+میگفت ..
توهم رحم ڪن! آنقدر ڪه گناه ڪردی و
خدا به تو گفت عیب ندارد و اینقدر ڪه
مثلا نماز صبحت قضا شد و به خودت
گفتی عیب ندارد ؛ خب برای گناهان و
خطاهای دیگران هم بگو عیب ندارد و
آنها را از خودت نران ..🌿
#حاجاسماعیلدولابی
@shahidanbabak_mostafa🕊
میگفت..
من هروقت که نماز می خواندم از خدا
حاجتی میخواستم.
یک روز گفتم بگذار یک روز برای خود خدا
نماز بخوانم و حاجتی نخواهم.
همان شب در عالم خواب دیدم که به من
گفتند:چرا دیر آمدی؟
"یعنی باید سی سال پیش یاد
این کار میافتادی!"
#شیخرجبعلیخیاط
@shahidanbabak_mostafa🕊
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗رمان_خاطرات_یک_مجاهد 💗
قسمت128
چادر سر می کنم و از پله ها پایین می روم که دو مرد را می بینم، یکی پیر است و دیگری بنظرم چهل و خورده ای سال دارد.
می پرسم:" شما چیکار دارین اینجا؟"
پیرمردی نگاهی به من می اندازد و من هم رویم را خوب می پوشانم .
می گوید:" خونمه! اختیار دارشم. شما؟"
با تعجب می گویم:
_من طبقه بالا با همسرم زندگی میکنم.
مرد دیگر داخل خانه می رود و درباره خانه اظهار نظر می کند که آشپزخانه اش کوچک است و کمددیواری ندارد و...
پیرمرد رو به من می کند و می گوید:
_لطف کنین و به آقاتون بگید کرایه این ماه رو زود تر بده. منم عیالوارم، دم عیدی باید سفره ام خالی نباشه.
خیالم که راحت می شود باشه ای می گویم و به خانه می روم.
در را قفل می کنم و چادرم را آویز می کنم.
شب مرتضی برمی گردد خیلی زودتر از همیشه، توی اتاق خودم را درگیر می کنم چون اگر با او رو به رو شوم برایم سخت است نقش بازی کنم.
در می زند و اجازه می دهم.
بشقاب سوپ را کنارم می گذارد و می گوید:
_ممنون.
می گویم خواهش می کنم و برای این که زودتر برود، حرف دیگری نمیزنم.
بیچاره هم وقتی میبیند میلی به حرف زدن ندارم راهش را میگیرد و می رود.
سرم را روی میز می گذارم و دلم می گیرد.
نگاهم به بشقاب سوپ می خورد که بخارهایش دوان دوان به سویی می روند.
کمی با خودم فکر می کنم واقعا راه دیگری ندارم که به مرتضی بفهمانم کارش درست نیست؟
هیچ راهی به ذهنم نمی رسد و افسوس روزهایی را می خورم که صحبت کردن با مرتضی برایم از هر مسکنی قوی تر بود.
کارم را رها می کنم و سوپم را می خورم.
ظرفش را بیرون می برم ولی با دیدن مرتضی که پای سینک است دچار تردید می شوم. دل را به دریا می زنم و پیش می روم.
_میشه بری کنار؟
دستش را دراز می کند تا ظرف را بگیرد و می گوید:" خودم میشورم."
دلم میخواهد بگویم نه، تو خسته کاری. خودم می شویم اما یاد عهدم می افتم. ظرف را به دستش می دهم و به تشکر خشک و خالی رضایت می دهم.
موقع رفتن یادم می آید مرد صاحب خانه چی گفت.
رو به مرتضی می گویم:
_امروز صابخونه رو دیدم. مستاجر آورده بود که طبقه پایین رو ببینه.
گفت بهت بگم که کرایه این ماهو زودتر بهش بدی.
_همه هم دم عید یاد حسابو کتاب میوفتن. خب دیگه، اشکال نداره.
راهم را می گیرم و می روم.
