همین که دوست داشته باشی
بند کفشت بهتر از بند کفش دوستت باشد،
این از مصادیق "يُرِيدُونَ عُلُوًّا فِي الْأَرْضِ" است.
امام علی(ع)♥️
عِبادَ اللّهِ، اِنَّ اَنْصَحَ النّاسِ
لِنَفْسِهِ اَطْوَعُهُمْ لِرَبِّهِ
ای بندگان خـدا، خیر خواه ترین
مردم نسبت به خود کسی است
که پروردگارش را بیشتر بندگی کند.
نهجالبلاغه | خطبه۸۶🌸
«إِلَهِی هَبْ لِی قَلْبا يُدْنِيهِ مِنْكَ شَوْقُهُ»
خدایا قلبی به من عنایت کن که
اشتیاقش او را به تو نزدیک کند!
#خداجانم 💗
کانالرسمیشهیدبابکنوریو شهیدمصطفیصدرزاده❤️
«إِلَهِی هَبْ لِی قَلْبا يُدْنِيهِ مِنْكَ شَوْقُهُ» خدایا قلبی به من عنایت کن که اشتیاقش او را به تو
من تنها شدم و فهمیدم
تنهایی گاهی چه نعمت بزرگی است
چون کمی زودتر از همه جا ناامید میشوی
و دستت را بلند میکنی و میگویی خدا ..💕
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
وَهُوَ مَعَكُمْ أَيْنَ مَا كُنْتُم
او با شماست هرکجا که باشید :)♥️
- سوره حدید ۴
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شـھید . .
مۍشود نگاهۍ بر دݪ مـن بڪنی ؟!
گنـاھ وجـودم را احاطھ ڪرده ..
بہ نگـاهت محتاجـم ؛
دستـم رآ بگیـر♥️':)!
❁ ¦↫ #شهید_مصطفی_صدرزاده
@shahidanbabak_mostafa🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تو اگه خودتو به چادر حضرت برسونی
مثل کسی است که در رکاب حضرت
کشته شده❤️🦋
#استاد_شجاعی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اگر سختـی کشیدید...✨
#شهیدنویدصفری🤍
🌸
فرماندهسپاهگیلان:
بابکنورییکجوانیاستتازهبهدورانرسیده،
هنوزدانشگاهشراتمامنکرده،هنوزمثل
همهیجوانهادوستدارهکهجوانیبکنه؛
امادرلشگر۱۶قدسدرمنطقهیشمالغربدر
آنشرایطسخت،برفسنگین❄️وگرماپشتسرگذاشت.
درزمانسربازیچونمادرخارجازمرزهابودیم.
بارهاوبارهاازآقایجمشیدی،جانشینلشگر
تقاضامیکردکهاجازهبدهدتابهسوریهبیاید
ویکرزمندهواقعادرخطمقدمباشد.
کانالرسمیشهیدبابکنوریو شهیدمصطفیصدرزاده❤️
🌸 فرماندهسپاهگیلان: بابکنورییکجوانیاستتازهبهدورانرسیده، هنوزدانشگاهشراتمامنکرده،هنوزمث
خیلیاین درو اوندرزدکهبرهولیجورنمیشدرفته
بودسپاهبستنشستهبودخیلیاصرارکردحتی
گفتهبوداگهمنونبریدداخللاستیکماشینقایم میشممیامتابالاخرهبااعزامشموافقتکردنو رفت.....
#آقا_بابک
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دل راحت میشکنه....💔
#استاد_رفیعی🎤
اگر کسی
احساست را نفهمید
مهم نیست...
سرت را بالا بگیر و "لبخند بزن"
فهمیدن احساس کار هرآدمی نیست..
ﺩﻝ ﺑﻪ ﻫﺮ ﮐﺲ ﻣﺴﭙﺎﺭ !
ﮔﺮﭼﻪ ﻋﺎﺷﻖ ﺑﺎﺷﺪ
ﺣﮑﻢ ﺩﻟﺪﺍﺭﯼ ، ﻓﻘﻂ ﻋﺸﻖ ﮐﻪ ﻧﯿﺴﺖ ...
