حسین جان
دل آدمی مگر چقدر
تحمل دارد
ندیدنت را !
ابکی من فراق الحسین…
آنقدر پشتِ درِ خانه تو می ایستم
تاکه در باز شود بوسه زنم بر پایت... 💔
حسینجانمدلتنگیمنقابلشرحنیست..
خودتیهکاریکن.. منبهابالفضلکمآوردم..
#آقاےمن
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
میگه ك :
‹ أنا لا أضعف إلا حين أشتاقُ إليك ›
″منکـمنمـیآورم ؛
مگر زمانی ك دلتنگـت شوم ..!!′🕊♥
#حسینمن
@shahidanbabak_mostafa🕊
کانالرسمیشهیدبابکنوریو شهیدمصطفیصدرزاده❤️
میگه ك : ‹ أنا لا أضعف إلا حين أشتاقُ إليك › ″منکـمنمـیآورم ؛ مگر زمانی ك دلتنگـت شوم ..
چشـمِمنخیسِوهــواےِتوبِہدلاُفتـاده . .
اِےرَفیــقِاَبَدے،حضرتاَربابسلام!(:🌿♥"
@shahidanbabak_mostafa🕊
کانالرسمیشهیدبابکنوریو شهیدمصطفیصدرزاده❤️
میگه ك : ‹ أنا لا أضعف إلا حين أشتاقُ إليك › ″منکـمنمـیآورم ؛ مگر زمانی ك دلتنگـت شوم ..
حالمو تو هفته
شب جمعه ها
خراب دوست دارم..♥️
[حبّ الحسین اجننی]
@shahidanbabak_mostafa🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شدیدانیٰـازدارمآقـٰایِامـٰامحسینازمبپرسہ : ـ کیفَحٰالـُك ؟!.
مـنمبگـم:هَليمكنكاَنۡتَعٰانقني...؟🖤🍃
#شبجمعهاستهوایتنکنممیمیرم..
@shahidanbabak_mostafa🕊
enc_17205895659325571388226.mp3
3.7M
یهجوریآروممبکنحسین.. -) 🕊🖤
#آقاےقائم
@shahidanbabak_mostafa🕊
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗رمان_خاطرات_یک_مجاهد💗
قسمت70
آهانی می گویم و همانطور که به سمت سرایداری می روم نگاهم به حجره ی مرتضی است.
دلم میخواهد یک بار دیگر بنای حرف زدن بگذارد. استغفرلله ای می گوید. چشمم به حجره است که مرتضی بیرون می آید و نگاهمان باهم مخلوط می شود.
تا به خودم می آیم گام هایم را سریعتر به طرف سرایداری برمی دارم. وسایلم را توی ساک کوچکم می گذارم و از اشرف خانم خداحافظی می کنم.
بیرون که می آیم، مرتضی و حاج آقا را می بینم که باهم حرف می زنند. مرتضی با دیدن ساکی که در دستم است اخم می کند و به حاج آقا چیزی میگوید.
حاج آقا هم لبخند می زند و چیزی در گوش مرتضی می گوید.
دلم میخواهد یک بارِ دیگر همکلامش شوم اما وقتی به این فکر می کنم که قصد ازدواج با او را ندارم پشیمان می شوم.
بهشان که میرسم سلام می دهم و جوابم را می دهند.
مرتضی سرش را پایین می اندازد و می گوید:
_بهتون هر از گاهی سر می زنم.
در لحن اش کینه و دلخوری نمی بینم اما از شنیدن "هر از گاهی" خوشحال نمی شوم. به خودم نهیب میزنم که انتخاب خودم بوده پس دندم نرم و چشمم کور باید بکشم...
_زحمتتون میشه.
_کمیل بیشتر از اینا به گردنم حق داره.
تمام گفت و گومان همین قدر بود و حاج آقا به ماشین دم در اشاره می کند و می گوید:" منتظر ماست."
دلم میخواهد بدانم او جایی را دارد؟ ولی توان همچین پرسشی را ندارم و اگر بپرسم و آن وقت جواب بدهد که به ربطی به من ندارد چه؟
مطمئنم همچین آدمی نیست ولی این زبانم است که زیر بار همچین حرفی نمی رود.
پشت سر حاج آقا به راه می افتم و صندلی عقب می نشینم.
