یه خواهشی هم از همه دارم تو رو خدا منو رو زبونا نندازین هی سید همش کربلاست یا مشهد هست یه صلواتی ماشاالله ای بگید ..
همش لینک نوشتین خوشبحالت شما همجا میری ..!
من خب زندگیم تو همین راه هست که میرم ..
من تفریحم همینه . من که از رفتن کافی شاپ . نمیدونم کنار دریا یا پارک یا جاده شمال و گردش ها که بقیه میرن محدودم ..
در طول سال برنامه کربلا و مشهد و خونه شهدا میچینم ..
ببخشید اینو میگم من به چشم خیلی اعتقاد دارم پیامبر فرمود من نصف امتم رو بخاطر چشم از دست دادم چشم خوردن ..
من نمیگم کسی نیت بد داره اینجور نیست ولی خب چشم دست خوده انسان نیست وقتی خیلی سره زبون ها باشی بهرحال ممکنه انسان چشم بخوره بازم ببخشید معذرت میخوام
پول داشتم خونه کربلا میخریدم همه رو دعوت میکردم بیان رایگان دعا کنید پولدار بشم هم کربلا هم مشهد هم قم خونه میخرم برا نیازمندان بیان مجانی همچی با خودم 😊
خیلی سخته ولی خدا روزی بده میشه چندتا کار خوب انجام بده آدم نشد نداریم همچی میشه انسان تلاش کنه 🌿❤️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#تلنگر
بهچیزے وابستهِ باش؛
ڪہِبَراتبِمونہ
ارزشداشتہ باشهڪہ
"وابستهشبِشی"
نهایندُنیاڪہ بہهِیچےبَندنِیست...!"
یهِچیزمِثلنِگاههاےمهدے..
#سشنبه_های_مهدوی🌿
اݪلّہُمَـ عَجِّݪ ݪِوَݪیڪ اݪّفَرَج♥️
@shahidanbabak_mostafa🕊
#خاطره_شهید
دنیا اصلا برایش ارزشی نداست و به هر چیز دنیایی که فکرش را می شود کرد، می خندید و بیشتر از همه به پست و مقام. همیشه می گفت: «من فقط یک بسیجی ام.» یک بار که حمید از عملیات برگشته بود من نتیجه را جویا شدم. او خیلی کلی صحبت کرد و گفت: «بچه ها رفتند، گرفتند، آمدند» گفتم: «پس تو آنجا چه کاره ای؟» گفت: «من؟ هیچ کاره، من فقط با یک دوربین مواظب بچه ها هستم ک راهشان را عوضی نروند. من داخل هیچ کدام از اینها نیستم.»
راوی: همسر شهید
#شهید_حمید_باکری
@shahidanbabak_mostafa🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
نمیدونم چیه آدم هر چی میره سیر نمیشه ..!
به قول شاعر آدم بره بهشت بازم ..
میخواد برگرده کربلا ♥️
وقتی یه جا گناہ زیاد انجام بشه
رحمت و برکت خدا از اونجامیرہ .
شاید دلیل اینکه دنیا دیگه جای
قشنگی واسه زندگی نیست ،
همین باشه..💔 !
@shahidanbabak_mostafa🕊
آرام باش..
آنجا که دگر راهی نیست
خدا راه میگشاید(:❤️🩹
@shahidanbabak_mostafa🕊
رفقا! شهدا ما رو انتخاب میکنند؛ نه ما شهدا رو. از بین اینهمه شهید، یکیشون مِهرش به دلت میشینه و انگار نگاهش باهات حرف میزنه. حواست باشه که حرمت این انتخاب رو نشکنی!🌱
[حاج حسین یکتا]
@shahidanbabak_mostafa🕊
بھمیدانگناھڪہرسیدی
مردانہقدمبردار!
میخوامزودترببینمٺ..
امضا:شهیدگمنام :)💔
@shahidanbabak_mostafa🕊
🕊⃟ هیچوقتازمعنویاتحرفنمیزدتاجاییکه میتوانستآدمرامیپیچاندکه
حرفیاززبانشراجعبهمعنویاتنکشی..
