eitaa logo
کانال‌رسمی‌شهید‌بابک‌نوری‌و شهیدمصطفی‌صدر‌زاده❤️
6.6هزار دنبال‌کننده
19.7هزار عکس
6.6هزار ویدیو
43 فایل
○•|﷽|•○ ❁کانال‌رسمی‌مصطفی‌بابک‌قلبها❁ بزرگترین‌کانال‌رسمی‌شهیدان!):-❤️ 🔹💌شهید مصطفی صدر زاده! 🔹💌شهید بابک نوری هریس! 🌸ڪانال‌ٺحٺ‌مدیریٺ‌مسٺقیم #خانواده‌شہیدان فعاݪیٺ‌دارد🌸 حالا‌که‌دعوتت‌کرده‌بمون!🦋 تبادل @khoday_man8 تبلیغات هم پذیرفته میشه 🌸
مشاهده در ایتا
دانلود
سلام بچه ها عاقبتتون بخیر🌱!):- باری دیگر به حول قوه ی الهی مسابقه عکس رفیق شهیدم رو داریم...😍 به این صورت که شما عکس برادر شهیدتون رو برای ادمین مسابقه ارسال میکنید و سپس کد و بنر دریافت میکنید و بنر شما در کانال قرار گرفته میشه و شما اون رو به بقیه کانال ها یا گروه ها یا مخاطبینتون فوروارد میکنید تا بازدید بخوره...🌱 به چهار نفر اولی که بنرشون بیشترین بازدید بخوره هدیه های خیلی نفیس و نابی تعلق خواهد گرفت☺️ ‼️و اما هدیه های زیبا و جذابمون: نفر اول:✅ 500هزارتومن نفر دوم:✅ سنگ حرم امام حسین «ع» نفر سوم:✅ پک مذهبی نفرچهارم: ✅ پک مذهبی هرکس میخواد توی مسابقه شرکت کنه به بنده یه پیام بده و عکس برادر شهیدش (رفیق شهیدش) رو ارسال کنه تا بنر رو براش بفرستم...❤️ آیدی ادمین مسابقه: @yazahra1405 اجرتون با حضرت رقیه (س)🌻 ابتداعضوکانال زیر بشید👇 @shahidanbabak_mostafa کدشما:1091
سلام بچه ها عاقبتتون بخیر🌱!):- باری دیگر به حول قوه ی الهی مسابقه عکس رفیق شهیدم رو داریم...😍 به این صورت که شما عکس برادر شهیدتون رو برای ادمین مسابقه ارسال میکنید و سپس کد و بنر دریافت میکنید و بنر شما در کانال قرار گرفته میشه و شما اون رو به بقیه کانال ها یا گروه ها یا مخاطبینتون فوروارد میکنید تا بازدید بخوره...🌱 به چهار نفر اولی که بنرشون بیشترین بازدید بخوره هدیه های خیلی نفیس و نابی تعلق خواهد گرفت☺️ ‼️و اما هدیه های زیبا و جذابمون: نفر اول:✅ 500هزارتومن نفر دوم:✅ سنگ حرم امام حسین «ع» نفر سوم:✅ پک مذهبی نفرچهارم: ✅ پک مذهبی هرکس میخواد توی مسابقه شرکت کنه به بنده یه پیام بده و عکس برادر شهیدش (رفیق شهیدش) رو ارسال کنه تا بنر رو براش بفرستم...❤️ آیدی ادمین مسابقه: @yazahra1405 اجرتون با حضرت رقیه (س)🌻 ابتداعضوکانال زیر بشید👇 @shahidanbabak_mostafa کدشما:1092
سلام بچه ها عاقبتتون بخیر🌱!):- باری دیگر به حول قوه ی الهی مسابقه عکس رفیق شهیدم رو داریم...😍 به این صورت که شما عکس برادر شهیدتون رو برای ادمین مسابقه ارسال میکنید و سپس کد و بنر دریافت میکنید و بنر شما در کانال قرار گرفته میشه و شما اون رو به بقیه کانال ها یا گروه ها یا مخاطبینتون فوروارد میکنید تا بازدید بخوره...🌱 به چهار نفر اولی که بنرشون بیشترین بازدید بخوره هدیه های خیلی نفیس و نابی تعلق خواهد گرفت☺️ ‼️و اما هدیه های زیبا و جذابمون: نفر اول:✅ 500هزارتومن نفر دوم:✅ سنگ حرم امام حسین «ع» نفر سوم:✅ پک مذهبی نفرچهارم: ✅ پک مذهبی هرکس میخواد توی مسابقه شرکت کنه به بنده یه پیام بده و عکس برادر شهیدش (رفیق شهیدش) رو ارسال کنه تا بنر رو براش بفرستم...❤️ آیدی ادمین مسابقه: @yazahra1405 اجرتون با حضرت رقیه (س)🌻 ابتداعضوکانال زیر بشید👇 @shahidanbabak_mostafa کدشما:1093