ﺍﻭ ﺑﻪ ﺟﺰ ﻋﺸﻖ ﺑﺎﯾﺪ ﻻﯾﻖ ﻋﻤﻖ ﻧﮕﺎﻫﺖ ﺑﺎﺷﺪ ؛
ﻭ ﮐﻤﯽ ﻫﻢ ﺑﯿﻤﺎﺭ
ﺗﺎ ﻧﮕﺎﻩ ﺗﻮ ﺗﺴﮑﯿﻦ ﺑﺪﻫﺪ ﺭﻭﺣﺶ ﺭﺍ !
ﺩﻝ ﺑﻪ ﻫﺮﮐﺲ ﻣﺴﭙﺎر ...
#حسین_پناهی
کانالرسمیشهیدبابکنوریو شهیدمصطفیصدرزاده❤️
🕊:-")
روزِ اولی که آرمان
برای مصاحبه به حوزه اومد
و من آرمان رو دیدم با خودم گفتم
که این پسر بهترین طلبهی من میشه
اما حالا آرمان بهترین استاد من شده..
اتفاقا دقایقی بعد از شهادت آرمان
حاج آقای قاسمی با من تماس گرفتن و گفتن:
حاج آقا بهترین طلبهات رو کشتن :)💔
پن: نقل قول از استاد سید میرهاشم حسینی
#شهیدآرمانعلیوردی
@shahidanbabak_mostafa🕊🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
چو دید نقش زمین همسر جوانش را...
ز دست داد همه طاقت و توانش را..
#دههفاطمیھ 🖤
#یازهرا 💔
کانالرسمیشهیدبابکنوریو شهیدمصطفیصدرزاده❤️
چو دید نقش زمین همسر جوانش را... ز دست داد همه طاقت و توانش را.. #دههفاطمیھ 🖤 #یازهرا 💔
#یڪخطروضھ 🖤
یاعلی
میگوید و
پهلو به پهلو میشود ..💔
✨#بـانـوے_پـاک_مـن
🌹قسـمـت پنـجـاه و دوم
_چرا نمیخوری؟دوست نداری یک چیز دیگه سفارش بدم؟
هول شد و گفت:نه..نه دوست دارم.
بعد شروع کرد به خوردن غذاش اما با زور.
نگاهش کردم و گفتم:لیدا؟میخوام یک چیزی بگم اگه موافق نیستی بگو.
پرسشی نگاهم کرد و چیزی نگفت.
_من تو این چند روز کار و خونه رو روبراه میکنم تا ماه دیگه یا فوقش دو ماه دیگه بریم سرخونه زندگی خودمون.
چشماش گرد شد و نوشابه ای که میخورد پرید تو گلوش.
به سرفه افتاد منم نگران شدم و رفتم دست کشیدم پشت کمرش.
با دست فهموند خوبه حالش منم کنار کشیدم و گفتم:چیشدی یهو خانم؟
دستشو گذاشت رو سینه اش و گفت:نوشابه پرید تو گلوم.
نشستم رو صندلی و با خنده گفتم:هول نکن بابا منم کارن.
با خنده زد به دستم و گفت:کوفت ازخود راضی.حالا قضیه عروسی و اینا جدی بود گفتی؟
_اره جون تو.من از زندگی کردن تو خونه بابابزرگت بیزارم میخوام زود مستقل شم خودتم خوب میدونی.پس کارای عروسیو انداختم جلو.تو که مشکلی نداری؟
کمی من من کرد وگفت:نه فقط بابام...
_دایی رو خودم راضی میکنم.دیگه چی عروس خانم؟بنده وکیلم؟
لبخند نازی زد وگفت:بااجازه بزرگترا بعله
_عه ناقلا پس گل و گلابت کو؟
بلند خندید و گفت:از دست تو
شاممون که تموم شد با خنده و شوخی از رستوران اومدیم بیرون و سوار ماشین شدیم.
تا خونه کلی شوخی کردیم و خندیدیم.
خوشحال بودم که تونستم لیدا رو راضی نگه دارم و خوشحالش کنم.
رسیدیم دم در خونشون.پیاده اش کردم و دم رفتن بوسه کوتاهی به پیشونیش زدم.
وقتی رفت تو خونه،نگاهمو انداختم به پنجره اتاق زهرا.سایه ای رد شد و دیگه هیچی جز تاریکی ندیدم.
دستی به صورتم کشیدم و سوار ماشین شدم.