معاملهایراکهباخداکردهبودتاآخر
برایِهمهکتمانکردوزهدیبهکسی نفروخت
وبالاخرهاینکههمهرارنگکردورفت.♥🍃
برادر#شهیدمحمودرضابیضایی
@shahidanbabak_mostafa🕊
پخش زنده
فعلا قابلیت پخش زنده در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
پخش زنده
فعلا قابلیت پخش زنده در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗رمان خاطرات یک مجاهد💗
قسمت22
با دیدن نامم شوکه می شوم.
رتبه ۸۵ و قبول شده در دانشگاه های فرح،فردوسی و...
از خوشحالی نزدیک است بال در بیاورم.
صدایِ در مرا به خود می خواند، نمی دانم چطور در را باز می کنم و لیلا و مادر را بغل می گیرم و می بوسم.
مادر و لیلا هاج و واج نگاهم می کنند. با دیدن فاطمه سر از پا نمی شناسم و بغلش می گیرم و دور تا دور خونه با او می دوم.
لیلا می گوید:
_مامان این چشه؟ من روز عروسیم اینقدر خوشحال نبودما. خبریه؟؟
مادر هم که گیج شده، میگوید:
_نمیدونم والا، من سر از کار این در نمیارم. نبابا این ازین چیزا خوشحال نمیشه!
به نفس نفس می افتدم و وارد خانه می شوم.
محتوایات زنبیل مادر را خالی می کنم و سر جایش می گذارم. روزنامه را به دست لیلا می دهم.
لیلا به دنبال اسمم می گردد، با دیدن نامم نگاهش را دور خانه می چرخاند و پقی زیر خنده می زند.
_این تویی ریحانه؟
رتبه ۸۵؟؟
دانشگاه تهران؟
با خوشحالی سر تکان می دهم و می گویم:
_آره! باورم نمیشه لیلا.
بغلم می کند و در گوشم می گوید:
_پس یه شام باید به من بدی.
_شیرینیش محفوظه!
مادر هم که انگار چیزهایی شنیده، می پرسد:
_قبول شده؟ کجا؟
_آره مامان قبول شده! دانشگاه های تهرانم تازه قبول شده.
_تهران؟
دست های مادر را می گیرم و شروع می کنم به شستن برنج ها.
_امروز ناهار با منه.
مادر هنوز گیج است و بی اختیار کنار می رود.
مشغول درست کردن قیمه می شوم و پیاز ها را خرد می کنم.
مادر و لیلا در حال سبزی پاک کردن هستند. فاطمه هم برایم شعر می خواند.
ظهر سر و کله آقامحسن،آقاجان و محمد پیدا می شود.
هنوز هم در پوست خود نمیگنجم. چادر را بر می دارم تا برای احوال پرسی بروم.
لیلا با دیدن من به پدر و آقامحسن می گوید:
_ریحانه دانشگاه قبول شده! رتبه اش شده ۸۵!
رنگ خوشحالی را در چشمان آقاجان احساس نکردم اما هر دویشان به من تبریک گفتند.
سالار و سبزی را در ظرف ها جا می کنم و سفره را با کمک هم پهن می کنیم.
بعد از ناهار هم آنقدر انرژی داشتم که ظرف ها را هم شستم.
دستانم را می شویم و در کنارشان میوه می خورم.
پرتقالی به دست فاطمه می دهم و فاطمه با شادی از من قبول می کند. دست و پاشکسته می خواهد در مورد مهمانی که دیشب رفته اند صحبت کند.
اذان مغرب را که می دهند لیلا و آقامحسن هم می روند.
جانماز را پهن می کنم و مشتاق تر از هر گاه سر به مُهر می گذارم.
بعد از نماز آقاجان وارد اتاق می شود و کنارم می نشیند.
_قبول باشه.
به طرفش بر می گردم و با لبخند می گویم:
_قبول حق.
