eitaa logo
کانال‌رسمی‌شهید‌بابک‌نوری‌و شهیدمصطفی‌صدر‌زاده❤️
6.6هزار دنبال‌کننده
19.6هزار عکس
6.6هزار ویدیو
43 فایل
○•|﷽|•○ ❁کانال‌رسمی‌مصطفی‌بابک‌قلبها❁ بزرگترین‌کانال‌رسمی‌شهیدان!):-❤️ 🔹💌شهید مصطفی صدر زاده! 🔹💌شهید بابک نوری هریس! 🌸ڪانال‌ٺحٺ‌مدیریٺ‌مسٺقیم #خانواده‌شہیدان فعاݪیٺ‌دارد🌸 حالا‌که‌دعوتت‌کرده‌بمون!🦋 تبادل @khoday_man8 تبلیغات هم پذیرفته میشه 🌸
مشاهده در ایتا
دانلود
کانال‌رسمی‌شهید‌بابک‌نوری‌و شهیدمصطفی‌صدر‌زاده❤️
هیچ میدانی که همیشه به موقع به داد دلم تو میرسی آنجا که خسته ام ، آنجا که دل شکسته ام آنجا که از همه
شخصی از امام علی (علیه السلام) پرسید : بزرگترین گناه کبیره ڪدام است؟ آن حضرت در پاسخ فرمودند: "ناامیدشدن‌ازرحمت‌الهی" (میزان‌الحکمه،جلد3،صفحه462) @shahidanbabak_mostafa🕊
ولا تجعل في قلبي إنتظاراً لشيء لن يأتي يا الله خدایا در قلبم انتظار چیزی که اتفاق نمی‌افتد را قرار نده...♥️ @shahidanbabak_mostafa🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
کانال‌رسمی‌شهید‌بابک‌نوری‌و شهیدمصطفی‌صدر‌زاده❤️
بہ دلم لکـ زده.. با خنده تــو 'جـانـ' بدهمـ! طرح لبخند تو.. پایان پریشانے هاست.. #شهید_ابراهیم‌
امروز روز پنجم است که در محاصره هستيم . آب را جيره بندي کرده ايم . نان را جيره بندي کرده ايم. عطش همه را هلاک کرده است. همه را جز شهداء که حالا کنار هم در انتهاي کانال خوابيده اند. ديگر شهداء تشنه نيستند . فداي لب تشنه ات پسر فاطمه (سلام الله عليها)... آخرين برگ از دست نوشته هاي يكي از شهداي گردان حنظله @shahidanbabak_mostafa🕊
بارها گفته‌ام که بچه‌های کمیل در این کانال، کاری کردند که از شجاعت بالاتر است. آن‌ها چنان ایثار و اخلاصی از خودشان نشان دادند در تاریخ اسلام کم‌نظیر بود. ما شبیه این ماجرا را جز در صحنه‌ی کربلا نشنیده‌ایم..
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
کار آقا ابراهیم بسیار سخت شده بود. اسرای بعثی هم که تشنه بودند با تعجب به ما نگاه می‌کردند. ابراهیم اما همه را شمرد؛ حتی اسیران بعثی را. سپس به تعداد اندک قمقمه‌ها نگاه کرد. احتیاج به حل معادلات ریاضی نبود. آب آن‌قدر کم بود که هر کسی را برای تقسیم دچار سرگردانی می‌کرد. ابراهیم منش پهلوانی داشت. او به هر اسیر بعثی یک قمقمه آب داد! یکی از بچه‌ها به این کار ابراهیم اعتراض کرد. ولی ابراهیم گفت: این‌ها الان مهمان ما هستند، ما ایرانی‌ها رسم داریم بهترین چیزهایمان را برای مهمان می‌گذاریم. مولا و مقتدای جوان‌مردان عالم، اسیر و قاتل خود را بر خود مقدم می‌دانست. چگونه می‌شود دم از علی (ع) زد و مرام او را نداشت.. @shahidanbabak_mostafa
کانال‌رسمی‌شهید‌بابک‌نوری‌و شهیدمصطفی‌صدر‌زاده❤️
کار آقا ابراهیم بسیار سخت شده بود. اسرای بعثی هم که تشنه بودند با تعجب به ما نگاه می‌کردند. ابراهیم
ابراهیم تا نزدیک نیروهای خودی رفته بود. او می‌توانست دیگر به کانال نیاید، اما آمده بود. با چند قمقمه آب. کسی چه می‌دانست؟! شاید او هم به رسم ادب مولایش حضرت عباس (ع)، با یاد لب‌های خشکیده از عطش بچه‌ها، لب به آب نزده بود. بچه‌ها همواره به روح بلند او غبطه می‌خوردند و او را می‌ستودند .. @shahidanbabak_mostafa🕊
این همه شهید دادیم که عده ای بشینن بر روی صندلی های مجلس با حقوق دلاری !! و در آخر هم ذره ای از مشکلات مردم کم نشه .. خون شهدا بهانه ای نمیتونه باشه برای ماله کشی دولت و سران فاسد مملکت .. شرم و شرمندگی که تو ذات اینها نیست حداقل دم از خون شهدا نزنید برای پیش برد اهداف خودتون 💔