نگاهم به مرتضی است و مرتضی هم بعد از کمی نگاه کردن سرش را پایین می اندازد و می رود.
دلم از این کارش می گیرد اما به او حق می دهم.
ماشین جلوی خانه ای می ایستد. حاج آقا تشکر می کند و به راننده می گوید بایستد تا بیاید.
مرد که انگار حاج آقا را می شناسد چشمی می گوید و گوشه ای پارک می کند.
پنج پله ای میخورد تا به در کوچکی می رسد. حاج آقا زنگ را فشار می دهد.
دو پسر بچه در را باز می کنند و حاج آقا با خوشحالی آنها را در آغوش می کشد.
از زیر عبایش دو کیک و آبمیوه در می آورد و به بچه ها می دهد. بچه ها خیلی خوشحال می شوند و تشکر کنان مادرشان را صدا می زنند.
با تعارف حاج آقا کفش هایم را در می آورم و پا جای قدم های حاج آقا می گذارم.
صدای زنی می آید و با کنار رفتن پرده ها خانمی با چادر رنگی مقابلمان ظاهر می شود.
حاج آقا به زن دست می دهد و زن می گوید:
_داداش باز زحمت کشیدی؟
حاج آقا کمی می خندد و پاکت هایی را به دست خواهرش می دهد.
_زحمتی نیست!
بعد دستی به سر پسر ها می کشد و جویای درسشان می شود.
حاج آقا مرا به خواهرش معرفی می کند و بهم دست می دهیم. حاج آقا می گوید:
_حمیده، خواهرم هستش و محمدرضا و علیرضا پسرای خوبِ دایی هستن!
حاج آقا عبایش را در می آورد و با بچه ها بازی می کند. مچ می اندازند و حاج آقا آنها را می گیرد و تاب می دهد.
گوشه ای می نشینم که حمیده خانم می آید و سینی چای را مقابلم می گیرد و با لبخند تعارف می کند تا چای بردارم.
تشکر می کنم و استکان را روی نبلکی می گذارم و قند را هم کنارش.
حمیده خانم برای حاج آقا هم کنار می گذارد و حمیده خانم کنارم می نشیند. دست را روی پایم می گذارد و با لبخندی که شباهت بسیاری به لبخند حاج آقا دارد، می گوید:
_راستش حسن آقا همه چیزو بهم گفت. منم از خدامه یه همدم و همزبون کنارم باشه برای همین فوری قبول کردم. از طرفی هم مادرتون رو میشناسم و مشهد یک باری دیدمشون.
ماشاالله! چه خانمی! چه شیرزنی! یک بار دیدمشون اما انگاری سالهاست می شناسمشون.
راستش قدیمترها خانواده ها باهم رفت وآمد داشتن. به گمونم نباید یادتون باشه چون خیلی کوچیک بودین. درسته؟
از این که اینقدر بهم نزدیک بودیم تعجب می کنم و می گویم:
_نه، من یادم نمیاد.
حمیده خانم آهانی می گوید و سکوت می کند. چند دقیقه ای که می گذرد با خنده می گوید:
_چایی سرد شدا! داداش شما هم چایی تونو بخورین این پسرا تا فردا صبح هم باهاشون بازی کنین، آماده ان!
حاج آقا چایش را می نوشد و بنا بر رفتن می گذارد؛ از حاج آقا تشکر می کنم و همراه حمیده خانم به بدرقه شان می روم.
نوای اذان ظهر بلند می شود و حمیده خانم ساکم را برمیدارد و به اتاقی می برد.
پسرها مودب گوشه ای نشسته اند و گاهی پچ پچ می کنند انگار نه انگار همین چند دقیقه ی پیش باهم کشتی می گرفتند.
حمیده خانم سجاده ای برایم پهن می کند و بعد از وضو گرفتن نمازم را می خوانم.
بوی قرمه سبزی خانه را برداشته و دلم ضعف میرود.
بعد از نماز عصر، سجاده را تا می کنم و روی طاقچه می گذارم.
لباس بلندی و همراه با روسری می پوشم و به آشپزخانه می روم و تقی به درش می زنم و می پرسم:"اجازه هست؟"
🍁نویسنده_مبینار (آیة)🍁
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗رمان_خاطرات_یک_مجاهد💗
قسمت71
حمیده خانم همان طور که برنج را آبکش می کند، می گوید:" بیا داخل عزیزم."