_ریحانه تصمیمت برای رفتن به دانشگاه چیه؟
نمیدانم چرا آقاجان همچین سوال از من می پرسد ولی می گویم:
_من میخوام برم دانشگاه فرح و رشته ی جامعه شناسی رو بخونم.
_پس میخوای بری دانشگاه!
_بله. مشکلی داره بنظرتون؟
آقاجان نفس عمیقی می کشد و می گوید:
_راستش تو دیگه بزرگ شدی من نباید بهت دستور بدم ولی وظیفم اینه راهنماییت کنم.
_میشونم آقاجون!
_راستش وضعیت دانشگاه ها زیاد مطلوب نیست.
برای اینکه اختلاط بین دخترا و پسرا در دانشگاه ها بیشتر بشه اونا برای ورود دانشجوهای دختر به دانشگاهها امتیازات خاصی قائل شدن.
مثلا نمره دانشجوهای دختر که در 2/1 و 3/1 ضرب میکنن.
خدا میدونه چقدر فساد انداختن به جون این جوونا!
من با شنیدن این حرفها ناراحت شدم و گفتم:
_پس بگو چرا بیشتر دانشجو دختر می گیرن. دخترای بیچاره هم فکر میکنن شاه به نفعشون کار میکنه و رگ فمینیسمی۱ شون باد میکنه!
در حالی فقط یه وسیله اند تا برن دانشگاه و ترگل و وَرگل کنن برای پسرا و هم خودشون و پسرا رو از رشد علمی نگه دارن.
_آفرین! دقیقا همینطوره. چقدر قدرت تحلیلت بالا رفته.
_دست پرورده شمام آقاجون!
_میری دانشگاه؟
به شک می افتم. نمیدانم چه باید بگویم که آقاجان خودش می گوید:
_من بهت اعتماد دارم دخترم. ولی به بقیه دانشجوها اعتماد ندارم. میدونم تو تربیت شده ای و میتونی جلوی گناه بایستی اما باید ازین دوره و زمونه ترسید!
_نمیدونم آقاجون! من همیشه دلم میخواسته دانشگاه برم و تحصیل کرده باشم.
_تو میدونی توی جامعه شناسی به چیزایی که میخوای نمیرسی؟
_مثلا چی؟ چرا؟
__
۱.گسترهای از جنبشهای سیاسی، ایدئولوژیها و جنبشهای اجتماعی است که هدف آنها برابری حقوق زن و مرد می باشد البته فمینیسم ها فاقد اعتدال هستند و عقایدشان زن سالار می شود. آنها کارهایی که در شان یک بانو نیست را روا می دانند و عواطف انسانی را گاهاً زیر پا می گذارند.
🍁|نویسنده_مبینار (آیة)|🍁
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗رمان خاطرات یک مجاهد💗
قسمت23
_من میدونم تو چرا میخوای بری جامعه شناسی ولی جامعه های امروزی اونطور که تو میخوای تعریفش نمیکنن.
ما زیر سلطه ی غربیم و این غرب یعنی بلوک غرب و بلوک غرب هم یعنی لیبرالیسم۱!
_اگه بتونم غلطو از درست تشخیص بدم و غلط برعکس درست باشه چی؟
من اینطور جامعه شناسی رو میخونم.
_اینم هست ولی مطمئنی بتونی غلطو از درست تشخیص بدی؟
_مطمئن نیستم اما سعی میکنم.
_اینم ممکنه! پس خوب فکراتو بکن تا شنبه بریم برای ثبت نام.
_تهران؟
_آره، دانشگاه فرح. اگه قسمت شد پیش داییت بمون.
با خودم فکر می کردم از این بهتر نمی شود و قبول کردم.
مادر از وقتی فهمیده بود میخواهم در تهران درس بخوانم دَمَق بود.
آقاجان خیلی با او صحبت کرد تا به قول خودش دلش رضا دهد.
