رمان زیبای #هرچی_تو_بخوای
قسمت هشتم
#نگاهش نمیکردم.گفتم:
_بله.
-میشه لطف کنید صداشون کنید؟
-الان صداشون میکنم.
رفتم تو دفتر بسیج و به حانیه گفتم یکی بیرون کارت داره.
حانیه دوستم بود.
گفته بود داداش مجرد نداره.دوباره با بقیه خداحافظی کردم و پشت سر حانیه رفتم بیرون.
چند قدم رفتم که حانیه صدام کرد.برگشتم سمتش.گفت:
_خونه میری؟
-آره
-صبرکن با امیــــــن میرسونیمت.
-نه،ممنون.خودم میرم،خداحافظ
-نگفتم میخوای برسونیمت یا نه.گفتم میرسونیمت.
از لحنش خنده م گرفت.
بهش نزدیکتر شدم.نزدیک گوشش گفتم:
_میخوای با نامزدت دور بزنی چرا منو بهونه میکنی؟
لبخندی زد و گفت:
_بیا و خوبی کن.
بعد رو به پسری که کنارش بود گفت:
_ابوطیاره تو کجا پارک کردی؟
پسر گفت:
_تا شما بیاین من میام جلوی در.
بعد رفت.به حانیه گفتم:
_نگفته بودی؟خبریه؟
-آره،خبرای خوب.به وقتش بهت میگم.
سوار ماشین شدیم....
حانیه که خونه ما رو بلد بود به پسر جوان آدرس میداد.
مدتی باهم درمورد کلاسها صحبت کردن بعد حانیه برگشت سمت من و بی مقدمه گفت:
_ایشون هم امین رضاپور داداشمونه.
خنده م گرفت،اما خنده مو جمع کردم و یه نگاهی به حانیه کردم که یعنی آره جون خودت.
حانیه گفت:
_راست میگم به جون خودش.امین پسرخاله مه و برادر رضاعی من.
گیج شده بودم.
سوالی به حانیه نگاه کردم.لبخند میزد.معنی لبخند حانیه رو خوب میدونستم.
تو دلم گفتم خدایا قبلنا میذاشتی تکلیف یکی رو معلوم کنم بعد یکی دیگه میفرستادی.
تو فکر بودم که حانیه گفت:
_زهرا خانوم رسیدیم منزلتون،پیاده نمیشید؟! میخوای یه کم دیگه دور بزنیم؟!
بعد خندید.
من یه نگاهی به اطرافم کردم.جلوی در خونه بودیم.
من اصلا من اصلا متوجه نشده بودم.خجالت کشیدم.
حانیه گفت:
_برو پایین دیگه دختر.زیاد بهش فکر نکن.خیره ان شاءالله.
سؤالی نگاهش کردم.
لبخند طولانی ای زد.بالاخره خداحافظی کردم و پیاده شدم.
حانیه شیشه پایین داد و باخنده گفت:
_لازم به تشکر نیست،وظیفه شه.
اینقدر گیج بودم که یادم رفت تشکر کنم....
قلبم تند میزد.
تشکر مختصری کردم و سریع رفتم توی حیاط.
پشت در...
ادامه دارد..
نویسنده بانو #مهدییار_منتظر_قائم
رمان زیبای #هرچی_تو_بخوای
قسمت نهم
سریع رفتم توی حیاط.پشت در ایستادم....
تاصدای حرکت کردن ماشین اومد نفس راحتی کشیدم.
اولین باری #نبود که تو این موقعیت قرار میگرفتم.. ولی نمیدونم چرا ایندفعه اینقدر گیج بازی درآوردم.
یه کم صبرکردم تاحالم بیاد سرجاش.بعد رفتم توی خونه.
آخرشب محمد بهم زنگ زد.بعد احوالپرسی گفت:
_امروز رفتم پیش سهیل.
-خب؟
-خیلی حرف زدیم.زبونش یه چیز میگفت نگاهش یه چیز دیگه.مختصر و مفید بگم قصدش برای ازدواج جدی نیست.یعنی اگه تو بخوای از خداشه ولی حالا که تو نمیخوای بیشتر به قول خودت کنجکاوی از سبک زندگیته و جواب سؤالایی که داره.
-چه سؤالایی؟
-اونجوری که خودش میگفت بادیدن تو و #رفتارت سؤالای زیادی براش به وجود
اومده.
-شما جواب سؤالاشو دادی؟
-بعضی هاشو آره.بعضی هاشم میخواد از خودت بپرسه.
-شما بهش چی گفتی؟
-با بابا صحبت میکنم اجازه بده تو یه جای عمومی سهیل حرفهاشو بهت بگه.