وارد آشپزخانه می شوم؛ نقلی اما تمیز و باصفاست.
کابینت های فلزی اش زیق زیق می کند و انگار از درد پیری شان می گویند.
حمیده خانم، دم کنی را روی قابلمه می گذارد و نگاهش به من است.
_ببخشید که دورم شلوغ پلوغه، من عادت دارم وقتی آشپزی می کنم ظرف خیلی کثیف می کنم!
_نه، خیلیم کثیف نیست. مشخصه با نظم هستین.
به طرف سینک ظرف شویی می روم تا ظرف ها را بشویم که حمیده خانم دست هایم را می گیرد و می گوید:" تو برو بشین عزیزم. من خودم میشورم!"
لبخندی میزنم و می گویم:
_نه بزارین بشورم، اینطوری با خیال راحت تر میتونم غذا بخورم.
_این چه حرفیه! از الان تا هر وقتی که دوست داری اینجا بمونی، این خونه کوچولو هم مثل خونه ی خودته و منم آبجی بزرگت.
بعد هم چشمکی می زند و با شیرین زبانی می گوید:" والا! تعارف نکنی ها!"
آستین های بالا کشیده ام را پایین می کشد و مرا کنار پشتی می نشاند.
_خب از خودت بگو، چه خبرا؟ مامان و حاج آقا خوبن؟
سری تکان می دهم و می گویم:
_من خودم دوماهی میشه ندیدمشون. دلم براشون تنگ شده ولی خبرِ سلامتی شونو دارم.
_خب، مهم سلامتیه. ان شاالله برمیگردی و می بینی شون.
پشت چشمی نازک می کند و با شیطنت می پرسد:
_ازدواج که نکردی؟
خنده ام می گیرد؛ ناخودآگاه فکر مرتضی خنده را از لبانم می رباید.
حمیده خانم متوجه ناراحتی ام می شود و به شوخی می گوید:
_ای بابا! شوهر نکردن که ناراحتی نداره! ماشاالله بَرو رو دار ام هستی. نترس! نمی مونی.
می خندم و نگاهم را به حمیده خانم می دهم.
_نه حمیده خانم. ترس چیه؟
_ای بابا حمیده خانم چیه؟ راحت باش من بهت میگم ریحانه تو بگو حمیده!.... شوخی کردم باهات.
هر چه می گذرد بیشتر احساس راحتی می کنم و موذب نیستم.
محمد رضا که برادر بزرگ تر است، به مادرش می گوید:
_مامان! میشه با بچه ها بریم فوتبال؟
_مشقاتونو نوشتین؟
سری تکان می دهد و می گوید:" آره!"
حمیده اجازه می دهد و محمد رضا و علیرضا سریع با خوشحالی می رود.
حمیده یادش می افتد که غذا آماده است و میرود تا بگوید ناهار بخورند؛ اما شوق فوتبال بازی کردن سیرشان کرده.
حمیده کلافه وارد آشپزخانه می شود و می گوید:
_میبینی شون! همش حرصم میدن.
_بچه ان دیگه... خدا براتون حفظشون کنه.
کمک میکنم و سفره را می اندازیم. ناهار را که میخوریم، با اصرار در ظرف شستن به حمیده کمک می کنم.
عصر بچه ها خسته و خیس از عرق به خانه می آیند. حمیده از پاره شدن شلوار علیرضا عصبانی است، من پا درمیانی می کنم و حمیده قید دعوا را می زند.
شب حمیده بساط خیاطی اس را پهن می کند او می گوید برای اینکه از پس زندگی برآید هر کاری می کند.
از خیاطی گرفته تا شستن لباس و تمیز کردن خانه...
کنجکاو شدم تا بدانم چطور شوهرش مرده و پرسیدم.
بیچاره چشمانش غرقِ اشک می شود و می گوید:
_زمانی که علیرضا رو باردار بودم، جواد تو خط مبارزه بود.
فراری بود و از این خونه به اون خونه میرفتیم. من بهش گفتم یه چند روزی بره شمال، خونه ی پدریم. توی راه تصادف میکنه...
نه زمستون بوده و نه خوابش برده، من مطمئنم اونو کشتن! ساواک کشتتش چون وقتی درخواست دادم به پزشک قانونی با درخواستم موافقت نکردن.
