eitaa logo
کانال‌رسمی‌شهید‌بابک‌نوری‌و شهیدمصطفی‌صدر‌زاده❤️
6.4هزار دنبال‌کننده
20.3هزار عکس
7.1هزار ویدیو
43 فایل
○•|﷽|•○ ❁کانال‌رسمی‌مصطفی‌بابک‌قلبها❁ بزرگترین‌کانال‌رسمی‌شهیدان!):-❤️ 🔹💌شهید مصطفی صدر زاده! 🔹💌شهید بابک نوری هریس! 🌸ڪانال‌ٺحٺ‌مدیریٺ‌مسٺقیم #خانواده‌شہیدان فعاݪیٺ‌دارد🌸 حالا‌که‌دعوتت‌کرده‌بمون!🦋 تبادل @khoday_man8 تبلیغات هم پذیرفته میشه 🌸
مشاهده در ایتا
دانلود
✨شهید دکتر مصطفی چمران : ای علی(؏)! چه بگویم که ممکن است مرا به شرک متهم کنند چرا که اگر پرستش غیر خدا مجاز بود بی شک تو را می پرستیدم؛ تو تجلی خدا و خلیفه خدا در زمین هستی و تو خدا نیستی ولی وجود تو را جز خدا پرنکرده است .. 🌸 @shahidanbabak_mostafa🕊
به قول آیت‌الله‌بهاءالدینی: من به همه‌ی اهلبیت(علیهم‌السلام) علاقه‌مندم ولی بیچاره‌ی اَمِیرَالْمُؤمِنِینَم..♥️! @shahidanbabak_mostafa🕊
دنیا اگه جای قشنگی بود ، شهدا موقع رفتن لبخند نمیزدن که . .🌿 @shahidanbabak_mostafa🕊
یه‌مملکتی‌بهش‌می‌گفت ! جبهه‌مقاومت‌چند‌کشور‌زیر‌دستش‌بود ولی‌در‌عمل، نه‌صرفاً‌با‌ژست‌و‌اَدا‌و‌قیافه‌و‌استوری‌و... یادمون‌داد‌ باشیم... ...♥🌿 @shahidanbabak_mostafa🕊
کانال‌رسمی‌شهید‌بابک‌نوری‌و شهیدمصطفی‌صدر‌زاده❤️
یه‌مملکتی‌بهش‌می‌گفت #ســـردار! جبهه‌مقاومت‌چند‌کشور‌زیر‌دستش‌بود ولی‌در‌عمل، نه‌صرفاً‌با‌ژست‌و‌اَد
اگر‌چشم‌برای‌خدا‌ڪارڪند عین‌الله‌می‌شود... اگر‌گوش‌برای‌خداڪارڪند اذن‌الله‌می‌شود... اگر‌دست‌برای‌خدا‌ڪارڪند ید‌الله‌می‌شود... تا‌می‌رسد‌به‌قلب ڪه‌جای‌خدامی‌شود..♥️ @shahidanbabak_mostafa🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍄رمان جذاب 🍄 قسمت ۱۰۱ وقتی چشم وا کردم دوباره فاطمه مقابلم بود.سرم هنوز درد میکرد.ولی دیگه سردم نبود.فاطمه چشمهاش از گریه پف کرده بود. _رقیه سادات؟؟ بیدارشدی؟؟ تو که منوکشتی آخه! رفت بیرون. دقایقی بعد با یک پرستار برگشت. پرستار فشارم رو گرفت و حالم رو پرسید.گفت: _خداروشکر الان دیگه خیلی بهتری..تبتم که پایین اومده.!! چت شده بود دختر؟ تازه همه چیز به خاطرم اومد.گفتم: _خوبم. فاطمه از پرستارپرسید: _الان یعنی جای نگرانی نیست؟ پرستار گفت: _خداروشکر همه چیزش خوبه.ولی باز بهتره تا صبح صبر کنید از سرش یه اسکنم بگیریم بفهمیم علت اصلی تشنج فقط تب بوده یا دلایل دیگه ای هم داشته! 🍃🌹🍃 اونها از چی حرف میزدند؟؟؟تشنج؟مگه من چه اتفاقی برام افتاده بود؟! پرستارکه بیرون رفت از فاطمه پرسیدم: _چه اتفاقی افتاده برام؟ فاطمه دستم و گرفت. _یادت نمیاد؟! گرفتی خوابیدی..ده دیقه بعدش تنت شد کوره ی آتیش! همش تو خواب هزیون میگفتی.جیغ میکشیدی.. من که دیگه داشتم سکته میکردم.زنگ زدم به حامد ببریمت دکتر.‌ ولی اینقدر حالت بد بود مجبورشدیم زنگ بزنیم اورژانس..اینا بهت اکسیژن وصل کردن.. کلی بهت رسیدگی کردن تا الان تبت یکم پایین اومده. با صدایی گرفته گفتم: _یجیزایی یادمه..ولی اسکن دیگه برای چی؟ _چمیدونم.!! لابد میخوان خیالشون راحت شه. تو به این چیزا فک نکن.فقط استراحت کن. من اینجا هستم. پرسیدم: _ساعت چنده؟ _نزدیکای چهار.. با شرمندگی گفتم: _تو هم تو زحمت انداختم! برو خونه بگیر بخواب.من حالم خوبه. _نه من خوابم نمیاد.خیلی خوشحالم که الان هوشیاری.فک کردم دیگه هیچ وقت.. چشمش پراز اشک شد. کمی خودم رو بالا کشیدم. _معذرت میخوام اگه اذیت شدی..من تابحال اینطوری نشده بودم! گفت: _دکتر میگفت شوک عصبی به این روزت انداخته. آهی کشیدم و دوباره خاطره ی شوم دیشب از خاطرم رد شد.پرسیدم: _الان آقا حامد کجاست؟ _بیرون با حاج مهدوی نشسته! قلبم هری ریخت.گفتم: _حاج مهدوی اینجا چیکار میکنن؟ گفت: _وقتی که من به حامد زنگ زدم حاج مهدوی کنارش بود.حاجی وقتی فهمید بیمارستانیم خودشونو رسوندن .من تا حالا هیچ وقت حاجی رو اینقدر عصبانی ندیده بودم اون زن باحرفهایی که زده خیلی حاجی رو ریخته به هم..مخصوصا وقتی فهمید بخاطر اون چه بلایی سرت اومده! 🍃🌹🍃 گلوم از شدت ناراحتی و بغض میسوخت. سرم رو به طرفی دیگر برگردوندم تا فاطمه متوجه حالم نشود. فاطمه گفت: _حاجی گفت اگه بیدارشدی بهشون خبر بدم تا ببینتت.الان حالت خوبه؟بهشون بگم بهوش اومدی؟ نمیدونستم چی بگم.همه چیز مثل کابوس بود.با اتفاقات اخیر روی دیدن حاج مهدوی رو نداشتم.چشمم رو بستم و آهسته اشک ریختم. تلفن فاطمه زنگ خورد.او به حامد خبرداد که بهوش اومدم.و جمله ی آخرش این بود: _هرطور خودشون صلاح میدونن. فاطمه خطاب به من گفت: _حاج آقا مصمم هستن باهات صحبت کنن.‌ خواهش میکنم با آرامش به حرفهاشون گوش کن.من از اتاق بیرون میرم که راحت باشی. دستش رو گرفتم.با بغض گفتم: _چیکارم دارن؟ او اشکام رو پاک کرد و مهربانانه گفت: _نمیدونم. گفتم: _من روم نمیشه نگاهشون کنم. فاطمه با خونسردی گفت: _خب نگاهشون نکن. 🍃🌹🍃 همانموقع حاج مهدوی با یک یا الله بلند وارد اتاق شد وفاطمه از اتاق بیرون رفت. من با قلبی نا آروم و چشمی بارونی صورتم رو به سمت مخالف ایشون متمایل کردم.و ملافه رو روی سرم انداختم. حاج مهدوی روی صندلی کنار تخت نشست و با یک بسم الله شروع کرد به حرف زدن. _میدونم الان وقت مناسبی برای صحبت کردن نیست ولی شاید حرفهای حقیر یک التیام کوچیک باشه واسه دل شکسته ی شما! الان حالتون بهتره؟ سرم رو تکون دادم. _خب الحمدالله. او نفسی عمیق کشید و با صدایی زیبا و دلنشین گفت: _امشب با دیدن حال و روز شما خیلی از خودم ناراحت وعصبانی شدم.شاید عملکرد اشتباه من منجر به این اتفاق شد. اول اینکه سیده خانوم ملاک برتری و مقیاس ایمان هرکسی برمیگرده به اینکه چه جایگاهی پیش خدا داره نه خلق خدا. خلق خدا رو هیچ رقمه نمیتونی راضی نگه داری حتی اگه خوب وکامل باشی! و.. نکته ی دیگه اینکه شما درمورد من دچار سوتفاهم شدید.هرگز قصدم این نبوده که شما رو از مسجد و بسیج، اون هم به دلایلی که خودتون فرمودید بیرون کنم.اتفاقا بالعکس از نظر من شما یک سادات بزرگوار و متدین هستید که البته بنده براتون احترام خاصی قائلم. ولی ظهر همان روزی که بهتون عرض کردم در بسیج این ناحیه نباشید حرفها و حدیثهایی به گوشم رسید که یقین کردم پخش شدنش در مسجد به ضرر شماست. 🍁🌻ادامه دارد… نویسنده: .