به خونه که رسیدم همه خواب بودن جز مادرجون.
اومد تو اتاقم گفت باهات حرف دارم.
_جانم هماخانمی؟
_خوبی پسرم؟
نشوندمش رو تختم و گفتم:عالیم.شماچطوری؟
_بچه هام و نوه هام خوب باشن منم خوبم.
دستشو بوسیدم و گفت:آی قربون تو مادربزرگ ماهم بشم..
_تو این حرفا رو نمیزدیا.
_شما تو دنیا تکی مادرجون به کسی دیگه که نمیگم.
_خیلی خب زبون نریز کجابودی تاحالا؟
_بااجازتون با خانمم رفتیم بیرون.
چشمای خاکستریش برق زدو گفت:الهی شکر مادر،خیلی خوشحال شدم همش با خودم میگفتم نکنه..
انگشتمو گذاشتم رو لبش و گفتم:نه هماجون نگو.ان شالله تا چند وقت دیگه هم عروسی میکنیم میریم سرخونه و زندگیمون.به مامان و بابابزرگم بگین که درجریان باشن کارامون جلو افتاده.
سری تکون داد وگفت:باشه پسرم.حالا استراحت کن منم میرم بخوابم خیلی خسته ام.
پیشونیشو بوسیدم و گفتم:شبتون بخیر.
مادرجون که رفت منم با خیال راحت خوابیدم.
ادامه دارد...
#نویسنده_زهرا_بانو
✨#بـانـوے_پـاک_مـن
🌹قسـمـت پنـجـاه و ســوم
ازفرداش افتادم دنبال کارای عروسی و جشن.
میخواستم خیلی زود و آبرو مندانه برگزار بشه.
مدت کمی بود که سرکار میرفتم اما بخاطر کارخوبی که ارائه داده بودم،بهم مساعده دادن تا بتونم مجلسمو برگزار کنم.
مادرجون میگفت بزار خرج عروسیتو پدربزرگت بده منم به شدت مخالفت میکردم.
یک عمر زیر دست بابام نبودم که حالا بشم زیر دست بابابزرگم.
اونم کی؟کسی که غذاخوردنشم قانون داشت چه برسه به پول خرج کردنش.
سه شنبه بود که رفتم دنبال لیدا تا باهم بریم خرید وسایل عقد و اگه بشه لباس عروس.
لیدا که اومد پایین دیدم زهرا هم همراهشه.
_سلام کارن خوبی؟
_سلام خانم قربونت.
رو کردم به زهرا وگفتم:سلام زهراخانم.شماچطوری؟
با چشمای معصوم و پر از غمش نگاهم کرد وگفت:ممنون خوبم.
این دختر از روزی که پشت پنجره دیده بودمش هوش و هواسمو سمت خودش کشیده بود.انقدر آروم و ساکت شده بود که خدا میدونه.منم هرچی فکر میکردم به نتیجه ای نمیرسیدم.
_عزیزم گفتم زهرا چون خوش سلیقه است باهامون بیاد.
دوباره نگاهم کشیده شد سمت صورت گرد زهرا که روسری فیروزه رنگی قابش گرفته بود.
یک آویز زیبا هم کنار صورتش بود.
چادر عربی خیلی بهش میومد و خانومانه ترش میکرد.
محو زهرا بودم و متوجه خجالتش و صحبتای لیدا نشدم.
_کارن؟
_جان؟
_کجایی؟میگم اشکال نداره زهرا بیاد باهامون؟
نیم نگاهی بهش کردم که متوجه اخم بین پیشونیش شدم.
_نه چه اشکالی داره خواهر زنمم باشه.
لیدا سرخوشانه خندیدو نشست.زهرا هم سریع از نگاهم فرار کرد و روی صندلی عقب جا گرفت.
دستی تو موهام کشیدم ومنم سوار شدم.
تا بازار دیگه نگاه به زهرا نکردم و سرگرم حرف زدن با لیدا شدم.
پاساژ بزرگی که برای خرید انتخاب کرده بودیم همه چی داشت.
اول رفتیم چند دست لباس راحتی برای خودم و لیدا خریدیم.بعدم حلقه..
توطلا فروشی باز هم متوجه تفاوت این دو خواهرشدم.
زهرا حلقه های ظریف وساده روپیشنهاد میداد اما لیدا دست روی پرکار ترین و سنگین ترین حلقه هامیگذاشت.
بالاخره هم یکی از همون حلقه ها رو انتخاب کرد.
منم یک رینگ ساده برداشتم و خریدمش.
مغازه بعدی آینه شمعدون و از این خرت و پرتا بود.
بعدم رفتیم سراغ لباس عروس.
زهرا باز هم به لیدا پیشنهاد لباس های پوشیده و ساده رومیداد اما لیدا میگفت نه اون پرکار تره قشنگ تره.
انقدر روی سلیقه اش پایبند بود که گفتم:لیداخانم پس زهرا رو چرا آوردی؟که خودت انتخاب کنی؟من چی؟شوهرتما نباید نظر بدم؟
سرشو انداخت پایین و حرفی نزد.
خرید لباس عروس رو موکول کردیم به هفته آینده.
خیلی دوست داشتم ناهارو باهم بخوریم اما زهرا گفت کار داره باید بره.
منم مجبور شدم برسونمشون خونه و خودمم برم سرکار.
این چند روز خیلی سرم شلوغ بود و وقت آزادم شبا بود که اونم ازخستگی بیهوش میشدم.
ادامه دارد...
#نویسنده_زهرا_بانو
✨#بـانـوے_پـاک_مـن
🌹قسـمـت پنـجـاه و چهـارم
"لیدا"
از خوشحالی دیگه رو پام بند نبودم.بالاخره به آرزوم رسیده بودم و داشتم با عشقم ازدواج میکردم.
آناهیدو دیگه ندیده بودم میدونستم از حسودی داره منفجر میشه.
منم که کیفم کوک بود باهمه مهربون شده بودم و میخندیدم.
اما نمیدونم زهرا چرا همش تو خودش بود و حرف نمیزد؟
از زهرای پرانرژی انگار چیزی نمونده بود.هروقتم میخواستم باهاش حرف بزنم جواب سربالا میداد یا پرمو باز میکرد.
از شب خاستگاریم اینهمه بهم ریخته بود.
تاریخ عروسی دقیقا یک ماه دیگه بود.تالار بزرگی رزرو کرده بودیم و الانم دنبال لباس عروس و کت شلوار و کارت عروسی بودیم.
هرروز صبح کارن میومد دنبالم و شب برم میگردوند.
خیلی باهم خوب شده بودیم ومنم خوشحال بودم.از اینکه کسی که دوسش دارم کنارمه احساس افتخار میکردم.
جهیزیه هم قرار بود توافقی و با هم بخریم که اونا رو مامانامون انجام میدادن.
یک شب که برگشتم خونه تصمیم گرفتم با زهرا حرف بزنم ببینم چشه.
رفتم جلو در اتاقش و آروم باز کردم درو.
دیدم مثل همیشه سرسجاده اش نشسته و با گریه با خدا حرف میزنه.
ایستادم تا راز و نیازش تموم بشه.
_سلام ابجی،قبول باشه.
اشکاشو پاک کرد و گفت:سلام.خوبی؟
_مرسی.میتونم بیام تو؟
چادرشو از سرش درآورد و اشاره کرد برم تو.
چراغ اتاقشو روشن کردم و رفتم نشستم رو تخت.
_خب چه خبرا؟چی خریدین؟
_هیچی..بشین میخوام باهات حرف بزنم.
سجادشو که گذاشت سرجاش،نشست کنارم و گفت:درخدمتم.
_تو چرا انقدر تو همی؟چرا ناراحتی؟چرا دیگه زهرای همیشه نیستی؟
_چیزی نیست آبجی.
_به من دروغ نگو خواهشا.باید بفهمم چت شده.بگو به من.من که غریبه نیستم.
_از رفتنت یکم ناراحتم.
دلیلش قانعم نکرد اما قبول کردم و بغلش کردم.
_قربون آبجی خوشگلم بشم من میام بهتون سر میزنم نگران نباش.تنهات نمیزارم خواهری.
به روم خندید و منم زیاد مزاحمش نشدم چون حوصله نداشت و خسته بود.
از اتاقش رفتم بیرون و تو دلم گفتم:من که میدونم دردت رفتن من نیست.
ناچار رفتم تو اتاقم و درو بستم.
ادامه دارد...
#نویسنده_زهرا_بانو