۲۲ بهمن گرامی باد ..🇮🇷 فقط بخاطر خون شهدا و امام خمینی ره که از جان مایه گذاشت برای اسلام و ظلم ستیزی .. پیروزی حق بر باطل .. ولی الان همون حق تبدیل شده به باطل و باز احتیاج به ظهوری دیگر داریم یعنی ظهور آقا امام زمان عج💗
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
شعبانُ شَهري فَمَن صامَ شَهري كُنتُ لَهُ شَفيعاً يَومَ القِيامَةِ.. +شعبان ماه من است. هر كه ماه مرا روزه بدارد روز قيامت شفيع او خواهم بود.. -بحارالأنوارج94ص 83- @shahidanbabak_mostafa🕊
اگھ‌یه‌روز‌خواستۍ تعریفی‌براۍ‌شھید‌پیدا‌کنی، بگو‌شھید‌یعنی‌باران.. حُسْنِ‌باران‌اینھ‌کھ‌⇣ زمینیه‌ولے آسمانے‌شده، و‌به‌امدادِ‌زمین‌مـےآید!(: @shahidanbabak_mostafa🕊
چادر، بلـه ی بلنــدِ مــن اســت به یڪــتــا معـشــوق عــالـــم، بــه خــداۍمهربانمــ کمـۍفڪرکـن، تــو بـا بۍحجابۍ بــه چــه ڪـسۍبــلـــه مۍگـــویۍ؟! @shahidanbabak_mostafa🕊
چشماش مجروح شد و منتقلش کردند تهـران ؛ محسن بعد از معاینه دکتر پرسید: آقای دکتر مجرای اشک چشمم سالمه؟ میتونم دوباره با این چشم گریه کنم؟ دکتر پرسید: براچی این سوال رو می پرسی پسر جون؟ محسن گفت: چشمی که برا امام‌حسین(علیه السلام) گریه نکنه بدرد من نمی‌خوره .... @shahidanbabak_mostafa🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ـــــ ـ فقط یک‌بار کافی است از ته دل خدا رو صدا کنید دیگر مال خودتان نیستید ، مال او می‌شوید. @shahidanbabak_mostafa🕊
به تو عشق می‌ورزم و افتخار میکنم چرا کھ صفحه های سفید زندکیم را تو نقاشی کرده‌ای و من تو را با نقاشی هایت دوست میدارم :)♥ + شَهادتت مُبارک برادر .. @shahidanbabak_mostafa🕊
سید میگفت هرگناهی که میکنم، باعث میشه از خودم بدم بیاد . . گناه رو هرچه سریع‌تر قبل‌ از اینکه توده‌ای مرض بشه از زندگیتون پرت کنید بیرون ؛ این گناه جنبه نداره، به کوچیکش پا بدی بزرگترش درِ قلبتو میزنه...! @shahidanbabak_mostafa🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بسم الله الرحمن الرحیم❤️! (ع) _بند‌بیست‌ویکم_🌱 📌به‌نیابت‌از اللَّهُمَّ وَ أَسْتَغْفِرُكَ لِكُلِّ ذَنْبٍ عَلِمْتُهُ مِنْ نَفْسِي أَوْ نَسِيتُهُ أَوْ ذَكَرْتُهُ أَوْ تَعَمَّدْتُهُ أَوْ أَخْطَأْتُ فِيمَا لَا أَشُكُّ أَنَّكَ سَائِلِي عَنْهُ وَ إِنَّ نَفْسِي مُرْتَهَنَةٌ بِهِ لَدَيْكَ وَ إِنْ كُنْتُ قَدْ نَسِيتُهُ وَ غَفَلْتُ عَنْهُ فَصَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ وَ اغْفِرْهُ لِي يَا خَيْرَ الْغَافِرِينَ. بار خدایا ! از تو آمرزش میطلبم برای هر گناهی که خود از آن خبر دارم، یا فراموش کرده ام ، یا به یاد می آورم، یا به عمد آن را انجام دادم، یا از روی خطا آورده ام، مواردی که بی شک از من سوال خواهی کرد و نفسم پیش تو در گرو آن است، هر چند آن را فراموش و از آن غافل شده باشم؛ پس بر محمد و آل محمد درود فرست و اینگونه گناهم را بیامرز ای بهترین آمرزندگان! اجرتون با امیرالمومنین (ع)🌻! التماس‌دعا🤲🏻 @shahidanbabak_mostafa🕊
