رمان زیبای #هرچی_تو_بخوای
قسمت سی و پنجم
پسر جوانی کنار مزاری نشسته بود و تو حال خودش بود...
مزار داییم نزدیکش بود،نمیخواستم بخاطر من حسش بهم بریزه.از همونجا به داییم سلام کردم و فاتحه خوندم و برگشتم برم که کسی صدام کرد:
_خانم روشن
برگشتم سمت صدا.امین بود.با دستی که به گردنش آویزون بود و یه عصا.سرش پایین بود.گفت:
_سلام
-سلام...حالتون خوبه؟
-خداروشکر
-ان شاءالله خدا سلامتی بده...خداحافظ.
برگشتم که برم،دوباره صدام کرد.برگشتم سمتش.گفت:
_برادرتون به سلامت برگشتن؟
-بله.خداروشکر.سه روز پیش برگشتن.
-نمیدونستم برادر شما هم میخوان برن سوریه.ایشون #مسئول گروه ما بودن.
تعجب کردم...
من فکر میکردم محمد فقط یه پاسدار معمولی باشه.گفتم:
_مزاحمتون نمیشم.خداحافظ
برگشتم و از اونجا رفتم.
سه ماه بعد مامانم گفت:
_یه خاستگار جدید اومده برات.نظرت چیه؟
-نظر منکه برای شما مهم نیست.همیشه خودتون قرار میذاشتین دیگه.حالا چی شده؟
-این یکی با محمد حرف زده.محمد گفت نظرتو بپرسم.
-حالا کی هست؟
-داداش حانیه.
چشمهام از تعجب گرد شد.داشتم شاخ در میاوردم.گفتم:
_حانیه؟!!!حانیه مهدی نژاد؟!دوستم؟!!!
مامان بالبخند گفت:
_بعله.حالا چی دستور میفرمایید؟
یه کم فکر کردم.گفتم:
_نمیدونم....چی بگم...غافلگیر شدم.
مامان خنده ای کرد و گفت:
_مبارکه.
گفتم:
_چی چی رو مبارکه؟!!!
-به محمد میگم یه قراری بذاره بیان خاستگاری.
-مامان! منکه نگفتم بیان.
-پاشو خودتو جمع کن.همین الان که قرار عقد نذاشتیم اینجوری هول کردی.
برای یک هفته بعد قرار گذاشته بودن.یک شب که محمد و خانواده ش اومده بودن خونه ی ما صحبت امین شد...
همه نشسته بودیم.دیدم فرصت خوبیه از محمد پرسیدم:
_آقای رضاپور اگه بخوان میتونن دوباره برن سوریه؟
-آره.
-زمانش براشون تعیین شده ست یا هر وقت خودشون بخوان میتونن برن؟
-هروقت اعلام آمادگی کنه براش برنامه ریزی میشه.الان هم داره کلاسهای مختلف اعزام رو شرکت میکنه.
-بازهم با گروه شما میرن؟
-از ناحیه ی ما اعزام میشه ولی ممکنه با من نباشه.
بابا گفت:_با سوریه رفتنش مشکلی نداری؟
-نه.
محمد گفت:
_زهرا،امین پسر خوبیه.اونقدر خوبه که حیفه غیر از شهادت از دنیا بره...روراست بهت بگم..(شمرده گفت) امین... موندنی... نیست....یقینا شهید ...میشه.
ته دلم خالی شد...
گرچه خودمم میدونستم ولی شنیدنش مخصوصا از محمد سخت تر بود.
محمد گفت:
_اگه بهش بله بگی باید آمادگی هرچیزی رو داشته باشی.زخمی شدن،قطع عضو، اسارت،بی خبری حتی شهادت. یعنی تو اوج جوانی ممکنه تنها بشی...در موردش خوب فکرکن.اگه قبول کردی نباید دیگه حتی بهش اعتراض کنی... متوجه شدی؟
منتظر جواب بود...
به مامان نگاه کردم،غم عجیبی تو چهره ش بود.به بابا نگاه کردم،با نگاهش بهم فهموند هرتصمیمی بگیرم ازم حمایت میکنه،مثل همیشه.
به مریم نگاه کردم،رنج کشیده بود ولی پشیمون نبود.
به محمد نگاه کردم،با نگرانی نگاهم میکرد.گفت:
_حتی اگه شک داری که بتونی تحمل کنی،قبول نکن.همین الان بگو نه.
چشمهای محمد نگرانی عجیبی داشت، دوست داشت قبول نکنم.سرمو انداختم پایین و گفتم:
_هربار که شما میری تا برگردی بابا بیشتر موهاش سفید میشه،مامان شکسته تر میشه،زنت هزار بار پیرتر میشه.منم نه روزی هزار بار،هر ساعت هزار بار میمیرم و زنده میشم.میدونم اگه با آقای رضاپور ازدواج کنم تمام این سختی ها دو برابر میشه،برای همه مون.برای بابا،مامان،حتی مریم هم غصه ی منو میخوره،حتی خودت داداش.گرچه واقعا دلم نمیخواد رنج هاتون رو بیشتر کنم، واقعا دلم نمیخواد غصه ی منم داشته باشین ولی اگه..
نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
_ولی اگه از همه لحاظ تأییدشون کردید، من نمیخوام فقط بخاطر این موضوع بهشون جواب رد بدم...
همه ساکت بودن.محمد گفت:
_مطمئنی؟؟
جو خیلی سنگین بود.فکری به سرم زد....
ادامه دارد...
نویسنده بانو #مهدییار_منتظر_قائم
رمان زیبای #هرچی_تو_بخوای
قسمت سی و ششم
فکری به سرم زد....
باحالت پشیمونی و گریه گفتم:
_با اجازه ی پدرومادرم و بزرگترها..
چند ثانیه مکث کردم،بعد با خنده گفتم:
_بله
همه زدن زیر خنده....
مامان گفت:
_خیلی پررویی زهرا.حیا رو خوردی...
مامان داشت صحبت میکرد محمد یه پرتقال برداشت.
فکرشو خوندم.سریع و محکم پرتاب کرد سمتم.سریع جا خالی دادم.
پرتقال پاشید رو دیوار.به رد پرتقال بدبخت نگاه کردم.
باتعجب و ترس به محمد گفتم:
_قصد جون منو کردی؟؟!! این اگه به من میخورد که ضربه مغزی میشدم.
محمد باخنده گفت:
_حقته،بچه پررو،خجالت هم نمیکشی.
به بابا نگاه کردم...
با لبخند نگاهم میکرد.واقعا خجالت کشیدم.سرمو انداختم پایین و رفتم تو اتاقم.
شب خاستگاری شد..
محمد و مریم زودتر اومدن.همه نشسته بودن و من با سینی چایی رفتم تو هال...
طبق معمول محمد سینی رو ازم گرفت و خودش پذیرایی کرد.
تو این فاصله من به مهمان ها نگاه میکردم.
حانیه،مادرش،پدرش و امین و عمه ی امین اومده بودن.
به حانیه نگاه کردم،درسته که خوشحال بود ولی چند سال پیر تر شده بود.
صحبت سر پدر و مادر امین بود و اینکه پیش خاله و شوهرخاله ش بزرگ شده. مامان و بابا و محمد خیلی تعجب کردن.
محمد به من نگاهی کرد.من فکر میکردم میدونه.
بعد از صحبت های اولیه قرار شد من با امین صحبت کنم.
اواخر دی ماه بود و نمیشد رفت تو حیاط.
به ناچار رفتیم اتاق من.
همون اول که وارد شد،اتاق رو بر انداز کرد...
ادامه دارد..
نویسنده بانو #مهدییار_منتظر_قائم
.✨.﷽..✨.
🔍#رسالت_اصلی گروه تمدن اسلام و ایران...
◽️مطالب تاریخی
◽️مطالب دینی ناب
◽️مطالب سیاسی روز
◽️مطالب انرژی مثبت
◽️مطالب طبیعت گردی
◽️مطالب ورزشی و علمی و طبی
✍گروهــے #تاریخی و #دینی با رسالت #احیای_فرهنگ ایران واســلامـ
https://eitaa.com/joinchat/2384527489Cdc0c7e8cad
^^ خودمانیم کسی جز تو نفهمید مرا🫀🥲
یهکانالبرای#مهارنَفس ودورکردنشیطون🔖
𝙹𝙾𝙸𝙽⇝
https://eitaa.com/joinchat/346685596Ca80122d718
^^ اینجا منبع: #ـاِستوری | #ـپروف
#ـمَداحی | #ـخودسازی و...'💁🏻🎶
از دستش نده رفیق!😌👇🏻
𝙹𝙾𝙸𝙽⇝
https://eitaa.com/joinchat/346685596Ca80122d718
اگه میخواي شروع کنی به عوض شدن
هیچ وقت دیر نیسـت 🦩😌✨
ماهــ🐋ــی رو هروقت از اب بگیری تازست🦅✨
#خودسـازی رو از اینجا شروع کن 🤨🦦
https://eitaa.com/joinchat/346685596Ca80122d718
تازه زندگی نامه این شهدا که عکسشون رو میبینی هم در کانال ارسال شده
پس اگه میخوای باهاشون آشنا بشی بیا اینجا
👇👇👇👇👇
#داستان_هشتم
زندگی نامه شهید مدافع حرم سجاد عفتی(دوست صمیمی شهید مصطفی صدرزاده )
🌺نخسایی ها🌺
بزنید رو لینک
👇👇👇👇👇
https://eitaa.com/shahada_ir/510
کوچه شهدا
@shahada_ir
https://eitaa.com/joinchat/2130117135Cafede97b2f
╰═━⊰🍀🌻🌺🌼🍀⊱━═╯
بسمربالمهدی..