پتو و بالشت مرتضی را دم در می گذارم. روی تخت دراز می کشم اما هرچه این پهلو آن پهلو می شوم خوابم نمی برد.
پرده را کنار می زنم ابرها توی آسمان حرکت می کنند و وقتی از روی ماه می گذرند، هوا تاریک می شود. از کنار ماه که رد می شوند، انگار ماه هم حرکت می کند.
ماه دلم را به جایی دیگر می رود. جایی حوالی همین خانه و شاید هم در چند متری ام.
ضبط را روشن می کنم و صدایش را کم می کنم، آهنگی که مرتضی همیشه دوستش دارد را می گذارم. خواننده با صدای سوزناکی درباره پروانه زندگی اش می گوید که دور شمع وجودش می چرخیده.
کم کم خوابم می گیرد و نوار هم می چرخد. هنوز صدای خواننده توی گوشم است که خوابم می برد.
صبح با پاشیدن نور به چشمانم، پرده پلک هایم را کنار می زنم.
بلند میشوم و آبی به صورتم می زنم . انگار خبری از مرتضی نیست.
چند ساعتی سهیلا و مرجان می آیند و درس هایشان را می پرسم و درس بعدی را شروع می کنیم.
همزمان با اذان ظهر از خانه خارج می شوم.
بخاطر کتاب هایی که لای آن نوار سخنرانی است، کیفم پر شده و در حال ترکیدن است.
کتاب ها چون مثل کاغذ نیستند و حجمشان بیشتر است، سخت تر هم می شود قایمشان کرد.
تا ساعت های دو که خیابان ها خلوت می شود، دو کتاب بیشتر پخش نکرده ام.
بیشتر به محله هایی می روم که مذهبی هستند و این نوارها بیشتر به دردشان می خورد.
کتاب ها را توی جعبه پستی شان یا لای در می گذارم و سریع دور می شوم.
ساعت های چهار به خانه می رسم. مرتضی رسیده، انگار فهمیده که قهر هستم.
جلو می آید و می پرسد:" کجا بودی؟"
_خودت که میدونی.
_نه نمیدونم!
_تو خیابونا، مگه کجا دارم برم؟
_لازم نکرده بری.
انگار از دیروز رفتارهایم کلافه اش کرده و الان وقت تلافی است.
_مگه قرار نبود مانع هم نشیم؟ من به شرطی این ازدواج رو پذیرفتم که مانع مبارزه ام نباشه.
امروز من وظیفه ام همینه! نباید شونه خالی کنم.
_مگه نگفتن اگه شوهر راضی نباشه، زن باید قید اون کارو بزنه؟
توی صورتش دقیق می شوم و می گویم:
_واقعا خودتی؟ تو مرتضی ایی؟
_خودت چی؟ تو ریحانه ایی؟
_آره، تو ریحانه رو خوب نشناخته بودی. من پایه عقایدم سفت و سخت هستم.
مگه ندیده بودی؟ اون همه حرفو یادت رفت؟ من روی چی تاکید داشتم؟
انگار متوجه می شود و یک راست به بالکن می رود.
دلم این گفت و گو را نمی خواست. چه شد که کارمان به اینجا کشید؟
مگر حرف بدی زده بودم؟ مگر چیز بدی خواستم؟ مگر من لجبازی کردم؟
به اتاق پناه می برم و دور از چشمانش اشک می ریزم.
🍁نویسنده_مبینار (آیة)🍁
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗رمان_خاطرات_یک_مجاهد 💗
قسمت129
حالا بیشتر از هر وقت دلم آغوش پر مهر مادر و حرف های دلگرم کننده آقاجان را می خواهد.
دوست دارم لیلا کنارم باشد و باز هم مثل دو خواهر باهم حرف بزنیم.
او از گذشته بگوید و از کارهایی که فاطمه به تازگی یاد گرفته و من هم از اتفاقاتی که برایم افتاده. او دل بسوزاند و پای درد و دلم بنشیند.
