° •نام» ابراهــیم•°
°•نام خانوادگی» هــادی•°
°•نام پدر» محمد حســین•°
°•وضیت تاهل» مجرد•°
°•تاریخ تولد» ۱۳۳۶/۲/۱•°
°•محل تولد» تـهران•°
°•اعزام به جبـهه»۱۳۵۹/۶/۳۱•°
°•تاریخ شـهادت»۱۳۶۱/۱۱/۲۲•°
°•مزار یاد بود شـهید»قطعه ۲۶ بهشـت زهـرا(س)•°
@shahidanbabak_mostafa🕊
9.65M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌱همیشــــهــکاریکــنکهاگـــه
خداتـــورودیــد
خــــوششبیادنـــــهمــــــردم..!
#شهیدابراهیمهادی
@shahidanbabak_mostafa🕊
شکستن نفس🕊
باران شــدیدی در تـهران باریدهـ بــود. خیابان 17 شــهریور را آب گـــرفتهـ بــود. چنـد پیرمــرد مـی خـواستند بـهـ سمت دیـگر خیابان بـروند مانــدهـ بودند چـه کنند.🥀 هـمان موقــع ابراهیم از راهـ رســید. پاچــهــ شلــوار را بالا زد. با کول کـــردن پیرمــردها، آنـــها را بـهــ طرفـــ دیـگر خــیابان بـــرد.
ابراهــیم از ایــن کارها زیاد انــــجام می داد. هـــدفی جـز شکستنـ نــفس خودش نــداشت. مخـــصوصا زمـانــــی کـهــ خیلی بین بچـهــ ها مطــرح بود!🍀
@shahidanbabak_mostafa🕊
꯭م꯭ش꯭ک꯭ل ꯭ک꯭ا꯭ر ꯭م꯭ا ꯭ا꯭ی꯭ن ꯭ا꯭س꯭ت ꯭ک꯭ه ꯭ب꯭ر꯭ا꯭ی ꯭ر꯭ض꯭ا꯭ی ꯭ه꯭م꯭ه ꯭ک꯭ا꯭ر ꯭م꯭ی꯭ک꯭ن꯭ی꯭م ꯭ا꯭ل꯭ا ꯭ر꯭ض꯭ا꯭ی ꯭خ꯭د꯭ا.♥️
#شهیدابراهیم_هادی
@shahidanbabak_mostafa🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خیــلـــیدوستْدارَمشَهــــیدْبشم
امــاخوشْگِلتَرینْشـــَهـــادَتْرومیخــــوامْ.
_خوشْگِلتَرینْشــَهـــــادَتْدیگـــهــچیــ؟
+اینــــهـکــهجایـــیبِمونــــیکهدَستْاَحـــدیبِهِتنـــرسهـــ. کَســــــیهـَمتــورونَشْناسِـــهــ
خُــودِتْباشــــیوآقــا
اونـاهــَمبیانوسـَــرِتْروبِــهـــ دامـَـــنْبِگیرَنْ
اینْخــوشْگِلتَرینْشَـــــهادَتــِــــهــ.. 🕊🌱
@shahidanbabak_mostafa🕊
روزهای آخر
آخر آذرماه بود. با ابراهیم برگشتیم تهران. در عین خستگی خیلی خوشحال بود.
می گفت: هیچ شهیدی یا مجروحی در منطقه دشمن نبود، هرچه بود آوردیم. بعد گفت: امشب چقدر چشم های منتظر را خوشحال کردیم، مادر هرکدام از این شهدا سر قبر فرزندش برود، ثوابش برای ما هم هست.
