eitaa logo
شـھیـــــــدانــــــہ
1.2هزار دنبال‌کننده
8.8هزار عکس
2.4هزار ویدیو
37 فایل
بسم الله الرحمن الرحیم تبلیغات ارزان در کانال های ما😍😍 مجموعه کانالای مذهبی ناب👌👌 💠 تعرفه تبلیغات 👇 http://eitaa.com/joinchat/2155085856Cb60502bb59 http://eitaa.com/joinchat/2155085856Cb60502bb59 🍂 🍂 🌸🌷🌸اللهم عجل لولیک الفرج 🌸🌷
مشاهده در ایتا
دانلود
شـھیـــــــدانــــــہ
#رمانـ_مـدافع_عشقـــــ💞 #قسمتــــــــ_شانــزدهـــم۱۶ ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 🔮
؏_عشقــــ💞 ۱۷🔻🔻 ـــــــــــــــ♡💖♡ـــــــــــــــ 🎋خم می شوم و به تصویرخودم در شیشه ی دودی ماشین پارک شده🚗، مقابل درب حوزه تان نگاه می کنم. دستی به روسری ام می کشم و دورش را با دقت صاف می کنم.👌 دسته گلی که برایت خریده ام را با ژست در دست می گیرم و منتظر، به کاپوت همان ماشین تکیه می دهم. آمده ام به دنبالت. درست مثل بچه مدرسه ای ها!🚗😊 می دانم نمی خواهی دوستانت از این عقد با خبر شوند، ولی من دوست داشتم شیرینی بدهی، آن هم حسابی.😁 در باز می شود و طلاب یکی یکی بیرون می آیند. می بینمت درست بین سه، چهار تا از دوستانت درحالی که یک دستت را روی شانه پسری گذاشته ای و با خنده بیرون می آیی. یک قدم جلو می آیم و سعی می کنم هرطور شده مرا ببینی.😀 روی پنجه پا می ایستم و دست راستم را کمی بالا می آورم. نگاهت به من می خورد و رنگت به یک باره می پرد! یک لحظه مکث می کنی و بعد سرت را می گردانی سمت راستت و چیزی به دوستانت می گویی. یک دفعه مسیرتان عوض می شود. ازبین جمعیت رد می شوم و صدایت می زنم: آقا! آقا سید!😜 اعتنا نمی کنی و من سمج ترمی شوم. – آقا سید! !😢 یک دفعه یکی از دوستانت با تعجب به پشت سرش نگاه می کند، درست خیره به چشمان من. به شانه ات می زند و با طعنه می گوید: آ سید جون! یه خانومی کارتون داره ها! خجالت زده بله می گویی. ازشان جدا می شوی و به سمتم می آیی.😉 دسته گل را طرفت می گیرم.💐💐 – به به! خسته نباشید آقا! می بینم که مسیرتونو با دیدن خانومتون کج می کنید!😅 – این چه کاریه دختر!؟ – دختر؟ منظورت همس…😢 بین حرفم می پری. – آره. همسر! اما یادت نره، ! اومدی ؟😔 – چه آبرویی؟ خُب چرا معرفیم نمی کنی؟ – چرا جار بزنم که زن گرفتم، در حالی که می دونم موندنی نیستم؟😔 بغض به گلویم می دود. نفس عمیقی می کشم. – حالا که فعلاً نرفتی. از چی می ترسی؟ از زن سوریت؟😭 – نه نمی ترسم. به خدا نمی ترسم. فقط زشته. زشته این وسط با گل اومدی. اصلاً اینجا چی کار می کنی؟😠 – خُب اومدم دنبالت. – مگه بچه دبستانی ام؟ اگر لازم بود، مامانم سرویس می گرفت برام زودتراز زن گرفتن. از حرفت خنده ام می گیرد😆. چقدر با اخم، دوست داشتنی تر می شوی. حسابی حرصت گرفته.☺️ – حالا گُل رو نمی گیری؟💐 – برای چی بگیرم؟ – چون نمی تونی بخوریش. باید بگیریش. و پشت بندش باز هم می خندم.😁 – ! قرار بود مانع نشی، یادته؟ – مگه جلوتو گرفتم؟ – مستقیم نه. اما.. همان دوستت که تو را متوجه من کرد، چند قدم بما نزدیک می شود و کمی آهسته می گوید: داداش چیزی شده؟… خانوم کارشون چیه؟ دستت را با کلافگی درموهایت می بری. – نه رضا. چیزی نشده. شما برید. منم الآن میام. دوباره با عصبانیت نگاهم می کنی.😠 – برو خونه تا یه چیزی نشده. پشتت را می کنی تا بروی، بازویت را می گیرم.😜💞 ...🌼🍃 🍃🌸↬ @shahidane1 ↖ …
○●○ 🔺 👈《 از بود که برای دفاع از و مبارزه با _تروریست‌هاےتکفیرے به شهر سوریه رفت و حین مجاهدت شد.》 ــ°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•° 💔🍃 🍃🌸↬ @shahidane1
♡♡ #شهادتــــــــــــ...💔 مکتب سازنده ای است که شگرف ترین اثرات و خلل ناپذیرترین واکنش های نسل های بهم پیچیده تاریخ را داراست. 🔷🔶🔷🔶🔷🔶🔷🔶 🍃🌸↬ @shahidane1 #شــہیـــــدانــہ↖
شهیدمحمودرضابیضایی_4.0.2.apk
5.58M
#نرم_افزار_شهید_بیضائے 🔺🔺 #پیشنهاددانلود⇧ ●زندگینامه کامل🔺 ○نامه ای که به همسرشون دادن🔺 ●تصاویر شهید بیضائی🔺 ○صوتی ازشهید بیضائی🔺 ●فیلمی زیبا ازشهید بیضائی🔺 #سالروزولادت😍⇧ 🍃🌸↬ @shahidane1 #شــہیـــــدانــہ↖
۞ 🔻۞ 🍃🌼المؤمنُ يَصمُتُ لِيَسْلَمَ، و يَنْطِقُ لِيَغْنَمَ 🍃🌸مؤم_ن مى كند تا ماند و مى گويد تا برد... 🌸《 ﴿؏﴾》🌸 🍃🌸↬ @shahidane1 ↖ 📚ميزان الحكمه ج1 ص461 🍃🌸↬ @shahidane1
💢شهیدی که 31 سال غریب و #گـــــمنام دفڹ بود ــــــــ○🔻○🔻○ــــــــ 💠حڪایت عجیب شناسایی شهید گمنام ڪهف الشهدای تهراڹ🌺 #ڪهف_الشهدای تهران،مامن و پناه دلتنگے‌ مردم بسیاری اسٺ، غار ڪوچکی ڪه پنج #شهید_گمنام🌷 در آڹ به امانٺ سپرده شده اند تا زائران مزارشاڹ هیچ وقت خاطره مردانگے جواناڹ ایڹ #خاڪ را فراموش نڪنند؛ امروز اما خبری رسید ڪه برای زائران ڪهف الشهدا یادآور مزارهای مظلوم شهیداڹ آرمیده در ڪهف بود؛ امروز اعلام شد ڪه یڪی از شهدای مدفون در این غار شناسایی شده است؛ شهید 🍃🌸#مجید_ابوطالبے 🍃🌸از پاسدارانے است که در آباڹ سال ۶۱ در عملیاٺ مسلم بن عقیل و در جبهه ی سومار(غرب ایلام) به فیض #شهادٺ🕊 نائل آمده بود.🌷 🍃🌸↬ @shahidane1 #شــہیـــــدانــہ↖
⇦🌹ــــــ🌼ــــــ🌹⇨ از #شھداےگمنام⇩... به خواهران مومن...📞 #خواهرم ، ↯ ⇦ #خون از من💔 #حجاب از تو ....☺️ #شفـــــــاعت از مــن ↯ #حیــــــا از تــــــــو ⇦ #خواهرم... #خــونــــــــمو💔 به دستت #امانتــــــ♥ دادم...😔 🍃🌸↬ @shahidane1 #شــہیـــــدانــہ↖
🌸🌸🌸🌹🌸🌸🌸 ⭕️⇦زمان بازرگان به ما برچسب زدند ⭕️⇦زمان بنی صدر هم برچسب !،😔 ⭕️⇦الان هم برچسب و ،... ○……………………○ 👈هر #قه در راه خدا و #بو برداشتیم برچسب بارمان کردند ،😔 ⚡️حالا روزی ده برچسب دشت می کنیم 👌 #ا👈حاشا که #بیدان را خالی کند … #س🍃 🍃🌸↬ @shahidane1 #ش
شـھیـــــــدانــــــہ
#داستان_دنبالھ_داࢪنسݪ_سۅختہ #قسمتـــ_ھشتــــــم۸🔻 👈این داستان #سوز_دࢪد ـ ـ ‌‌ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ
نسل_سوخته🔻 ۹ ⇦این داستــان 🔻 >>>>>>>>>•⇩•<<<<<<<<< 🔳 اون روز ... یه ایستگاه قبل از مدرسه ... اتوبوس خراب شد🚌 ... چی شده بود؛ نمی دونم و درست یادم نمیاد ... همه پیاده شدن ... چاره ای جز پیاده رفتن نبود ...😢 توی برف ها ❄️می دویدم و خدا خدا می کردم که به موقع برسم مدرسه ... و در رو نبسته باشن ... دو بار هم توی راه خوردم زمین ... جانانه سر خوردم و نقش زمین شدم ... و حسابی زانوم پوست کن شد ...😭 یه کوچه به مدرسه ... یکی از بچه ها رو با پدرش دیدم ... هم کلاسیم بود ... و من اصلا نمی دونستم پدرش رفتگره🤔 همیشه شغل پدرش رو مخفی می کرد 👍 نشسته بود روی چرخ دستی پدرش ... و توی اون هوا، پدرش داشت هلش می داد ... تا یه جایی که رسید؛ سریع پیاده شد 💐... خداحافظی کرد و رفت ... و پدرش از همون فاصله برگشت...☺️🌷 کلاه نقابدار داشتم ... اون زمان کلاه بافتنی هایی که فقط چشم ها ازش معلوم بود👌 ... خیلی بین بچه ها مرسوم شده بود ... اما ایستادم ... تا پدرش رفت ... معلوم بود دلش نمی خواد کسی شغل پدرش رو بفهمه ... می ترسیدم متوجه من بشه ... و نگران که کی ... اون رو با پدرش دیده ... تمام مدت کلاس ... حواسم اصلا به درس نبود😢 ... مدام از خودم می پرسیدم ... چرا از شغل پدرش خجالت می کشه🤔؟... پدرش که کار بدی نمی کنه ... و هزاران سوال دیگه ... مدام توی سرم می چرخید ... ... انگار تازه حواسم جمع شده بود ... عین کوری که تازه بینا شده ... تازه متوجه بچه هایی شدم که دستکش یا کلاه نداشتن ... بعضی هاشون حتی چکمه هم نداشتن... و با همون کفش های همیشگی 👟👞... توی اون برف و بارون می اومدن مدرسه ... بچه ها توی حیاط ... با همون وضع با هم بازی می کردن😳 ... و من غرق در فکر ... از خودم خجالت می کشیدم ... چطور تا قبل متوجه نشده بودم؟ ... چطور اینقدر کور بودم و ندیدم؟.😁.. اون روز موقع برگشتن ... کلاهم رو گذاشتم توی کیفم ... هر چند مثل صبح، سوز نمی اومد ... اما می خواستم حس اونها رو درک کنم ...👌 وقتی رسیدم خونه ... مادرم تا چشمش بهم افتاد ... با نگرانی اومد سمتم .😳.. دستش رو گذاشت روی گوش هام ... - کلاهت🎩 کو مهران؟ ... مثل لبو شدی ...☹️ اون روز چشم هام ... سرخ و خیس بود ... اما نه از سوز سرما ... اون روز .. برای اولین بار ... از عمق وجودم ... به خاطر تمام مشکلات اون ایام ... ...😊 خدا رو شکر کردم ... قبل از این که دیر بشه ... چشم های من رو باز کرده بود ... چشم هایی که خودشون باز نشده بودن ...🌹 و اگر هر روز ... عین همیشه ... پدرم من رو به مدرسه می برد ... هیچ کس نمی دونست ... کی باز می شدن؟ ... شاید هرگز ...☺️. ...🍁 🍃🌸↬ @shahidane1
#دعــاےفرج به نیابت از 👈مدافع حرم🔻 #شهیدمحمودرضابیضایــے🌷 🔶 #اللهم_عجل_لولیک_الفرج🔶 #شبتون_شهدایی💔🍃 🍃🌸↬ @shahidane1 #شــہیـــــدانــہ↖️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا