فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
رفیقِ #شهید که داشته باشی
میدونی که یکی هست
بعد خدا
باهاش دردودل کنی..🙂🤍
#شهیدبابک_نوری
@shahidanbabak_mostafa🕊
#حدیث_روزانهـ
#امیرالمؤمنین_عليه_السلام:
نِعمَ الطّارِدُ لِلهَمِّ الاِتِّكالُ عَلَى القَدَرِ
نيكوترين برطرف كننده اندوه، تكيه بر تقدير[الهى] است.
@shahidanbabak_mostafa🕊
وصیتنامهاش دو خط هم نمیشد، نوشته بود
وَلَا تَكُونُواْ كَٱلَّذِينَ نَسُواْ ٱللَّهَ فَأَنسَیهُمۡ أَنفُسَهُمۡۚ
مانند کسانی نباشید که خدا را فراموش کردند
و خدا هم، خودِ آنان را از یادشان بُرد!
#شهید_علیبلورچی
@salambarebrahimm🕊
بعضی از روزهای جمعه تلفن همراهش خاموش بود. وقتی دلیلش رو میپرسیدم میگفت: ارتباطم را با دنیا کمتر میکنم تا
کمی زمانم را برای#امام_زمانم اختصاص بدم.اینکه چطوری میتونم برای ایشان مفید باشم؟!
"به روایت همسر شهید"
#شهید_محسن_حججی
@shahidanbabak_mostafa🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ڱویـےخُدآلَبخندشـآنرا
بَࢪٰاےشھآدتگلچـینڪردھ'(:
رازآنلَبخنـدچیستْ؟!
آیٰاصآحـبتمآملَبخندهٰـا ،
مِثلِشمآڪوچْمـےڪُنند؟!🙂❤️🩹
#داداش_بابڪ
@shahidanbabak_mostafa🕊
رنج عشقهـای کوچك را فقط بـا عشق های بزرگ یعنی «عشـق به خدا 🌱»
میتـوان سبك کرد ..♥️!
@shahidanbabak_mostafa🕊
کانالرسمیشهیدبابکنوریو شهیدمصطفیصدرزاده❤️
رنج عشقهـای کوچك را فقط بـا عشق های بزرگ یعنی «عشـق به خدا 🌱» میتـوان سبك کرد ..♥️! @shahidanb
یـاد او بخیـر که میگفتــ ↓
آقا بریـد عاشق خـدا شید
بـه خودش قسـم که دیـر میشه
بـه خودمون میایم
میبینیم اسیـر چـه چیزایی شدیم
#آخدامیترسمخیلیدیرشه..💔!
@shahidanbabak_mostafa🕊
#حکمت زمین خوردن
عرفـا میگویند : یکی از حکمتهـای اینکه خداوند متعـال اجازه میدهد نفس و شیـاطین انسان را زمین بزنند این است که انسـان بفهمد ذلت نفس چقدر بد استــ و رفتن زیر چتر خدا چه زیباست ؛
نفس انسـان را ذلیل میکند
#آیتاللـهتقوایی🌿
@shahidanbabak_mostafa🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ارباب
ازتمامعشقمانفاصلہاش
سهممناست💔
این..↝
هماڹسختترینقسمت
عاشقشدناست..♥️!
@shahidanbabak_mostafa🕊
میگـوید
گذر زمـان
همه چیز را بـا خود میبرد
جز ردّ نگـاه شما را
#حاجقـاسم❤️🩹
@shahidanbabak_mostafa🕊
صلوات مجازی برای ظهورامام زمان{عج}🕊❤️🩹
https://EitaaBot.ir/counter/dsjkx
کانالرسمیشهیدبابکنوریو شهیدمصطفیصدرزاده❤️
صلوات مجازی برای ظهورامام زمان{عج}🕊❤️🩹 https://EitaaBot.ir/counter/dsjkx
سلام روز بخیر🌸
برای سلامتی آقا امام زمان عج کم نزارید هدیه کنید بهشون♥️
«آیتاللهبهجترحمهاللهعلیـه🌱»
اگـر این دو کـار را انجام دهید خیلی در معنویتــ پیشرفت می کنید ..!