خدایا این کابوس کی تمام می شود؟
آنقدر این حرف ها را می زنم که سر درد به سراغم می آید.
قرص مسکنی می خورم و طولی نمی کشد که خوابم می برد.
در عالم رویا آقاجان را می بینم که کنار درخت چنار دم خانه ایستاده و تماشایم می کند. دستانش را باز می کند و به طرفش می روم تا بغلش کنم اما هر چه می دوم دورتر می شود تا اینکه خودش و درخت چنار ناپدید می شوند.
یکهو از خواب می پرم که مرتضی را بالای سرم می بینم، متعجب نگاهم می کند و من هم متحیر از خوابم بهش زل می زنم.
_خوبی؟
سری تکان می دهم که می گوید:" دخترای همسایه اومدن. چی بگم بهشون؟"
از جا می پرم و می گویم:
_بگو بیان داخل.
سریع دستو صورتم را می شویم. برای این که کارهایمان سریع تر پیش برود به آنها گفته ام دو ساعت صبح و دو ساعت عصر بیایند.
تکالیف شان را نگاه می کنم، چند سوالی از درس هایشان را شفاهی می پرسم. کتاب ریاضی را باز می کنم و از اتحادها برایشان می گویم.
مثال هایم که تمام می شود، چند مسئله ای خودشان حل می کنند و بعد سراغ درس زبان می رویم.
دو ساعت رو به اتمام است و بعد از خوردن چای و میوه می روند. تا دم در بدرقه شان می کنم که خانم فروزنده را می بینم.
کلی تشکر می کند و مبلغی پول جلویم می گیرد، دستش را رد می کنم و می گویم من برای پول کار نمی کنم، اگر پول بدهد ناراحت می شوم.
بنده خدا پشیمان می شود و بسته ای مرغ جلویم می گیرد و می گوید از مرغ های خودشان است.
با اصرار به دستم می دهد و خداحافظی می کنیم.
بالا می روم و مشغول تکه تکه کردن مرغ ها می شوم.
مثل شب قبل مرتضی زود برمی گردد. همه اش هم چهره اش فرق می کند.
اگر با کت رفته، بی کت برمی گردد. اگر کلاه نداشته، کلاه گذاشته برمی گردد.
مرغ ها را توی فریزر می گذارم که مرتضی صدایم می زند.
_بله!
_میخوام باهات حرف بزنم.
خیلی سرد نگاهش می کنم و می گویم:
_حرف تکراری که نیست؟
لبش را کج می کند و می گوید:
_نه، بیا بشین تا بگم.
به پشتی تکیه می دهم و زیاد نزدیکش نمی روم. می پرسم:" خب؟"
سرش را پایین می اندازد و شروع می کند به حرف زدن.
_میدونم از من بدت میاد، برای همین درمورد خودم حرف نمی زنم.
کمی مکث می کند و توی دلم جوابش را می دهم. می گویم من از او بدم نمی آید، از کارها و بی ارادگی اش بدم می آید.
_یه خبر دارم، نمیدونم خوبه یا بد.
_چی؟
_کمیل زندس، آوردنش توی زندان قصر.
چشمانم را می بندم و سعی می کنم نفسم بالا بیاید.
قطره اشکی از گوشه چشمم سُر می خورد.
یاد دایی می افتم، چهره با ایمان و همیشه مهربانش توی ذهنم رژه می رود.
نمی دانم از زنده بودنش خوشحال باشم یا غمِ درد کشیدنش را بخورم؟ شاید هم باید برای این که زندان رفته ناراحت باشم.
دلم به هوای خانم جان آرام می گیرد، چقدر آرزو برای دایی دارد.
چقدر از دامادی اش می گفت و شوق آن روز را کنج دلش مخفی می کرد.
یاد جمله همیشگی آقاجان می افتم که می گفت و آن را تکرار می کنم.
_خدا رو شکر. هرطور خدا راضی باشه ماهم راضی هستیم.