من جوادو میشناختم؛ اون کسی نبود که روز بخوابه اونم وقتی که رانندگی میکنه...
اشکی از گوشه ی چشمش سر می خورد و گونه اش را تر می کند. آن چنان مطمئن بود که من هم باورم شد.
اشک اش را پاک می کند و می خندد و می گوید:
_تموم آرزوم این دوتا پسرن. خدا میدونه چقدر دوستشون دارم. خیاطی و لباس شستن که کاری نیست من براشون جوون میدم!
به عشقی که در چشمان حمیده جولان می دهد خیره شده ام. با خودم فکر می کنم من هم می توانم مثل او طعم عشق را بچشم؟
به او می گویم که خیاطی یاد دارم. اول قبول نمی کند که کمکش کنم اما نمی تواند جلوی اصرار هایم دوام بیاورد و کمکش می کنم.
تا آخر شب چند سفارشش را تمام می کنیم. چشمانمان سرخ شده و می سوزد، تشکی توی اتاق می اندازم و به تنهایی می خوابم.
صبح بعد از صبحانه بیرون می روم و اعلامیه هایی که مانده را پخش می کنم. یک سر به مسجد هم می زنم که حاج آقا می گوید از این به بعد برای گرفتن اعلامیه به کتاب فروشی امید برویم.
آدرسش را می گیرم و از مسجد بیرون می روم.
توی خیابان ها سرگردانم و دلم می خواهد گریه کنم. دلم برای دایی تنگ شده...
برای نصیحت کردنش، دعوا کردنش، بحث کردنمان و روشنفکری اش...
آن قدر حیرانم که وقتی اطرافم را نگاه می کنم خودم را جلوی پارک باغ ایرانی میبینم.
🍁نویسنده مبینار (آیة)🍁
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗رمان_خاطرات_یک_مجاهد💗
قسمت72
آخرین بار با مرتضی اینجا بودم، لعنتی به خودم می فرستم که یادش را در ذهنم زنده کرده ام. احساس گناه می کنم، نمیدانم این حس چیست که وقتی اسمش می آید قلبم بالا و پایین می پرد.
خودم را قانع می کنم که به خاطر عقاید از او دست کشیدم.
ولی نمیدانم چرا مثل ترک دانشگاه به خودم افتخار نمی کنم؟ من دانشگاه را هم بخاطر عقایدم رها کردم درست مثل او، اما چرا؟ خدایا چرا؟
وارد پارک می شوم و روی نیمکتی می نشینم، از اینجا بساط نوشابه و ساندویچی دیده می شود.
اتفاقات آن روز و آن دقایق برایم تداعی می شود. سریع از جایم بلند می شوم و تا سایه مرتضی از افکارم دور شود.
تاکسی می گیرم و یک راست به خانه ی حمیده می روم.
کرایه را می دهم و پیاده می شوم. به پیکان دولوکسی که از جلویم رد می شود ناخودآگاه چند لحظه ای خیره می شوم و وقتی محو می شود؛ پله ها را بالا می روم و در می زنم.
علیرضا با لبخند در را باز می کند و بفرما می گوید.
لپش را آرام می کشم و سلام می دهم.
_مامانت کجاست؟
به موهای فرفری اش دست می کشد و می گوید:
_تو حیاطه!
محمدرضا توی نشیمن نشسته و دفتر و کتاب هایش را کنارش چیده و درس می نویسد.
با دیدنم بلند می شود و سلام می دهد. در دلم به مادرش تبریک می گویم که با اینکه دست تنها پسرانش را بزرگ می کند و آن ها این چنین با ادب هستند.
به حیاط می روم و حمیده را در حال شستن لباس می بینم. کوهی لباس گوشه ی حیاط جمع شده و من متعجب به آنها خیره هستم.
حمیده خانم گره ی روسری اش را سفت می کند و کمرش را دولا راست می کند، گویی خیلی خسته است اما با لبخند به من می گوید:
_سلام! کی اومدی ریحانه جان؟
کیفم را پایین می گیرم و می گویم:
_سلام، همین الان.
_چایی برات بریزم؟ خسته شدی حتما.
_نه! نه! خودم میریزم.
_قربون دستت، من اینا رو بشورم میام پیشتون.
لبخندی همراه با "باشه" می زنم و به اتاق می روم. چادرم را روی چوب لباسی چوبی میگذارم و سارافن بلندی می پوشم و از اتاق بیرون می روم.
