eitaa logo
کانال‌رسمی‌شهید‌بابک‌نوری‌و شهیدمصطفی‌صدر‌زاده❤️
6.5هزار دنبال‌کننده
22.2هزار عکس
7.9هزار ویدیو
45 فایل
○•|﷽|•○ ❁کانال‌رسمی‌مصطفی‌بابک‌قلبها❁ بزرگترین‌کانال‌رسمی‌شهیدان!):-❤️ 🔹💌شهید مصطفی صدر زاده! 🔹💌شهید بابک نوری هریس! 🌸ڪانال‌ٺحٺ‌مدیریٺ‌مسٺقیم #خانواده‌شہیدان فعاݪیٺ‌دارد🌸 حالا‌که‌دعوتت‌کرده‌بمون!🦋 تبادل @khadem_87 تبلیغات هم پذیرفته میشه 🌸
مشاهده در ایتا
دانلود
خشم در نگاه حضرت آقا که نشان از جدی بودن ایشان و انداختن ترس و لرزه به دل دشمنان ♥️✌️🏻
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خدایا تا مرا نبخشیدی از این دنیا مبر.. تا وقتی راهم راه حق نیست مرا نمیران.. خدایا کمک کن تا در راه تو قدم بردارم و در راه تو جان بدهم ..♥️! قسمتی از وصیت نامه.. @shahidanbabak_mostafa🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
مااهل‌کوفہ‌نیستیم‌علۍتنهابماند..♥️!
میگم رفیق! چرا فقط جمعه هابفکر آقا باشیم؟! {عج}فقط جمعه امامه..؟!💔🖐🏻 "السلام علیک یا بقیة الله فی ارض" @shahidanbabak_mostafa🕊
شبی به خوابم‌ آمد‌ و‌گفت: «ما‌‌ که شهید‌ شدیم‌ حساب‌ و کتاب داریم، وای به حال شما..!» افسوس،‌افسوس،افسوس :) به روایت‌همسر: @shahidanbabak_mostafa🕊
احساس میکنم که ... تحمل درد و غم و خطر و مصیبت ؛ در راه خدا مهم ترین و اساسی ترین لازمه تکامل در این حیات است. @shahidanbabak_mostafa🕊
-خداحافظی کردن یه درده؛ فرصت خداحافظی پیدا نکردن همه‌ی درد... اینو از اون بچه یتیمی که صبح وقتی خواب بود باباش از خونه بیرون رفت میتونید بپرسید....💔! @shahidanbabak_mostafa🕊
15.03M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
یادت‌باشہ‌ڪہ‌… شهدا‌همیشہ‌دستتو‌میگیرن🖐🏼 بہ‌شرط‌اینڪہ‌🦋 از‌ته‌دل‌صداشـون‌ڪنۍ..! ❤️ @shahidanbabak_mostafa🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗رمان_خاطرات_یک_مجاهد 💗 قسمت156 من هم توقع بروز این رفتار را نداشتم! اصلا نمی دانستم چه بگویم. لبم را تر می کنم و می گویم: _آقاجون تلفیقی از احساس و عقله! من که دخترشم هنوز درست و حسابی با شخصیتش آشنا نشدم. گاهی تودار و گاهی رک! هیچ وقت عصبانیتشو ندیدم مگه این که کسی پا رو خط قرمزش بزاره. _خط قرمزشون چیه؟ _دین! از بچگی راه و رسم دینداری رو یادمون داد. درست یادم نیست ولی از سه سالگی سجاده و چادر اسباب بازی مون بود. خودش کلی تشویق مون میکرد به تحصیل، حتی یه سالی که از مدرسه اخراج شدم برام معلم خصوصی گرفت. ولی من اوضاع مالیمونو می دونستم، نمیخواستم از دهن برادر و خواهرم بگذرن و خرج معلم کنن. آقاجون اصرار داشت و میخواست منو قانع کنه ولی من نخواستم. تنهایی اون سالو درس خوندم ولی بخاطر لجبازی مدیر دوباره همون پایه رو رفتم. آقاجون واقعا یه معلم و یه پدر واقعیه! دست را به چانه اش می گیرد و فقط سر تکان می دهد. آن شب در فکر مسئولیتی هستم که بر روی دوشم سنگینی می کند. یکهو یاد امروز می افتم! زن همسایه بهم گفت فردا ترنج خانم مراسمی دارند. پس باید از فردا کارم رو شروع کنم. صبح زود بیدار می شوم و برای مرتضی صبحانه آماده می کنم. افکارم را با او درمیان می گذارم و نظرش را جویا می شوم. اول کمی با سکوتش مرا منتظر نگه می دارد و بعد می گوید: _خوبه، فقط مراقبی دیگه؟ کمان لبخندم پر رنگ می شود و به او اطمینان می دهم. بعد از این که می رود، من هم حاضر می شوم و به کوچه می روم. همه‌ی خانم ها به سمت خانه ای می روند و من هم به دنبالشان می روم. همان همسایه ای که دیروز دعوتم کرد را می بینم و احوال پرسی می کنم. وارد خانه می شوم، پیرزنی با گیس های حنایی خوش آمد می کند. توی اتاق که نشسته ام متوجه پچ پچ ها و نگاه هایی به خودم می شوم اما اهمیت نمی دهم. روضه خوان از کوی عاشقان، کربلا می گوید و همگی آه و ناله شان بلند می شود. صدای روضه خوان به قدری سوزناک بود که من هم از گریه تمام صورتم خیس شده بود. بعد هم کاسه های آش را بین همه تقسیم کردند و یکی از خانم ها صدایش را بالا برد و گفت: _برای سلامتی دخترِ ترنج خانم و بستگانشون که زوار امام حسین(ع) هستن، صلوات! همگی با صلوات راهی خانه هایشان می شوند. توی کوچه با صدایی برمی گردم. همان همسایه سمج است! می ایستم تا نفس زنان خودش را به من می رساند و با لبخند دندان نمایی می گوید: _ببخشید من فامیلتونو یادم رفته، شما خانم؟ این زن واقعا برایم مشکوک است! از وقتی که پایم را داخل خانه‌ی ترنج خانم گذاشتم تا همین حالا چشمش به من است! جرئت نمی کنم اسم و فامیل واقعی ام را بگویم و می گویم: _من هاشمی هستم! مریم هاشمی! بچه اش را توی بغلش جا به جا می کند و می خندد. _اوه بله! منم نرجسم، خانمای محل بهم میگن نرجس خاتون. خونمون دو خونه اونورتر شماست. _آها، بله! _راستی شما بچه هم دارین؟ از سوال های بی موردش خسته می شوم و سعی می کنم با گام های بلند زودتر به خانه برسم. در عین حال نمی توانم از نگاه های تیز و سوالاتش به راحتی بگذرم و به ناچار جواب می دهم: _نه، ولی ماشاالله شما دارین. _اوه! ما که یه چندتایی دارم. همان موقع بهش نگاهی می اندازم. یکی توی بغلش است، یک بچه را هم با سه چرخه اش هل می دهد. دو دختر هفت یا هشت ساله هم کنارش راه می روند. به خانه‌ی شان هم که نگاه می کنم سه پسر بچه می بینم که توی کوه خاک بازی می کنند. ناخودآگاه به حرفش می خندم و لب میزنم: _خدا حفظشون کنه. _سلامت باشین، خوشحال شدم کع تشریف آوردین. خانمای محل یکم دیر با همسایه‌ی جدید جوش میخورن ولی من نه! خلاصه چیزی خواستی تعارف نکن. تشکر می کنم و جلوی در خانه می ایستم. قفل را باز می کنم و می گویم: _ممنون از لطف شما. بعد هم با بچه هایش خداحافظی می کنم و داخل می روم. چادرم را از سر باز می کنم و صورتم را توی آب حوض می شویم. برای ناهار دمپختک درست می کنم اما مرتضی برای ناهار نمی آید. رساله ها را جای قایم می کنم و کمی هم بهشان نگاه می اندازم. 🍁نویسنده_مبینار(آیه)🍁 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