eitaa logo
کانال‌رسمی‌شهید‌بابک‌نوری‌و شهیدمصطفی‌صدر‌زاده❤️
6.4هزار دنبال‌کننده
20.2هزار عکس
7هزار ویدیو
43 فایل
○•|﷽|•○ ❁کانال‌رسمی‌مصطفی‌بابک‌قلبها❁ بزرگترین‌کانال‌رسمی‌شهیدان!):-❤️ 🔹💌شهید مصطفی صدر زاده! 🔹💌شهید بابک نوری هریس! 🌸ڪانال‌ٺحٺ‌مدیریٺ‌مسٺقیم #خانواده‌شہیدان فعاݪیٺ‌دارد🌸 حالا‌که‌دعوتت‌کرده‌بمون!🦋 تبادل @khoday_man8 تبلیغات هم پذیرفته میشه 🌸
مشاهده در ایتا
دانلود
بسم الله الرحمن الرحیم❤️! (ع) _بند‌یازدهم_🌱 📌به‌نیابت‌از اللَّهُمَّ وَ أَسْتَغْفِرُكَ لِكُلِّ ذَنْبٍ نَهَيْتَنِي عَنْهُ فَخَالَفْتُكَ إِلَيْهِ أَوْ حَذَّرْتَنِي إِيَّاهُ فَأَقَمْتُ عَلَيْهِ أَوْ قَبَّحْتَهُ لِي فَزَيَّنْتُهُ لِنَفْسِي فَصَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ وَ اغْفِرْهُ لِي يَا خَيْرَ الْغَافِرِينَ. بار خدایا ! از تو آمرزش میطلبم از هر گناهی که مرا از آن نهی کردی و من مخالفت تو نمودم؛ یا مرا از آن بر حذر داشتی و من بر ارتکاب آن ایستادگی کردم یا آن را برایم زشت شمردی و من آن را برای خود زینت دادم؛ پس بر محمد آل محمد درود فرست و این گونه گناهم را بیامرز ای بهترین آمرزندگان! اجرتون با امیرالمومنین (ع)🌻! التماس‌دعا🤲🏻 @shahidanbabak_mostafa🕊
رمان زیبای قسمت سی و چهارم با اشک و بغض گفتم:زخمی شدی؟ -چیز مهمی نیست.بالاخره باید یه کاری میکردم که باور کنید جنگ بودم دیگه. وقتی نگاه نگران منو دید گفت: _یه تیر کوچولوی ناقابل هم به من خورد. بالبخند سرشو برد بالا و گفت: _اگه خدا قبول کنه. لبخند زدم و گفتم: _خیلی خب.قبول باشه..برو .مهمانها برای دیدن تو موندن. رفت سمت در،برگشت سمت من.گفت: _ممنونم زهرا.بودن تو اینجا کنار مامان و بابا و مریم و ضحی، اونجا برای من خیلی دلگرمی بود.خوشحالم خواهر کوچولوم اونقدر بزرگ شده که میتونم روش حساب کنم و کارهای سخت رو بهش بسپرم. لبخند تلخی زدم.رفت بیرون و درو بست.رفتم سر سجاده و نیت نماز شکر کردم. تو دلم گفتم خدایا خودت میدونی که من .اگه تونستم این مدت دوام بیارم فقط و فقط بخاطر کمکهای بوده.تو به من دادی وگرنه من کی باشم که کسی بتونه برای کارهای سختش رو من حساب کنه. همه رفتن.ولی مامان نذاشت محمد و مریم و ضحی برن... حالا که فهمیده بود مریم بارداره، میخواست بیشتر به مریم و محمد رسیدگی کنه.اتاق سابق محمد رو آماده کرده بود. محمد روی تخت دراز کشیده بود و ضحی ول کن باباش نبود.به هر ترفندی بود از اتاق کشیدمش بیرون. دست ضحی رو گرفتم و رفتیم تو آشپزخونه.به ضحی میوه دادم و خودم مشغول تمیز کردن آشپزخونه شدم.یه کم که گذشت،چشمم افتاد به در آشپزخونه. بابام کنار در ایستاده بود و با رضایتمندی به من نگاه میکرد.با چشمهام قربون صدقه ش رفتم. این بهترین جایزه بود برای من. سه روز از برگشتن محمد میگذشت و بالاخره مامان اجازه داد برن خونه ی خودشون. سرم خلوت تر بود... سه ماه بود بهشت زهرا(س)نرفته بودم.گل و گلاب گرفتم و صبح رفتم که زیاد بمونم. مثل همیشه اول قطعه سرداران بی پلاک رفتم.دعا و قرآن خوندم و بعد رفتم مزار عموم. اونجا هم مراسم گل و گلاب و دعا و قرآن رو اجرا کردم. مزار داییم یه قطعه دیگه بود... دو ردیف قبل مزار داییم،پسر جوانی کنار مزاری نشسته بود و... ادامه دارد... نویسنده بانو
