به فکر اعمال خودت باش....
با استوری های مذهبی فقط!
گوشیت میره بهشت بخدا قسم...💔!
#تلنگرانه
@shahidanbabak_mostafa🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
چِہبَࢪڪَتےدٰاࢪد'!
دوستدٰاشتَنَتحُسیـن...
هَࢪچِہدِلَمࢪاخٰالےمےڪُنَم،بٰازپُࢪ
مےشَوَداَزتو
پَنـٰاھهَمِـہبـےپَنـٰاهـٰاتـویـے🕊
#امام_حسینم♥️
امشب معرفی شهید داریم .. #شهیدحسین_معزغلامی🌸
سلام
یکی از دوستان اعضای کانال رحمت خدا رفته امشب شب اول قبرش هست اگه مقدور هست براشون نماز لیله الدفن بخونید..
بنام مرحومه زهره محکمه فرزند علی محمد
این نماز بیشترین ثوابش برای کسی هست که میخونه 🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
وَقتی درونَت پاڪ باشَد
خُدا چِهرهات را گیرا میڪُند
این گیرایی از زیبایی و جَوانی نیست..
این گیرایی از نورِ ایمانی است
ڪه دَر ظاهِر نَمایان میشَود.."🌱🌸"
#شهیدمحمدرضادهقانامیری♥️
@shahidanbabak_mostafa🕊
1_11023393778.mp3
3.03M
پریشونم
یه جورایی من شبیه مجنونم
من از کی عاشق شدم نمیدونم
بدون تو زندگی نمیتونم
🎙 #حسین_ستوده
این شعر بر روی سنگ قبرم حـڪاڪـــے شود ان شاءلله✨🌱🤍
مرد غسال بـہ جسم و سر من خوردہ مگیر!
چند سالیست ڪـہ از داغ حسین لطمــہ زنم
سر قبرم چو بخوانند دمـے روضـہ شام
سر خود با لبـہ سنگ لحد میـےشـڪنم...!:)
بخشی از وصیت نامه🌸
@shahidanbabak_mostafa🕊
فتنـہ ۸۸ و دیدن گریـہ های
سید مظلوم خامنـہ اے،🌸🌱
حسین ڪـہ تنها ۱۵ سالش بود🥲
عضو بسیج شده بود
و در درگیرے با عناصر فتنـــہ درهمان
سال از ناحیـہ ڪتف آسیب دید
ڪـہ هرگز قابل درمان نبود...!🚶❌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
چند شب رفت توے اتاق دوربین🚶
از اونجا آتیش رو هدایت میـڪرد
بعد چند شب اومد گفت🗣
آقا من از یجا موندن تنفر دارم😕
نمیرم دیگـہ تو اتاق دوربین
دوست دارم برم تو خط ڪار ڪنم؛
با صحبت حلش ڪرد خلاصـہ
دوبارہ با هم مـےرفتیم تو خط✨
یـہ بار بهش گفتم تو هم داغون دنبال شهادتیا،🕊🌱 گفت نـہ
من براےشهادت نیومدم.!
اومدم خدمت ڪنم تا جایـے کـہ مـےتونم..!:)🌸🙂
@shahidanbabak_mostafa🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
با اینـڪـہ وضع مالـے خانوادہ اش خوب بود! ✨
ولـے حسین دلبستگـے به مال دنیا نداشت،🥲
براے ترویج فرهنگ انقلابـے در جامعـہ
خیلـے تلاش مـے ڪرد،🌱
رعایت حلال و حرام و توجـہ بـہ
مسائل شرعـے براے شخصیتـے
مثل حسین چیز عجیبـے نیست...!🕊🤍🌱
@shahidanbabak_mostafa🕊
✨آنچنان عاشق شده بود که ذکر شب و روزش شهادت بود، یاد گرفته بود خاکی باشد اما دلبسته به این خاک نه؛ یاد گرفته بود بجنگد اما برای این دنیا نه؛
✨یاد گرفته بود بایستد اما برای خود نه؛ او درست یاد گرفته بود که در عنفوان جوانی خریداری همچون خدا برای خود پیدا کند،
✨جوانی که حتی ۲۳ سالگی را درک نکرد بود، آنچنان دلبری میکند که به آغوش محبوب خود میرود و پشت پا به این دنیای فانی میزد.