منکه از تعجب شاخ درآورده بودم،پرسیدم:
_واقعا محمدی؟
خنده ای کرد و گفت:
_#نگاهش آزاردهنده ست،یه کم هم پرروئه،یه کم که نه،خیلی پرروئه.ولی آدم صادقیه. میشه کمکش کرد.
-اگه بهم علاقه مند شد چی؟
-خبه،خبه..حالا فکر کردی تا دو کلمه با هر پسری حرف بزنی عاشقت میشن.
خجالت کشیدم.گفتم:
_ولی داداش تجربه چیز دیگه ای میگه.
-من و مریم هم باهاتون میایم که حواسمون بهتون باشه.
بالبخند گفتم:
_شما هوس گردش کردین چرا ما رو بهونه میکنین؟حالا برای کی قرار گذاشتین؟
-خجالت بکش،قبلنا یه حیایی،یه شرمی...با بابا صحبت میکنم اگه اجازه داد فردا بعد ازظهر خوبه؟
-تاعصر کلاس دارم.
-حالا ببینم بابا چی میگه.خبرت میکنم.خداحافظ
-خداحافظ
صبح رفتم دانشگاه....
اولین کلاس با استادشمس.خدا بخیر کنه.همه کلاسام با استادشمس اول صبح بود.رفتم سرکلاس.
هنوز استاد نیومده بود.خبری از ریحانه نبود.
چند دقیقه بعد از من،امین رضاپور اومد کلاس.
تعجب کردم.نمیدونستم همکلاسی هستیم. اونم از دیدن من تعجب کرده بود.اومد جلوی من و گفت:
_خانم رسولی باشما صحبت نکردن؟
-در مورد چی؟
-در مورد این کلاس!که دیگه نیاین این کلاس!..
تازه یاد حرفهای خانم رسولی افتادم.
قرار بود من دیگه به این کلاس نیام.تا وسایلمو برداشتم که برم،استادشمس رسید.
نگاهی به امین انداختم،
خیلی ناراحت و عصبی شده بود.رفت جلو و ردیف اول نشست.
منم سرجام نشستم.استادشمس نگاه معناداری به من کرد،بعد نگاهی به امین کرد و پوزخند زد و رفت روی صندلی نشست.
نگاهم به امین افتاد که ازعصبانیت دستشو زیرمیزش مشت کرده بود.
پس کسیکه قرار بود جای من جواب استادشمس رو بده امین رضاپور بود.
استاد شمس شروع کرد به...
ادامه دارد...
نویسنده بانو #مهدییار_منتظر_قائم
الحمدلله الذی جعلنا من المتمسکین بولایت امیر المومنین علی علیه السلام
گروه انتی صهینویسم
ایتا
https://eitaa.com/joinchat/3896573967C97c3cf3126
♥️پدر تکیه گاهی است
🤍که بهشت زیر پایش
♥️نیست اما همیشه
🤍به جرم پدربودن باید
♥️ایستادگی کند ...
🤍با تمام مشکلات
♥️به تو لبخند زند تا
🤍تو دلگرم شوی
♥️پـــدر دوستت دارم
💙 روز پدر پیشاپیش مبارک باد 💙
🔹لطفا علاقمندان به #خوشنویسی ( خط تحریری ) را به این کانال دعوت فرمایید. 👇👇👇
✾࿐༅🍃🍃༅࿐✾
@Mhzkhtati 👈
✾࿐༅🍃🍃༅࿐✾
🌴🌴🌴🌴🌴
❁❁❅┄┅┅┅┅┄❅❁❁
- صبحم بھ طلوعِ
- دوستت دارم توست˘˘!
- ˼#ایهاالعزیزقلبم♥️˹
_ذکر روز چهارشنبه✨
ــــ ـ بِھنٰامَت یا حــی یا قیــوم 🌸
۱۰۰ صلوات روزانه هدیه به امام زمان عج ❤️
کانالرسمیشهیدبابکنوریو شهیدمصطفیصدرزاده❤️
زیارت عاشورا🌸
به نیابت از شهید احمد متوسلیان💞
نیایش صبحگاهی ✨️
پروردگارا
در این مسیر پر پیچ و خم
در این راه که گاه موانعی بر سر راهم قرار میگیرد
در هنگامی که جز تو امیدی ندارم
در ثانیه های بیتابی که نمی خواهم جز از تو
با هیچ چیز دیگری آرام شوم
معجزهی آرامشت را بر وجودم جاری کن
من تسلیم درگاه تو هستم
و در مسیر تو خواهم بود
می پذیدم هرچه را که تو برایم خواسته ای...#یاس
خدایا کمکم کن💗
@shahidanbabak_mostafa🕊
22.75M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
اگرامامزمان(عج)غائباستنهبه
خاطرآناستڪهاونمیخواهد
#ظهور کندبلکهازآنجهتاست
ڪهمااستعدادپذیرشاورانداریم...