#نمـازاولوقت
#دروغنگفتن
@shahidanbabak_mostafa🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سـلام علـی اشتیاق لحظه زیـارة
سـلام بـر اشتیاق لحظهی دیدارت
#حاجقاسم🌿
@shahidanbabak_mostafa🕊
هدایت شده از شیعه جاوید
شهید جهاد مغنیه میگفت :
هیچ زمان
آدم هایی که تو رو به خدا نزدیک میکنن
رها نکن ..!!
بودن اونا یعنی خدا هنوزم
حواسش بهت هست :)🌿'!
● شیعه جاوید : « عدم وفاق با نفاق »
https://eitaa.com/shiehjavid
تـا حالا بـه این فکر کـردین
کـه امام زمان عج چشم بینـای خدا
هستن و حتـی همین الان هم تمام محتویـات موبایل ما خبر دارن ؟!
فردا دیره! همین الان#پاکشونکن
@shahidanbabak_mostafa🕊
بـاز هم جمعـه و دل بی تـو هوایش ابریستــ
باز دل خسته و باران زده از بی صبریستــ ..
السلامعلیكیـاصاحبالـزمان🌱
#سلامایچترنجـاتدنیا
@shahidanbabak_mostafa🕊
کانالرسمیشهیدبابکنوریو شهیدمصطفیصدرزاده❤️
بـاز هم جمعـه و دل بی تـو هوایش ابریستــ باز دل خسته و باران زده از بی صبریستــ .. السلامعلیكیـاصا
کسی کـه گشت گرد شما
گـرد گنـاه نمیرود..!
#یاصاحبالزمان..♥️!
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#شـهدا🕊
قشنگتـرین الگوهـای ترك گناهن ..♥️!
@shahidanbabak_mostafa🕊
دل وقتی میگیره بخشـی از وجودش
اشك میشه میریزه تـو چشم هـا
حالا وقتی جلوی این اشك رو بگیری،
فشارش بـه کی میاد؟
#دل!
نذار تنگ تـر از این بشه دلت، گریه کن!
ولی تـو خلوت بین خودت و خدا
| #خداآرامشبخشدلهاست❤️
@shahidanbabak_mostafa🕊
سلام شب بخیر🌸
دوستان عزیز فردا تولد #شهیدبابڪنورۍهریس هست !
کسی خاطره ای جالب و یا حاجتی از شهید بابک گرفته برا مدیرمون ارسال کنید میزاریم کانال ممنون از لطفتون🌿
@gomnam_312m
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗رمان خاطرات یک مجاهد💗
قسمت171
چند روز دیگر تولد مرتضی است! شانزده اردیبهشت که گفته بود.
دلم میخواهد جشن کوچکی برایش بگیرم.
فردا بعد از رفتنش به بازار می روم و پیراهن دوجیب و چهارخانه ای برایش می خرم.
به دوره قرآن نمی رسم و مشغول کارهای روزمره می شوم که در به صدا می آید.
چادر را از روی بند برمی دارم و در را باز می کنم.
خانم مومنی با چند خانم چادری که یکی شان خانم دُرّی است وارد می شوند.
خانم ها دم در می ایستند و من و خانم مومنی چند قدمی از آن ها فاصله می گیرم.
توی گوشم زمزمه می کند:
_خانم هاشمی، اینا خانومای مطمئنی هستن.
هیچ شکی بهشون نیست.
_خوبه! حالا که بیشتر شدیم میتونیم جلسه بزاریم تا اطلاعاتمون رو بهم بدین.
میتونیم کارهای بزرگی هم انجام بدیم، چطوره؟
_من که حرفی ندارم ولی کاش همین امروز یا اصلا... همین الان!