#شهید_حسین_معزغلامی
شادی روحش فاتحه و صلواتی هدیه کنید♥️
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗جانم میرود 💗
پارت103
ــ همینجاست. بایست.
محسن، ماشین را نگه داشت.
شهاب، زود پیاده شد و به صدا زدن های محسن هم، توجه نکرد.
صدای آهنگ، از خانه بیرون می آمد. شهاب پشت سرهم آیفون را زد.
که نازنین؛ با لباس نامناسب در را باز کرد. شهاب سرش را برگرداند. فریاد زد:
ــ یه چیزی تنت کن!
نازنین، که از حضور شهاب، شکه شده بود؛ آرام آرام به عقب رفت و یک مانتو و شال سرش کرد.
پارتی، دخترانه بود. دخترها با دیدن تیپ شهاب و محسن با فکر اینکه پارتی لو رفته، با جیغ و داد؛ به طبقه بالا رفتند
شهاب، به سمت نازنین رفت. نازنین به عقب برگشت و نیشخندی روی لبش جای گرفت.
ــ میدونستم برمیگردی پیشمـ...
شهاب، با عصبانیت، نگاهی به نازنین انداخت.
ــ الان کارت به جایی میرسه میری سراغ زنم؟!!!!!
چرا لالمونی گرفتی...؟!!!
نازنین، دوست نداشت، از خودش ضعفی نشان بدهد.
ــ من فقط می خواستم بهش حقیقت رو بگمـ...
شهاب با اخم به نازنین نزدیک شد و با عصبانیت غرید:
ــ حقیقت رو بگی؟! کدوم حقیقت؟! حقیقت اینکه عوضی تر از تو، پیدا نمیشه؟!
خجالت نمیکشی بعد اون گندکاریت! دوباره برگشتی؟! چرا بهش نگفتی چه گندی زدی؟!! هان؟؟! چرا؟!
اگه می خواستی حقیقت رو بگی؛ چرا کامل براش تعریف نکردی؟!
نازنین، از خشم و عصبانیت شهاب ترسید.
ــ حالا زن من رو میترسونید. حالا به جایی رسیدی، که برای انتقام از من، سراغ زنم میری! اینجوری عذابش میدی! ولی کور خوندی...
فریاد زد:
ـــ پای کسی که بخواد مهیای منو اذیت کنه؛ قلم میکنم... شنیدی؟! پاش رو قلم میکنم!!
نازنین که نمی خواست کم بیاورد؛ گفت:
ــ اینقدر زنم زنم نکن... زن تو هم با دخترای خیابونی، فرقی نمیکنه...
شهاب، با عصبانیت به طرفش آمد. دستش را بالا آورد، که نازنین عقب برگشت و پایش به میز گیر کرد وروی زمین افتاد. شهاب از عصبانیت به نفس نفس زدن، افتاد.
دستش را پایین آورد.
ــ حیفه که دستمو نجس کنم... به پاکی زنم، ایمان دارم. اینقدر ایمان دارم ،که به حرف های چرت تو اهمیت ندم. حالا مثل بچه ی آدم، آدرس اون عوضی! مهران رو بهم میدی...
فریاد زد:
ــ باتوام! آدرس اون عوضی رو بده!
نازنین، که به این همه عشق شهاب به مهیا، حسادت می کرد؛ حاضر نبود که آدرس را به شهاب بدهد.
ــ من هیچ آدرسی ازش ندارم!
شهاب فریاد زد:
ــ نزار دیونه شم... دارم بهت میگم، آدرس اون آشغال رو بده!
ــ آدرسش رو بهت نمیدم. برا چیته؟ می خوای بری سراغش، چون مهیا جونت رو، یکم ترسوند؟! اصلا خوب کرد. خودم بهش گفتم. تقصیر منه؛ برنامه رو عوض کردم. والا قرار بود کارای بیشتری انجام بدیم.