رمان زیبای قسمت سی و پنجم پسر جوانی کنار مزاری نشسته بود و تو حال خودش بود... مزار داییم نزدیکش بود،نمیخواستم بخاطر من حسش بهم بریزه.از همونجا به داییم سلام کردم و فاتحه خوندم و برگشتم برم که کسی صدام کرد: _خانم روشن برگشتم سمت صدا.امین بود.با دستی که به گردنش آویزون بود و یه عصا.سرش پایین بود.گفت: _سلام -سلام...حالتون خوبه؟ -خداروشکر -ان شاءالله خدا سلامتی بده...خداحافظ. برگشتم که برم،دوباره صدام کرد.برگشتم سمتش.گفت: _برادرتون به سلامت برگشتن؟ -بله.خداروشکر.سه روز پیش برگشتن. -نمیدونستم برادر شما هم میخوان برن سوریه.ایشون گروه ما بودن. تعجب کردم... من فکر میکردم محمد فقط یه پاسدار معمولی باشه.گفتم: _مزاحمتون نمیشم.خداحافظ برگشتم و از اونجا رفتم. سه ماه بعد مامانم گفت: _یه خاستگار جدید اومده برات.نظرت چیه؟ -نظر منکه برای شما مهم نیست.همیشه خودتون قرار میذاشتین دیگه.حالا چی شده؟ -این یکی با محمد حرف زده.محمد گفت نظرتو بپرسم. -حالا کی هست؟ -داداش حانیه. چشمهام از تعجب گرد شد.داشتم شاخ در میاوردم.گفتم: _حانیه؟!!!حانیه مهدی نژاد؟!دوستم؟!!! مامان بالبخند گفت: _بعله.حالا چی دستور میفرمایید؟ یه کم فکر کردم.گفتم: _نمیدونم....چی بگم...غافلگیر شدم. مامان خنده ای کرد و گفت: _مبارکه. گفتم: _چی چی رو مبارکه؟!!! -به محمد میگم یه قراری بذاره بیان خاستگاری. -مامان! منکه نگفتم بیان. -پاشو خودتو جمع کن.همین الان که قرار عقد نذاشتیم اینجوری هول کردی. برای یک هفته بعد قرار گذاشته بودن.یک شب که محمد و خانواده ش اومده بودن خونه ی ما صحبت امین شد... همه نشسته بودیم.دیدم فرصت خوبیه از محمد پرسیدم: _آقای رضاپور اگه بخوان میتونن دوباره برن سوریه؟ -آره. -زمانش براشون تعیین شده ست یا هر وقت خودشون بخوان میتونن برن؟ -هروقت اعلام آمادگی کنه براش برنامه ریزی میشه.الان هم داره کلاسهای مختلف اعزام رو شرکت میکنه. -بازهم با گروه شما میرن؟ -از ناحیه ی ما اعزام میشه ولی ممکنه با من نباشه. بابا گفت:_با سوریه رفتنش مشکلی نداری؟ -نه. محمد گفت: _زهرا،امین پسر خوبیه.اونقدر خوبه که حیفه غیر از شهادت از دنیا بره...روراست بهت بگم..(شمرده گفت) امین... موندنی... نیست....یقینا شهید ...میشه. ته دلم خالی شد... گرچه خودمم میدونستم ولی شنیدنش مخصوصا از محمد سخت تر بود. محمد گفت: _اگه بهش بله بگی باید آمادگی هرچیزی رو داشته باشی.زخمی شدن،قطع عضو، اسارت،بی خبری حتی شهادت. یعنی تو اوج جوانی ممکنه تنها بشی...در موردش خوب فکرکن.اگه قبول کردی نباید دیگه حتی بهش اعتراض کنی... متوجه شدی؟ منتظر جواب بود... به مامان نگاه کردم،غم عجیبی تو چهره ش بود.به بابا نگاه کردم،با نگاهش بهم فهموند هرتصمیمی بگیرم ازم حمایت میکنه،مثل همیشه. به مریم نگاه کردم،رنج کشیده بود ولی پشیمون نبود. به محمد نگاه کردم،با نگرانی نگاهم میکرد.گفت: _حتی اگه شک داری که بتونی تحمل کنی،قبول نکن.همین الان بگو نه. چشمهای محمد نگرانی عجیبی داشت، دوست داشت قبول نکنم.سرمو انداختم پایین و گفتم: _هربار که شما میری تا برگردی بابا بیشتر موهاش سفید میشه،مامان شکسته تر میشه،زنت هزار بار پیرتر میشه.منم نه روزی هزار بار،هر ساعت هزار بار میمیرم و زنده میشم.میدونم اگه با آقای رضاپور ازدواج کنم تمام این سختی ها دو برابر میشه،برای همه مون.برای بابا،مامان،حتی مریم هم غصه ی منو میخوره،حتی خودت داداش.گرچه واقعا دلم نمیخواد رنج هاتون رو بیشتر کنم، واقعا دلم نمیخواد غصه ی منم داشته باشین ولی اگه.. نفس عمیقی کشیدم و گفتم: _ولی اگه از همه لحاظ تأییدشون کردید، من نمیخوام فقط بخاطر این موضوع بهشون جواب رد بدم... همه ساکت بودن.محمد گفت: _مطمئنی؟؟ جو خیلی سنگین بود.فکری به سرم زد.... ادامه دارد... نویسنده بانو
رمان زیبای قسمت سی و ششم فکری به سرم زد.... باحالت پشیمونی و گریه گفتم: _با اجازه ی پدرومادرم و بزرگترها.. چند ثانیه مکث کردم،بعد با خنده گفتم: _بله همه زدن زیر خنده.... مامان گفت: _خیلی پررویی زهرا.حیا رو خوردی... مامان داشت صحبت میکرد محمد یه پرتقال برداشت. فکرشو خوندم.سریع و محکم پرتاب کرد سمتم.سریع جا خالی دادم. پرتقال پاشید رو دیوار.به رد پرتقال بدبخت نگاه کردم. باتعجب و ترس به محمد گفتم: _قصد جون منو کردی؟؟!! این اگه به من میخورد که ضربه مغزی میشدم. محمد باخنده گفت: _حقته،بچه پررو،خجالت هم نمیکشی. به بابا نگاه کردم... با لبخند نگاهم میکرد.واقعا خجالت کشیدم.سرمو انداختم پایین و رفتم تو اتاقم. شب خاستگاری شد.. محمد و مریم زودتر اومدن.همه نشسته بودن و من با سینی چایی رفتم تو هال... طبق معمول محمد سینی رو ازم گرفت و خودش پذیرایی کرد. تو این فاصله من به مهمان ها نگاه میکردم. حانیه،مادرش،پدرش و امین و عمه ی امین اومده بودن. به حانیه نگاه کردم،درسته که خوشحال بود ولی چند سال پیر تر شده بود. صحبت سر پدر و مادر امین بود و اینکه پیش خاله و شوهرخاله ش بزرگ شده. مامان و بابا و محمد خیلی تعجب کردن. محمد به من نگاهی کرد.من فکر میکردم میدونه. بعد از صحبت های اولیه قرار شد من با امین صحبت کنم. اواخر دی ماه بود و نمیشد رفت تو حیاط. به ناچار رفتیم اتاق من. همون اول که وارد شد،اتاق رو بر انداز کرد... ادامه دارد.. نویسنده بانو
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
.✨.﷽..✨. 🔍 گروه تمدن اسلام و ایران... ◽️مطالب تاریخی ◽️مطالب دینی ناب ◽️مطالب سیاسی روز ◽️مطالب انرژی مثبت ◽️مطالب طبیعت گردی ◽️مطالب ورزشی و علمی و طبی ✍گروهــے و با رسالت ایران واســلامـ https://eitaa.com/joinchat/2384527489Cdc0c7e8cad
