روزی حضرت موسی نزد خدا سوال کرد خداوندا همنشین من در بهشت کسی هست در این شهر ؟؟
که خداوند آدرس شهری رو داد و فرمود برو نزد فلان مغازه اون مرد همنشین تو در بهشت هست !
حضرت موسی میره و از دور نظاگر اون مرد میشه و میگه مگه این مرد چیکار میکنه که همنشین پیامبر هست در بهشت مرد مغازه قصابی داشت
حضرت موسی نزد قصاب میره و عرض میکنه من از جایی دور آمدم آیا جایی برای استراحت داری برا من ..
که مرد میگه قدمت روی چشم
مرد خیلی زود مغازه رو میبنده و حضرت موسی با مرد وارد خانه میشه میبینه مرد میره سمت تختی که مادری پیر خوابیده دست و پای مادر رو میبوسه و تر و خشک میکنه و غذا دهان مادرش میکنه و مادر از ته دل دعا میکنه فرزندم الهی همنشین پیامبر حضرت موسی باشی در بهشت 🌸
مرد گفت که بخاطر مادرم مجبورم روزانه زودتر مغازه رو تعطیل کنم و به مادرم رسیدگی کنم و حضرت موسی فرمود ای مرد که من تو را در بهشت در کنار خود میبینم 🌿
به همین راحتی که خیلی ها عرضه همین کارو ندارند و مادرشون اذیت میکنن و یا زن میگیرن و یا شوهر میکنن مادرشون رو فراموش میکنن !
ولی یادتون باشه کسی که با لالایی خوابتون کرد با یه دعا بهشتیتون میکنه ❤️
پخش زنده
فعلا قابلیت پخش زنده در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
کانالرسمیشهیدبابکنوریو شهیدمصطفیصدرزاده❤️
حرم حضرت معصومه سلام الله علیها 🖤
#امیرالمؤمنین_علےعلیہالسلام فرمودن: «خدا جلال و جبروت#حضرتفاطمهسلاماللّٰہعليها را به#فاطمهمعصومهسلاماللّٰہعليها عنایت فرموده است، هرکس بخواهد ثواب زیارت حضرت زهرا سلاماللّٰہعليها را درک کند به زیارت فاطمه معصومه سلاماللّٰہعليها برود.»✨
و سلام بر او که می گفت:
«عزت دست خداست
و بدانید اگر گمنام ترین هم باشید
ولی نیت شما یاری مردم باشد
میبینید خداوند چقدر
با عزت و عظمت شما
را در آغوش می گیرد.»
#حاجقاسم 💔
@shahidanbabak_mostafa🕊
#رسولاکرمﷺ در مورد نماز فرمودند : اسرق الناس فاالذی یسرق من صلاته فصلاته تلف کما یلف الثوب الخلق فیضرب بها وجهه. دزدترین مردم کسی است که به خاطر سرعت و شتابزدگی از نماز خود کم کند، نماز چنین انسانی همچون جامه مندرسی در هم پیچیده شده، به صورت اوپرتاب می گردد.
#نماز
@shahidanbabak_mostafa🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
نهایت خوشبختی داشتن خداییه که از رگ گردن به من نزدیکتره!🤍
#خدایبــےاندازهمهربونمن
#خداجونم
@shahidanbabak_mostafa🕊
کانالرسمیشهیدبابکنوریو شهیدمصطفیصدرزاده❤️
نهایت خوشبختی داشتن خداییه که از رگ گردن به من نزدیکتره!🤍 #خدایبــےاندازهمهربونمن #خداجونم @sh
هروقت حس کردی
همه تَنهات گذاشتن و کَسی نَبود
به این آیه فکر کُن رفیق:
مَا وَدَّعَكَ رَبُّكَ
پَرورگارت تورارَها نَکرده…✨
@shahidanbabak_mostafa🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شکستگی های دلم را
نگه داشته ام شما
ترمیمشان کنی..
#یافاطمهالزهرا❤️🩹':)
@shahidanbabak_mostafa🕊
مادرم خورد زمین جگرم تیر کشید..💔🖤
@shahidanbabak_mostafa🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
نعمتی بالاتر و بهتر از حضرتزهراسلاماللّٰہعليها میشناسید؟
امیرالمؤمنینعلیہالسلام با همان امتحان شد..💔!