محمدرضا دارد به علیرضا دیکته می گوید و صدای بابا آب داد اش در می پیچد.
علیرضا با شیرین زبانی از محمد رضا می پرسد:
_داداشی، بابا چه شکلیه؟
محمدرضا که ظاهراً کلافه است می گوید:
_ب رو بنویس بعد آ. بابا دیگه!
_نه، بابای خودمونو میگم. همون که عکسش اونجاست.
صدای شان را در حالی که در آشپزخانه هستم، می شنوم. دلم برای علیرضا می سوزد که از بابا فقط یک عکس به یادگار دارد.
اشکم را پاک می کنم و سینی چای را به حیاط می برم.
حمیده با دیدنم لبخند می زند و می گوید:
_چرا خودتو به زحمت انداختی؟ میامدم دیگه.
_گفتم یه چایی توی این هوا بخورم. آخه میگن تو هوای سرد چایی میچسبه!
_آخ گفتی! کمرم تیر میکشه از بس دولا بودم.
روی تخت چوبی می نشیند و من هم کنارش.
قندی برمی دارد و چایش را می نوشد.
به کوه لباس ها اشاره می کنم و می گویم:
_این لباسای شماست؟
می خندد و می گوید:
_این همه لباسو اگه داشتم وضعم این نبود! اینا مال بقیه اس.
_چرا شما میشورین؟
آهی می کشد و با صدای غصه داری می گوید:
_زندگی خرج داره دختر! این لباسا مال کسایی که حال ندارن از دستاشون کار بکشن.
چای مان را که می خوریم، سینی را به آشپزخانه می برم و به بچه ها می گویم:
_براتون چای بریزم؟
محمدرضا در کمال ادب تشکر می کند و بله را می گوید.
دو استکان را روی کابینت می گذارم و به غذا سری می زنم. بوی آبگوش توی دماغم می پیچد و معده ام را گرسنه می کند.
با ملاقه غذا را هم می زنم و سر قابلمه را رویش می گذارم.
دلم میخواهد به حمیده کمک کنم و به طرف حیاط می روم. هنوز سفارش خیاطی هایش را از یاد نبرده بودم بعلاوه ی عینکش که می گفت بخاطر کوک ها و گلدوزی هایش مجبور است بزند.
زن سخت کوش و عاشقیست...
عشق خصلتی است که به آدم قدرت عمل می دهد، عاشق وقتی عشق معشوق را به دل بگیرد برایش هر کاری می کند.
مطمئنم عشق آقا جواد و حمیده آن قدر زیاد بوده که بخاطرش حمیده تن به زندگی داده که فردایش مشخص نیست و بخاطر عشق اش است که بعد از سالها هنوز برق خاصی در نگاهش موج میزند و یا با دیدن عکس یا شنیدن نامش چشمانش بارانی می شود.
لبخند تلخی می زنم و با خودم می گویم عشق چه خانمان سوز است!
نه آمدنش دست خودت است نه رفتنش... درست مثل مهمانی ناخوانده، اما مهمانی که دوست داری همیشه میزبانش باشی.
به حیاط که می رسم، پله ها را دوتا دوتا پایین می آیم و به حمیده می گویم:
_میخوام کمکتون کنم.
_نمیخواد! الان تموم میشه.
هنوز چیز زیادی از کوه لباس کم نشده بود. اخم مصنوعی را روی پیشانی ام می نشانم و می گویم:
_هنوز که خیلی مونده!
_همه شو نمیشورم.