جمعه شب به حرم می روم و گوشه ای می نشینم و درد و دل می کنم تا آقا راه درست را نشانم دهد و دچار زیان نشوم.
مادر چمدانم را پر کرده تا اگر برنگشته ام وسایلم کم نباشد.
دایی هم هزار بار زنگ زده است و او را خاطرجمع کرده اما او مادر است دیگر...
آقاجان شوخی اش گل می کند و به مادر می گوید:
_حاج خانم داره حسودیم میشه! چیزی کمو کسر نداشته باشم.
مادر که درس آقاجان را خوانده است، می گوید:
_حاجی شما حسودی نمیکنی، مزاح می فرمایید. برای شما هم گذاشتم ولی میگم شاید دیگه این دختر رو نبینم.
بغضم می گیرد و می گوید:
_این چه حرفیه؟ من برمیگردم مامان!
_اونو که حتما ولی شاید تا دانشگاه ها باز شه بمونی. این همه راه با این اتوبوسای قراضه سخته رفت و آمد کرد.
صبح لیلا و آقامحسن هم آمدند.
اشک امانم را بریده بود. فکر نمی کردم با رفتن از خانه و برگشتنم به خانه تفاوت کنم.
مادر مرا محکم در آغوش می گیرد و ده ها بار گونه هایم را می بوسد.
من هم ریه هایم را از عطرش پر می کنم هر چند که افسوسش به دلم می ماند.
محمد خودش را قایم کرده است تا اشک هایش را نبینم.
بعد هم با اکراه جلو می آید و دست می دهد، دستش را میکشم و بغلش می گیرم ؛ او انگار عصبانی می شود و می گوید:
_ولم کن ریحانه! زشته تو کوچه!
رهایش می کنم و فاطمه و لیلا را بغل می گیرم و با "عجله کنید" های آقامحسن مجبور می شوم از خانه و اهلش دل بکنم.
سوار ماشین که می شوم گریه ام شدت می گیرد و همه اش به عقب بر می گردم .
به خانه و درخت چنارش نگاه می کنم. به کوچه مان و سنگ فرش هایش...
به مادر، به خواهر و به برادر...
آقامحسن که به خیابان می پیچد، خانه هم گم می شود.
عکس مادر را از کیفم بیرون می آوردم و به آن خیره می شوم.
با صدای آقاجان از ماشین پیاده می شوم و با آقامحسن هم خداحافظی می کنیم.
آقاجان به سمت اتوبوس ها می رود و سوار اتوبوس تهران می شویم.
صدای شوفرها برایم محو می شود و در عکس مادر غرق می شوم.
آقاجان نگاهم می کند و با تردید می گوید:
_شک داری؟
_نه ولی امیدوارم ارزششو داشته باشه.
_ان شالله که خیره. اونجا رفتی خیلی چیزا رو میفهمی.
_مثلا چیا آقاجون؟
_خیلی خبرا که خودت باید کشفش کنی.
_من از ناشناخته ها می ترسم آقاجون!
_تو نترس تر ازین حرفایی ریحانه سادات، دختر گلم...
راه تهران خیلی طولانی بود، چند جایی هم اتوبوس خراب شد و معطل شدیم.
سپیده دم صبح فردا تهران بودیم.
تهران خیلی بزرگ تر از آن چیزی بود که در ذهنم جای گرفته بود.
دایی در ترمینال دنبال ما می گشت و بالاخره بعد از کلی چرخ زدن، هم را پیدا کردیم.
تاکسی گرفتیم و به خانه اش رفتیم. دایی تبریک می گفت و از برنامه هایم می پرسید.
نگاهم را که به خیابان ها می دادم، دیوانه می شدم! وضعیت حجاب در تهران واقعا اسفناک بود.
مغازه های غیر اسلامی هم فراوان! اصلا به شهری از ایران نمی خورد.
بالاخره نجات پیدا کردیم و به خانه دایی رسیدیم.
دایی چمدانم را بر می دارد و در خانه را باز می کند.