یه جلسهی توجیهی براشون بزارین تا بدونن چند چند هستن.
می پذیرم و با چهره ای گشاده با آن ها احوال پرسی می کنم.
دست می دهم و آن ها را به خانه راهنمایی می کنم و چای می گذارم.
تا چای آماده شود کنارشان می نشینم.
سعی می کنم طوری رفتار کنم که احساس غریبی با من نکنند.
_خب، خانما! شنیدم کارای بزرگی میخواین انجام بدین. اسماتونو میشه بگین؟
یکی که از همه کم سن و سال تر بود شروع کرد به حرف زدن:
_سلام. من جز خواهر معصومه کسی رو نمیشناسم.
من ملیحه اکرمی هستم. ۲۰ سالمه و نمیخوام به رویداد های اطرافم بی تفاوت باشم.
سری تکان می دهم و همراه لبخندی ملیح می گویم:
_خوشبختم ملیحه جان.
کناری ملیحه شروع می کند به حرف زدن و با چهرهای ملوس می گوید:
_خب... منم معصومه کوکبی هستم. همسن ملیحه جان و هم انگیزاش!
همگی یک دور خودشان را معرفی می کنند.
شهلا کریمی، زینب همدانی و محبوبه نادرزاده. پنج خانم و جوان پر انرژی که فکر می کنم بتوانیم کارهایی انجام دهیم.
قرار می شود هر دوشنبه ساعت ۱۲ هم را ببینیم. اولین جلسه به سادگی گذشت و با خوردن چای هر کدامشان بلند می شوند.
تا ناهار را بکشم مرتضی لباس هایش را عوض کرده و نشسته.
باقالی پلو را بو می کند و لب می زند:
_اووم! عجب مامانی هستی. از همین حالا دلم برای اون بچه می سوزه.
اخم مصنوعی می کنم و با چین های پیشانی صورتم را عصبانی می کنم.
_خیلیم مامان خوبی میشم. طفلک بچه ام که همچین پدری داره.
_مگه من چمه؟
پشت چشمی برایش نازک می کنم و می گویم:
_چت نیست؟ همچین خانمی گرفتی که بچتو بدبخت میکنه.
_من کی همچین حرفی زدم؟ من منظورم این بود که حسودیم میشه.
اگه بیاد یک ذره از محبت منو بگیره واای به حالش! من بچه مچه حالیم نیست.
لبم را گاز می گیرم و با نگاهم سرزنشش می کنم.
لبخندش تمام جدیت چند دقیقه قبلش را برملا می کند.
همان طور که از خنده به نفس تنگی افتاده می گوید:
_جدی گرفتی؟ نه... جون من! جدی گرفتی؟
_وا! تو که جدی و شوخیت معلوم نیست.
مطمئنی حالا شوخی بود؟
_بله!
_پس اولا باید بگم با اومدن این بچه محبت من به تو صد برابر میشه چون هر روز با یه کلمه و قربون صدقه باید مجبورت کنم کهنه بشوری.
مردمک چشمانش تکان نمی خورد و فقط نگاهم می کند.
صدای قورت دادن آب دهانش را می شنوم و بعد می گوید:
_کهنه؟ چی هست؟
چشمکی برای رو کم کنی تحویلش می دهم و لب می زنم:
_به موقعش میفهمی!
بیچاره جدی می گیرد و تا آخر غذا سرش پایین است.
وقتی دارم ظرف میشویم کنارم ظاهر می شود و می گوید:
_کمک نمیخوای مامان کوچولو؟
سر تکان می دهم که یعنی نه دستش را زیر آب می برد و مشت پر آبش را روی من خالی می کند.
به لباس و دامن خیسم نگاه می کنم و عصبی می شوم.
مرتضی همانطور که می خندد می گوید:
_هنوزم من باید کهنه بشورم؟
دستم را پر از آب می کنم اما او پا به فرار می گذارد و خودش را توی دستشویی حبس می کند.