🍁نویسنده_مبینار (آیة)🍁
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
سلام بچه ها
عاقبتتون بخیر🌱!):-
باری دیگر به حول قوه ی الهی مسابقه عکس رفیق شهیدم رو داریم...😍
به این صورت که شما عکس برادر شهیدتون رو برای ادمین مسابقه ارسال میکنید و سپس کد و بنر دریافت میکنید و بنر شما در کانال قرار گرفته میشه و شما اون رو به بقیه کانال ها یا گروه ها یا مخاطبینتون فوروارد میکنید تا بازدید بخوره...🌱
به چهار نفر اولی که بنرشون بیشترین بازدید بخوره هدیه های خیلی نفیس و نابی تعلق خواهد گرفت☺️
‼️و اما هدیه های زیبا و جذابمون:
نفر اول:✅
500هزارتومن
نفر دوم:✅
سنگ حرم امام حسین «ع»
نفر سوم:✅
پک مذهبی
نفرچهارم: ✅
پک مذهبی
هرکس میخواد توی مسابقه شرکت کنه به بنده یه پیام بده و عکس برادر شهیدش (رفیق شهیدش) رو ارسال کنه تا بنر رو براش بفرستم...❤️
آیدی ادمین مسابقه:
@yazahra1405
اجرتون با حضرت رقیه (س)🌻
ابتداعضوکانال زیر بشید👇
@shahidanbabak_mostafa
کدشما:831
سلام بچه ها
عاقبتتون بخیر🌱!):-
باری دیگر به حول قوه ی الهی مسابقه عکس رفیق شهیدم رو داریم...😍
به این صورت که شما عکس برادر شهیدتون رو برای ادمین مسابقه ارسال میکنید و سپس کد و بنر دریافت میکنید و بنر شما در کانال قرار گرفته میشه و شما اون رو به بقیه کانال ها یا گروه ها یا مخاطبینتون فوروارد میکنید تا بازدید بخوره...🌱
به چهار نفر اولی که بنرشون بیشترین بازدید بخوره هدیه های خیلی نفیس و نابی تعلق خواهد گرفت☺️
‼️و اما هدیه های زیبا و جذابمون:
نفر اول:✅
500هزارتومن
نفر دوم:✅
سنگ حرم امام حسین «ع»
نفر سوم:✅
پک مذهبی
نفرچهارم: ✅
پک مذهبی
هرکس میخواد توی مسابقه شرکت کنه به بنده یه پیام بده و عکس برادر شهیدش (رفیق شهیدش) رو ارسال کنه تا بنر رو براش بفرستم...❤️
آیدی ادمین مسابقه:
@yazahra1405
اجرتون با حضرت رقیه (س)🌻
ابتداعضوکانال زیر بشید👇
@shahidanbabak_mostafa
کدشما:832
سلام بچه ها
عاقبتتون بخیر🌱!):-
باری دیگر به حول قوه ی الهی مسابقه عکس رفیق شهیدم رو داریم...😍
به این صورت که شما عکس برادر شهیدتون رو برای ادمین مسابقه ارسال میکنید و سپس کد و بنر دریافت میکنید و بنر شما در کانال قرار گرفته میشه و شما اون رو به بقیه کانال ها یا گروه ها یا مخاطبینتون فوروارد میکنید تا بازدید بخوره...🌱
به چهار نفر اولی که بنرشون بیشترین بازدید بخوره هدیه های خیلی نفیس و نابی تعلق خواهد گرفت☺️
‼️و اما هدیه های زیبا و جذابمون:
نفر اول:✅
500هزارتومن
نفر دوم:✅
سنگ حرم امام حسین «ع»
نفر سوم:✅
پک مذهبی
نفرچهارم: ✅
پک مذهبی
هرکس میخواد توی مسابقه شرکت کنه به بنده یه پیام بده و عکس برادر شهیدش (رفیق شهیدش) رو ارسال کنه تا بنر رو براش بفرستم...❤️
آیدی ادمین مسابقه:
@yazahra1405
اجرتون با حضرت رقیه (س)🌻
ابتداعضوکانال زیر بشید👇
@shahidanbabak_mostafa
کدشما:833
سلام بچه ها
عاقبتتون بخیر🌱!):-
باری دیگر به حول قوه ی الهی مسابقه عکس رفیق شهیدم رو داریم...😍
به این صورت که شما عکس برادر شهیدتون رو برای ادمین مسابقه ارسال میکنید و سپس کد و بنر دریافت میکنید و بنر شما در کانال قرار گرفته میشه و شما اون رو به بقیه کانال ها یا گروه ها یا مخاطبینتون فوروارد میکنید تا بازدید بخوره...🌱
