🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗رمان خاطرات یک مجاهد💗
قسمت212
دستانش را رو به آسمان می برد و به شوخی لب می زند:" خدایا عدالتتو شکر!"
لبم را به دندان می گیرم:
_این چه حرفیه دایی! مرتضی بیچاره که همش اینور و اونور بوده.
_چشمم روشن! تو پشت داییتو خالی میکنی؟
کمی سکوت می کند و می پرسد:
_راستی ریحانه نگفتی مرتضی رو چجوری از سازمان جدا کردی؟
نگاهم را به چهرهی دایی می دوزم:
_راستش من کاری نکردم اگرم کسی کاری کرده خدا بود.
مرتضی خودشم بریده بود از سازمان. خودش بهم گفت مارکسیسمو قبول نداره.
تصمیمش رو هم گرفت که از سازمان بیاد بیرون.
دایی آهانی می گوید و مشغول خوردن می شود.
تشک دایی را توی نشیمن پهن می کنم و بالشت و پتویش را هم می گذارم.
به اتاق می روم کش از موهایم جدا می کنم.
موهای بلندم را بخاطر روز های اسارت کوتاه کردم. دلم نمی خواست این مو ها مرا یاد آن روزها بیاندازد.
کمی از لیوان آب می نوشم و وسط بچه ها می خوابم.
توی خواب مدام خودشان را به من می زنند. یک موقع بیدار می شوم میبینم پای محمدحسین توی دهان من است!
یک موقع زینب خودش را روی من انداخته!
لبخندی بهشان می زنم و باز می خوابم که بارها بیدار می شوند.
من را هم بیدار می کنند و بهشان شیر می دهم تا دوباره بخوابند.
صبح با چشمان پف دار بیدار می شوم و صبحانه آماده می کنم.
دایی کتری را برمی دارد تا چای بریزد.
همان طور که کار انجام می دهد برایم تعریف می کند:
_دیگه همه میدونن شاه برنمیگرده.
بیشتر مقامای لشکری و کشوری هم در رفتن. هر کی هم هر چقدر تونسته چمدونشو بیشتر بسته و از ملت کنده و برده!
همین امروزا هم زندانیهای سیاسی رو آزاد میکنن.
با شنیدن جملهی آخرش دلم می لرزد.
خوشحالی ام را نمی توانم ابراز کنم و می پرسم:" واقعا؟"
دایی خنده ای کوتاه می کند و می گوید:" واقعا."
دایی قبل از رفتنش خداحافظی می کند و می رود.
بچه ها که بیدار می شوند باهم به سراغ حیاط می رویم.
شلنگ را به سوی باغچه می گیرم.
من هم از جنس غنچه ها شدم در انتظار بهاری...
هنوز کارم تمام نشده که صدای صلوات از توی کوچه بلند می شود.
انگار همگی در حال رفت و آمد هستند و کوچه پر از آدم شده.
حواسم پی بچه ها می رود که حسابی خودشان را خیس کرده اند.
غرغرکنان آنها را داخل می برم.
هنوز لباس هایشان را تن شان نکردم که صدای زنگ در می آید.
سعی دارم لباس تن شان کنم اما طرف دستش را از روی زنگ برنمی دارد.
کلافه می شوم و همراه با غرولند به طرف در می روم.
در را باز می کنم و خانم همسایه را می بینم.
_خانم غیاثی، آقاتون اومدن.
بیخیال دستم را تکان می دهم و می گویم:" اون نفری که میگین داییم هستن."
_والا من نمیدونم ولی میگن شوهرتونن.
به اول کوچه خیره می شوم. همگی دور کسی حلقه زدند.
شک برم می دارد، با خودم می گویم نکند..؟
به خانم همسایه می سپرم مراقب بچه ها باشد.
نفسم به شماره می افتد. نیرویی قوی مرا به طرف کوچه می برد.
گام هایم سست شده و از فکر اینکه مرتضی نباشد عزا می گیرم.
به جمعیت که می رسم می گویم کنار بروند.
مردها صدایم را نمی شنوند و یکی از خانم ها که حالم را می بیند پیش می آید و به مردها می گوید کنار بروند.
تن ها کنار می روند و قد و قامت مرتضیِ من نمایان می شود.
بدنم به لرز می افتد، قلبم خودش را به دیوار بدنم می زند و می خواهد بیرون بپرد.
کاسه چشمم لبریز می شود و اشک ها راه خودشان پیدا می کنند.
لبم را گاز می گیرم و فقط می گویم:
_سلام!
هر چه رشته بافته بودم پنبه شد.
هر وقت بیکار می شدم با خودم همچین روزی را تصور می کردم و برای امروز کلی حرف داشته ام اما حالا هیچی یادم نیست!
گرد غم چهرهی مرتضی را عوض کرده بود.
