کانالرسمیشهیدبابکنوریو شهیدمصطفیصدرزاده❤️
زیارت عاشورا🌸
به نیابت از شهید نوید صفری 💞
روزها رفت و فقط حسرت دیدارِ رُخَت
مانده بر این دلِ یعقوبی ما، آقاجان!🌱
#صاحبنا🤍
@shahidanbabak_mostafa🕊
کانالرسمیشهیدبابکنوریو شهیدمصطفیصدرزاده❤️
روزها رفت و فقط حسرت دیدارِ رُخَت مانده بر این دلِ یعقوبی ما، آقاجان!🌱 #صاحبنا🤍 @shahidanbabak_mos
تا رابطهٔ ما با ولیامر،
#امام_زمان قوی نشود،
کار ما درست نخواهد شد.
و قوت رابطهٔ ما با ولیامر هم
در اصلاح نفس است..!
•آیتاللهبهجت•
• @shahidanbabak_mostafa •🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مثل #شھدا یعنی اول گریه برای حسین؛ بعدش شہادت رو پای حسین و آخرش قرار وسط جنت الحسین...🍃♥️
.
#شهید_مصطفی_صدرزاده🌹
• @shahidanbabak_mostafa •🕊
کانالرسمیشهیدبابکنوریو شهیدمصطفیصدرزاده❤️
مثل #شھدا یعنی اول گریه برای حسین؛ بعدش شہادت رو پای حسین و آخرش قرار وسط جنت الحسین...🍃♥️ . #شهید_م
💠نمازاول وقت
هر جا که بودیم، توى جاده یا مقر یا هر جاى دیگر، وقتى موقع نماز مى شد فوراً مى زد کنار و مى گفت: "حیفه نماز اول وقت مون از دست بره."بعد هم چفیه اش را پهن مى کرد و مى ایستاد به نماز.❤️
🌹#شهید_مصطفی_صدرزاده
• @shahidanbabak_mostafa •🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دُعـٰابِخـوٰان
بَراۍِعـٰاقِبَـتبِخِیـر؎مَـن
تـویۍڪِہخَتـمِبِخـیٖرشُـدعـٰاقِبَتـَتッ♥️
#شهید_بابک_نوری_هریس🌱
• @shahidanbabak_mostafa •🕊
کانالرسمیشهیدبابکنوریو شهیدمصطفیصدرزاده❤️
_
برایت از عباس میگویم:
اوکفیلوسرپرستِقلبهایشکستهاست💔:)
#صلیاللهعلیكیاابلفضلِالعباس🌱
• @shahidanbabak_mostafa •🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
امام رضا قربون ڪبوترات🕊
یه نگاهے هم بڪن به زیر پات❤️
#چهارشنبههایامامرضایی🌱
• @shahidanbabak_mostafa •
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#شهید_سیدمرتضیآوینی
اگر در جستوجوی
#امام_زمان ﷻ هستی او را در میان سربازانش بجوی...
@shahidanbabak_mostafa🕊
کانالرسمیشهیدبابکنوریو شهیدمصطفیصدرزاده❤️
#شهید_سیدمرتضیآوینی اگر در جستوجوی #امام_زمان ﷻ هستی او را در میان سربازانش بجوی... @shahidanb
مےگفت :
تو سوريه وقت خواب ندارم
وقتى هم مى خواهم بخوابم
از شدت خستگى نمى توانم بخوابم،انگار يک لشكر مورچه دارند از پاهايم بالا مى آيند!
#شهید_محمود_رضا_بیضائی
#رفیقآسمونـےمن ♥️
@shahidanbabak_mostafa🕊
گاهے اوقاٺ
ما یڪ غصههایے داریم
ڪھ منشا آن معلوم نیسٺ
و فرد نمیداند ڪھ چھ اتفاقے افٺاده اسٺ
ڪھ دلش گرفٺھ ...
در این مواقع باید گفٺ:
انشاءالله ڪھ خیر است...
گاهے دلگرفتنےهاے اسٺ
ڪھ هیچ منشایے ندارد
و فرد به سبب آنها غصه میخورد.
در حدیث داریم ڪھ
این غصه خوردنهاے بدون منشا
سبب آمرزش گناهان مےشود...
#آیٺ_اللهفاطمےنیا
@shahidanbabak_mostafa🕊
خـــداونـــدا...!
باکری نیستم برایت گمنام بمانم !
چمران نیستم برایت عارفانه باشم !
