخواست که باهاش روبه رو شم...
نمیخواستم ببینمش...شاید اون ازدواج کرده باشه...شاید منو فراموش کرده باشه...شاید هیچوقت دوستم نداشته باشه...من باید این عشق رو درون خودم بکشم... قدم میزدم...قدم میزدم با خاطره های دوران بچگیمون...کی فکرشو میکرد که اوضاع انقد بهم ریخته بشه که من خودمو از زهرا دور کنم...
نیم ساعتی گذشت...
گوشیمو از جیب سمت راستم بیرون آوردم نفسمو نگه داشتم و بعد از چند ثانیه رها کردم...قفل گوشیمو باز کردم...شماره رو گرفتم و بعد از چند تا بوق صدای زنانه ای گفت:
-بله؟؟؟
من_قبوله...میرم تهران...
بعد هم بدون هیچ صحبتی تلفن رو قطع کردم و برگشتم سمت خونه...
هنوز هم برای رفتن به تهران دو دل بودم ولی باید شانس آخرمو امتحان می کردم...توی ذهنم پر از سوال بود...
اگر زهرا ازدواج کرده باشه چی... اگر تموم تصور من از دوست داشتن اون غلط باشه چی...
نه زهرا دوستم نداره...
ولی اگر دوستم نداشت از رفتنم گریه نمی کرد...
نمیدونم نمیدونم...
وارد خونه شدم مامان توی حیاط مشغول پهن کردن رخت ها روی طناب بود...تا منو دید اومد طرفم و گفت:
-علی؟؟؟
من فقط نگاهش کردم...
بعد از چند لحظه سکوت گفتم:
-چمدونم کجاست...؟
#ادامہ_دارد...
خدایا آروزهای ما در دستان توست؛
پس آنها را برآورده کن..
#شکرت_خدای_من ❤️
وقتی با خدا حرف میزنی
هیچ نفسی هدر نمی رود
وقتی منتظر خدا باشی
هیچ لحظه ای تلف نمیشود
وقتی به خدا اعتماد کنی
هرگز رنگ شکست را نخواهی دید
با خدا هیچ چیز را از دست نخواهی داد..💞
- صبحم بھ طلوعِ
- دوستت دارم توست˘˘!
- ˼#ایهاالعزیزقلبم♥️˹
ــــ ـ بِھنٰامَت یا قاضی الحاجات 🌸
۱۰۰ صلوات روزانه هدیه به امام زمان عج ❤️
@shahidanbabak_mostafa🕊
کانالرسمیشهیدبابکنوریو شهیدمصطفیصدرزاده❤️
زیارت عاشورا 🌸
به نیابت از شهید جهاد مغنیه💞