با نعره شهاب، از ترس به مبل چسبید.
شهاب اسلحه اش را به سمت نازنین گرفت.
ــ ببند دهنتو تا برات نبستمش!
محسن به سمتش آمد.
ــ شهاب داری چیکار میکنی؛ شهاب؟! اسلحتو بکش اونور...
شهاب، بی توجه به محسن، روبه نازنین که از ترس اسلحه، میلرزید؛ گفت:
ــ اینقدر برام کم ارزشی، که میتونم... همین الان میتونم... کارتو یه سره کنم... پس مثل بچه ی آدم آدرس رو بده!
نازنین، تند تند سرش را تکان داد؛ و با گریه و زاری گفت:
ــ باشه! آدرس رو میدم. فقط اسلحه رو بکش اونور!
شهاب اسلحه را پشت کمرش گذاشت.
محسن، نفس آسوده ای کشید...
ـــ زود باش...!
شهاب، سوار ماشین شد و در را بست. محسن ماشین را روشن کرد.
ــ واقعا می خو استی بهش شلیک کنی؟!
ــ مگه مملکت بی صاحابه؛ که الکی بیام به یکی شلیک کنم. فقط می خواستم بترسونمش و آدرس اون عوضی رو ازش بگیرم.
ــ می خوای چیکارش کنی؟!
شهاب با اخم به بیرون خیره شد.
ــ الان خودت میبینی!
یک ربع ساعت طول کشید، تا به آدرسی که نازنین به آنها داده بود؛ برسند.
تا شهاب خواست پیاده بشود، محسن دستش را گرفت.
ــ شهاب، اسلحت رو بزار تو ماشین...
ــ محسن؛ حواسم هست.
ــ شهاب لطفا!
شهاب، کلافه اسلحه اش را به سمت محسن گرفت و پیاده شد.
به برج روبه رویش، نگاهی انداخت. محسن خودش را به شهاب رساند. شهاب به سمت ورودی رفت،
که نگهبان اجازه نداد وارد شود.
ــ با کی کار داری آقا؟!
ــ صولتی! مهران صولتی!
🍁نویسنده : فاطمه امیری🍁
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗جانم میرود💗
پارت104
ــ چه کاره اشی؟!
شهاب کارت شناسایی خودش را درآورد و نشان نگهبان داد. نگهبان سری تکان داد. شهاب، با محسن به سمت آسانسور رفتند. شهاب، دکمه طبقه ۸ را فشار داد؛ با پا به کف آسانسور ضربه می زد. محسن دستی بر شانه اش گذاشت.
ــ آروم باش...
شهاب سری تکان داد.
ــ آرومم! آرومم!
طبقه هشتم.
در آسانسور باز شد. شهاب به سمت در قهوه ای رنگ رفت و چند بار پشت سرهم زنگ را زد.
در باز شد و پسری از لای در سرش را بیرون آورد.
ــ چی میخوای؟! بلد نیستی مثل آدم زنگو بزنی؟! شهاب عصبی لگدی به در زد که پسره شوکه به عقب پرت شد. شهاب عصبی وارد خانه شد. خانه پر از دود بود. به دو پسر که روی مبل نشسته بودند، که گویا مست بودند نگاهی انداخت. مهران بی خبر از همه جا از اتاق بیرون آمد.
ــ اشکان کی بود، اینطوری زنگو می زد؟!
مهران، پشت سر شهاب ایستاد.
ــ مگه اینجا طویله است... سرتو انداختی اومدی تو!!
شهاب برگشت. مهران با دیدن شهاب کپ کرد.
ــ آره تویله است. اگه تویله نبود؛ تویه حیوون اینجا چیکار می کردی پس؟!
ومشتی که شهاب به صورت مهران زد، مهران را فرش زمین کرد.
شهاب، رو به محسن گفت.
ــ حواست به اینا باشه، فرار نکنن!