🍄رمان جذاب 🍄 قسمت ۱۰۲ ملافه رو از روی صورتم کنار کشیدم و با اضطراب نگاهش کردم.او از حرکتم لبخند خفیفی بر لبش نشست. پرسیدم: _چه حرف وحدیثی؟ _شاید درست نباشه بحث رو باز کرد.ولی دوتا اقا اومدن و به بهونه ی مشاوره از من نشونی های شما رو دادند و گفتند که شما احساسات اونها رو به بازی گرفتید و به من خرده گرفتن که چرا من شما رو تو مسجد راه میدم و مواخذه تون نمیکنم. حدس اینکه اون دو جوون کی بودند اصلا سخت نبود.حاج مهدوی گفت: _خب بنده حسابی با این بنده خداها جرو بحث کردم و گفتم ما همچین کسی در مسجد نداریم.یک کدومشون با بی ادبی گفت:همونی که همیشه دنبالتون تا دم خونه میاد..ویک سری حرفها و تهمتها که اصلا جاش نیست درموردش صحبت کنم. ببینید خواهر خوبم.من اصلا دنبال راست یا دروغ حرف اون دونفر نبودم ونیستم. حتی دنبال موقعیت خودمم نبودم.به این وقت وساعت عزیز اگر گفتم دربسیج مسجد ما نباشید فقط بخاطر خودتون بود.چون در چشمهای این دو جوون بذر کینه رو دیدم و حدس زدم اینها هدفشون بی آبرو کردن یک مومنه! اشکهام یکی بعد از دیگری صورتم رو میسوزوند.گفتم: _حاج اقا..بخدا من..بخدا .. او با مهربانی گفت: _نیازی به قسم و آیه نیست.من همه چیز رو درمورد شما میدونم.حتی درموررد پدر خدا بیامرزتون.مگه میشه دختر اون خدا بیامرز تو غفلت و بیخبری باقی بمونه؟ روی تخت نشستم و با اشکهای ناباورانه به حاج مهدوی که حالا نگاه محجوب و محترمانه ای بهم میکرد خیره شدم. او لبخندی زد.گفتم: _من آبروی پدرم و بردم.هر چقدرم سعی کنم باز لکه ی ننگم دنباله اسم آقامه..امشب حسابی آقام شرمنده شد.ولی منصفانه نبود که منو به چیزهایی نسبت بدن که نیستم! من همه چیزم رو باختم..همه چیزمو.آدمهایی مثل من اگه پاشون بلغزه دیگه مثل اول نمیشن.نه پیش خدا نه پیش خلقش! پرسیدم: _پس درمورد آقام از مسجدیها پرس و جو کردید؟ فهمیدید آقام کی بود؟ 🍃🌹🍃 دوباره لبخند خفیفی به لبش نشست.گفت: _حوصله میکنید یک قصه ای تعریف کنم؟ آهسته اشک ریختم و سرم رو پایین انداختم. _پدربزرگ بنده پیش نماز مسجد بودند.من بچه ی سرکش و پرسرو صدایی بودم که هیچ وقت آروم نمیگرفتم! خدا رحمت کنه پدرو مادرشما رو.پدربزرگم هروقت مسجد میرفتند دست منم می‌گرفتند و با خودشون میبردند.