وارد خانه می شوم و با نگاهم خانه را می گردم.
از راه روی در که وارد می شدی یک نشمینی کوچک است که سمت چپ یک آشپزخانه است که تقریبا چیزی ندارد!
دوتا اتاق هم دارد یکی کنار آشپزخانه و دیگری کنار دستشویی.
یک در هم به حیاط می خورد. حیاط کوچکی است که وسطش حوض آبی با ماهی های قرمز دارد.
____
۱.لیبرالیسم به معنای آزادی خواهی ست. در لیبرالیسم هر چیز که انسان بخواهد قابل تعریف است و قوانین الهی در این عقیده جای ندارد.(تعریف کلی است و جای تحقیق برای افراد مشتاق دارد )
🍁نویسنده_مبینار (آیة)🍁
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗رمان_خاطرات_یک_مجاهد💗
قسمت24
دایی چای میگذارد و پیش من و آقاجان می نشیند. رشته کلام را می گیرد و می گوید:
_خب به سلامتی خانم درس خون. رتبه ات هم که ۸۵ شده؟ ماشاالله! خیلی باید تلاش کرده باشیا.
_آره ولی تلاش بوده، برای نتیجه خدا رو شکر میکنم.
_به به! آ سدمجتبی میبینی حرفاش چقدر شبیه خودت شده؟
آقاجان سری تکان می دهد و لبخندش را قاطی صحبتش می کند:
_لطف داری کمیل جان.
دایی بلند می شود تا چای بریزد و دستش را می گیرم. نمیگذارم بلند شود و خودم چای میریزم.
از دایی سراغ قندان را می گیرم و در کابینت پیدایش می کنم.
سینی را برمی دارم و جلویشان می گذارم.
آقاجان می گوید:
_کمیل جان! ما همین چایی رو میخوریم و رفع زحمت می کنیم.
_این چه حرفیه حاجی! بمونین خب قدمتون رو چشمم.
_برمی گردیم ان شاالله. بریم دانشگاه و امروز ثبت نام کنیم.
منم باید زود برگردم مشهد، خودت میدونی اوضاع چه شکلیه!
لبخند از لبان دایی رخت می ببند و می گوید:
_آره، اوضاع بدی شده سید.
آقاجان آهی از اعماق جانش می کشد.
_هی!
_تا دلتم بخواد انشعاب درست شده بین مخالفا. خیلیا بر سر قدرت می جنگن و دم از احیای اسلام می زنن.
دایی بلند می شود و جعبه بیسکویت را جلویمان می گذارد و با شرمساری می گوید:
_ببخشید دیگه. اسباب پذیرایی کمه اینجا.
من سکوت را می شکنم و می گویم :
_نه خیلی هم خوبه.
بعد از کمی نشستن، بلند می شویم. تمام مدارکم را چک می کنم و چادرم را جلوی آیینه مرتب می کنم.
دایی لبخند تلخی می زند و می گوید:
_با چادر ثبت نامت نمیکنن.
بغضم می گیرد و نگاهم در آیینه گیر می کند.
آقاجان که انگار حرف دایی را شنیده، می گوید:
_آره! بی شرفا مصاحبه حضوری میزارن تا ببینن هر کی چادر داشته باشه حذفش می کنن.
_حجاب چی آقاجون؟
_نمیدونم. اینم از یه بازاری شنیدم که دخترشو راه نداده بودن.
_پس من نمیام!
_بیا بریم شاید دیدن رتبه ات خوبه، همین طوری قبولت کردن.
دایی هم برای اینکه من را امیدوار کند؛ حرف آقاجان را تایید می کند.
تاکسی می گیریم و به دانشگاه می رویم. دم در دانشگاه، مرد نگهبان مرا می خواند و می گوید:
_با چادر نمیشه رفت.
نگاهم به آقاجان می افتد. خشم و ناراحتی در چشمانش هویدا است؛ اما چیزی نمی گوید انگار میخواهد خودم تصمیم بگیرم.