سلام بچه ها عاقبتتون بخیر🌱!):- باری دیگر به حول قوه ی الهی مسابقه عکس رفیق شهیدم رو داریم...😍 به این صورت که شما عکس برادر شهیدتون رو برای ادمین مسابقه ارسال میکنید و سپس کد و بنر دریافت میکنید و بنر شما در کانال قرار گرفته میشه و شما اون رو به بقیه کانال ها یا گروه ها یا مخاطبینتون فوروارد میکنید تا بازدید بخوره...🌱 به چهار نفر اولی که بنرشون بیشترین بازدید بخوره هدیه های خیلی نفیس و نابی تعلق خواهد گرفت☺️ ‼️و اما هدیه های زیبا و جذابمون: نفر اول:✅ 500هزارتومن نفر دوم:✅ سنگ حرم امام حسین «ع» نفر سوم:✅ پک مذهبی نفرچهارم: ✅ پک مذهبی هرکس میخواد توی مسابقه شرکت کنه به بنده یه پیام بده و عکس برادر شهیدش (رفیق شهیدش) رو ارسال کنه تا بنر رو براش بفرستم...❤️ آیدی ادمین مسابقه: @yazahra1405 اجرتون با حضرت رقیه (س)🌻 ابتداعضوکانال زیر بشید👇 @shahidanbabak_mostafa کدشما:1094
سلام بچه ها عاقبتتون بخیر🌱!):- باری دیگر به حول قوه ی الهی مسابقه عکس رفیق شهیدم رو داریم...😍 به این صورت که شما عکس برادر شهیدتون رو برای ادمین مسابقه ارسال میکنید و سپس کد و بنر دریافت میکنید و بنر شما در کانال قرار گرفته میشه و شما اون رو به بقیه کانال ها یا گروه ها یا مخاطبینتون فوروارد میکنید تا بازدید بخوره...🌱 به چهار نفر اولی که بنرشون بیشترین بازدید بخوره هدیه های خیلی نفیس و نابی تعلق خواهد گرفت☺️ ‼️و اما هدیه های زیبا و جذابمون: نفر اول:✅ 500هزارتومن نفر دوم:✅ سنگ حرم امام حسین «ع» نفر سوم:✅ پک مذهبی نفرچهارم: ✅ پک مذهبی هرکس میخواد توی مسابقه شرکت کنه به بنده یه پیام بده و عکس برادر شهیدش (رفیق شهیدش) رو ارسال کنه تا بنر رو براش بفرستم...❤️ آیدی ادمین مسابقه: @yazahra1405 اجرتون با حضرت رقیه (س)🌻 ابتداعضوکانال زیر بشید👇 @shahidanbabak_mostafa کدشما:1095
سلام بچه ها عاقبتتون بخیر🌱!):- باری دیگر به حول قوه ی الهی مسابقه عکس رفیق شهیدم رو داریم...😍 به این صورت که شما عکس برادر شهیدتون رو برای ادمین مسابقه ارسال میکنید و سپس کد و بنر دریافت میکنید و بنر شما در کانال قرار گرفته میشه و شما اون رو به بقیه کانال ها یا گروه ها یا مخاطبینتون فوروارد میکنید تا بازدید بخوره...🌱 به چهار نفر اولی که بنرشون بیشترین بازدید بخوره هدیه های خیلی نفیس و نابی تعلق خواهد گرفت☺️ ‼️و اما هدیه های زیبا و جذابمون: نفر اول:✅ 500هزارتومن نفر دوم:✅ سنگ حرم امام حسین «ع» نفر سوم:✅ پک مذهبی نفرچهارم: ✅ پک مذهبی هرکس میخواد توی مسابقه شرکت کنه به بنده یه پیام بده و عکس برادر شهیدش (رفیق شهیدش) رو ارسال کنه تا بنر رو براش بفرستم...❤️ آیدی ادمین مسابقه: @yazahra1405 اجرتون با حضرت رقیه (س)🌻 ابتداعضوکانال زیر بشید👇 @shahidanbabak_mostafa کدشما:1096
سلام وقت تون بخیرعزیزانم امیدوارم حال تون خوب باشه🌸 امروز 20شهریورپایان مسابقه رفیق شهیدم هستش لطفا دیگه عکس نفرستیدمسابقه تموم شدتا ان شاءلله بنرهای بارگذاری شده روبررسی کنم🙏♥️
سلام شب بخیر سه روز هم برای دوستانی که تازه فرستادن وقت هست پخش کنند إن شاء الله🌿🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗رمان_خاطرات_یک_مجاهد💗 قسمت104 روی پله ها می نشیند و می گوید: _پس من همینجا میشینم تا یادت بیاد. لبانم به خنده وا می شود. _نمیخواد! برو تو! _نه دیگه! حرف خانومم مهمتره! کمی فکر می کنم و تازه یادم می آید چه میخواستم بگویم. چشمانم را ریز می کنم و می پرسم: _گلین یعنی چی؟ مردمکش را دور کاسه ی چشمش می چرخاند و می گوید: _گلین یعنی عروس. آهانی می گویم و با به یاد آوردن فکرهایی که کرده بودم، می خندم. مرتضی هم از خنده ی من می خندد و می پرسد: _به چی میخندی؟ _اگه بگم مسخرم نمی کنی؟ سوئیچ را دور انگشتش می چرخاند و می گوید: _اممم... قول نمیدم. _پس نمیگم! _باشه بابا! بگو. _سلین جان و حاج بابا منو همش گلین صدا می کردن، منم فکر کردم تو بهشون گفتی اسم من گلینه نه ریحانه! شدت خنده اش بیشتر می شود و بین خنده بریده بریده می گوید: _گلین؟ ریحانه؟ خنده اش که تمام می شود به طرف در می رود و فعلا می گوید. سریع بلند می شوم و از پنجره نگاهشان می کنم. مرتضی با پسربچه هایی که حدودا ۹ سال بیشتر نداشتند، مشغول بازی است. وقتی بچه ای زمین می خورد جلو می رود و می بوسدش. بعد از بازی بچه ها دورش را گرفته اند و نمی گذارد بیاید خانه، آن لحظه به بچه ها حسودی می کنم و دلم می خواهد جلویشان بایستم و بگذارند مرتضی بیاید. بالاخره سلین جان و حاج بابا می آیند و سفره را می اندازیم. کوفته ها واقعا خوشمزه شده! سلین جان می گوید: _اکبر و آیگین خانم، بچه شان به دنیا آمده. فردا مراسمی می گیرن و برای ناهار همگی مان را دعوت کرده اند. حاج بابا از سلین جان می پرسد: _بچه شان دختر است یا پسر؟ سلین با ذوق می گوید: _یه پسر توپول دارن! الله رو شکر سالمه. همگی خداراشکری زیر لب می گوییم. سلین جان بعد از ناهار به من و مرتضی می گوید: _شما نمی خوایین یه مهمانی ساده بگیرین؟ حداقل فامیل بدانن که عروس بردی دیگه! مرتضی نگاهم می کند و می گوید: _هر چی ریحانه میگه! با خودم می گویم اگر مهمانی بگیریم، اقوام مرتضی نمی پرسند فک و فامیل عروس کجا هستند؟ از طرفی هم چون کسی را ندارم دوست ندارم، مهمانی بگیریم. اصلا نمیدانم مرتضی چه به مادر و پدرش گفته درمورد خانواده ی من! سلین جان وقتی می بیند در فکر فرو رفته ام، می گوید فکرهای تان را بکنیم و بعدا تصمیم بگیرید. توی اتاق خودمان می روم و لباس های محلی که سلین جان به من داده را می پوشم. مرتضی در می زند و وارد می شود. با دیدن من لبخند می زند و می گوید: _چه خوشگل شدی! _جدی میگی؟ _آره! چقدر شال و تومان بهت میاد. تا حالا اینطوری ندیده بودمت. سرم را تکان می دهم و می گویم: _ دست سلین جان دردنکنه. تومان چیه؟ _همین دامن بلنده که پوشیدی. دستش را دراز می کند و گوشه ی شالم را می بویید و می بوسد. از خوشحالی لب هایم را جمع می کنم و سرم را پایین می اندازم. زیر چشمی نگاهم می کند و می گوید: _برای مهمونی به سلین جان چی بگم؟ دوباره یاد افکاری می افتم که تا دقایقی پیش در ذهنم جولان می دادند. لب ورمی چینم و می گویم: _مرتضی! قبلش من یه سوال بپرسم؟ _بپرس! سوال نداره که! سرم را پایین می اندازم و دستانم را بهم گره می زنم و می گویم: _تو درباره ی خانواده ی من به حاج بابا و سلین جان چی گفتی؟ _چی میخواستی بگم؟ راستشو دیگه. _راستش چی بوده؟ _مادر و پدرت توی مشهد زندگی می کنن و تو برای دانشگاه اومدی تهران! _بعد کسی ازت نپرسید که الان خانواده من کجان؟ اصلا چرا سلین و حاج بابا نیومدن خواستگاری و عقد؟ _ می بینی که جاده ها چقدر خرابه! تازه همین جاده رو پریروز خود مردم روستا همت کردن و راه رو باز کردن. من به سلین و حاج بابا گفتم بیان ولی بخاطر وضعیت جاده ها خودشون نیومدن و گفتن یه مراسمی همینجا می گیرن. _نگفتی چرا مادر و پدر من نیومدن؟ اخه حتما اگه اسمی از مراسم برده شده، سلین جان از پدر و مادرمم حرف زدن؟ نه؟ سرش را می خاراند و می گوید: _سلین جان و حاج بابا چیزی از کارهای من و تو نمیدونن. اینکه تو خط چه کارهای خطرناکی افتادیم. مجبور شدم بگم مادر و پدرت نمیتونستن بیان دیگه! نفسم را بیرون می دهم و آهانی می گویم. هوا رو به تاریکی می رود و خورشید خودش را به پشت کوه ها می رساند و قایم می شود. فقط ردپای نارنجی خورشید توی آسمان دیده می شود. سلین جان تقی به در می زند و داخل می شود. گردسوزی در دستش دارد و روی میز چوبی می گذارد و دستانش را بهم قفل می کند و می گوید: _گردسوز آوردم تا اتاقتون تاریک نباشه. تشکر می کنیم و درحالی که این دست و آن دست می کند، می گوید: _اِمم... تصمیم گرفتین؟ چشمانم را به علامت تایید روی هم می گذارم و بله می گویم. سلین جان می خندد و می گوید: _پس من همه رو برای پس فردا شب دعوت می کنم. بیان عروس خوشگلمو ببینن. 🍁نویسنده_مبینار (آیة)🍁 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗رمان_خاطرات_یک_مجاهد💗 قسمت105 هر سه تایی مان می خندیم و سلین جان هم با خوشحالی می رود. مرتضی نچ نچی می کند و می گوید: _آخه عروست خوشگله؟ چشمانم را ریز می کنم و دفتر توی دستم را به بازویش می زنم و غر میزنم. _نه پس! پسر لجبازشون خوشگله! _اوه اوه! هنوز هیچی نشده قصد بزنم داری؟ خانمه ما رو باش! مثلا با او قهر می کنم و دفترم را برمیدارم و خودم را مشغول نشان می دهم. کنارم می نشیند اما محلش نمی گذارم. دفتر را از توی دستانم می قاپد و توی هوا می گیرد. هر چه سعی می کنم دفتر را بگیرم، نمی شود! با دیدن زخم بخیه اش دلم برایش می سوزد که بزنمش! از طرفی هم می ترسم صفحاتی را ببیند که درمورد انگشتر نقره نوشتم! دست از تقلا برمی دارم و چهره ام را عبوس می کنم. با دیدن چهره ام خودش را مظلوم نشان می دهد و می گوید: _باشه قهر نکن! بیا دفترتو بگیر! دفتر را پس می گیرم اما یک کلام هم با او حرف نمی زنم. کمی سرش را می خاراند و می گوید: _خب ببخشید دیگه! لام تا کام حرف نمیزنم که دوباره لب می زند: _در همچین مواقعی جناب سعدی اینطور دلجویی می کردن:«ای سروِ خوش بالای من ای دلبر رعنای من لعل لبت حلوای من، از من چرا رنجیده ای؟» ناخودآگاه خنده ام می گیرد و محو لبانِ به خنده کشیده اش می شوم. حجم زیادی از مظلومیت را در چشمانش جا می دهد و زل می زند به من، می پرسد: _آشتی؟ سرم را به علامت تایید تکان می دهم که می گوید: _نخیر! قبول نیست، باید با زبون بگی. _آشتی! خوشحال می شود و به دفترم اشاره می کند و می پرسد: _این چیه؟ چی مینویسی؟ _اتفاقات زندگیمو. _منم جزء شون هستم؟ _امم... بزار فکر کنم، نه! یکهو مثل خمیری وا می رود و می گوید: _نمیخواد بنویسی! اصلا دفترو بده من! _وا! معلومه توهم جزئی ازش هستی! مگه سوال داره. انگار قانع نمی شود و می گوید: _نخیر! میخوام کلش باشم. پقی میزنم زیر خنده و می گویم: _چه پروهم تشریف دارین آقای غیاثی! _بله! زندگی خانومم، باید من باشم. آب دهانم را قورت می دهم و چشمانم را باز و بسته می کنم. رو به مرتضی می گویم: _باشه! _پس خوب بنویسا! هر چی آرایه و شعر هست باهاش قاطی کن که خوشگلتر بشه. دوباره می خندم و باشه ای می گویم. سلین جان صدایم می زند و مجبور می شوم بروم. باهام سرگرم پخت و پز می شویم و یک آش جدید به من یاد می دهد. تا به حال اسم آش اوماج از کنار گوشم هم رد نشده بود چه برسد که بشنوم! سلین جان عدس ها را داخل آب و پیازی که روی اجاق جلیز و پلیز می کند می ریزد. بنظرم اوماج باید خمیرهای ریزی باشد که قبلا سلین جان درست کرده چون بعدا آنها را با بقیه مخلفات آش توی هم می ریزد. هیزم های اجاق رو به اتمام است و مجبورم چند تکه چوب دیگر بیاورم و درون آتش بریزم. واقعا باعث شرم است که همچین روستای زیبایی از آب لوله کشی، برق و گاز بی بهره باشند. تازه راهشان را هم خودشان از برف پاک کنند درحالی که این وظیفه ی دولت و حکومت است اما انگار حکومت بیشتر به فکر زرق و برق کاخ های مجلل اش است تا خدایی نکرده روی مبلمان فرانسوی یا طلاکاری های سقف و دیوار اندکی خاک بنشیند! تا آخرین مرحله در پختن آش با سلین جان همکاری می کنم و آش را توی کاسه می ریزم و سفره را پهن می کنم. مرتضی وحاج بابا از سلین جان و من تشکر می کنند. ظرف ها را با اصرار می شویم و به اتاق برمی گردم. مرتضی تشکش را کنار پنجره پهن کرده و به آسمان چشم دوخته است. کنارش می نشینم و می گویم: _به چی نگاه می کنی؟ نگاهش محو آسمان شب است و بدون این که نگاهم کند؛ می گوید: _به تو! فکر می کنم حتما چیزی به سرش خورده! شاید هم خل و چل شده است! خنده ی ریزی توی دهانم می چرخد و می گویم: _من که تو آسمون نیستم. _چرا هستی! گردسوز را خاموش می کنم و جایم را پهن می کنم. مرتضی هنوز نگاهش به آسمان است و حالا دیگر مطمئنم کاری شده! اخم می کنم و با ناراحتی می گویم: _آسمونو نخوری اینقدر که زل زدی! بالاخره نگاهش را از آسمان پس می گیرد و با چشمان خواب آلود نگاهم می کند و می گوید: _تو خیلی شبیه ماهی! _ماه؟ _آره! گردی صورتت و درخشش چشمات منو یاد ماه میندازه. هر وقت ماهو می بینم یاد تو می افتم. اصلا زمانی که تو رو نداشتم به ماه نگاه می کردم، مثل همون شب قبل از عقد که گفتی منم بیدار بودم. چشمانم را مالش می دهم و خمیازه ی ریزی می کشم. توی پتو می خزم و کم کم چشمانم گرم می شود. یکهو با صدای نسبتاً بلند مرتضی چشمانم را باز می کنم که می گوید: _فهمیدم! فهمیدم! غرغر می کنم و می گویم: _زده به سرت؟ سلین جان و حاج بابا رو میخوای بیدار کنی؟ بی تفاوت به حرفم می گوید: _اسمتو به جای ریحانه باید ماهرو می بود! _خیالاتی شدی؟ به طرفم خم می شود و می گوید: _نه! مجنون شدم. 🍁نویسنده_مبینار (آیة)🍁 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗رمان_خاطرات_یک_مجاهد💗 قسمت106 پتو را توی سرش می کشم و می گویم:" بگیر بخواب آقای مجنون خان." بعد هم خودم با کوله باری از خستگی به خواب می روم. با صدای سلین جان بیدار می شویم که می گوید: _اذانی وردیلر گدین نامازیزی گیلین.۱ سلین جان روی اجاق یخ ها را آب می کند و با آب گرم وضو می گیریم. مرتضی جلو می ایستد و من پشتش و باهم نماز می خوانیم. سجاده اش را جمع می کنم و از توی کیف کتاب دعا را برمی دارم و دعای عهد می خوانم. مرتضی هم کنارم می نشیند و باهم دعا را به آخر می رسانیم. صبح حاج بابا شیر گاو را می دوشد و سلین جان در مطبخ آرد را خمیر می کند و از خمیر چانه می گیرد و مشغول پختن نان می شود. من و مرتضی هم به کمکش می رویم اما مرتضی شیطنتش گل می کند و به بهانه ی این که چانه گرفتن و پهن کردن خمیر را یادم بدهد، مشغولم می کند و خمیری را به صورتم می مالد. سلین جان با چوب تنور دنبالش می کند که در می رود. من همان جا ایستاده ام و زیر لب هر چی به ذهنم می آید نثارش می کنم! البته تمام چیزی که به ذهنم می آید همین هاست:" پدر آمرزیده این چه کاریه! ان شاالله به زمین گرم