تا برسم آب های توی مشتم تمام شده.
تهدیدش می کنم که باید کهنه بشوید.
شب بعد از آمدن مرتضی به او می گویم که جلسه داریم.
او نظراتش را می دهد بعلاوه نصیحت های فراوان!
دوره قرآن خانه ی یکی از همسایه بود و با نرجس به آن جا رفتیم.
صاحب مجلس خیلی اصرار داشت من بخوانم.
چون دل پیرزن را نشکنم شروع می کنم به خواندن. بعد از جلسه بلند می شوم که ناخوآگاه صحبت چند خانم را می شنوم.
🍁نویسنده_مبینار(آیه)🍁
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗رمان خاطرات یک مجاهد💗
قسمت172
_دیر یا زود میگیرنش. والا نمیشه به شاه مملکت توهین کنی و در بری!
دیگری نقاب روشنفکری می زند و می گوید:
_والا راست میگی! میگن آزادی نیست اگه نبود چطوری اینا توهین می کنن و درمیرن.
_حقشونه ساواک بگیرنشون و خوب ادب شن.
_اون خمینی هم بیکاره! اگه اعدامش میکردن کار به اینجا نمی کشید.
نمی توانم این توهین ها را بشنوم و سکوت کنم.
نفرین بر من اگر اکنون از رهبرم دفاع نکنم. دادن ابرو کمتر از جان نیست!
دادن جان فقط یک لحظه است و ابرو جانی از دست رفته است در حالی که ذره ذره می رود.
به شان اشاره می کنم و می گویم:
_شما اگه حکومت پهلوی دفاع نکنین کی دفاع کنه؟
خوب پول جمع کنیم که با همون پول عذاب بشین. اگه شما که جیرهخور شاه هستین ازش دفاع نکنین ما دفاع کنیم؟
ما به پیروزی مون ایمان داریم.
زن ها با تعجب نگاهم می کنند اما حرفی ندارند که ادامه می دهم:
_بعدشم آیت الله خمینی! نبینم بدون طهارت اسمشون رو بیارین.
این آزادی حق ماست و بدستش میاریم.
حالا دیگر همهی خانم ها نگاهم می کنند، کسانی که توی حیاط هم بودند داخل آمدند و به معرکه نگاه می کنند.
دیگر نمی توانم تحمل کنم و بیرون می روم.
احساس سبکی می کنم و از کارم پشیمان نیستم. خوشحالم که پای اعتقاداتم ماندم.
چند قدمی که دور می شوم صدای نرجس می آید که با مریم مرا مخاطب خود می سازد.
_وایستا دختر!
نمی ایستم که جلویم ظاهر می شود و با اخم می گوید:
_آخه عقل تو کلت هست؟ چرا اینا رو گفتی؟
_اونا به عقیده ام توهین کردن. عقیدهی من جزئی از شخصیت منه.
اونا به شخصیت من توهین کردن و نتونستم حرفی نزنم.
_حالا نمیشد چیزی نگی؟ اینا خطرناکن به خدا!
با این هر کی در افتاده ور افتاده.
_اولا نترس دوما اون خداست که هیچ کس توان ایستادن جلوش رو نداره.
_ببین اینا زندگی و جوونتو به باد میده!
می خواهم جوابش را بدهم که نادر (پسر نرجس) دوان دوان به طرفمان می آید و می گوید:
_مامان مامان!
_هیس! یامان!
همانطور که گوشهی چادر مادرش را می کشد می گوید:
_پیش نماز مسجد رو گرفتن. دارن میبرنش.
برق از سرم می پرد و به حالت دو خودم را به مسجد می رسانم.
نرجس جلویم را می گیرد تا نزدیک نشوم. با اخم نگاهم می کند و می گوید:
_کجا میری؟ میخوای تو رو هم ببرن؟
توط دالان خانه ای مرا نگه می دارد. از اینجا مسجد دیده می شود.
