eitaa logo
کانال‌رسمی‌شهید‌بابک‌نوری‌و شهیدمصطفی‌صدر‌زاده❤️
6.7هزار دنبال‌کننده
17.7هزار عکس
6هزار ویدیو
43 فایل
○•|﷽|•○ ❁کانال‌رسمی‌مصطفی‌بابک‌قلبها❁ بزرگترین‌کانال‌رسمی‌شهیدان!):-❤️ 🔹💌شهید مصطفی صدر زاده! 🔹💌شهید بابک نوری هریس! 🌸ڪانال‌ٺحٺ‌مدیریٺ‌مسٺقیم #خانواده‌شہیدان فعاݪیٺ‌دارد🌸 حالا‌که‌دعوتت‌کرده‌بمون!🦋 تبادل @yazahra1405 تبلیغات هم پذیرفته میشه 🌸
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗جانم میرود💗 پارت108 شهاب سریع به سمت پارک دوید. تنها امیدش، پارک بود. با رسیدن به پارک نفس زنان کل پارک را گشت. اما، اثری از مهیا نبود. روی نیمکت نشست و سرش را بین دو دستش گرفت. مریم کنار برادرش ایستاد. ــ چی شد؟! شهاب سرش را بالا آورد. ــ نبود... مریم، نگران به اطراف نگاه کرد. ــ شهاب! یه کاری بکن! مهیا اصلا حالش خوب نبود! شهاب نگاهی به ساعت انداخت. ساعت نزدیک دوازده شب بود. زیر لب نالید: ــ با این حالت؛ این موقع کجا رفتی...؟! ساعت، از یک گذشته بود؛ اما هیچ خبری از مهیا نبود. شهاب، تک تک مکان هایی که به ذهنش رسیده بود را؛ همراه محسن رفته بود. اما خبری از مهیا نبود. همه در حیاط خانه محمد آقا، جمع شده بودند. مهلا خانم بی تابی می کرد و شهین خانوم و مریم، با اینکه حال مساعدی نداشتند؛ اما سعی میکردند او را آرام کنند. احمد آقا، نگاهی به شهاب، که کلافه و عصبی در حیاط قدم می زد، انداخت. دو روز پیش، زمانی که مهیا دانشگاه بود؛ شهاب، به خانه آن ها آمده بود و موضوع رفتنش به سوریه را گفته بود. احمد آقا هم از ابتدای آشنایی اش متوجه شده بود؛ که این پسر ماندنی نبود. شهاب، کلافه و نگران به سمتشان برگشت. ــ من میرم دنبالش بگردم! احمد آقا، با اینکه خودش هم نگران بود؛ ولی متوجه اوضاع بد شهاب شده بود. ــ پسرم، کجا میری؟! تو که همه جا رو گشتی! ــ میدونم حاجی! ولی نمیتونم اینجا بشینم! زنم نیستش... اصلا وقتی به این فکر میکنم، که شاید براش اتفاقی افتاده باشه؛ دیونه میشم. پس ازم نخواید که نرم! محسن به طرف شهاب رفت و کمکش کرد، که روی لبه ی باغچه بنشیند. شهاب، روی لبه ی باغچه نشست. خسته سرش را پایین انداخت. زیر لب زمزمه کرد. ــ کجایی مهیا؟! کجایی؟! احساس بدی، از نبود مهیا در کنارش داشت. دوست داشت، او الان کنارش بود و مثل همیشه با حرف هایش آرامش می کرد. با بهم ریختن موهایش و اذیت کردنش بلند او را بخنداند و با عشق به خنده هایش نگاه کند. می ترسید با حال بدی که مهیا داشت؛ اتفاقی برایش بیفتد. دیگر نمی توانست بنشیند و منتظر مباند. که به او زنگ بزنند و خبری از مهیا بدهند... از جایش بلند شد. محمد آقا به طرفش آمد. ــ کجا شهاب؟؟ ــ نمیتونم دیگه تحمل کنم! نمیشه که بشینم و منتظر باشم. محمد آقا، که متوجه حال بد شهاب، بود؛ میترسید که پسرش کاری دست خودش بدهد. اولین بار بود، که شهاب را آنقدر نگران و آشفته می دید. ــ پسرم صبر کن؛ یکم دیگه برو... شهاب تا می خواست، جواب محمد آقا را بدهد؛ صدای موبایلش بلند شد. سریع تلفنش را درآورد. با دیدن شماره ناشناس، ناامید، با صدای خسته، جواب داد: ــ الو... ــ سلام! ــ سلام! بفرمایید ــ ببخشید؛ تازه خانومی رو آوردن بیمارستان که آخرین تماس رو با شما داشتند. شهاب دستش را به در گرفت، تا جلوی افتادنش را بگیرد. نشنید که پرستار چه گفت؛ فقط آن لحظه چهره معصوم مهیا، جلوی چشمانش آمد. ــ الو... آقا... ــ کدوم بیمارستان؟! بقیه با شنیدن اسم بیمارستان، نگران به طرف شهاب آمدند. مهلا خانم، گریه می کرد و امام حسین(ع)را صدا می کرد. شهین خانوم و مریم هم، پا به پای او اشک می ریختند محسن به طرف شهاب، رفت. ــ شهاب، بده گوشی رو من حرف بزنم. شهاب دست محسن را کنار زد. ــ کدوم بیمارستان؟! شهاب، تماس را قطع کرد و بی توجه به صدا کردن های بقیه به طرف ماشینش دوید... شهاب، با آخرین سرعت ممکن رانندگی می کرد. آنقدر نگران بود، که فقط اسم بیمارستان را برای محسن پیامک کرد. با رسیدن به بیمارستان، سریع به سمت پذیرش رفت. ــ سلام! ــ بفرمایید؟! ــ یه بیماری رو آوردن.. زنگ زدید... ــ اسمشون؟! ــ مهیا... مهیا رضایی! پرستار، شروع به تایپ کردن کرد. ــ طبقه سوم... اتاق ۱۸۲ 🍁نویسنده : فاطمه امیری 🍁 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بســـم الله الرحــمن الـــرحـــیم♥️