با عصبانیت به طرف مهران رفت و یقه اش را گرفت و از جا بلندش کرد.
ــ پس چرا حرف نمیزنی هان؟! الان که خوب بلبل زبونی می کردی...
و مشت دوم شهاب، سمت چپ صورت مهران را هدف گرفت.
ــ الان کارت به جایی میرسه... زنم رو میکشی تو بیابون و میترسونینش؟!
ــ بخدا نازنین گفت.
مشت محکمی که شهاب به صورتش زد، توان ایستادن را از او گرفت.
شهاب، کنار مهران روی زمین زانو زد و با صدای عصبی عربده زد:
ــ غلط کرده! تو هرکی یه چیز بهت میگه میری انجام میدی؟! هان؟!
روی شکمش نشست و یقه اش را گرفت. کمی بلندش کرد.
ــ که زنم رو تو ساختمون گیر میاری؟! هان؟!
ومشتی، زیر چشمش نشاند.
ــ که هیچکی به دادش نمیرسه؟!
و مشت بعدی...
عربده زد:
ــ که براش برنامه داشتید...
شهاب دیوانه شده بود؟ نمی دانست، طوفانی که در وجودش به راه افتاده بود را، چگونه آرام کند.
بی مهابا، پشت سرهم، به صورت مهران مشت می زد. محسن به طرفش دوید و اورا از مهران جدا کرد.
شهاب ایستاد. با آستینش، دانه های عرقی که روی پیشانیش نشسته بود را پاک کرد. نگاهی به صورت غرق خون مهران انداخت.
ــ کسی که به ناموس من چشم داشته باشه و بخواد، حتی برای یه لحظه... اون رو بترسونه... نفسش رو میبرم! فهمیدی؟!
فریاد زد:
ــ نفسش رو میبرم...
و لگدی به پهلوی مهران زد.
محسن به طرفش آمد.
ــ بیا اینور شهاب کشتیش...
ــ کاشکی بزاری بکشمش!
محسن به مهرانی که با صورت خونی پهلویش را گرفته بود وآرام ناله می کرد، نگاهی انداخت. محسن اولین بار بود، شهاب را اینقدر عصبی می دید. به سمت شهاب رفت.
ــ بریم دیگه...
ـ یه لحظه صبر کن بچه های ستاد دارن میان اینارو جمع کنند!
محسن، نگاهی به میز که پر از شراب و بسته های پودر سفید رنگی بود، انداخت. حدس می زد که مواد مخدر باشد..
همسایه ها، به پارکینگ آمده بودند و به مهران و بقیه که دستبند به دست به طرف ماشین پلیس می رفتند، نگاه می کردند.
یکی از نیروهای پلیس به سمت شهاب آمد و احترام نظامی گذاشت.
ــ قربان کار ما تموم شد!
ــ خسته نباشید! کسی ازشون بازجویی نکنه، خودم صبح میام. سروان با هیچ وثیقه ای هم آزاد نشند...
ــ بله قربان!
تلفنش زنگ خورد. مریم بود.
ــ جانم؟!
ــ شهاب کجایی؟!
ــ چی شده؟!
ــ مهیا بیدار شده حالش خوب نیست... همش گریه میکنه و سراغ تورو میگیره...
ــ اومدم!
تماس را قطع کرد.
ــ محسن بریم خونه...
سوار ماشین شدند. شهاب نگاهی به اسلحه خودش انداخت، آن را برداشت.
خدا را شکر کرد، که همراه خوش نبرده بود. چون هیچ اطمینانی نبود که مهران را امشب نمیکشت.
چشمانش را بست و به صندلی تکیه داد
احساس می کرد، الان کمی آرام تر شده... اما، دلش هوای مهیا را کرده بود. با حرف های مریم نگران شده بود. فقط می خواست هر چه سریعتر به خانه برسد و مهیا را آرام کند.
با ایستادن ماشین؛ به طرف محسن برگشت.
ــ ممنونم که اومدی اگه نبودی، مطمئنم یه کاری دست خودم و اونا میدادم.