_شنیدم حالش خوبه، فقط چند وقتیه که انفرادی رفته.
یکهو ترس خودش را توی دلم جا می کند و ضربان قلبم تند می شود.
_چرا؟
دستانش را بهم گره می زند و می گوید:" ظاهراً درگیر شده.
تعجب می کنم، دایی هیچ وقت اهل دعوا و کتک کاری نبود. برای همین می پرسم:
_با کی؟
_با چپی ها.
چپی ها همان هایی که گرایش مارکسیستی و جنگ مدرن دارند. می دانستم دایی اهل دعوا نیست اما در این مورد بخصوص نه.
حتما آنها دایی را تحت فشار قرار داده بودند. سکوتم که طولانی می شود، مرتضی می گوید:
_زندان از دستی چپی ها و بقیه گرایش ها به انقلاب رو توی یک سلول میندازه، این طوری بدون این که چیزی بشه اونا به جون هم میوفتن.
وقتی اختلافات زیاد بشه امکان رسیدن به هدف مشترک نیست. به همین راحتی!
_ولی دایی اهل مشاجره و دعوا نیست، مطمئنم اونا یه کاری کردن، دایی هم از خودش دفاع کرده.
_دیگه اونا رو نمی دونم.
از این که چند کلامی با او حرف زده بودم، خوشحال بودم.
صبح زود بیدار می شوم و بعد از خواندن دعا و نماز، جانمازم را جمع می کنم. مرتضی برای گذاشتن پتو و بالشت اش به اتاق می آید.
به یاد حرف دیروزش می افتم با تردید می گویم:
_واقعا گفتی که دیگه نرم بیرون، واسه اعلامیه؟
کمی خودش را با پتو و بالشت ها سرگرم می کند و می گوید:" نه برو!"
سریع از اتاق بیرون می رود و نمی توانم حالات صورتش را ببینم.
🍁نویسنده_مبینار (آیة)🍁
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗رمان_خاطرات_یک_مجاهد 💗
قسمت130
یک هفته ای از عهدی که بسته ام می گذرد، گاهی اوقات تا مرز زیر پا گذاشتن پیش می روم اما به خودم می آیم.
سهیلا و مرجان خیلی خوب پیش رفته اند و مطمئن هستم از مدرسه هم جلو افتادند.
در حال مرتب کردن کتاب ها هستم و گاهی لای شان را باز می کنم و سرکی بین شان می کشم.
از صبح که همسایهی پایینی برای اسباب کشی آمده اند تا الان سر و صدایشان نخوابیده.
کتابی را بر می دارم که ناگهان از بین کتابی عکس آیت الله خمینی بیرون می پرد.
عکس بین هوا رقصان پایین می آید، خم می شوم و عکس را برمی دارم.
چشمان پر ابهت و گیرای آقا و با مو و محاسنی که به موی سپید زیبا شده، با آن ابروان بهم تَنیده مرا جذب قد و قامت شان می کند. دستی رویش می کشم و به کتاب نگاه می کنم.
خوب که دقت می کنم می فهمم این همان کتابی است که مرتضی هر وقت به خانه می رسد برش می دارد و ساعت ها گیرش است.
کتاب داستان های شاهنامه را به نثر درآورده، با این که میدانم رشتهی مرتضی ادبیات بوده و علاقه زیادی به شعر و کتاب دارد اما حس می کنم این کتاب مرتضی را ساعت ها به پای خود نگه نداشته.
شاید یک حس تنها باشد شاید هم نه.
بعد از رفتن بچه ها، ناهار درست می کنم که صدای ترمز و قیژ لاستیک ها را می شنوم.
سریع پشت پنجره می روم که صدای قدم هایی را از راهرو می شنوم.
بعد هم صدای تق زدن به در، چادرم را می پوشم و در را باز می کنم.
مرتضی با چهره ای برآشفته نگاهم می کند، خوب که اجزای صورتش را از دید می گذارنم می فهمم این چهره چقدر برایم آشناست.