من سر نمازجماعت هم دست بردار نبودم. ناگهان خنده ی کوتاه ومحجوبی کرد و گفت: _کار من این بود که سر نمازجماعت،مهر تک تک آقایون رو برمیداشتم و نمازشونو خراب میکردم.اگر نوه ی حاج آقا ابراهیمی نبودم قطعا یک گوشمالی میشدم. یه شب که طبق عادت این کارو میکردم یک دختر بچه وسط نماز با اخم و عصبانیت محکم کوبید پشت دستم و با لحن کودکانه ای گفت:...خجالت نمیکشی این کارو میکنی؟اینا مال نمازه.گناه داره....منم با همه ی تخسیم گفتم :...به توچه.!! مسجد خودمونه...دختربچه دست به کمر گفت: مسجد مال همه ست.و رفت مهر همه رو سرجاش گذاشت و دست به سینه واستاد مواظب باشه من دست از پا خطا نکنم. مابین دونماز رفتم سمتش یدونه به تلافی ضربه ی قبلی زدم رو بازوش و گفتم:اصلن تو واسه چی اینجایی؟ اینجا مال مرداست.تو دختری برو اونور...همونجا پدر اون دختر خانوم که یک آقای مهربون وخوشرویی بودن یک شکلات بهم دادن و گفتن: عمو جون..این دختره.. لطیفه.. نازکه..سید اولاد پیغمبره نباید بزنیش..گفتم:خوب میکنم میزنمش.اول اون زد.. 🍃🌹🍃 قصه ش به اینجا که رسید هق هق گریه ام بلند شد و حضرت زهرا رو صدا کردم. حاج مهدوی صبر کرد تا کمی آروم بگیرم و بعد گفت: _منو به خاطر آوردید؟! دنیا خیلی کوچیکه خانوم حسینی. بعد از اونروز باهم دوست شدیم. قشنگ یادمه چطوری..شما داناتر از من بودین.من فقط پی شیطنت وخرابکاری بودم..ههههه یادمه عین مامانا یک بسته چیپس و پفک با خودتون میاوردین و بین نماز به من میدادید بخورم تا حواسم پرت شه شیطنت نکنم.پدربزرگ خدا بیامرزم خیلی شما رو دوست داشت و همیشه شما رو برای من مثال میزدن. میون گریه تکرار میکردم : _باورم نمیشه..باورم نمیشه.. حاجی با لبخندی محجوب گفت: _یه چیزی میگم بین خودمون میمونه؟ با گریه گفتم: _بله.. _اون روزا، از وقتی رقیه سادات مسجد نیومد منم دیگه دائم به مسجدنرفتم.مسجد بدون رقیه سادات تو بچگیها صفانداشت. با اشک وآه گفتم: _رقیه سادات خیلی خراب کرد حاج آقا.. شما.. شما که نمازگزارها رو اذیت میکردید شدید حاج مهدوی چون سایه‌ی پدرو مادر بالا سرتون بود ولی من که بقول شما دانا تر بودم از خط خارج شدم..درسته توبه کردم وبه خودم اومدم ولی از خودم و جدم و آقام شرمنده ام. او تسبیح سبز رنگش رو بین انگشتانش چرخوند و با نوایی حزین گفت: _هرپرهیزکاری گذشته ای دارد و هر گنهکاری آینده‌ای.. نامه تون رو خوندم. چند بارهم خوندم... 🍁🌻ادامه دارد… نویسنده: .