رمان زیبای قسمت شصت و چهارم بابا پرید وسط حرفش و گفت: _علی ولش کن.دست از سرش بردار. علی عصبانی از خونه رفت بیرون.... اولین باری بود که تو خونه ی ما کسی رو حرف بابا اما و اگه آورده بود. نه اینکه بابا زورگو باشه.همیشه عاقل ترین بوده و ما بچه هاش خوب میدونیم بابا درست ترین راه رو میگه. اهل نصیحت کردن نیست و با نگاهش به ما میفهمونه کارمون درسته یا نه.اما امروز علی بخاطر من به بابا نگاه نکرد. علی بعد روز دفن امین، از وقتی رو شونه ش گریه کرده بودم دیگه علی سابق نبود.می فهمیدمش ولی تنها دلخوشی منم فقط اون ماشین بود. شرمنده بودم... رفتم تو اتاقم.نیم ساعت بعد با علی تماس گرفتم.جواب نداد.بهش پیام دادم: _داداش مهربونم،نگران قلب من نباش.قلبی که یه بار ایستاد و بخاطر امین دوباره تپید،بخاطر امین دیگه نمی ایسته. چند دقیقه بعد پیام داد: _دلم برای خنده ها و شوخی هات تنگ شده. چیزی نداشتم بهش بگم.فقط شرمنده بودم. همه ی خانواده بخاطر حال من ناراحت بودن.اما من حتی نمیدونستم این ناراحتی تموم شدنیه یا نه.با خودم گفتم روزی که من بتونم بخندم و شوخی کنم دیگه نمیاد. چند دقیقه بعد محمد اومد پیشم.نگاهم کرد.دوباره چشمهاش پر اشک شد. سرمو انداختم پایین.شرمنده بودم. بابغض گفت: _زهرا،این روزها کی تموم میشه؟ جوابی نداشتم.گفت: _چقدر باید بگذره که بشی زهرای سابق؟ زهرای قوی و خنده رو. تو دلم گفتم اون زهرا مرد،کنار امین دفن شد. دیگه برنمیگرده ولی نمیتونستم به برادرهایی که اینجوری دلشون برام میسوخت این حرفهارو به زبان بیارم. محمد چند دقیقه نشست و بعد رفت. یه شب خواب امین رو دیدم.... گفت هفته ای یکبار بیا. اگه قرار باشه هفته ای یکبار برم سر مزارش بقیه روزها رو چکار کنم؟ همون روزها بود که مریم اومد تو اتاقم. گفت: _طاقت دیدن تو رو تو این وضع نداشتم. برای همین کمتر میومدم پیشت.ولی زهرا این وضعیت تا کی؟ الان پنج ماه از شهادت آقا امین گذشته.یه نگاهی به مامان و بابا کردی؟ چقدر پیر و شکسته شدن.داغ امین بزرگ بود برای همه مون.تو بیشترش نکن. راست میگفت ولی باید چکار میکردم.همه از دیدن من ناراحت میشدن.شاید حق داشتن.قیافه من ناراحت کننده بود. چند روز بعد همه خونه ما جمع بودن. حداقل هفته ای یکبار همه دور هم جمع میشدیم.تو این مدت وقتی همه بودن من تو اتاقم بودم.اما امشب میخواستم پیش بقیه باشم.گرچه خیلی برام سخت بود ولی دیگه نمیگفتم نمیتونم. رفتم تو هال... نسبتا بلند سلام کردم.سرم پایین بود ولی نگاه همه رو حس میکردم.مامان گفت: _سلام دخترم. به کنارش اشاره کرد و گفت: _بیا بشین. رفتم کنارش نشستم.سکوت سنگینی بود. سرمو آوردم بالا.به مامان نگاه کردم. مامان با لبخند نگاهم میکرد. لبخند شرمگینی زدم. مریم راست میگفت، مامان خیلی شکسته شده بود.چشمهام پر اشک شد ولی نباید اجازه میدادم الان بریزه.به بابا نگاه کردم. بالبخند رضایت نگاهم میکرد.شرمنده تر شدم.بابا هم خیلی شکسته شده بود.تقریبا همه مو هاش سفید شده بود.دیگه نتونستم اشکمو کنترل کنم و ریخت روی صورتم.همونجوری که به بابا نگاه میکردم سریع پاکش کردم و لبخند زدم. علی ناراحت نگاهم میکرد.محمد با نگاهش تأییدم میکرد. اسماء و مریم هم نگاهم میکردن و از چشمهاشون معلوم بود از دیدنم خوشحال شدن.ولی چهره همه داغ دیده بود. سرمو انداختم پایین و با خودم گفتم... زهرا خانواده ت این مدت باهات مدارا کردن.حالا نوبت توئه که محبت هاشون رو جواب بدی. سرمو آوردم بالا.رضوان بغل مریم بود.یک سال و نیمش بود ولی من راه رفتنش رو ندیدم.بلند شدم.بغلش کردم و باهاش حرف میزدم.به مامان گفتم: _بقیه بچه ها کجان؟ مریم بلند شد رفت سمت حیاط و بچه ها رو صدا کرد.بچه ها ساکت اومدن تو خونه... تا چشمشون به من افتاد جیغی کشیدن و بدو اومدن پیشم. دلم واقعا براشون تنگ شده بود.... نویسنده بانو