نخوری!" حدودا صدباری اینها را تکرار می کنم و به حساب خودم نفرینش می کنم که سلین جان دستم را می گیرد و کنار تشت آب می نشاند. خمیر را از روی صورتم پاک می کنم و کلی خط و نشان برایش می کشم. نان که آماده می شود، سفره ی ناشتایی را پهن می کنم و همگی دور سفره جمع می شویم‌. کاری با او نمی کنم تا سر فرصت بتوانم تلافی کنم. سلین جان بعد از صبحانه می رود تا به فک و فامیل آیگین خانم در پختن ناهار کمک کند. توی یکی از اتاق ها بساط نخ و پنبه پهن شده و دار گلیم بافی وجود دارد. دستم را روی نخ های آویزان شده دار می کشم. کلاف های نخ با رنگ های مختلف به دار آویزان شده و نخ ها دست به دست هم داده اند تا هر کدام شان سهمی از این گلیم داشته باشند. _اهم اهم! از صدای ناگهانی که به گوشم می رسد، می ترسم و نگاهم را به در می دوزم که قامت حاج بابا در چارچوب نمایان می شود. مثل همیشه نه می خندد و نه عبوس است! صدایم می زند گلین. _بله!... بخشید که بی اجازه وارد شدم آخه.. دستش را بالا می آورد که یعنی ادامه ندهم. وارد اتاق می شود و می گوید: _اشکال نداره! چرخی توی اتاق می زند و پای دار گلیم بافی می نشیند و می گوید: _میخوای یاد بگیری؟ از این که حاج بابا گلیم بافتن یاد دارد تعجب می کنم و می گویم: _واقعا؟ بهم یاد میدین؟ سرش را تکان می دهد و می گوید: _خود سلین بهم یاد داده. وقتای زمستون که خبری از کشاورزی نیست و بیکار میشم، گلیم بافی می کنم. _خوشحال میشم بهم یاد بدین. با فاصله از حاج بابا روی زمین می نشینم طوری که بتوانم دار را خوب ببینم. حاج بابا شروع می زند به توضیح دادن که نخ ها را از بالا بیاورم و لای این نخ ها بپیچم و گره بزنم. بعد که توضیح هایش تمام می شود، دار را به من می دهد و می گوید من هم گره بزنم. دستان لرزانم را به پیش می برم و نخی از بالا می آورم و پیچ و تابش می دهم و گره می زنم. در آخر با شانه بهشان نظم می دهم. حاج بابا نگاه تحسین برانگیزی به من می اندازد و می گوید:" آفرین!" _همین؟ _آره، باید بقیه گلیم هم شبیه این نصفه بشه. تشکر می کنم و او بیرون می رود. با دقت شروع می کنم به گلیم بافی، گاهاً نخ های زمخت دستانم را آزار می دهند اما من تسلیم نمی شوم. کم کم بعد از چند ساعتی دستانم راه می افتد و یاد میگیرم. نوای موذن در ده می پیچد و برای حی علی الصلاه، از اتاق بیرون می آیم. بعد از خواندن نماز سر و کله ی سلین خانم هم پیدا می شود و می گوید وقت رفتن است. می رود تا مرتضی و حاج بابا را پیدا کند. مانده ام با همین لباس ها بیایم و همرنگ جماعت شوم یا نه! چادر رنگی را از روی چوب لباسی برمی دارم و توی آیینه خودم را نگاه می کنم. رنگ های شاد و گل های شاداب روسری، زیباترم کرده و چادر را روی روسری می اندازم که حاج بابا و مرتضی هم از راه می رسند. به سلین جان می گویم: _من با این لباسا بیام؟ _هر چی خودت دوست داری گلین جان، بنظر من با اینا بیای بهتره. اینطوری کمتر نگاهت می کنن. چشمی می گویم و به مرتضی نگاه می کنم که عین حاج بابا لباس پوشیده است. لبخندی می زند و می پرسد:" بهم میاد؟" سری تکان می دهم و می گویم: _آره، خوشتیپ شدی! حاج بابا و مرتضی جلوی ما راه می روند و من هم با سلین جان همگام می شوم. از این که به جای تازه ای می خواهم پا بگذارم مضطرب هستم. می ترسم کاری کنم که با آداب و رسوم شان یکی نباشد! آن وقت است که خر بیار و باقالی بار کن! __ ۱.اذان دادن، برید نماز بخونید‌. 🍁نویسنده مبینار (آیة)🍁 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
اعمال قبل خواب ❤️ شبتون حسینی 🌿
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
- صبحم بھ طلوعِ - دوستت‌ دارم توست˘˘! - ˼♥️˹ ــــ ـ بِھ‌نٰامَت‌ یا حــی یا قیــوم 🌸 ۱۰۰ صلوات روزانه هدیه به امام زمان عج ❤️ @shahidanbabak_mostafa🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تو هزار سال است منتظری... و من به جایِ سرباز.... سربارت شده‌ام! کسرِ همین یک نقطه تعادل دنیا را به هم می‌ریزد...♥🕊 @shahidanbabak_mostafa🕊
کانال‌رسمی‌شهید‌بابک‌نوری‌و شهیدمصطفی‌صدر‌زاده❤️
تو هزار سال است منتظری... و من به جایِ سرباز.... سربارت شده‌ام! کسرِ همین یک نقطه تعادل دنیا را به ه
كُلُّ الأماكنِ فِي غِيابِك فَارِغة .. ! همه جاها، در نبودن تو خالی است .. هیچ مکانی ، دیگر پر نخواهد شد تا تو نباشی : ) أللّٰهُمَّ‌عَجِّل‌لِوَلیِکَ‌الفـَرَج🌱 @shahidanbabak_mostafa🕊
خدا چہ قشنگ میگه : 'وﷲیعلم‌مافی‌قلوبڪم' حواسم هست تو دلت چے میگذرھ:)♥️'️ @shahidanbabak_mostafa
-میگفت.. اگه‌یه‌روزۍ‌دیدۍ‌همه‌چۍجوربود، بایدبزنے‌توسرخودت! آخه‌خدادقیقا‌بعضۍ‌وقت‌ها‌تورو‌باچیزایی امتحان‌میڪنه‌که‌روش‌حساسۍ! چون‌بزرگ‌شدنت‌توهمینه..❤️ 🌿 @shahidanbabak_mostafa
بعداز‌سال‌ها‌همین‌یه‌پسرراداشتم نمی‌خواستم‌بی‌پشت‌بمونم ولی‌به‌مادرش‌گفتم: دیگه‌محمود‌را‌فرزندخودت‌ندان! اودیگرمال‌مانیست،مال‌خداست خودش‌از‌قبل‌ذخیره‌نگهش‌داشته‌بوده برای‌همین‌روزها..!♥ 🌱 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌@shahidanbabak_mostafa
کانال‌رسمی‌شهید‌بابک‌نوری‌و شهیدمصطفی‌صدر‌زاده❤️
یـٰامَـن‌ْلٰاشَبِـیةلَھ‌ُوَلٰانَـظیـرْ هیـچ‌ڪس‌بـࢪاےمن‌تونمۍشـود ...!♥ #شهید‌بابک‌نوری @shahidanbab
: هرموقع‌بابک‌اسم‌سوریه‌رفتن‌رامی‌آورد‌ من‌شروع‌‌می‌کردم‌به‌گریه‌کردن‌ومی‌گفتم‌نرو😭 اما‌بابک‌گفت‌:من‌تصمیم‌خودم‌روگرفتم؛✌️🏼 دیگه‌چندسال‌برای‌شمازندگی‌کنم!؟ تااسم‌رفتن‌رو‌میارم‌🚶🏻‍♂ شما‌ومامان‌شروع‌می‌کنیدبه‌گریه‌کردن.🥺 لطفابزاریدبرای‌خودم‌باشم،برای‌خودم‌زندگی‌کنم. بابک‌می‌گفت:مادراصلی‌ما‌اونجا‌تو‌سوریه‌ا‌‌ست‌.‌ من‌خواب‌حضرت‌زینب‌(س)رودیدیم‌بایدبرم.. 🌸 @shahidanbabak_mostafa🕊