آقامصطفی با صورت و دهان خونی لبخند می زند و دلم برایش کباب است.
او انگار اصلا برای اسارت نمی رود، انگار مامور ها در بند او هستند.
با صلابت و همانند قهرمان ها داخل ماشین می نشیند.
زیر لب با او خداحافظی می کنم.
جوان ها نمی گذارند او را ببرند اما زورشان به آن ها نمی رسد.
دنبال ماشین شهربانی می دوند اما آنها تیرهوایی شلیک می کنند.
با پاهای بی رمق به خانه می رسم.
خانه بتی غمزده است که جلویم گذاشته اند تا غصه بخورم.
اشک از گونه هایم سر می خورد و صدای هق هقم را دیوار ها می شنوند.
آنقدر اندوه دارم که متوجه آمدن مرتضی نمی شوم.
او با دیدن صورت خیس و چشمان به اشک نشسته ام نگران می شود و می گوید:
_چیزی شده؟ اتفاقی افتاده؟
بغض راه گلویم را بسته و نمی توانم چیزی بگویم.
کنارم می نشیند و با صدای گرفته و مضطرب از من جواب می خواهد.
در حالی که سعی دارم بغض را کنار بزنم می گویم:
_آقامصطفی رو گرفتن!
مرتضی هاج و واج نگاهم می کند.
بعد لنگان لنگان به حیاط می رود و پرده را کنار می زنم و با دیدن شانه های لرزانش دلم می گیرد.
با خودم می گویم کاش مرا می گرفتند و سید رضا نیروی خوبی را از دست ندهد.
🍁نویسنده_مبینار(آیه)🍁
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗رمان_خاطرات_یک_مجاهد 💗
قسمت173
هنوز چشمهی اشک هایمان خشک نشده و من توی رختخواب هم بی صدا گریه می کنم.
صبح با احساس سوزش گونه هایم بیدار می شوم.
حالم بد می شود و عوق زنان خودم را به حیاط می رسانم.
با همان حال بدم شال و کلاه می کنم و به کتابفروشی می روم.
مرد کتابفروش چپ چپ نگاهم می کند و با راه انداختن کار مشتری به من می گوید:
_خوب همشیره، شما چی میخواستین؟
_یه کتاب رمان میخوام لطفا.
مرد جوانی که مشتری است به من نگاهی می اندازد و رویم را می گیرم.
کتاب ها را در دست می گیرد و از مغازه خارج می شود.
جوان کتاب فروش اشاره می کند تا وارد زیرزمین شوم.
پشت دستگاه ها می رود و برایم تعریف می کند:
_آسدرضا پیش پای شما اومد.
_با من کاری نداشتن؟
_والا امر به خصوصی که نه ولی میخواستن ببینن اون کارو تونستین انجام بدین؟
_هنوز تموم نکردم اما میتونم.
جا به جایی بسته ها نفس را بریده.
کیفی روی جلویم می گذارد و اشاره می کند. می گوید:
_اینم اعلامیه جدید.
اعلامیه را می گیرم و می پرسم:
_اعلامیه ها دیر به دیر میاد یا دیر به دست من میرسه؟
_هردوش!
آقا رو بدجور تو تنگنا گذاشتن. حزب بعث هم پاشو کرده تو یک کفش که خمینی باید عراق رو ترک کنه.
لبخند کوتاهی بر لب می زند و ادامه می دهد:
_انگاری آقا اونجا هم پتهی اونا رو ریختن رو آب!
والا که حقشونه. میگن استخبارات از ساواک وحشی ترن. جوونایی که واسهی پخش و ضبط اعلامیه و نوار میرن باید هم مراقب ساواک باشن و هم استخبارات.
_خدا حفظشون کنه.
نگاه گذرایی به برگه می اندازم و می پرسم:" میشه شش تا بدین؟"
_چرا نشه، اصلا هفتا میدم.
