9.58M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
[ با یک نــفس تمام جــهنم شـود بــهشت
گــویند اگر جــهنمیان یـک صــدا حـــسین ]
#شب_جمعه ست؛ کاش #کربلا بودیم ..
#شب_زیارتی_ارباب💔
@shahidanbabak_mostafa🕊
الهی یادِمَـراازشھدادورنڪن
۱۴صلواتهدیهبهروحمطھر
شھدا ..💗
@shahidanbabak_mostafa🕊
سخت يا آسون،اينجا يا اون دنيا،تهِ درّه يا نوك قله،بد يا خوب ، درست يا غلط،هيچوقت از هيچ چيز نترس چون "خدا" هميشه پُشتته و نميزاره زمين بخوری..💞
@shahidanbabak_mostafa🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خودت دستتو بیرون نکشی خدا دستتو ول نمیکنه...🍃
@shahidanbabak_mostafa🕊
خوابدیدمکھفرجآمدهدردولتعشق
بازفرماندۀقدساستسلیمانےِما...😔
#حاجقاســــــم
@shahidanbabak_mostafa🕊
asghasi-shayad-in-jomeh.mp3
9.88M
خدای من..!
من امانت دار خوبی
برای قلبی که تو ساختی، نبودم
خودت مواظب قلبم باش..💔
یوقت قلب امام زمانم رو نشکنم با غلط کاریام ..😔
@shahidanbabak_mostafa🕊
سلام ..
با یکی از دوستان تصمیم گرفتیم و رفتیم بهشون سر زدیم سره مزار شهید مصطفی صدرزاده و رفقاش و مسجدشون و کسانی که باهاش رفیق بودن ..
پدرشون هم نه عضو نکردم چون لینک جواب میدیم اگه عضو میشد کار سخت میشد و باید خیلی رعایت میکردیم به همین دلیل عضو نکردم ..
ولی خب همش در تماس هستیم و رابطه خیلی نزدیک داریم . بنده خدا هر چی درخواست داشتیم تا الان نه نگفتن . و اینکه خودشون هم گفتن کاراتون رو نیاز نیست به من بگید چون شهید مصطفی گمنامی رو دوست داشت و کار برای خداست
خسته نباشید ببخشید مزاحم شدیم حلال کنید 🌸
✨#بـانـوے_پـاک_مـن
🌹قسـمـت سـے و هفـتـم
من باید الان خوشحال میبودم از ازدواج خواهرم.ازاینکه به کسی که دوسش داشته داره میرسه.
اما این رفتارا چیه؟من چرا اینهمه آشفته شدم؟
چرا انقدر دستپاچه شدم و بهم ریختم؟
خدایا نزار پامو اشتباهی بردارم و قدمی کج تر از مسیرت بردارم.
نزار منحرف بشم از صراط مستقیمت.
خدایا کمکم کن من تو این مواقع فقط تو رو دارم.
کمی که آروم شدم و مطمئن شدم که کارن رفته،رفتم بیرون و یک راست رفتم تو اتاقم.
سرمو به جزوه و مقاله پرت کردم تاشب که بابا اومد و برای شام همه دور هم جمع شدیم.
_لیداجان امروز مادربزرگت زنگ زد و واسه فرداشب قرار خاستگاری گذاشت.مشکلی که نداری؟
لیدا با سرخوشی خندید وگفت:نه بابایی.تشریف بیارن
بهش خیره شدم.نمیدونم از روی حسادت بود یا کینه اما هرچی بود ازش متنفربودم.سریع نگاهمو گرفتم و مشغول خوردن بقیه غذام شدم.هرچند لقمه ای از گلوم پایین نرفت.
بعد شام ظرفها رو با بی حوصلگی شستم و خشکشون کردم.بعد از شستن ظرف ها،چای ریختم و بردم تو پزیرایی اما کنارشون ننشستم و رفتم تو اتاقم.
تا در اتاقم رو بستم گوشیم زنگ خورد.
_جانم؟
_سلام زهرایی خوبی؟
_سلام آجی خوبم توخوبی؟
_شکر خوبم.چرا نیومدی امروز کلاس؟
_حالم خوب نبود.
_خدا بد نده چیشده عزیزم؟
_هیچی یکم بی حوصله ام.چه خبرا از شاه داماد؟
_قراره امشب بیاد دنبالم بریم یکم حرف بزنیم باهم.
_خوبه عزیزم خوشبخت بشی.
_همچنین گلم توهم همینطور.
_حالا فردا میام کلاس خبرا رو ازت میگیرم.
_باشه حتما برو استراحت کن صدات گرفته است.
_فعلا آتناجان.
_خدافظ.
گوشیو گذاشتم رو شکمم و دراز کشیدم رو تختم.دستم رو روی پیشونیم گذاشتم و دوباره چراها اومد تو سرم.
سریع افکارمو پس زدم و چشمام رو بستم.
نفهمیدم چطور خوابم برد اما وقتی چشامو باز کردم اذان صبح رو گفته بودن.
رفتم وضو گرفتم و نشستم سر سجاده.
یکم با خدا درد ودل کردم تا آروم شم بعدشم قامت بستم.
همیشه نماز آرومم میکرد.
بعد سلام هم قران به دست گرفتم و سوره نور رو خوندم.
دلم خیلی آروم گرفت و بابت این آرامش خدارو خیلی شکر کردم.
تا ساعت۸که کلاس داشتم با آرامش خوابیدم و بعدشم که بیدارشدم سریع حاضرشدم و از خونه زدم بیرون.
تو ایستگاه اتوبوس یک لحظه ماشین پسر همسایه رو دیدم برای همین رومو گرفتم که منو نبینه.حوصله یک دردسر دیگه نداشتم.
اتوبوس که اومد،سریع سوار شدم و تا دانشگاه زل زدم به بیرون و فکر کردم به این حس عجیبم.
آتنا رو تو تریا پیدا کردم و نشستم پیشش.کلی از دیشب تعریف کرد برام که چیا گفتن بهم و چی خوردن.
خیلی براش خوشحال بودم و نمیتونستم ابرازش نکنم.کلی بغلش کردم و براش ارزو خوشبختی کردم.
تو کلاس کل حواسمو دادم به درس تا خوب بفهمم حرفای استاد رو.
بعد کلاسم یکسره رفتمخونه.
ادامه دارد...
#نویسنده_زهرا_بانو