من بلافاصله از موقعیت استفاده کردم و گفتم: آقا ابرام پس چرا خود دعا می کنی که گمنام باشی!؟
منتظر این سوال نبود. لحظه ای سکوت کرد و گفت: من مادرم رو آماده کردم، گفتم منتظر من نباشه، حتی گفتم دعا کنه که گمنام شهید بشم! ولی باز جوابی که می خواستم نگفت...💔
@shahidanbabak_mostafa🕊
29.23M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
•°•°یک روز که ابراهیم بهـ خانهـ می آمد
وقتی وارد کوچه شد پسر همسایهـ رو دید
با دختری جوان مشغول صحبت کردن بود! 🗣
پسر تا ابراهیم را دید از دختر خداحافظی کرد و رفت. 🚶
چند روز بعد این ماجرا تکرارشد
پسر میخواست چشمش بهـ چشم ابراهیم نیوفتد.🤦
دختر سریع بهـ طرف دیگهـ کوچهـ رفت. وابراهیم مقابل آن پسر قرار گرفت
ابراهیم با آرامش به آن پسر گفت: تو کوچه و محله ما از این چیز ها سابقهـ نداشتهـ،🙂 من تو و خانوادهـ ات را کامل می شناسم، تو اگر واقعا به این خانم علاقهـ داری، من امشب توی مسجد با پدرت صحبت میکنم، ان شاءاللهـ بتونی با این خانم ازدواج کنی... 🦋💜
ابراهـــیم از این کهـ توانستهـ بود یک دوستی حرام را بهـ یک پیوند الهی تبدیل کند خوشحال بود..!:) °•°•🌸🌱✨
@shahidanbabak_mostafa🕊
#شهیدابراهیمهادی
خیلی آهسته گفت که داخل کوچه راه می رفتم، یک پیرزن دیدم که کلی وسایل خریده و نمیدانست چکار کند و چطور به خانه برود. من به او کمک کردم و وسایلش را تا منزلش بردم. پیرزن هم کلی از من تشکر کرد و سکه پنج ریالی به من داد. نمی خواستم قبول کنم، ولی خیلی اصرار کرد. من هم مطمئن بودم این پول حلال است زیرا برایش زحمت کشیده بودم. ظهر با همان پول، نان خریدم و خوردم.»
@shahidanbabak_mostafa🕊
سلام روز بخیر 🌸
إن شاء الله که حالتون خوب باشه خوش آمدگویی خدمت عزیزانی که دعوت شهدا پذیرفتند و آمدند در جمع ما إن شاء الله که عاقبت بخیر بشید..
به بهانه تولد شهید ابراهیم هادی تا شب فعالیت داریم و شب إن شاءالله دوباره مسابقه ادامه داره 🌸
دوست داشتیم با خواهر شهید ابراهیم هادی امروز مصاحبه داشته باشیم ولی به علت سالروز تولد وقت نداشتند و إن شاء الله یوقت دیگه همچنین به برکت این مسابقه خانواده های شهدا پیام دادن و قول مصاحبه ازشون گرفتم که همه پذیرفتند 💗
1_1252760152.mp3
5.58M
اذان باصدای ملکوتی #شهیدابراهیمهادی 🌸
"برخورد با دزد"
نشستهــ بودیم داخــلـ اتاق. مـهمانـــ داشتیــم. صـدایی از داخــلــ کــوچهــ آمد. ابراهـــــیم ســـریع از پــنجرهـ نگاهـ کـــرد. شخـصــــی مـوتـور شــوهـــر خواهــر او را برداشتهــ و در حــال فـــرار بــود!
بگیـــرش ... دزد ... دزد! بعـــد هــم ســریع دویـــدم دم در. یــکــــــی از بـچهــ های محــل لگـــدی بهــ مــوتور زد. دزد بـا مـــوتور نقــش بر زمـــین شــــد!🌱
تکـهــ آهــن روی زمین دســت دزد را بــریـد و خونـــ جاری شـــد. چهـرهــ زرد دزد پــر از ترســـ بـــود و اضـطراب. درد مـــی کشــید کـــهـــ ابراهیم رســید. مـــوتور را برداشـــت و روشــن کــــرد و گـــفت: ســــریع ســــوار شـــو!❗️
رفتنـــد درمانــگاهـــ، با هــمان مـــوتور. دستـــش را پانــسمانــــ کـــردند. بعــــد هــم با هــم رفتند مســـجد! بعــد از نماز کــــنارشـــ نشــــست؛ چــــرا دزدی می کـــــنی!؟ آخهـــ پول حـــــرام کـــهـــ ... دزد گریـــهـــ می کرد. بعد بهـــ حــــرف آمــد: همهـــ ایــن ها را مــــی دانم. بیـــکارم، زن و بچــهـــ دارم، از شــهرستانـــــ آمـدهــ ام. مجــــبور شـدم.
ابراهــیم فــکری کـــــرد. رفت پیــش یکــــی از نمازگــــزارها، با او صـــحبت کرد. خوشــحالــــ برگشت و گــفت: خدارا شکــــر، شغل مناسبـــــی برایــــت فراهـــــم شد. از فردا برو سرکار. ایــن پولـــ را هـم بگیـــر، از خدا هم بخواهـــ که کمــکت کــند. هـمیشهــ به دنبال حــــلال باشـــ. مال حـــرام زندگـــــی را بهـــ آتش مـــــی کشد. پـول حلال کـم هم باشد برکـــت دارد.🌱
@shahidanbabak_mostafa🕊