آوینی نیستم برایت عاشقانه قلم بزنم !
همت نیستم که برایت زیبا بمیرم !
مرا ببخش با همه نقص هایم ...!
با تمام گناهانم...!
لیاقت ندارم ولی ...
دل که دارم ...!!!💗
@shahidanbabak_mostafa🕊
همیشه آیهی وَ جَعَلْنا...
را زمزمه میکرد
گفتم:
آقا ابراهیم این آیه برای محافظت
در مقابل دشمنه اینجا که دشمن نیست
نگاه معناداری کرد و گفت:
دشمنی بزرگتر از شیطان هم وجود داره..؟!
#شهید_ابراهیمهادی
@shahidanbabak_mostafa🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اِمـامرضا..
قربونِکبوترات..
یـهنگاهیم،بکنبـهزیرِپات. . . 💔
@shahidanbabak_mostafa🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خلیج همیشگی فارس❤️
کانالرسمیشهیدبابکنوریو شهیدمصطفیصدرزاده❤️
خلیج همیشگی فارس❤️
امشب هم میترکونیم ✌️🏻🇮🇷
تا کور شود هر آنکه نتواند دید💗
یمن و لبنان هم عرب هستن ولی عرب های واقعی و شیعه علی علیه السلام ولی قطر و عربستان و اردن اگه غیرت داشتن آمریکا بزرگترین پایگاه نظامی رو در کشورشون نداشت !!
کُری خوانی برای ایرانی یعنی پا گذاشتن رو غیرت ایرانی
ایرانی باخت نمیده ✌️🏻🇮🇷
جھادهمیشهازارتباطماباامامزمانمانولزومِ؛
تقویتاینارتباطوحضورامامزمان...
درزندگیمانصحبتمیکرد🌿!
راوے:دوستانوهمرزمانِنزدیکشھید✨:)
#شهید_جهاد_مغنیه
@shahidanbabak_mostafa🕊
وقتی شهید بشی
همه از خداشونه یه شب کنارت باشن؛)
اما وقتی بمیری همه میترسن
حتی یه دقیقه بیشتر کنارت بمونن...
فلذا مفت زندگی هاتون رو تموم نکنید!
#شهیدانه
#تلنگر
@shahidanbabak_mostafa🕊
🌷
آقا مرتضی آوینی میگفت:
«مَشک رنجهای انقلاب را
به دندان کشیدهایم، دست و پا
دادهایم، اما آن را رها نکردهایم...»
ما نیز تا زنده ایم آن مشک را رها
نخواهیم کرد حتی به اشک!
به خون، به سر...♥️
#شهادت
#شهید_مرتضی_اوینی
@shahidanbabak_mostafa🕊
رمان زیبای #هرچی_تو_بخوای
قسمت پنجاه و دوم
و امین اومد تو...
باورم نمیشد.چند بار چشمهامو باز و بسته کردم، خودش بود؛امین من.
چشمش به من افتاد،لبخندی زد ولی بقیه میرفتن جلوش و یکی یکی باهاش روبوسی میکردن.
وقتی با همه روبوسی کرد،ایستاد و به من نگاه کرد.
اشکهام نمیذاشت درست ببینمش.
کوله شو گذاشت زمین و اومد سمت من.من میخواستم پرواز کنم و برم سمتش،ولی پاهام قدرت حرکت نداشت.انگار وزنه ی دویست کیلویی به پاهام وصل بود.امین رو به روی من ایستاد.فقط نگاهش میکردم.همه جای بدنشو نگاه کردم.
وقتی دیدم سالمه نفس راحتی کشیدم.دلم میخواست هیچکس نبود تا بغلش کنم.امین هم بخاطر بقیه بغلم نمیکرد.فقط به هم نگاه میکردیم.احساس کردم خیلی زمان گذشته،تازه یادم افتاد بهش سلام کنم. خنده م گرفته بود که حتی سلام هم نکرده بودم.با اشک وخنده گفتم:
_سلام
امین هم تازه یادش افتاده بود.بالبخند گفت:
_سلام.
بقیه با خوشحالی و صلوات ما رو بردن داخل. امین روی مبل کنار شوهرخاله ش و بابا نشسته بود.خیلی دلم میخواست من جای اونا کنار امین می نشستم.عمه زیبا گفت:
_امین جان...ما همه دلمون برات تنگ شده بود.همه از دیدنت خوشحالیم.همه مون دلمون میخواد باهات حرف بزنیم و به حرفهات گوش بدیم ولی...اولویت با #خانومته.