#شهیدچمران
#اللهمعجللولیڪالفرج
کانالرسمیشهیدبابکنوریو شهیدمصطفیصدرزاده❤️
اگرامامزمان(عج)غائباستنهبه خاطرآناستڪهاونمیخواهد #ظهور کندبلکهازآنجهتاست ڪهمااستعدا
خبر از آمدنت من که ندارم
تو ولی جانِ من تا نفسی مانده ؛
خودت را برسان :))💔
#اَلسَّلامُعلَیكَیـٰابقیَـةَاللّٰـہ
@shahidanbabak_mostafa🕊
اگرشماغیبتکردۍعملبدانجامدادۍ
نگاهوکنترلنکردۍدروغگفتۍبدونهنوز
نمازتنمازنشده!
اطاعتنمازیعنۍاینکھشماگنــٰاهنکنید .
پسرونمازتڪــارکن . .
@shahidanbabak_mostafa🕊
اگرتویزندگیتونشکافهاییهست
دلیلآنبرایناستکہازبندگیتانبرای
خدایمتعالخیلیکمگذاشتہاید.
#آیتاللهحقشناس
@shahidanbabak_mostafa🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
أنا أحبُّك بروحِي والرّوح لاتتوقَّف أبداً و
لاتنسي!
من با روحم دوسِت دارم
و روح هیچ وقت نه متوقف میشه
و نه فراموش میکنه...
#امام_رضاجانم 💗
#چهارشنبه_امام_رضایی
کانالرسمیشهیدبابکنوریو شهیدمصطفیصدرزاده❤️
أنا أحبُّك بروحِي والرّوح لاتتوقَّف أبداً و لاتنسي! من با روحم دوسِت دارم و روح هیچ وقت نه متوقف می
ای گنبدِ تو عشق، منِ خسته دل ای کاش
چون کفترِ پر بسته ی ایوانِ تو بودم . . 💛
- #چهارشنبههایامامرضایی
@shahidanbabak_mostafa🕊
و سلام بر او که می گفت:
یا ارحم الراحمین!
مرا بپذیر، پاکیزه بپذیر
آن چنان بپذیر که شایستهی دیدارت شوم
جز دیدار تو را نمی خواهم
بهشت من جوار توست، یا اللّٰه..
#حاجقاسم
@shahidanbabak_mostafa🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
لَو عَلِمَتِ الاَرضُ بِذُنوبي لَسٰاخَتْ بي...
اگر زمین از گناهان من خبر داشت؛
مرا در خود فرو میبرد...
با اینکه میدانیم با گناه از چه کسی نافرمانی
میکنیم ولی بازهم گناه میکنیم عجب بنده
هایی هستیم...:)💔
@shahidanbabak_mostafa🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#شهیدعباسدانشگر
حرکتجوهرهاصلیانساناست
وگناهزنجیر..
منسکونرادوستندارم
عادتبهسکون
بلایبزرگپیروانحقاست
@shahidanbabak_mostafa🕊
آخرین دیدارمان؛ یادش بخیر
شهید مدافع حرم بابک نوری 26 روز بعد از اعزام به سوریه به مقام رفیع شهادت میرسد. پدر شهید خاطره آخرین دیدار با فرزندش را اینگونه تعریف کرد: ساعت هشت و نیم شب بود و من مشغول تماشای اخبار که بابک با عجله وارد خانه شد، از اتاق بالا کوله پشتیاش را برداشت و رفت. پسر خاله بابک سرکوچه منتظرش بود تا کوله بابک را از او بگیرد. بابک بعد از سپردن کوله پشتی به پسر خالهاش به خانه برگشت. همینکه بابک به خانه آمد با برادرها، پسرها و دخترم تماس گرفتم و گفتم که تصور میکنم بابک به سوریه میرود، بیایید و از او خداحافظی کنید. پسرم گفت: میرود و 45 روزه برمیگردد، اما بعد از رفتن بابک به همه گفتم بابک را بدرقه کنید چون دیگر برگشتی در کار نیست. همین طور هم شد و بابک به شهادت رسید. بابک خواب دیده بود که حضرت زینب (س) او را با خود برده و برایش مراسم عروسی تدارک دیدهاند. همان شب همسرم گفت بابک حال و هوای عجیبی داشت انگار که به مراسم عروسی میرود. در جواب گفتم: غیر از این هم نیست، شک نکن که بابک به مراسم عروسی میرفت...
@shahidanbabak_mostafa🕊
به فکر مثل شهدا مُردن نباش!
به فکر مثل شهدا زندگی کردن باش!
#کلامشهیدابراهیمهادی
@shahidanbabak_mostafa🕊
راهِشھادتبازِ...
یڪییڪی
آرومویواش
میپرن...
ماڪجایِایندنیاایستادیم؟
#شهیدمصطفیصدرزاده 💗
@shahidanbabak_mostafa🕊