ــ در دیوانه بودن توشکی نیست اخوی...
لبخندی زد و ادامه داد.
ــ برو کنا زنت؛ الان خیلی بهت احتیاج داره.
شهاب، سری تکان داد و از ماشین پیاده شد.
آیفون را زد. مریم سریع در را باز کرد. مثل اینکه منتظر آمدنشان بود.
وارد خانه شد. مریم دم در ورودی ایستاده بود. شهاب با نگرانی به طرفش رفت.
ــ مهیا کجاست؟!
ــ خوابید!
ــ حالش چطوره؟!
ــ اصلا خوب نیست! خیلی سراغتو گرفت دید نیستی کلی گریه کرد. معلوم بود از چیزی ترسیده... مجبور شدم بهش یه آرامبخش بدم.
شهاب به سمت اتاق رفت.
مریم، به سمت محسن رفت.
🍁نویسنده : فاطمه امیری🍁
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗جانم میرود 💗
پارت105
ــ محسن، تو هم نمی خوای چیزی بگی؟!
ــ شهاب اگه خواست، خودش برات تعریف میکنه! الان اگه لطف کنی به من یه لیوان آب بدی ممنون میشم!
ــ چشم!
ــ چشمت بی بلا خانم!
شهاب، به مهیا که خوابیده بود؛ نگاهی انداخت. کنارش روی تخت نشست. نگاهی به اخم های مهیا، انداخت. حدس می زد، دارد کابوس می بیند. آرام تکانش داد.
ــ مهیا! خانومی! بیدار شو داری خواب میبینی...
ــ مهیا جان! عزیزم!
مهیا با ترس چشمانش را باز کرد و سریع سر جایش نشست.
ــ آروم باش عزیزم! خواب دیدی...
شهاب لیوان آبی که کنار تخت بود را، برداشت و به دست مهیا داد.
ــ یکم آب بخور...
مهیا، کمی آب خورد و لیوان را سرجایش برگرداند.
ــ چرا رفتی؟! اصلا کجا رفتی؟!
ــ عزیزم! یه کاری داشتم. زود رفتم انجام دادم برگشتم...
مهیا، هیچ یک از حرف های شهاب رانشنید و فقط خیره، به دست خونیش بود.
ــ این چیه شهاب؟!
شهاب خودش را لعنت کرد، که چرا دستانش را نشسته...
ــ چیزی نیست عزیزم!
و دستانش را جلو برد تا دستان مهیا را در دست بگیرد، ولی مهیا دستانش را عقب کشید.
ــ شهاب، کجا بودی؟! چرا دستات خونیند؟!
شهاب، حرفی نزد. مهیا با بغض گفت:
ــ رفتی سراغش؟! رفتی سراغ مهران؟!...
حرف بزن شهاب چرا رفتی؟!!
مهیا، اشک هایش را با عصبانیت پاک کرد.
ــ چرا تنهام گذاشتی؟! چرا رفتی سراغ اون؟! اگه بلایی سرت می آورد...!
ــ آروم باش عزیزم...
ــ چطور آروم باشم؟! اگه بلایی سرت می آورد!!
ــ از من انتظار نداشته باش؛ کسی رو که با ناموسم، زنم، زندگیم! اینکار رو بکنه، به حال خودش بگذارم... تو، الان برای من باارزشترین اتفاق، و مهم ترین کس توی زندگیم هستی... نمیتونم ببینم، حتی بغض کنی، چه برسه که کسی اشکت رو دربیاره و اینقدر بترسوندت...
پیراهن شهاب از اشک های مهیا، نمناک شده بود. مهیا احساس می کرد، یک تکیه گاه قوی دارد.
شهاب برای اینکه حال وهوای مهیا را عوض کند با خنده گفت:
ــ بعدشم شوهرت رو دست کم گرفتی؟! ها؟! پاسدار و سرگرد مملکت رو، خیلی دست کم گرفتی!!
مهیا وسط گریه هایش لبخندی زد:
ــ آفرین بخند... دلم پوسید خانم!