#فاطمیه
@shahidanbabak_mostafa🕊
کانالرسمیشهیدبابکنوریو شهیدمصطفیصدرزاده❤️
نعمتی بالاتر و بهتر از حضرتزهراسلاماللّٰہعليها میشناسید؟ امیرالمؤمنینعلیہالسلام با همان امتح
‹دمرفتن،زهرا ۜ بہعلے﴿؏﴾گفت:
علےجاندلمبراۍقرآنخوندنتتنگشده
برامیاسـیـنبخون..
حضرتعلے﴿؏﴾شروعکردبهخوندنیاسـیـن..
خببالاخرهاماممعصومبود
میدونستیاسینکهتمومبشهمآدرهمپرمیکشه..💔
همونجوربابغضیاسینمیخوند
بهآخرشکهنزدیكمیشد
دوبارهازاولشروعبهخوندنمیکرد..
زهرا ۜ گفت:
علےجانبسہدیگہ،چقدرازاولمیخونے؟
علے﴿؏﴾گفت:
خودتمیدونےطاقتشوندارم
حداقلبزاربیشترببینمت..💔!
#ایام_فاطمیه
@shahidanbabak_mostafa🕊
نماهنگ خونه نو.mp3
5.45M
کلافه بود
نمی دانست چه کند
شب و روز برایش یکی شده بود
با چاه سخن می گفت
همه می پرسیدن :عـــــلی چرا ؟
یک بهانه ای می آورد
اما زمزمه ی قلبش این بود
- دلتنگ فاطمه ام !❤️🩹
@shahidanbabak_mostafa
پخش زنده
فعلا قابلیت پخش زنده در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
پخش زنده
فعلا قابلیت پخش زنده در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
پخش زنده
فعلا قابلیت پخش زنده در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مادر به تپش های دل حیدر...💔
@shahidanbabak_mostafa🕊
پخش زنده
فعلا قابلیت پخش زنده در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
هروقتمیریرختخوابٺ
یهسلامۍهمبه#امامزمانٺ بده
۵دقیقهباهاشحرفبزن
چهمیشودیهشبیبهیادکسیباشیمکه
هرشببهیادمانهست...🥲💔
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗رمان_خاطرات_یک_مجاهد 💗
قسمت267
یکی از خانم ها که نمیتواند سکوت کند و داد و بی داد به راه می اندازد:
_شما دارین درمورد رئیس جمهور حرف میزنین؟
ایشون با ۷۰ درصد رای رئیس جمهور ما شدن و جای تاسف داره اینجوری باهاشون حرف بزنین.
تا می خواهم جواب بدم یکی از خانم های عرب که از خرمشهر آمده است، برمی خیزد و با لهجهی شیرین عربی اش می گوید:
_تو میدونی آواره شدن یعنی چه؟
تو میفهمی خانهت جلوی روت با موشک خراب بشه یعنی چه؟
اصلا تا حالا قبرستونی دیدی که شبانه روز تو مرده بشورن ولی تمومی نداشته باشه؟ نه! والله که ندیدی!
جوونای ما توی خرمشهر و شلمچه و مرز تکه تکه شدن اما یه آخ از همین رئیس جمهورتون درنیامد!
من خودم به بنی صدر رای دادم ولی پشیمونم. شماها هم کاش توی خرمشهر بودین و به چشم خودتون میدیدین بنی صدر اومد و یک راست رفت فرمانداری دریغ از اینکه به جبهه ها سر بزنه یا اصلا درد و دلی از ما بشنوه.
راهشو کشید و رفت. همین! به والله همینو بس!
خب این چه رئیس جمهوریه؟
بقیه خانم ها هم سر تکان می دهند و با بله بله گفتن حرف هایش را تایید می کنند.
بغض زن می ترکد و دیگر نمی تواند چیزی بگوید.
بعضی از دیگر عرب ها هم با حرف های او اشک میریزند.
دوباره می ایستم و محکم بهشان می گویم:
_اگه بنی صدر پشتتون رو خالی کرد ما نمی کنیم!
ما بهتون قول میدیم هر هفته سهمی براتون به اندازهی وسعمون کنار بزاریم تا بتونیم شما رو از این بلاتکلیفی در بیاریم.