موهای سفید روی سرش چنگ به دلم می زند.
مرتضی لبخند می زند و می گوید:
_سلام. خوبی؟
وقت نمی شود جوابش را بدهم و جوان های محله او را قلم دوش می کنند.
نمی دانم این ها چطور خبر دار شده اند!
زن ها دورم را می گیرند و یکی شان می گوید:
_خانم غیاثی شوهرتون انقلابی هستن؟ چرا با ما نگفتین، اگه میگفتین بیشتر هواتونو می داشتیم.
جوابشان را با یک لبخند می دهم.
به طرف خانه می رویم. مرتضی را زمین می گذارند و او را نوبتی به آغوش می فشارند.
تعارف میکنم تا داخل بیایند اما آن ها قبول نمی کنند و کمی بعد هر کسی متفرق می شود.
مرتضی با خنده وارد می شود و با دیدن بچه ها چشمانش برق می زند.
به طرفشان می دود و آن ها را در آغوش می گیرد.
🍁نویسنده مبینار(آیه)🍁
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
- صبحم بھ طلوعِ
- دوستت دارم توست˘˘!
- ˼#ایهاالعزیزقلبم♥️˹
#ذکرروزجمعه
ــــ ـ بِھنٰامَت الهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
۱۰۰ صلوات روزانه هدیه به امام زمان عج ❤️
#روزانهــ
زیارت عاشورا
به نیابت از شهید#حسینعطری ♥
1_11771772539.mp3
11.65M
#روزانهـ
زیارت عاشورا
به نیابت ازشهید#حسین_عطری
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اے منجے
دل هاے خزان دیده کجایے؟
کے میرسد آن جمعہ موعود بیایے...؟🌊
#اَلّٰهُـمَّعَجِّݪلِوَلیڪَالفَرَج
#جُمعِههاےدِݪتَنگے
@shahidanbabak_mostafa🕊
#حدیث_روزانهـ
#صاحبالزمانﷻ:
أنا خاتِمُ الأوصِياءِ، بي يُدفَعُ البَلاءُ مِن أهلي و شيعَتي
من وصىّ آخرين ام ؛ به وسيله من بلا از خانواده وشيعيانم دفع مى شود...✨
@shahidanbabak_mostafa🕊
خدا میگه: عده کمی از بندگانم شکرگزارند!
منم میخوام جزو اون "عده کم" باشم..🥲🤍
#خداجونم
#خدایبــےاندازهمهربونمن
@shahidanbabak_mostafa🕊
🌷فکر میکردم پسرم یک رزمنده ساده است. برای دیدنش رفتم منطقه. دیدم مورد رجوع و احترام همه است. شب جای خواب مرا آماده کرد و رفت. نماز صبح که بیدار شدم دیدم با پوتين کنار در سنگر خوابیده! صبح طاقت نیاوردم. خودش که چیزی نمیگفت! از یکی پرسیدم: ببخشید آقای عباسی چه کاره است؟ با تعجب گفت: فرمانده گردان حضرت رسول (ص)!
🌹#شهید_امان_الله_عباسی
#ارتش_قهرمان
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
@shahidanbabak_mostafa🕊
شهیدمحمدامیرےمورنانے↯🌱
-خطاببہدخترش:💌
بھ لیلاے من بگوئید ڪہ پدرت براے تو وصیتی بس سنگین ڪرده ڪہ لیلا جان، دخترم از همین ڪودکی حجابی براے خودت درست ڪن و در آینده رعایت ڪن؛ حجابۍ ڪہ خدا گفته و فاطمہزهرا(س) دوست مےدارد، مبادا حجاب را در سر ڪردن یڪ چادر خلاصه ڪنے!
#چادرانه
#حجاب_فاطمی
@shahidanbabak_mostafa🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اےرفیقےکہهمہزحمتماگردنتوست..
مامحالاستکہدستازسرتوبرداریم!🙃🖐🏻
#شهیدمصطفےصدرزاده
#رفیقشهیدمــ♡
@shahidanbabak_mostafa🕊
همه جا مصطفی سعی میکرد خودش کمتر از دیگران داشته باشد، چه لبنان، چه کردستان، چه اهواز. لبنان که بودیم جز وسایل شخصی خودم چیزی نداشتیم. در لبنان رسم نیست کفششان را دربیاورند و بنشینند روی زمین.