به چهار نفر اولی که بنرشون بیشترین بازدید بخوره هدیه های خیلی نفیس و نابی تعلق خواهد گرفت☺️
‼️و اما هدیه های زیبا و جذابمون:
نفر اول:✅
500هزارتومن
نفر دوم:✅
سنگ حرم امام حسین «ع»
نفر سوم:✅
پک مذهبی
نفرچهارم: ✅
پک مذهبی
هرکس میخواد توی مسابقه شرکت کنه به بنده یه پیام بده و عکس برادر شهیدش (رفیق شهیدش) رو ارسال کنه تا بنر رو براش بفرستم...❤️
آیدی ادمین مسابقه:
@yazahra1405
اجرتون با حضرت رقیه (س)🌻
ابتداعضوکانال زیر بشید👇
@shahidanbabak_mostafa
کدشما:834
سلام بچه ها
عاقبتتون بخیر🌱!):-
باری دیگر به حول قوه ی الهی مسابقه عکس رفیق شهیدم رو داریم...😍
به این صورت که شما عکس برادر شهیدتون رو برای ادمین مسابقه ارسال میکنید و سپس کد و بنر دریافت میکنید و بنر شما در کانال قرار گرفته میشه و شما اون رو به بقیه کانال ها یا گروه ها یا مخاطبینتون فوروارد میکنید تا بازدید بخوره...🌱
به چهار نفر اولی که بنرشون بیشترین بازدید بخوره هدیه های خیلی نفیس و نابی تعلق خواهد گرفت☺️
‼️و اما هدیه های زیبا و جذابمون:
نفر اول:✅
500هزارتومن
نفر دوم:✅
سنگ حرم امام حسین «ع»
نفر سوم:✅
پک مذهبی
نفرچهارم: ✅
پک مذهبی
هرکس میخواد توی مسابقه شرکت کنه به بنده یه پیام بده و عکس برادر شهیدش (رفیق شهیدش) رو ارسال کنه تا بنر رو براش بفرستم...❤️
آیدی ادمین مسابقه:
@yazahra1405
اجرتون با حضرت رقیه (س)🌻
ابتداعضوکانال زیر بشید👇
@shahidanbabak_mostafa
کدشما:835
سلام بچه ها
عاقبتتون بخیر🌱!):-
باری دیگر به حول قوه ی الهی مسابقه عکس رفیق شهیدم رو داریم...😍
به این صورت که شما عکس برادر شهیدتون رو برای ادمین مسابقه ارسال میکنید و سپس کد و بنر دریافت میکنید و بنر شما در کانال قرار گرفته میشه و شما اون رو به بقیه کانال ها یا گروه ها یا مخاطبینتون فوروارد میکنید تا بازدید بخوره...🌱
به چهار نفر اولی که بنرشون بیشترین بازدید بخوره هدیه های خیلی نفیس و نابی تعلق خواهد گرفت☺️
‼️و اما هدیه های زیبا و جذابمون:
نفر اول:✅
500هزارتومن
نفر دوم:✅
سنگ حرم امام حسین «ع»
نفر سوم:✅
پک مذهبی
نفرچهارم: ✅
پک مذهبی
هرکس میخواد توی مسابقه شرکت کنه به بنده یه پیام بده و عکس برادر شهیدش (رفیق شهیدش) رو ارسال کنه تا بنر رو براش بفرستم...❤️
آیدی ادمین مسابقه:
@yazahra1405
اجرتون با حضرت رقیه (س)🌻
ابتداعضوکانال زیر بشید👇
@shahidanbabak_mostafa
کدشما:836
سلام بچه ها
عاقبتتون بخیر🌱!):-
باری دیگر به حول قوه ی الهی مسابقه عکس رفیق شهیدم رو داریم...😍
به این صورت که شما عکس برادر شهیدتون رو برای ادمین مسابقه ارسال میکنید و سپس کد و بنر دریافت میکنید و بنر شما در کانال قرار گرفته میشه و شما اون رو به بقیه کانال ها یا گروه ها یا مخاطبینتون فوروارد میکنید تا بازدید بخوره...🌱
به چهار نفر اولی که بنرشون بیشترین بازدید بخوره هدیه های خیلی نفیس و نابی تعلق خواهد گرفت☺️
‼️و اما هدیه های زیبا و جذابمون:
نفر اول:✅
500هزارتومن
نفر دوم:✅
سنگ حرم امام حسین «ع»
نفر سوم:✅
پک مذهبی
نفرچهارم: ✅
پک مذهبی
هرکس میخواد توی مسابقه شرکت کنه به بنده یه پیام بده و عکس برادر شهیدش (رفیق شهیدش) رو ارسال کنه تا بنر رو براش بفرستم...❤️
آیدی ادمین مسابقه:
@yazahra1405
اجرتون با حضرت رقیه (س)🌻
ابتداعضوکانال زیر بشید👇
@shahidanbabak_mostafa
کدشما:837
سلام بچه ها
عاقبتتون بخیر🌱!):-
باری دیگر به حول قوه ی الهی مسابقه عکس رفیق شهیدم رو داریم...😍
به این صورت که شما عکس برادر شهیدتون رو برای ادمین مسابقه ارسال میکنید و سپس کد و بنر دریافت میکنید و بنر شما در کانال قرار گرفته میشه و شما اون رو به بقیه کانال ها یا گروه ها یا مخاطبینتون فوروارد میکنید تا بازدید بخوره...🌱
به چهار نفر اولی که بنرشون بیشترین بازدید بخوره هدیه های خیلی نفیس و نابی تعلق خواهد گرفت☺️
‼️و اما هدیه های زیبا و جذابمون:
نفر اول:✅
500هزارتومن
نفر دوم:✅
سنگ حرم امام حسین «ع»
نفر سوم:✅
پک مذهبی
نفرچهارم: ✅
پک مذهبی
هرکس میخواد توی مسابقه شرکت کنه به بنده یه پیام بده و عکس برادر شهیدش (رفیق شهیدش) رو ارسال کنه تا بنر رو براش بفرستم...❤️
آیدی ادمین مسابقه:
@yazahra1405
اجرتون با حضرت رقیه (س)🌻
ابتداعضوکانال زیر بشید👇
@shahidanbabak_mostafa
کدشما:838
سلام بچه ها
عاقبتتون بخیر🌱!):-
باری دیگر به حول قوه ی الهی مسابقه عکس رفیق شهیدم رو داریم...😍
به این صورت که شما عکس برادر شهیدتون رو برای ادمین مسابقه ارسال میکنید و سپس کد و بنر دریافت میکنید و بنر شما در کانال قرار گرفته میشه و شما اون رو به بقیه کانال ها یا گروه ها یا مخاطبینتون فوروارد میکنید تا بازدید بخوره...🌱
به چهار نفر اولی که بنرشون بیشترین بازدید بخوره هدیه های خیلی نفیس و نابی تعلق خواهد گرفت☺️
‼️و اما هدیه های زیبا و جذابمون:
نفر اول:✅
500هزارتومن
نفر دوم:✅
سنگ حرم امام حسین «ع»
نفر سوم:✅
پک مذهبی
نفرچهارم: ✅
پک مذهبی
هرکس میخواد توی مسابقه شرکت کنه به بنده یه پیام بده و عکس برادر شهیدش (رفیق شهیدش) رو ارسال کنه تا بنر رو براش بفرستم...❤️
آیدی ادمین مسابقه:
@yazahra1405
اجرتون با حضرت رقیه (س)🌻
ابتداعضوکانال زیر بشید👇
@shahidanbabak_mostafa
کدشما:839
سلام بچه ها
عاقبتتون بخیر🌱!):-
باری دیگر به حول قوه ی الهی مسابقه عکس رفیق شهیدم رو داریم...😍
به این صورت که شما عکس برادر شهیدتون رو برای ادمین مسابقه ارسال میکنید و سپس کد و بنر دریافت میکنید و بنر شما در کانال قرار گرفته میشه و شما اون رو به بقیه کانال ها یا گروه ها یا مخاطبینتون فوروارد میکنید تا بازدید بخوره...🌱
به چهار نفر اولی که بنرشون بیشترین بازدید بخوره هدیه های خیلی نفیس و نابی تعلق خواهد گرفت☺️
‼️و اما هدیه های زیبا و جذابمون:
نفر اول:✅
500هزارتومن
نفر دوم:✅
سنگ حرم امام حسین «ع»
نفر سوم:✅
پک مذهبی
نفرچهارم: ✅
پک مذهبی
هرکس میخواد توی مسابقه شرکت کنه به بنده یه پیام بده و عکس برادر شهیدش (رفیق شهیدش) رو ارسال کنه تا بنر رو براش بفرستم...❤️
آیدی ادمین مسابقه:
@yazahra1405
اجرتون با حضرت رقیه (س)🌻
ابتداعضوکانال زیر بشید👇
@shahidanbabak_mostafa
کدشما:840