امین خجالت کشید و سرشو انداخت پایین، مثل من.همه ساکت بودن.شوهرخاله ش گفت:
_آره پسرم.عمه خانوم درست میگن.پاشو..پاشو با خانمت برین تو اتاق یا اگه میخواین برین بیرون یه دوری بزنین.
من خیلی دوست داشتم با امین تنها باشم ولی الان داشتم از خجالت آب میشدم. امین بلند شد و رفت پشت سرم ایستاد.عمه زیبا کنار من نشسته بود،به من گفت:
_پاشو دخترم.
بالبخند شرمگینی نگاهش کردم.بعد به بابا و بعد مامان نگاه کردم.اونا هم با اشاره ی سر اجازه دادن...
با امین به اتاقش رفتم.امین پشت سرم اومد تو اتاق و درو بست.همونجا پشت سر من ایستاد. وقتی برگشتم سمتش بالبخند به من نگاه میکرد ولی چشمهاش خیس بود.
دلم براش خیلی تنگ شده بود.بخاطر این همه سال دلتنگی رو شونه ش گریه میکردم.دیگه پاهام خسته شده بود.همونجوری نشستم.امین هم جلوی پام نشست.
حرفهای زیادی داشتم که وقتی اومد بهش بگم.ولی حالا که اینجا بود حرفی برای گفتن نداشتم.گفتم:
_گفته بودم چو بیایی غم دل با تو بگویم/چه بگویم که غم از دل برود چون تو بیایی.
امین بالبخند نگاهم میکرد.
-حوریه ها رو دیدی؟
خندید و گفت:
_خیلی سعی کردن خودنمایی کنن ولی من بهشون گفتم خانومم مهریه شو میذاره اجرا.به من رحم کنید.اونا هم رفتن.
دو تایی خندیدیم.
بعد چند دقیقه جدی شد و با ناراحتی گفت:
_زهرا،با خودت چکار کردی؟چرا اینقدر شکسته شدی؟
گفتم:
_معجزه ست که هنوز زنده م.
بابغض گفت:_اینجوری نگو.
-چه جوری؟؟!!!!!
-از...از مر.....از مردن نگو.
از حرفم پشیمون شدم.گفتم:
_باشه،معذرت میخوام،ببخشید.
صدای در اومد.محمد بود،گفت:
_زهرا،بقیه هم برای دیدن امین اومدن.
امین صداشو صاف کرد و گفت:
_الان میایم داداش.
محمد رفت.به امین گفتم:
_با این قیافه میخوای بری؟
لبخند زد و گفت:
_قیافه ی تو که بدتره.
مثلا اخم کردم و گفتم:
_یعنی میگی من زشتم؟
سرشو تکون داد و بالبخند گفت:
_إی.. ،یه کم.
-قبلنا که میگفتی خوشگلم،حالا چی شده؟!! چشمت به حوری ها افتاده دیگه من زشتم؟!! مثل اینکه دلت کتک میخواد.
دستمو آوردم بالا که مشتش بزنم،بلند شد و فرار کرد.دنبالش کردم و گفتم:
_حیف که نمیتونم داد بزنم.
بلند خندید و گفت:
_واقعا خدا رو شکر.
منم مثلا از روی ناراحتی از اتاق بیرونش کردم.اما میخواستم نماز بخونم.سجاده ی امین رو پهن کردم و نماز خوندم؛ نماز شکر.
من و مامان و بابا آخرین نفری بودیم که رفتیم خونه مون.بقیه هم زودتر رفتن که امین استراحت کنه.
روزهای با امین بودن به سرعت و شیرینی میگذشت...
اواخر مرداد ماه بود.یه شب که امین هم شام خونه ما بود،محمد اومد...
امین درو باز کرد.مامان و بابا روی مبل نشسته بودن.منم از آشپزخونه اومدم بیرون.محمد با یه دسته گل تو چارچوب در ظاهر شد،تنها بود.
امین وقتی محمد رو با دسته گل دید با خوشحالی سلام کرد.اما باباومامان که بلند شده بودن تا دیدنش دوباره نشستن.
منم کنار ورودی آشپزخونه بودم.به دیوار تکیه دادم که نیفتم ولی سر خوردم و نشستم.
امین باتعجب به من و مامان و بابا و محمد نگاه میکرد.
محمد تو گوش امین چیزی گفت که..
نویسنده بانو #مهدییار_منتظر_قائم