وقتی خارجیها میآمدند یا فامیل، رویم نمیشد بگویم کفش دربیاورید. به مصطفی میگفتم «من نمیگویم خانه مجلل باشد، ولی یک مبل داشته باشد که ما چیز بدی از اسلام نشان نداده باشیم که بگویند مسلمانها چیزی ندارند، بدبختاند». مصطفی به شدت مخالف بود، میگفت «چرا ما این همه عقده داریم؟ چرا میخواهیم با انجام چیزی که دیگران میخواهند یا میپسندند نشان بدهیم خوبیم؟ این آداب و رسوم ما است، نگاه کنید این زمین چه قدر تمیز است، مرتب و قشنگ! اینطوری زحمت شما هم کم میشود، گرد و خاک کفش نمیآید روی فرش». از خانهٔ ما در لبنان که خیلی مجلل بود همیشه اکراه داشت. ما مجسمههای خیلی زیبا داشتیم از جنس عاج که بابا از افریقا آورده بود. مصطفی خیلی ناراحت بود و خودمان دو تا همهٔ آنها را شکستیم. میگفت «اینها برای چی؟ زینت خانه باید قرآن باشد. به رسم اسلام. به همین سادگی». در ایران هم چیزی نداشتیم هرچه بود مال دولت بود. زیرزمین دفتر نخستوزیری را هم که مال مستخدمها بود به اصرار من گرفت. قبل از این که من بیایم ایران، در دفترش میخوابید. مصطفی حتی حقوقش را میداد به بچهها. میگفت «دوست دارم از دنیا بروم و هیچ نداشته باشم جز چند متر قبر و اگر این را هم یک جور نداشته باشم، بهتر است».
#شهیدمصطفیچمران
@shahidanbabak_mostafa🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آمدم یاد تو از دل به برونی فکنم
دل برون گشت ولی یاد تو با ماست هنوز …!🤍
#علمدار_رهبر
#سرداردلها
@shahidanbabak_mostafa🕊
کانالرسمیشهیدبابکنوریو شهیدمصطفیصدرزاده❤️
آمدم یاد تو از دل به برونی فکنم دل برون گشت ولی یاد تو با ماست هنوز …!🤍 #علمدار_رهبر #سرداردلها @s
#حـٰاجقـٰاسم فَـرمُـودن ؛
ازخُـداونـدیِكچـیزخواسـتَم ...
خواسـتَمڪه
خُـدایـٰااگَـرمـَنبخواهـَمبـهانـقِلـٰآب
اسلـٰامۍخِـدمَـتڪُنمبـٰاید
خُـودَمراوقـفانقلـٰابڪُنم
ازخُـداخـواستَـمایـنقدربہمَـنمشغَلـه
بدهَـدڪه
حتۍفِڪرگـناههَمنَڪُنم❤️🩹!'
@shahidanbabak_mostafa🕊
صلوات مجازی برای ظهورامام زمان{عج}🕊❤️🩹
https://EitaaBot.ir/counter/e6y
کانالرسمیشهیدبابکنوریو شهیدمصطفیصدرزاده❤️
صلوات مجازی برای ظهورامام زمان{عج}🕊❤️🩹 https://EitaaBot.ir/counter/e6y
صلوات روز جمعه ثواب بالایی داره برای ظهور تلاش کنیم کم نزاریم👆
واے از آن اختیارے کہ تـو را از حسیـــن جدا کند…!💔🖐🏻
#شهیدمرتضےآوینے
#هدیہبہࢪوحپاڪشھداصلـوات
@shahidanbabak_mostafa🕊
#شهیداحمدکاظمی مى گفت:
#شهیدحسینخرازی پیشم آمد و گفت: من در این عملیات شهید مى شوم.
گفتم: از کجا مى دانى؟ مگر علم غیب داری؟
گفت: نه، ولی مطمئنم
چند عملیات قبل، یک خمپاره کنار من خورد، به آسمان رفتم فرشته ای دیدم که اسمهای شهدا را مى نويسد تمام اسم ها را مى خواند و مى گفت وارد شوید.
به من رسید، گفت: حاضری شهید بشی و بهشت بری؟
یه لحظه زمین را دیدم گفتم: یک بار دیگر برگردم بچه و همسرم را ببینم، خوب مى شود.
تا این در ذهنم آمد زمین خوردم چشم باز کردم دیدم دستم قطع شده، بیمارستانم اما دیگر وابستگی ندارم اگر بالا بروم به زمین نگاه نمى كنم...
#شهیدانهـ
@shahidanbabak_mostafa🕊
#امامباقرعلیہالسلام:
هر کس #نماز واجب را در حالی که حقیقت آن را میشناسد، در وقتش (اول وقت) بخواند، در صورتی که چیزی دیگر را بر آن ترجیح ندهد، خداوند برای وی ایمنی از جهنم مینویسد تا او را عذاب نکند؛ و هرکسی که نماز را اول وقت به جا نیاورده و به تاخیر بیندازد، آن هم در صورتی که کار دیگری را بر آن ترجیح دهد، خداوند به خواست خود او را میبخشد یا عذابش میکند.
@shahidanbabak_mostafa🕊