این صورت همان صورتی بود که وقتی بدون دایی خودش را به حوزه رسانده بود، کف کوچه از شدت خونریزی بیهوش شد. هنوز برق آن چشمان آشفته از ذهنم خارج نشده.
یا همان برقی که وقتی کندوان بودیم، ترس ساواک به خود گرفته بود.
آری خودش است! همان برق، همان حس و همان وحشت...
آب برایش می آورم که پس می زند و می گوید:
_سریع جمع کن بریم.
انگار بشکه آب یخ روی سرم ریخته اند. مطمئنم باز ساواک بوی مان را این ورها پیدا کرده.
_باز چرا؟ کجا؟
_تو جمع کن تا بهت بگم. فقط بجنب، وسایل ضروری رو بردار.
خودش هم سراغ موزائیک زیر فرش می رود و وسایلش را توی ساکی خالی می کند.
دوباره طوفانی خودش را به خانهی زندگی ام زده است.
ساکی بر می دارم و چتد دست لباس برای خودم و مرتضی می چپانم.
کتاب ها، نوارهای مرحوم کافی و آیت الله خمینی را هم برمی دارم. اعلامیه ها توی کیفم می ریزم.
عکس آقای خمینی را هم از لایِ آن کتاب برمی دارم، به گلیم روی فرش خیره می شوم، یادگاری روزهای خوب کندوان که باید ازش بگذرم.
مرتضی خودش را به من می رساند و می گوید:
_چیکار میکنی؟ مگه نمیگم بجنب؟
از تن صدایش به خودم می آیم و بقیه وسایل ها را برمی دارم.
تمام دار و ندارمان می شود دو ساک که در دستان مرتضی است و از خانه بیرون می آییم.
مرتضی کلید را به بهانه ای به همسایه جدیدمان می دهد و سریع سوار ماشین می شویم و به راه می افتیم.
نفس هایم خِس خِس کنان بیرون می آیند و قلبم تیر می کشد.
انگار دنده هایم قلبم را محاصره کرده اند و می خواهند خفه اش کنند. دستم را به دستگیرهی سقف می گیرم و ناله ام به هوا می رود.
نگاه های نگران مرتضی را روی خودم حس می کنم اما نمی توانم کاری کنم. تکان ریزی که می خورم انگار قلب آتش می گیرد و درد بدی می کند.
حتی صدای ترمز و نگه داشتن مرتضی را دیر می فهمم، نوای وجودش را می شنوم که می گوید:
_چت شده؟ خوبی؟ قرصات کو؟
هر چه فکر می کنم می بینم قرص هایم را برنداشتهام.
به سختی به او می فهمانم که قرص هایم را جا گذاشتم. از ماشین پیاده می شود و دستی توی موهایش می کشد.
وقتی درد کشیدنم را می بیند، طاقت نمی آورد و سوار می شود.
سعی دارد با حرف هایش آرامم کند اما انگار قلبم این حرف ها را قبول ندارد و میفهمد اتفاقی عظیم در انتظار ماست.
جلوی داروخانه می ایستد، رفتنش طول می کشد. از درد چادرم را توی مشتم مچاله می کنم.
تا به حال این قدر قلبم درد نداشته. مرتضی وقتی برمی گردد سریع گاز می گیرد و می رود.
نگاهش می کنم که قرص ها را به طرفم می گیرد. همان طور بدون آب قرصی را قورت می دهم. انگار فایده ندارد و توی خودم مچاله می شوم.
خورشید به بالای آسمان رسیده و با گرمایش ما را آزار می دهد.
گوشه ی خیابان، توی ماشین نشسته ایم و کم کم حالم خوب می شود.
اما هنوز کامل درد برطرف نشده، با این حال از مرتضی می پرسم:
_باز چیشده؟ این دفعه چطوری پیدامون کردن؟
_بزار بعدا حرف می زنیم.
🍁نویسنده_مبینار (آیة)🍁
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
- صبحم بھ طلوعِ
- دوستت دارم توست˘˘!