🍄رمان جذاب 🍄 قسمت ۱۰۳ نامه‌م رو که خیلی تمیز با چسب بهم متصل کرده بود از جیبش در آورد و بازش کرد. ضربان قلبم شدت گرفت.دستانم رو جلوی دهانم گرفتم و به نامه ی در دست او خیره شدم.انگار دوباره داشت حرفهامو میخوند. لحظاتی بعد، نامه رو بست و با چشمانی مرطوب از اشک به گوشه ی تختم خیره شد. من هم آهسته اشک میریختم. گفت: _شما درمورد من چه فکری میکنید سیده خانوم؟ فکر کردید بنده معصومم؟! من چه کردم با دل و روح شما که این قدر در این نامه دلتون ازم پربود و چه کردم پیش خدا که من گنهکار به چشم شما چنین جایگاهی داشتم؟؟ سیده خانوم من خاک پای همه ی ساداتم..اگر از من رنجیدید حلالم کنید. 🍃🌹🍃 من چه میشنیدم؟؟ نکنه باز در خواب بودم؟؟مگه میشه حاج مهدوی یک دفعه بشه همون کودکی که به کلی از حافظه ام پاک شده بود؟! مگرمیشد حاج مهدوی با چشم اشک آلود اینجا، کنار من بنشیند و ازمن حلالیت بطلبه؟؟ نه من در خواب بودم.در یک رویای شیرین. نفس عمیق کشیدم و عطرش رو در ریه ام خالی کردم. آخیشششش خیلی وقت بود این عادت رو فراموش کرده بودم.از گوشه ی چشم نگاهی بهش انداختم که با تسبیحش بازی میکرد. شیطنتم گل کرد. _به یک شرط.. او با تعجب پرسید: _چه شرطی؟  اشکم رو پاک کردم.گفتم: _تسبیحتون برای من. او نگاهی به تسبیحش انداخت و در حالیکه در مشتش میفشرد با صدایی لزون گفت: _بسیار خب حتما در اسرع وقت یک تسبیح بهتون هدیه میدم. گفتم: _نه..من همین تسبیح رو میخوام.. 🍃🌹🍃 او از جابلند شد و یک قدم عقب تر رفت. پرستاری که چندبار در لابه لای صحبتهای ماقصد ورود به اتاق رو داشت و با مشاهده ی حال و روز ما و صحبت هامون داخل نمیومد سرک مجددی به اتاق کشید و باز بی هیچ اعتراضی رد شد. حاج مهدوی با حالتی معذب گفت: _راستش این برای خودمه..جسارتا نمیتونم بهتون بدم.. با شیطنت گفتم: _چون یادگار الهامه بهم نمیدید؟! قول‌میدم براش همیشه با اون تسبیح ذکر بفرستم.. او خنده ی محجوبانه ای کرد..صورتش سرخ شد. _پس خانوم بخشی بهتون گفتن که این تسبیح یادگار کیه..دیگه اصرار نکنید خواهرم. گفتم: _خودش بهم اون تسبیح و داده حاج آقا.. گفته با اون تسبیح براش تسبیحات حضرت زهرا بخونم.. حاج مهدوی لبخند در لبش خشکید.. با چشمانی باز نگاهم کرد و درحالیکه آب دهانش رو قورت میداد نزدیکم اومد..و تسبیح رو روی تخت گذاشت…وقت رفتن از اتاق با بغض گفت: _پس قابلم ندونست… خواستم حرفی بزنم که گفت: _التماس دعا 🍃🌹🍃 مطمئن نبودم کار درستی کردم یا نه. شاید نباید اون تسبیح رو از حاج مهدوی میگرفتم.‌ تسبیح رو از روی تخت برداشتم و به دانه‌های درشت و زیباش نگاه کردم. عطر حاج مهدوی رو میداد. فاطمه داخل اومد و با دیدن من و تسبیح حیرت زده پرسید: _تسبیح حاج مهدوی دست تو چیکار میکنه؟ لبخند کمرنگی زدم، _قبل از اینکه خوابم ببره گفتی خدا منو در آغوشش گرفته و نباید بترسم.. چون اون داره از این مسیر عبورم میده..اونم درحالیکه محکم بغلم کرده تا بلایی سرم نیاد…راست گفتی..