خانم ها هر کی میتونه یه یاعلی بگه!
صدای یا علی گفتن بلند می شود و خوشحال از آن با خودم می گویم جان، قربون اسمت برم آقا!
خودتون کمک کنید به ما.
صندوقی پیش می آورم و می گویم:" این صندوقی هست برای کمک به این عزیزان..."
تا میخواهم حرفی بزنم همان زن عرب بلند می شود و می گوید:
_دست نگه دارین! ما نیت خیر تونو می پذیریم اما هنوز اونقدر محتاج نشدیم که گدایی کنیم.
کمی نگاهش می کنم. حنای روی چانه و دستانش نقش بسته.
رنگ پوستش کمی سبزه است و لب های سرخ و درشتی دارد.
بعد صندوق را رها می کنم و به طرفش می روم.
دستم را روی شانه های تنومندش می گذارم و با محبت لب می زنم:
_این چه حرفیه؟ گدایی؟
شما تاج سر ما هستین. خیلیا از این که خوب تحقیق نکردن و به بنی صدر رای دادن ناراحتن، حتی نسبت به شما احساس شرمندگی دارن.
ما میخوایم جبران کنیم. ان شا الله با این پول بتونین یه خونه بخرین و در کنار هم زندگی کنیم.
لب های سرخش را تکان می دهد.
_نه! ما قبول نمی کنیم!
عزت نفس را تحسین می کنم اما جا می خورم.
ناگهان فکری به ذهنم می رسد و پیشنهاد می دهم:
_اصلا این صندوق قرض الحسنه است!
ما بهتون این پولو قرض میدیم و شما وقتی پول رو کامل دریافت کردین خرد خرد بهمون برمی گردونین. چطوره؟
نگاهش میان بچه ها و دیگر زن های فامیلش می افتد.
یکی از خانم ها که به نظر پخته می رسید به عربی به او چیزی گفت.
_باشه! اگر قرض هست ما قبول می کنیم.
خطوط چهره ام پنهان می شود و لب هایم با خنده از هم فاصله می گیرند.
خم می شوم و بدون تردید دست زن را می بوسم.
از این حرکت ناگهانی متعجب می شود و برای این که از بهت در بیاید توضیح می دهم:
_ما خیلی کوچیک تر ازونی هستیم که بتونیم دردی رو که توی این چند ماه کشیدیم بفهمیم.
خواستم بگم با تمام وجود به شما کمک میکنم.
گل محبتش شکوفه می کند و مرا در آغوشش می فشارد.
از چادرش بوی نخلستان و بوی آب می آید.
دلم میخواهد کاش نخل ها باری دیگر قد راست کنند و دشمن بعثی را از خاک برانیم.
با رفتن همسایه ها قدری خانه آرام می شود.
زینب کنارم می آید و می پرسد:" مامان چرا دست اون خانمه رو بوسیدی؟"
تحفه بوسه را پیشکش پیشانی اش می کنم.
_خب عزیزم... اون خانم خیلی سختی کشیده ما نباید طوری رفتار کنیم که انگار برامون مهم نیست.
باید بهش محبت کنیم و ببینه که ما تنهاش نزاشتیم.
محمد حسین با شنیدن حرف هایم مشتاق می شود و سوالی ذهنش را درگیر کرده.
_خب اونا مگه چه سختی کشیدن؟
دستی به موهای کم پشتش می کشم و او را زیر پر و بالم می گیرم.
_این خانما فامیلاشونو از دست دادن.
یکی با زور اومده تو خونشون و اونا رو از شهرشون بیرون کرده.
_خب برن اونا رو بندازن بیرون.
_لازمه کمکشون کنیم چون تنهایی نمیتونن.
برای همینه که باباتون رفته، چون کمکشون کنه!
صدای رینگ رینگ تلفن بلند می شود.
مادر از آشپزخانه سرک می کشد و می گوید:" محمده! با من کار داره!"
سری تکان می دهم.
نفت بخاری تمام شده و دمپایی پا می کنم و از توی بشکه نفت ها را به داخل گالن سرازیر می کنم.
بخاری را نفت می کنم و کبریت برای روشن کردنش می زنم.
مادر سفارش هایش که تمام می شود حال آشناها را می پرسد!
🍁نویسندهمبینارفعتی(آیه)🍁
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