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
^^ خودمانیم کسی جز تو نفهمید مرا🫀🥲 یه‌کانال‌برای‌ ودور‌کردن‌شیطون🔖 𝙹𝙾𝙸𝙽⇝ https://eitaa.com/joinchat/346685596Ca80122d718 ^^ اینجا منبع: | | و...'💁🏻🎶 از دستش نده رفیق!😌👇🏻 𝙹𝙾𝙸𝙽⇝ https://eitaa.com/joinchat/346685596Ca80122d718
اگه میخواي شروع کنی به عوض شدن هیچ وقت دیر نیسـت 🦩😌✨ ماهــ🐋ــی رو هروقت از اب بگیری تازست🦅✨ رو از اینجا شروع کن 🤨🦦 https://eitaa.com/joinchat/346685596Ca80122d718
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
تازه زندگی نامه این شهدا که عکسشون رو میبینی هم در کانال ارسال شده پس اگه میخوای باهاشون آشنا بشی بیا اینجا 👇👇👇👇👇 زندگی نامه شهید مدافع حرم سجاد عفتی(دوست صمیمی شهید مصطفی صدرزاده ) 🌺نخسایی ها🌺 بزنید رو لینک 👇👇👇👇👇 https://eitaa.com/shahada_ir/510 کوچه شهدا @shahada_ir https://eitaa.com/joinchat/2130117135Cafede97b2f ╰═━⊰🍀🌻🌺🌼🍀⊱━═╯
بسم‌رب‌المهدی.. اَلسَـلامُ‌عَلیڪَ یـٰابقیه الله‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌💗
- صبحم بھ طلوعِ - دوستت‌ دارم توست˘˘! - ˼♥️˹ _ذکر روز جمعه✨ ــــ ـ بِھ‌نٰامَت‌ الهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 ۱۰۰ صلوات روزانه هدیه به امام زمان عج ❤️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
~ لِذَت‌وُصل‌نَدانَد مَگَرآن‌سُوختِه‌ای کِه‌پَس‌اَزدوری‌بِسیار، به‌یاری‌بِرسَد!...💔 @shahidanbabak_mostafa🕊 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
کانال‌رسمی‌شهید‌بابک‌نوری‌و شهیدمصطفی‌صدر‌زاده❤️
#سلام_امام_زمانم~ لِذَت‌وُصل‌نَدانَد مَگَرآن‌سُوختِه‌ای کِه‌پَس‌اَزدوری‌بِسیار، به‌یاری‌بِرسَد!...💔
مۍشودروشنۍ‌چ‌ِـشم‌ِمن‌از‌راه‌برسد...؟ انتظآر‌من‌ازامروز،بہ‌آخ‌َـربرسد...؟ درڪویر؎ڪه‌پر‌از‌سوز‌وپر‌ازتشنگۍست؛ مۍشودشبنمۍاَزآیہ‌ڪوثر‌برسدシ..!؟ #|امام_زمان♥️ @shahidanbabak_mostafa🕊
فرق‌ است‌ میان‌ کسی که: در انتظار شهادت ‌است... و آن‌ که ‌شهادت به ‌انتظار اوست! به ‌قول‌ حضرت ‌آقا: ما مدعیان صف‌ اوّل‌ بودیم از آخر مجلس شهدا ‌را چیدند...! 💗 @shahidanbabak_mostafa🕊
🌸 پیامبر‌اڪرمﷺ: -هرڪس‌دوست‌دارد‌ڪہ‌نامہ‌اعمالش اورا‌خوشحال‌ڪند، استغفارِ‌درآن‌را‌زیاد‌گــرداند..! 📚میزان‌الحڪمه،ج۸،ص۴۶۳ @shahidanbabak_mostafa🕊
قال ابوتراب علیه‌السلام♥️ الدَّهر یومان؛ یوم لک و یوم علیک.... روزگار دو روز است؛ یک‌ روز به سود تو است و یک روز به زیان تو! روزی که به سود تو بود؛ بیش از حد سرمستی نکن! و روزی که به ضرر تو بود صبر کن و شکیبا باش... 📚نهج‌البلاغه،حکمت۳۹۶ @shahidanbabak_mostafa🕊
شَهید دست نوشته خداست..! درهمـٰان لَحظـه ڪه مـٰا غـٰافل عشق یــار بودیم؛ شُـهدا عـٰاشق شدند، وخدا پاے عشقشان ایستاد :)♥️ @shahidanbabak_mostafa🕊