- صبحم بھ طلوعِ - دوستت‌ دارم توست˘˘! - ˼♥️˹ ــــ ـ بِھ‌نٰامَت‌ با اله الا الله الملک الحق المبین🌸 ۱۰۰ صلوات روزانه هدیه به امام زمان عج ❤️
Ali-Fani-Ziyarat-Ashoura.mp3
11.65M
زیارت عاشورا 🌸 به نیابت از شهید محمد بلباسی♥️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
الهی! بگیر از من هرچه که تورا ازمن می‌گیرد.. «یا مَولایَ بِذِكرِکَ عاشَ قَلبی» قلبم با یاد تو زنده است ..♥️ @shahidanbabak_mostafa🕊
ذخيره گرچه ندارم متاعِ دنيا و عقبى... همين بس است كه در سينه آرزوىِ تو دارم...🌱 ♥️
بهــش گفتن چــرا همیشــه عکــس آقــا رو سنــجاق لباســت میکنی !؟ جــواب داد اگــه رو سیــنم نبــاشه نمیتونم نفــس بکشــم ..♥️! @shahidanbabak_mostafa🕊
حضـرت‌‌علـےعلـیہ‌السلام: بـه‌اندازه‌ای‌ڪه‌طاقـت‌‌عذاب‌‌داری؛ گناه‌ڪن..!✋🏼 +ما طاقت نداریم یه قطره آب داغ روے دستمون بریزه ؛ اینکه بدون مرز گناه میکنیم عجیبه):  @shahidanbabak_mostafa🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
من کنار مزار شهدا بودم که پدرت آمد صفحهٔ موبایلش را روبه‌روی صورتم گرفت و درحالی‌که سرم را می‌بوسید گفت: «این پیام رو الان دادن.» نگاه کردم: سیدابراهیم به ملکوت اعلی پیوست.♥️ @shahidanbabak_mostafa🕊
پخش زنده
فعلا قابلیت پخش زنده در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
پخش زنده
فعلا قابلیت پخش زنده در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دوستان من یه مدت همش خواب شهید مصطفی صدرزاده رو میدیدم یعنی چندین بار پشت سره هم و همش هم میخواست بهم یچیزی بگه ولی نمیشد و میرفت یعنی همش برام سوال بود خیلی اذیت میشدم این مدت
دیشب خوابشو دیدم دوباره رفتم سمتش دستشو محکم گرفتم گفتم چرا هی میای خواب من و هیچی نمیگی و میری !؟ گفت که اینو بگو تو کانال گفتم چی رو بگم گفت بگو اینجا به کوچکترین مسئله ها رسیدگی میشه 💔 واقعا وقتی بهش هم فکر کردم دیدم تا واقعا راست میگه این دنیا هر جور بهش نگاه کنی ازش پیداست که هر کاری کنیم یا باید همینجا پس بدیم یا اون دنیا ..
دیشب رفیقم گلزار شهدا بود بهم زنگ زد که بیا گلزار رو جارو کنیم من رفتم و جارو کردیم بعد نشستیم همونجا و داشتیم از عملکرد بسیج و اینا صحبت می کردیم که همش شده عکس و گزارش و فلان .. دیشب شهید مصطفی بهم گفت چرا رفتین گلزار رو شستین نشین اونجا حرف زدین غیبت شده 💔 واقعا خیلی تو خواب لرزیدم و ناراحت بودم .. الان واقعا شهدا زنده نیستن !؟ بخدا زنده اند و بین ما هستن ..
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ﻋﺎﺷﻘـےﺭﺍﭘﺮﺳﯿﺪﻧﺪ ﺯﻧﺪڱـےﭼﻨﺪﺑﺨﺶﺍﺳتـــ؟ ڱفت:ﺩﻭﺑﺨﺶ، ڪودڪےﻭﭘﯿﺮے ڱفتند : ﭘﺲﺟﻮﺍنــےﭼﻪ؟ ڱفت:ﻓـﺪﺍےﺣﺴﯿـﻦ️ ♥️ @shahidanbabak_mostafa🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
گـوینـد: شھـٰادت‌‌مھرقبولیسـت‌ڪہ‌بردلـت‌ میخـورد... شُھـدآ‌دلـم‌لایق‌شھـٰادت‌نیسـت‌اما؛ شمـٰاڪہ‌نظرڪنیداین‌کویرتشنہ‌ دریا‌میشَـود...♥️! @shahidanbabak_mostafa🕊
گاهی وقتا میرسم به حرف میگفت: "هیشکی ـ جز خداـ پشتت نیست" اونوقته که دلم قرص میشه و عزمم جزم برای ادامه دادن راهی که میدونم آخرش درسته حتی اگه همه منعم کنن از رفتن و ادامه دادنش...🥲🕊 @shahidanbabak_mostafa🕊 ‌‌‎‌‎‌‌‎‌‎‌