من احمق بودم که توی یک همچین آغوش امنی احساس خطر میکردم… فاطمه دستش رو روی پیشونیم گذاشت. با نگرانی گفت: _دوباره تنت داغ شده…رقیه سادات خوبی؟؟! نگاه زیبایی بهش کردم چون دنیا رو زیبا میدیدم…آهسته گفتم: _آره دارم میسوزم..اما بهترین حال دنیا رو دارم.. او اخم کرد: _حاج آقا چی بهت گفتن که این شکلی شدی؟؟ مشکوک میزنی.. تسبیح رو در دستم مشت کردم و روی قلبم گذاشتم. _همه چیز رو برات میگم…فقط بزار امشب تو حال خودم باشم…میخوام برم خونه.. او با دلواپسی از تغییر حالت من گفت: _نمیشه..مگه نشنیدی گفتن میخوان ازسرت اسکن بگیرن گفتم: _من خوبم فاطمه. . همونموقع پرستار داخل اومد.با دیدنش گفتم: _من میخوام برم خونه. پرستار نزدیکم شد و دستش رو روی سرم گذاشت. _ظاهرا هنوز تب داری..بهتره بیشتر بمونی با اصرار گفتم: _من خوبم.نهایت یک مسکن میخورم.. پرستار فهمید که تصمیمم جدیست. گفت: _مسئولیتش پای خودت! و از اتاق خارج شد. 🍃🌹🍃 از روی تخت پایین اومدم و دست در دست فاطمه به طرف بیرون سالن حرکت کردم. حامد وحاج مهدوی با دیدن ما جلو اومدند. فاطمه قبل ازطرح هر سوالی از جانب این دوگفت: _خانوم قبول نمیکنه تا صبح بستری شه.. میگه خوبم..در حالیکه دکتر گفت باید از سرش اسکن بگیریم.. حامد گفت: _خب لابد خودشون میدونن خوب هستن دیگه..سخت نگیرید.ان شالله فردا میبریمشون اسکن! حاج مهدوی انگار یک چیزی گم کرده بود و بدون تسبیح بی قرار به نظر می رسید. باورم نمیشد به همین راحتی تسبیحی که همیشه در دستان او بود الان در کیف من باشه. 🍁🌻ادامه دارد… نویسنده: .
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
‌‌- سَلام‌بَرمِهربان‌عٰالم‌امٰام‌عَصر؏َـج' - ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌السَّلامُ‌عَلیك‌َیٰاَ‌بَقیَةَ‌الله✋🏽‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
- صبحم بھ طلوعِ - دوستت‌ دارم توست˘˘! - ˼♥️˹ ــــ ـ بِھ‌نٰامَت‌ یا حــی یا قیــوم 🌸 ۱۰۰ صلوات روزانه هدیه به امام زمان عج ❤️ @shahidanbabak_mostafa🕊
کانال‌رسمی‌شهید‌بابک‌نوری‌و شهیدمصطفی‌صدر‌زاده❤️
در‌میان‌غُصه های‌زِندگی‌یک‌نفر باشد‌که‌آرامت‌کند(:🌸🌿 #امام‌زمآنم @shahidanbabak_mostafa🕊
هیچ‌‌‌وقت‌فکر‌‌نڪن ڪہ‌امام‌زمان"عج"ڪنارت‌نیست همه‌حرفا‌و‌شِکایت‌ها‌رو بہ‌امام‌زمان‌بگو... و‌‌این‌رو‌بِدون‌ڪہ‌تا‌حرکت‌نڪنی برڪتی‌نِمیاد‌سَمتت...♥️ @shahidanbabak_mostafa🕊
بزرگۍ‌میگفٺ↓ تڪیه‌ڪن‌به‌شہـداء' شہـداتڪیه‌شان‌خداسټ؛ اصلا‌ڪنارگـݪ‌بشینےبوۍگل‌میگیرے' پس‌گݪستان‌ڪن‌زندگیټ را‌با‌یادشہـدآ ♥🌱 @shahidanbabak_mostafa🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سعے‌کنید‌ در‌خود‌روحیھ‌شہادٺ‌طݪبے را‌پرورش‌دهید! +شهید‌مصطفی‌صدرزاده 🤍🌿 @shahidanbabak_mostafa🕊
داشت‌از‌قــــم‌برمیگشت‌جبههــ وسط‌راه‌یادش‌افتاد‌خمس‌مالش‌رو‌ندادهـ بلافاصلهـ‌ازهمون‌جا‌برگشت‌قــم خمس‌مالش‌رو‌پرداخت‌کرد‌و‌راه‌افتاد‌سمت‌ جبههـ🕊🌱 @shahidanbabak_mostafa🕊