- ˼#ایهاالعزیزقلبم♥️˹
#ذکرروزشنبه
بِھنٰامَت یارب العالمین 🌺
۱۰۰ صلوات روزانه هدیه به امام زمان عج ❤️
_روزانهـ
زیارت عاشورا
به نیابت از #شهیدمحمدجوادباهنر♥️
1_11771772539.mp3
11.65M
#روزانهــ
زیارت عاشورا
به نیابت از #شهیدمحمدجوادباهنر🌿
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مرا عهـدیسـت با جـانان
ڪه تا جان در بدن دارم
هــوا خـواهان ڪـویش
را چو جان خویشتن دارم
#امامزمانم♥️
@shahidanbabak_mostafa🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
حتیاگهحالِخوشِمعنویت
زیرِبارگناهارباًارباشده،
هیچوقتازدوبارهبرگشتن
بهآغوشگرمِخداناامیدنشو:)
#خداییبسیارتوبهپذیر♥️!
@shahidanbabak_mostafa🕊
کانالرسمیشهیدبابکنوریو شهیدمصطفیصدرزاده❤️
حتیاگهحالِخوشِمعنویت زیرِبارگناهارباًارباشده، هیچوقتازدوبارهبرگشتن بهآغوشگرمِخداناام
رَبِّ إِنِّي ظَلَمْتُ نَفْسِي فَاغْفِرْ لِی
پروردگارا قطعا من به خودم
ظلم کردم، پس مرا بیامرز..🌸!
#سوره_قصص۶🌿
@shahidanbabak_mostafa🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
امشب ڪہ شب میلاد احمد باشد
مشمول همہ عطاے سرمـد باشد
یا ربّ چہ شود طلوع فجــر فردا
صبحِ فرج آلِ محمّـد«ص» باشد♥
#میلاد_امام_صادق 🌸
#میلاد_پیامبر_اکرم🌸
@shahidanbabak_mostafa🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یک روز ك فقیری به مسجد رفته بود
وَکفش مناسب نداشت، ابراهیم پیش
او رفت و ڪفش خود را بھ آن فقیـر
صدقهـ داد و خودش در اوجِ گـرمـاۍ
تابستان با پای برهنہ ازمسجد تا خانه
رفت . او واقعا مردِ خدا بود..♥️!
#شهید_ابراهیم_هادی
@shahidanbabak_mostafa🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شک ندارم کھ زندهای !
وَ وقتی از تو معجزهای میبینم
یا وقتی به تو متوسل میشوم ،
وَ تو دستم را میگیری و کمکم
میکنی ؛ یعنی زندهای .
آری شهدا زندهاند . ! 🌸 '
#شهیدبابڪنورۍهریس
@shahidanbabak_mostafa🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
از شهدا به جامانده ها،
هنوز هم شهادت میدهند
اما به اهل درد نه بی خیال ها
فقط دم زدن از شهدا افتخار نیست
باید زندگی مان
حرفمان، نگاهمان
لقمه هایمان،رفاقتمان
هم بوی شهدا بگیرد..♥️!
#شهیدجهادمغنیه 🌿
@shahidanbabak_mostafa🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شـھید . .
مۍشود نگاهۍ بر دݪ مـن بڪنی ؟!
گنـاھ وجـودم را احاطھ ڪرده ..
بہ نگـاهت محتاجـم ؛
دستـم رآ بگیـر♥️':)!
#شهیدمصطفی_صدرزاده🌿
@shahidanbabak_mostafa🕊
سـربـازانِامآمِزمـآن"عج"
ازهیــچچیـزجـزگـنآهآنشـآننمےترسنـد...!°°
#شهیدآوینی!"-❤️
@shahidanbabak_mostafa🕊
♥️ومن اطمینان دارم که "خدا"هرشب آدم ها را آرام می بوسد
در پناه حق باشید همان حقی که نفس کشیدن را به ما هدیه کرده است✨♥️
#خداجانم_شکرت