چادرم را توی کیف می گذارم و تا می توانم روسری ام را جلو می کشم.
مرد نگهبان با اکراه و وساطت آقاجان ما را راه می دهد.
جلوی پذیرش می ایستم و می پرسم:
_برای ثبت نام اومدم.
خانم بی حجابی که در پذیرش بود رو به من گفت:
_ما با حجاب ثبت نام نمی کنیم.
کمی نگاهم را می چرخانم و می گویم:
_از راه دور اومدم. میشه یه نگاهی به پرونده و مدارکم بندازین؟
نیم نگاهی به من می اندازد و می گوید:
_کجاست؟
از توی کیف در می آورم و روی میز می گذارم.
زن، مدارکم را بررسی می کند و می گوید:
_رتبه تون چند شده؟
_هشت و پنج
_دو رقمی؟
_بله
نگاهم متعجبش روی من می ماند و به پته پته می افتد.
_من نمیدونم! باید با مسئول ثبت نام صحبت کنم.
_باشه. منتظر میمونم.
بر می گردم و کنار آقاجان، روی صندلی ها می نشینم.
_چی گفتی دختر این چقدر تعجب کرد؟
لبخندی میزنم و می گویم:
_هیچی، رتبه امو خواست منم گفتم.
_اینا فکر میکنن با حجاب نمیشه درس خون و پیشرفت کرد. فکر میکنن حجاب باعث میشه زن گوشه نشین باشه.
فکر میکنن اروپایی که پیشرفت کردن در کنارش زن های بی حجاب داشتن و این خوبه. به قول خودشون دارن ما رو پیشرفته می کنن در حالی که همون زنهای بی حجابی که توی غرب هزار کار یاد دارن از همه بیشتر ضربه می خورن.
_چون به زن بودنشون نگاه می کنن نه این چیزایی که تو فکرشه. فکر میکنن چون ضعیف هستن و دانشمند هستن، عاید خوبی براشون داره. نه؟
_کاملا درسته!
خانم پذیرش صدایم می زند و می گوید:
_آقای زَند میخوان باهاتون صحبت کنن.
_کجا هستن؟
_اتاق آخر سمت راست.
تشکر می کنم و با آقاجان به سمت آن اتاق می رویم.
تقی به در میزنم که اجازه حضور می دهد. وارد می شویم و سلام می کنیم. آقای زند مرا دعوت به نشستن می کند و سفارش چای می دهد.
بعد هم می رود سر اصل مطلب:
_مدارکتون رو میشه ببینم؟
مدارک را روی میزش می گذارم و می نشینم.
کمی بررسی می کند و می گوید:
_خانم.... حسینی! شما واقعا رتبه تون خوبه همچنین معدل هاتون اما یک مشکل دارین که اون هم حجابتون هست.
_من حجابم رو از دست نمیدم آقا!
_ما هم نگفتیم حجاب تون رو کنار بگذارید.
_این یعنی چی؟
_خانم حسینی شما رتبه تون عالیه و دانشگاه های امروزی دارن بر سر رتبه هایی یک رقمی و دو رقمی و حتی سه رقمی رقابت می کنن.
اگه قول بدید با شرایط ثبت نام ما کنار بیاید، ما هم از مشکل حجابتون صرف نظر می کنیم.
_چه شرط هایی؟
🍁نویسنده_مبینار (آیة)🍁
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
- صبحم بھ طلوعِ
- دوستت دارم توست˘˘!
- ˼#ایهاالعزیزقلبم♥️˹
#ذکرروزچهارشنبه
ــــ ـ بِھنٰامَت یا حــی یا قیــوم 🌸
۱۰۰ صلوات روزانه هدیه به امام زمان عج ❤️
@shahidanbabak_mostafa🕊
#روزانهـ
زیارت عاشورا
به نیابت ازشهید#محمدظهیری🌿
1_11771772539.mp3
11.65M
#روزانهـ
زیارت عاشورا
به نیابت ازشهید#محمدظهیری♥️