اَلسَـلامُعَلیڪَ یـٰابقیه الله💗
#یاصاحبالزمان
- صبحم بھ طلوعِ
- دوستت دارم توست˘˘!
- ˼#ایهاالعزیزقلبم♥️˹
_ذکر روز جمعه✨
ــــ ـ بِھنٰامَت الهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
۱۰۰ صلوات روزانه هدیه به امام زمان عج ❤️
کانالرسمیشهیدبابکنوریو شهیدمصطفیصدرزاده❤️
زیارت عاشورا🌸
به نیابت از شهید قاسم سلیمانی💞
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#سلام_امام_زمانم~
لِذَتوُصلنَدانَد
مَگَرآنسُوختِهای
کِهپَساَزدوریبِسیار،
بهیاریبِرسَد!...💔
#الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرج
@shahidanbabak_mostafa🕊
کانالرسمیشهیدبابکنوریو شهیدمصطفیصدرزاده❤️
#سلام_امام_زمانم~ لِذَتوُصلنَدانَد مَگَرآنسُوختِهای کِهپَساَزدوریبِسیار، بهیاریبِرسَد!...💔
مۍشودروشنۍچِـشمِمنازراهبرسد...؟
انتظآرمنازامروز،بہآخَـربرسد...؟
درڪویر؎ڪهپرازسوزوپرازتشنگۍست؛
مۍشودشبنمۍاَزآیہڪوثربرسدシ..!؟
#|امام_زمان♥️
#السلامعلیڪیابقیھاللہ
@shahidanbabak_mostafa🕊
فرق است میان کسی که:
در انتظار شهادت است...
و آن که شهادت به انتظار اوست!
به قول حضرت آقا:
ما مدعیان صف اوّل بودیم
از آخر مجلس شهدا را چیدند...!
#حاج_قاسم💗
@shahidanbabak_mostafa🕊
#حدیث🌸
پیامبراڪرمﷺ:
-هرڪسدوستداردڪہنامہاعمالش
اوراخوشحالڪند،
استغفارِدرآنرازیادگــرداند..!
📚میزانالحڪمه،ج۸،ص۴۶۳
@shahidanbabak_mostafa🕊
قال ابوتراب علیهالسلام♥️
الدَّهر یومان؛ یوم لک و یوم علیک....
روزگار دو روز است؛
یک روز به سود تو است
و یک روز به زیان تو!
روزی که به سود تو بود؛
بیش از حد سرمستی نکن!
و روزی که به ضرر تو بود
صبر کن و شکیبا باش...
📚نهجالبلاغه،حکمت۳۹۶
@shahidanbabak_mostafa🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بہ دلم لکـ زده..
با خنده تــو 'جـانـ' بدهمـ!
طرح لبخند تو..
پایان پریشانے هاست..
#شهیدمصطفیصدرزاده
@shahidanbabak_mostafa🕊
شَهید دست نوشته خداست..!
درهمـٰان لَحظـه ڪه مـٰا غـٰافل عشق
یــار بودیم؛
شُـهدا عـٰاشق شدند،
وخدا پاے عشقشان ایستاد :)♥️
@shahidanbabak_mostafa🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
گـوینـد:
شھـٰادتمھرقبولیسـتڪہبردلـت
میخـورد...
شُھـدآدلـملایقشھـٰادتنیسـتاما؛
شمـٰاڪہنظرڪنیداینکویرتشنہ
دریامیشَـود...!
#شهیدبابڪنورے
@shahidanbabak_mostafa🕊
امـاممھـدی[عجلاللّٰه]:
ایشیعـہما...
اگرخواستاررشدوڪمالمعنویباشی؛
هدایتمیشویواگرطلبڪنیمییابی!
‹اللَّھُمَّعَجِّڵلِوَلیَّڪَالفَࢪَجْ🦋›
#امام_زمـانم
@shahidanbabak_mostafa🕊