شهاب اشک های مهیا را پاک کرد. در زده شد.
ــ بفرما!
مریم، وارد اتاق شد. با دیدن لبخند روی لب مهیا و شهاب، خودش هم لبخندی زد.
ــ شرمنده! ولی خاله مهلا، چند بار زنگ زده. اینبار دیگه نمیدونم چه بهونه ایی بیارم.
شهاب دستش را دراز کرد.
ــ گوشی رو بده بی زحمت.
مریم، از اتاق بیرون رفت. شهاب تلفن را به طرف مهیا گرفت.
ــ آروم باش، به مامانت زنگ بزن. نزار نگران باشه.
مهیا شماره ی مادرش را گرفت.
ــ الو...
ــ الو... مهیا مادر! چرا جواب مگنمیدی؟!
ــ شرمنده مامان دستم بند بود.
ــ مادر صدات گرفته
مهیا، بغض کرد. شهاب دستش را گرفت و زمزمه کرد که آرام باشد.
ــ آره... صدام گرفته مامان...
ــ مواظب خودت باش عزیزم!
ــ چشم مامان!
ــ به شهاب و مریم هم، سلام بر سون.
ــ باشه عزیزم!
ــ خداحافظ عزیزم!
ــ خداحافظ!
شهاب، تلفن را از دست مهیا گرفت.
صدای مریم از پشت در به گوش رسید.
ــ بچه ها، بیاید شام!
شهاب به مهیا کمک کرد، تا از روی تخت بلند شود.
ــ بیا! بریم شام بخوریم.
مهیا، به شهاب نگاهی انداخت؛ و خدا را شکر کرد؛ که شهاب را در کنار خودش داشت...
یک هفته از ماجرا گذشته بود. مهیا، به خاطر زخم هایش، کلی بهانه آورده بود؛ تا مادر و پدرش باور کنند، اتفاقی نیفتاده است.
مهیا، به حاج خانومی که به عنوان سخنران، برای جلسه آمده بود؛ نگاهی انداخت. سردرد شدیدی داشت. با دستانش سرش را فشار داد. مریم به او نزدیک شد.
ــ حالت خوبه؟!
ــ نه! سرم درد میکنه!
مریم کلید در پایگاه را به سمتش گرفت.
ــ برو تو پایگاه، دراز بکش!
مهیا، کلید را برداشت و به سمت پایگاه رفت.
🍁نویسنده : فاطمه امیری🍁
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
- صبحم بھ طلوعِ
- دوستت دارم توست˘˘!
- ˼#ایهاالعزیزقلبم♥️˹
#ذکرروزچهارشنبه
ــــ ـ بِھنٰامَت یا حــی یا قیــوم 🌸
۱۰۰ صلوات روزانه هدیه به امام زمان عج ❤️
@shahidanbabak_mostafa🕊
Ali-Fani-Ziyarat-Ashoura.mp3
11.65M
زیارت عاشورا🌸
به نیابت از شهید احمد محمد مشلب♥️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
هـرکسے یڪ دِلبـر جانانہ دارد من #طُ را♥️دارم....
مهدی جـان
#اللّهمَّعَجِّلْلِوَلِیِّڪَالفَرَج
@shahidanbabak_mostafa🕊
کانالرسمیشهیدبابکنوریو شهیدمصطفیصدرزاده❤️
هـرکسے یڪ دِلبـر جانانہ دارد من #طُ را♥️دارم.... مهدی جـان #اللّهمَّعَجِّلْلِوَلِیِّڪَالفَر
زعالمبزرگۍپرسیدند :
چگونہبفھمیمدرخوابغفلتیمیانہ؟
گفت : اگربراۍامامزمانتکارۍمیکنۍ
وبہظھورآنحضرتکمکمیکنۍ
بدانکہبیدارۍ . .
والااگرمجتھدهمباشۍدر خوابغفلتی..!
#اللّهمَّعَجِّلْلِوَلِیِّڪَالفَرَج 💗