eitaa logo
کانال‌رسمی‌شهید‌بابک‌نوری‌و شهیدمصطفی‌صدر‌زاده❤️
6.5هزار دنبال‌کننده
22.1هزار عکس
7.9هزار ویدیو
45 فایل
○•|﷽|•○ ❁کانال‌رسمی‌مصطفی‌بابک‌قلبها❁ بزرگترین‌کانال‌رسمی‌شهیدان!):-❤️ 🔹💌شهید مصطفی صدر زاده! 🔹💌شهید بابک نوری هریس! 🌸ڪانال‌ٺحٺ‌مدیریٺ‌مسٺقیم #خانواده‌شہیدان فعاݪیٺ‌دارد🌸 حالا‌که‌دعوتت‌کرده‌بمون!🦋 تبادل @khadem_87 تبلیغات هم پذیرفته میشه 🌸
مشاهده در ایتا
دانلود
9.58M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
[ با یک نــفس تمام جــهنم شـود بــهشت گــویند اگر جــهنمیان یـک صــدا حـــسین ] ست؛ کاش بودیم .. 💔 @shahidanbabak_mostafa🕊
الهی یاد‌ِمَـرا‌از‌شھدا‌‌دور‌نڪن ۱۴صلوات‌هدیه‌به‌روح‌مطھر ‌شھدا‌ ..💗 @shahidanbabak_mostafa🕊
سخت يا آسون،اينجا يا اون دنيا،تهِ درّه يا نوك قله،بد يا خوب ، درست يا غلط،هيچوقت از هيچ چيز نترس چون "خدا" هميشه پُشتته و نميزاره زمين بخوری..‌💞 @shahidanbabak_mostafa🕊
خواب‌دیدم‌کھ‌فرج‌آمده‌دردولت‌عشق  باز‌فرماندۀ‌قدس‌است‌سلیمانےِما...😔 @shahidanbabak_mostafa🕊
asghasi-shayad-in-jomeh.mp3
9.88M
خدای من..! من امانت دار خوبی برای قلبی که تو ساختی، نبودم خودت مواظب قلبم باش..💔 یوقت قلب امام زمانم رو نشکنم با غلط کاریام ..😔 @shahidanbabak_mostafa🕊
سلام .. با یکی از دوستان تصمیم گرفتیم و رفتیم بهشون سر زدیم سره مزار شهید مصطفی صدرزاده و رفقاش و مسجدشون و کسانی که باهاش رفیق بودن .. پدرشون هم نه عضو نکردم چون لینک جواب میدیم اگه عضو میشد کار سخت میشد و باید خیلی رعایت میکردیم به همین دلیل عضو نکردم .. ولی خب همش در تماس هستیم و رابطه خیلی نزدیک داریم . بنده خدا هر چی درخواست داشتیم تا الان نه نگفتن . و اینکه خودشون هم گفتن کاراتون رو نیاز نیست به من بگید چون شهید مصطفی گمنامی رو دوست داشت و کار برای خداست
خسته نباشید ببخشید مزاحم شدیم حلال کنید 🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌹قسـمـت سـے و هفـتـم من باید الان خوشحال میبودم از ازدواج خواهرم.ازاینکه به کسی که دوسش داشته داره میرسه. اما این رفتارا چیه؟من چرا اینهمه آشفته شدم؟ چرا انقدر دستپاچه شدم و بهم ریختم؟ خدایا نزار پامو اشتباهی بردارم و قدمی کج تر از مسیرت بردارم. نزار منحرف بشم از صراط مستقیمت. خدایا کمکم کن من تو این مواقع فقط تو رو دارم. کمی که آروم شدم و مطمئن شدم که کارن رفته،رفتم بیرون و یک راست رفتم تو اتاقم. سرمو به جزوه و مقاله پرت کردم تاشب که بابا اومد و برای شام همه دور هم جمع شدیم. _لیداجان امروز مادربزرگت زنگ زد و واسه فرداشب قرار خاستگاری گذاشت.مشکلی که نداری؟ لیدا با سرخوشی خندید وگفت:نه بابایی.تشریف بیارن بهش خیره شدم.نمیدونم از روی حسادت بود یا کینه اما هرچی بود ازش متنفربودم.سریع نگاهمو گرفتم و مشغول خوردن بقیه غذام شدم.هرچند لقمه ای از گلوم پایین نرفت. بعد شام ظرفها رو با بی حوصلگی شستم و خشکشون کردم.بعد از شستن ظرف ها،چای ریختم و بردم تو پزیرایی اما کنارشون ننشستم و رفتم تو اتاقم‌. تا در اتاقم رو بستم گوشیم زنگ خورد. _جانم؟ _سلام زهرایی خوبی؟ _سلام آجی خوبم توخوبی؟ _شکر خوبم.چرا نیومدی امروز کلاس؟ _حالم خوب نبود. _خدا بد نده چیشده عزیزم؟ _هیچی یکم بی حوصله ام.چه خبرا از شاه داماد؟ _قراره امشب بیاد دنبالم بریم یکم حرف بزنیم باهم. _خوبه عزیزم خوشبخت بشی. _همچنین گلم توهم همینطور. _حالا فردا میام کلاس خبرا رو ازت میگیرم. _باشه حتما برو استراحت کن صدات گرفته است. _فعلا آتناجان. _خدافظ. گوشیو گذاشتم رو شکمم و دراز کشیدم رو تختم.دستم رو روی پیشونیم گذاشتم و دوباره چراها اومد تو سرم. سریع افکارمو پس زدم و چشمام رو بستم. نفهمیدم چطور خوابم برد اما وقتی چشامو باز کردم اذان صبح رو گفته بودن. رفتم وضو گرفتم و نشستم سر سجاده. یکم با خدا درد ودل کردم تا آروم شم بعدشم قامت بستم. همیشه نماز آرومم میکرد. بعد سلام هم قران به دست گرفتم و سوره نور رو خوندم. دلم خیلی آروم گرفت و بابت این آرامش خدارو خیلی شکر کردم. تا ساعت۸که کلاس داشتم با آرامش خوابیدم و بعدشم که بیدارشدم سریع حاضرشدم و از خونه زدم بیرون. تو ایستگاه اتوبوس یک لحظه ماشین پسر همسایه رو دیدم برای همین رومو گرفتم که منو نبینه.حوصله یک دردسر دیگه نداشتم. اتوبوس که اومد،سریع سوار شدم و تا دانشگاه زل زدم به بیرون و فکر کردم به این حس عجیبم. آتنا رو‌ تو تریا پیدا کردم و نشستم پیشش.کلی از دیشب تعریف کرد برام که چیا گفتن بهم و چی خوردن. خیلی براش خوشحال بودم و نمیتونستم ابرازش نکنم.کلی بغلش کردم و براش ارزو خوشبختی کردم. تو کلاس کل حواسمو دادم به درس تا خوب بفهمم حرفای استاد رو. بعد کلاسم یکسره رفتم‌خونه. ادامه دارد...