eitaa logo
کانال‌رسمی‌شهید‌بابک‌نوری‌و شهیدمصطفی‌صدر‌زاده❤️
6.4هزار دنبال‌کننده
20.4هزار عکس
7.2هزار ویدیو
43 فایل
○•|﷽|•○ ❁کانال‌رسمی‌مصطفی‌بابک‌قلبها❁ بزرگترین‌کانال‌رسمی‌شهیدان!):-❤️ 🔹💌شهید مصطفی صدر زاده! 🔹💌شهید بابک نوری هریس! 🌸ڪانال‌ٺحٺ‌مدیریٺ‌مسٺقیم #خانواده‌شہیدان فعاݪیٺ‌دارد🌸 حالا‌که‌دعوتت‌کرده‌بمون!🦋 تبادل @khoday_man8 تبلیغات هم پذیرفته میشه 🌸
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗رمان_خاطرات_یک_مجاهد💗 قسمت242 من را از دور می بیند و با دیدن نگاه سردم همه چیز را می فهمد. دوچرخه اش را توی دست می گیرد و به طرفش خانه برمی گردد. با لحن بچگانه اش مامان صدایم می زند و جوابش را نمی دهم. دوچرخه را توی حیاط زمین می زند و با گریه مرا صدا می کند‌. از این که حرفم را نادیده گرفته است ناراحتم. کلی دلجویی ام می کند اما من توجه اش نمی کنم تا این که با گریه می گوید:" مامان اشتبا کردم." دستم را روی گونه های ملتهبش می گذارم و لب می زنم: _اخه من که گفتم نرو، چرا رفتی؟ با شرمندگی نگاهم می کند و او و زینب را بغل می گیرم. مثل هر شب قبل از خواب در حیاط و در خانه را قفل می کنم و بعد سر روی بالشت نگذاشته خواب مرا با خود می برد. با صدای در چشمانم را باز می کنم از پشت پنجره می پرسم: _کیه؟ صدای زن همسایه را تشخیص می دهم و دستم را به شیلنگ توی حیاط می رسانم و صورتم را آب می زنم. زن همسایه بعد از احوال پرسی مختصری می گوید مرتضی به خانه شان زنگ زده. سریع کشوی در را می کشم و نمیفهمم چطور قدم برمی دارم و به خانه‌ی همسایه می رسم. گوشی تلفن را کنار دهان می گیرم و می گویم: _الو؟ صدای شلیک قلبم را می خراشد و دریای وجودم را متلاطم می سازد. با شنیدن صدای مرتضی کمی دلشوره ام آرام می یابد. _سلام ماهرو خانم. خوبی؟ شیشه‌ی چشمانم می لغزد و اشک دوان دوان از گونه هایم سر می خورد. _سَ... سلام. خوبم تو خوبی؟ با صدای نسبتا بلندی احوال بچه ها را جویا می شود. خبر سلامتی شان را به گوشش می رسانم. انگار وقتش تنگ است و بعد از کمی مکث می گوید: _عزیزم، من شاید دو هفته ای نتونم بهت زنگ بزنم. نگرانم نشی. آب پاکی را روی دستم می ریزد و پای تلفن وا می روم. دلم به تلفن زدن های نصفه و نیمه اش خوش بود که هر چند روزی امید به تحمل سختی ها را وارد جریان زندگی مان می کرد. حالا همین دلخوشی کوچکم را می خواهد بگیرد و مرا با دلهره هایم تنها بگذارد. بغض گلویم را می فشارد و چیزی نمی توانم بگویم. صدای مرتضی گوش هایم را نوازش می دهد و ماهرو صدا کردنش با ضربان قلبم گره می خورد. بیش از این نمی توانم او را منتظر بگذارم و از طرفی فکر روحیه اش را می کنم. اگر من نق به جانش بزنم که نمی تواند درست و حسابی کار کند. خودم را با وعده‌ی برگشتنش قانع می کنم و با خنده ای مصنوعی جان می گویم. _ناراحتی از دستم؟ _ناراحت که هستم اما از دست اون آشوبگرایی که نمیزارن زندگیمونو بکنیم. خنده اش مرهم زخم های دلم است. آهنگ صدایش ساز قلبم را کوک می کند و می گوید: _این نیز بگذرد... _آره ان شاالله. نگران منو بچه ها هم نباش. خداروشکر زیاد اذیت نمیکنن تو حواستو خوب جمع کن. خدا کنه قائله تجزیه هم بخوابه. _آره... ان شاالله که راحت بشیم. _راحت که نمیشیم هیچ وقت. ما هنوز کلی کار داریم، هر کسی باید یه گوشه‌ی کارو بگیره و پرچم اسلامو روی بلندترین قله‌ی دنیا به اهتزار دراریم. حرفم را تایید می کند و صدایی از پشت تلفن به گوشم می رسد که مرتضی را صدا می زند. می دانم برای او سخت است خداحافظی کند و مراعاتم را می کند برای همین پیش دستی می کنم و مخالف دلم می گویم: _مرتضی جان، برو دیگه که دیرت نشه. ان شاالله که موفق باشین. در ضمن من تلفن خونه رو میبرم تا درست کنن تو به اونجا زنگ بزن. _چشم... ممنون خانم. ان شاالله با بودن دکتر چمران دلمون خوشه به پیروز. لبخند و اشک هایم در هم فرو می روند و خداحافظ را به زور از زیر زبان می گویم. تلفن را سر جایش برمی گردانم و بدون توجه به نگاه های همسایه خداحافظی می کنم و به طرف خانه می روم. بچه ها بیدار شده اند و زینب با چهارپایه خودش را به کتری رسانده تا چای بریزد. هول می کنم و پیش می روم. دستم را دور کمرش حلقه می کنم و لب می زنم: زینب خطرناکه! بیا پایین. روی زمین می گذارمش و هم زمان که چای می ریزم؛ نصحیتش می کنم: _دیگه ازین کارا نکنی! اگه کتری روت چپه می شد چی؟ بعدشم کی زیرشو روشن کرد؟ محمد حسین پیش می آید و اعتراف می کند او بوده! متعجب به قد و بالای چهار ساله اش نگاه می کنم. _تو روشن کردی؟ با چی؟ _با کبریت. نفس عمیقی می کشم و دوباره نصیحت شان می کنم به گاز نزدیک نشوند. بعد از روی بار گذاشتن آبگوشت، لباس ها را توی تشت می ریزم و چنگشان می زنم. زینب به هوای کمک کردن لباس ها را برایم می آورد تا پهن کنم. کارهای خانه که تمام می شود شده است عصر. به دایی قول داده ام تا درمورد خانم مرادب تحقیق کنم برای همین بچه ها را پیش همسایه‌ی دیوار به دیوارمان می گذارم و سر خیابان وارد کیوسک می شوم. 🍁نویسنده‌مبینار(آیه)🍁 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
اعمال قبل خواب♥️ شبتون حسینی🌸 التماس دعا 🌿
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بســـم الله الرحــمن الـــرحـــیم♥️
- صبحم بھ طلوعِ - دوستت‌ دارم توست˘˘! - ˼♥️˹ ــــ ـ بِھ‌نٰامَت‌ یا حــی یا قیــوم 🌸 ۱۰۰ صلوات روزانه هدیه به امام زمان عج ❤️
امام جواد علیه السلام فرمودند: هر که کار زشتی را تحسین و تایید کند؛ در آن کار شریک می باشد..! @shahidanbabak_mostafa🕊
«وقتی خداٰ از پشت دست‌هایش را روی چشماٰنم گذاشت ... از لای انگشتانش آنقدر محو تماشای دنیا شدم !! که فراموش كردم منتظر است تا نامش را صدا کنم :) •🌸• @shahidanbabak_mostafa🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دلتنگ‌ ڪه‌ میشوم تنھا پناھم عڪس‌هایت هست چقدرخوب‌ نگاهم میڪنی🦋🌻 💔 @shahidanbabak_mostafa🕊 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
خدایا‌ازتو‌ممنونم‌بۍ‌اندازہ‌ڪہ‌در‌دل‌ما‌ محبت‌ سیدعلۍخامنہ‌ا؎را انداختۍ تابیاموزد درس‌ و ایستاگی را.. درس‌اینڪہ‌یزیدهاۍدوران‌ را بشناسیم‌ و جلو؎آنھا سرخم‌ نڪنیم..! ♥️ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @shahidanbabak_mostafa🕊