_نه اسرافه، من شش تا بیشتر نمیخوام. ممنون.
تای ابرویش را بالا می دهد و کیف را پشت دستگاه ها قایم می کند.
بعد هم همان هفت ها را به دستم می دهد و می گوید:
_سید رضا گفت که توی یه خونه اعلامیه بندازین.
ادرسش رو هم دادن، برای همین میگم هفتا ببرین.
کنجکاوی ام گل می کند و می پرسم:" مشکلی نیست، آدرسو بدین."
آدرس را از روی کاغذ می خوانم و با خداحافظی کتابفروشی را ترک می کنم.
تاکسی می گیرم و سر نازیآباد پیاده میشوم.
چندین خیابان را پیاده می روم تا به آن آدرس برسم. خانه ای با نمای آجری و در کرم رنگ، خانهی مجللی نیست و به کلبهی فقیرانه هم نمی خورد.
گاهی رهگذرانی در حال تردد هستند و صبر می کنم تا در زمانی مناسب اعلامیه را از زیر در به داخل پرت می کنم.
سریع از آن محل دور می شوم و با کمی استرس خودم را به خانه می رسانم.
ناهار ساده ای در کنار مرتضی می خورم.
او انگار مثل همیشه نیست، کمتر لبخند می زند و توی خودش است.
برای من که دو بار بیشتر مصطفی را دیده ام دلم می سوزد و وای به حال او که چه سَر و سِری باهم نداشته اند.
نمیتوانم این سکوت را تحمل کنم و تصمیم دارم فردا که تولدش است جشن کوچکی بگیرم.
مادرم توی قابلمه کیک گلاب می پخت و واقعا خوشمزه بود اما هیچ وقت ترفند کارهایش را یاد نگرفتم.
تصمیم می گیرم به خانهی نرجس بروم.
مثل همیشه در خانه شان چهارطاق باز و بچه ها در حال رفت و آمد هستند.
نرجس بعد از کلنجار رفتن با آنها به من توجه می کند و از او در مورد کیک می پرسم.
پشت چشمی برایم نازک می کند و با ناز می پرسد:
_نهبابا! ازین کارها هم میکنی؟
_پس چی؟ هر چیزی جای خودش. حالا بگو چجوری درست کنم.
کاغذ و قلمم را در می آورم و هر چه او می گوید من می نویسم.
بعد قابلمهی کیک پزی اش را می دهد تا راحت تر باشم.
وسایل را از قنادی می گیرم و در جایی قایم می کنم تا مرتضی نبیند.
صبح با رفتن او دست به کار می شوم.
شکر و تخم مرغ را خوب هم می زنم و بعد گلاب اضافه می کنم و در آخر مواد را توی قابلمه می ریزم.
خدا خدا می کنم کار کند و کیک درست از آب دربیاید.
خدا جوابم دعایم را می دهد و کیک زیبایی می شود که با مغز پسته و بادام تزئین اش می کنم.
ظهر توی پله ها می نشینم تا مرتضی بیاید.
بعد از ظهر می شود و خبری از او نیست.
ناامید می شوم و کیک را توی یخچال می گذارم.
گوشه ای می نشینم و با کاغذ توی دستم ور می روم.
با اذان مغرب دیوار امیدم فرو می ریزد و برای لبیک گویی به پیام معشوقم، وضو می گیرم.
توی برگه چیزی می نویسم و توی پاکت می گذارم که صدای در زدن به گوشم می خورد.
برق ها را خاموش می کنم که با کلیدش وارد می شود.
برق ایوان را روشن می کند و مرا صدا می زند.
با ورودش به خانه برق را روشن می کنم و می گویم:
_تولدت مبارک بهترین مجاهد دنیا!
چهره اش آشفته است اما با دیدن مت لبخند می زند و می گوید:
_آره واقعا، جهاد مرد تحمل کردن زنه!
🍁نویسنده_مبینار(آیه)🍁
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