میگفت: تاخودمان‌را‌نسازیم‌و‌تغییر‌ندهیم‌جامعه ساخته‌نمی‌شود؛ مشکل‌کار‌ما‌این‌است‌که‌برای‌رضای‌همه‌کار می‌کنیم‌الا‌رضای‌خدا . . 《شهید‌ابراهیم‌هادی🤍🌿》 @shahidanbabak_mostafa🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
مهدی ، آدمِ ماندن نبود اهل معامله بود اهل معامله‌های کلان ، متاعش را به غیر خدا نفروخت و کارهایش را با خدا معامله کرد و نگذاشت کسی زیاد از این معامله‌ها خبر داشته باشد . کسی هم نمی‌تواند بگوید مهدی را شناخته ... گمنـامی انتخابِ درستِ مهدی بود ؛ مردی که در میاندوآب به دنیا آمد و در دل آب‌ های خروشان دجله حیات جاودانه گرفت تا اجر شهادتش مضاعف شود و سومین مرد خانواده‌ی باکری باشد که شهید می‌شود؛ بی‌آنکه پیکر مطهرش مزاری را به بودنش مفتخر کرده باشد و خاکی میزبانِ جسم افلاکی‌ش باشد... @shahidanbabak_mostafa🕊
مقید به شرعیات و فرائض بود هیچگاه ندیدم که نماز اول وقتش ترک شود همیشه به این موضوع اهمیت میداد و خانواده را برای خواندن نماز اول وقت تشویق و ترغیب می‌کرد صدای اذان همیشه از تلفن همراهش پخش میشد... ‌‌@shahidanbabak_mostafa🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
نگران بود که ولی‌ ِ فقیه تنها‌ بماند... از طرفی از نحوه‌‌ی برخورد برخی انقلابیون و تندروی‌‌ها ناراحت بود. می‌گفت: دشمن داره کار میکنه تا مهمترین مسائل در نگاه مردم تغییر کنه، مردم بی‌تفاوت بشوند و...آن زمان است که انقلاب از درون از بین میرود. 🌿 @shahidanbabak_mostafa🕊
شهید فهمیده، نقشش شهید شدن بود! اون موقع لازم بود شهید بشه... شماهم هر کدوم نقشتون رو ایفا کنین... لازم نیست جون بدید! در زمینه‌ ی فرهنگی، سیاسی، اجتماعی، پایبندی به دین و ایمان و... توی مدارس یا دانشگاه‌ ها... هر کدومتون میتونید یک حسین ِ فهمیده باشید. شرطش هم جون دادن نیست! مهم تصمیم و اراده ست.. 🌿 @shahidanbabak_mostafa🕊
می‌گفت: ما اصلاً دعای بی اجابت نداریم! یه وقت میبینی اون دنیا کلی ثواب ریختن پات میگن بیا اینا مال شما... جای همون دعاهایی که تو دنیا خواستی ُ نشد! 🌸 @shahidanbabak_mostafa🕊
همچی چند برابر شد! آمد و نهج البلاغه خواند و از دولت امام علی علیه السلام گفت ! ولی الان نفس هیچکس در نمیاد ولی شهید ابراهیم رئیسی که بود همه زبان ها دراز و همه کارشناس بودند 🤷‍♂
یادتون میاد تو مناظره آقای پزشکیان تنها حرفش این بود ! چرا گوشت گرونه ! چرا مرغ گرونه ! چرا ماشین گرونه ! چرا چرا چرا .. خب الان پاسخ بدید آقای پزشکیان چرا گرونه !؟ درستش کن دیگه مگه نگفتی درستش میکنم با تیم اقتصادیم و خودم هیچی بلد نیستم چی شد پس !؟ تیم اقتصادیت چیکار کردن ! تیم اقتصادیت گفتن باید کافشن بپوشی تو خونه بشینی 😅 یا اینکه برق رو سهمیه بندی کنیم تا شرکت ها و کارخانجات تعطیل باشن؟؟
‏اون دری که خدا برات باز میکنه بنده خدا نمیتونه ببنده! خیالت راحت . “ هُوَ مُفَتَّحَ الْأبْواب ” @shahidanbabak_mostafa🕊