﷽
━━━━━💠🌸💠━━━━━
#مثــــــل_شهــــدا🌹
🍃محمدرضا از جمله خصوصیات اخلاقی که داشت این بود که اموال شخصی اش را به راحتی می بخشید.
🔸مثلا یک موقع از دانشگاه برمی گشت، زیپ لباسش را طوری تا بالا کشیده بود که معلوم نباشد، زیر لباسش چی پوشیده، چرا که یک لباس کهنه تنش بود.⚡️
🔹وقتی می شستم می دیدم یک تی شرت کهنه ناشناس است که با لباس نوی خودش معاوضه کرده بود.
🔸حتی کت و شلواری که برای عروسی خواهرش خریده بود را هم به یکی از دوستانش که به شهرستان می رفت بخشید.❤️
مدافــــ🔻حــــرمـ🔻ــــع
#شهید_محمدرضا_دهقان_امیری🌹🍃
🍃🌸↬ @shahidane1
#شــہیـــــدانــہ↖
✍ #فرازے_از_وصیتنامه⬇️
❣قلبتان را به ذکر خداوند متعال آرام کنید، برایم خیلی خیلی زیاد #قران و #دعا بخوانید و حتیالامکان در مراسم مذهبی (نماز جمعه ، نماز جماعت،مسجد،راهپیمائی، دعای کمیل ...) شرکت کنید و برایم از تمام کسانی که میشناختم حلالیت بطلبید، فقرا را همچون گذشته دستگیری کنید، مردم را دعوت به اسلام کنید و از جمهوری اسلامی و رهبر عزیز، #امام_خمینی و روحانیت متعهد و مسئول پشتیبانی کنید. شما را به خداوند رحیم میسپارم .»🌸✨
ـ^~^~^~^~^~^~^~^~^~^
#شهیدمسعــــودشفــــاپی💔🍃
🌸《ســالــروزشهــادتــــــ》🌸
🍃🌸↬ @shahidane1
#شــہیـــــدانــہ↖
﷽
━━━━━💠🌸💠━━━━━
🔻مقبول ترین نماز و حلال ترین لقمه🔻
💠 خیلی آرزوی دیدار امام خمینی(ره) را داشت ولی مشغله کاری به او اجازه نمی داد. تا اینکه در ماه مبارک رمضان سال۱۳۶۵ به افطاری حضرت امام(ره) دعوت شد و نماز را پشت سر امام(ره) خواند.✨💫
بعد از آن بارها می گفت که اگر در عمرم یک نماز مقبول داشته باشم همان نماز است و اگر لقمه خیلی حلال خورده باشم، همان لقمه سفره حضرت امام بود.🌼
راوی خواهر شهید
۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰
#شهید_علیرضا_عاصمی🌹🍃
🌸《ســــالــروزشهــــادتــــ》🌸
🍃🌸↬ @shahidane1
#شــہیـــــدانــہ↖
شـھیـــــــدانــــــہ
رمــــــان_مدافــــع_عشق💞 #قسمتــــ_چهلم ۴۰ ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ♨️کلافه دستت ر
رمــــــان_مدافــــع_عشق💞
#قسمتــــ_چهل و یکم ۴۱
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
📎 ماشین خیابان را دور می زند و به سمت راه آهن حرکت می کند. چادرم را روی صورتم می کشم و پشت سرم را نگاه می کنم و از شیشه عقب به گنبد طلایی خیره می شوم😐. “چقدر زود گذشت! حقا که بهشت جای عجیبی نیست! همین جاست. می دانی آقا؟ دلم برایت تنگ می شود. خیلی زود❗️”
نمی دانم چرا به دلم افتاده بار بعدی تنها می آیم.😔 کاش می شد نرفت! هنوز نرفته، دلم تنگ شده. بغض چنگ به گلویم می اندازد. اشک از کنار چشمم😢 روی چادرم می چکد. نگاهت می کنم. پیشانی ات را به شیشه چسبانده ای و به خیابان نگاه می کنی. می دانم که هم خوشحالی، هم ناراحت. خوشحالی به خاطر جواز رفتنت. ناراحتی به خاطر دو چیز. این که مثل من هنوز نرفته دلت برای مشهد پر می زند و دوم این که نمی دانی چطور به خانواده ات بگویی که می خواهی بروی. می ترسی نکند پدرت زیر قول و قرارش بزند.😔
دستم را روی دستت می گذارم و فشار می دهم. می خواهم دلگرمی ات باشم.❤️
– علی❗️
– جان!
– بسپار به خدا.✨
لبخند می زنی و دستم را می گیری.☺️
زمان حرکت غروب بود و ما دقیقاً لحظه حرکت قطار 🚉 رسیدیم. تو با عجله ساک را دنبال خودت می کشیدی و من هم پشت سرت تقریباً می دویدم. بلیط ها را نشان می دهی و می خندی.😁
– بدو ریحانه! جا می مونیما❗️
تا رسیدن به قطار و سوار شدن، مدام مرا می ترساندی که “الآن جا می مونیم.”
واگن اتوبوسی بود🚃 و من مثل بچه ها گفتم حتماً باید کنار پنجره بشینم. تو هم کنار آمدی و من روی صندلی ولو شدم. لبخند می زنی و کنارم می نشینی.😊🌹
– خب بگو ببینم خانوم! سفر چطور بود❓
چشم هایت👀 را رصد می کنم. نزدیک می آیم و در گوشت آرام می گویم: تو که باشی همه چیز خوبه.👌
چانه ام را می گیری و فقط نگاهم👀 می کنی. آخ که همین نگاهت مرا رسوا کرد.
– ریحانه از وقتی اومدی توی زندگیم، همه چیز خوب شد. همه چیز.💞
سرم را روی شانه ات می گذارم که خودت را یک دفعه جمع می کنی.
– خانوم حواسم نیست، تو هم چیزی نمیگی❗️ زشته عزیزم! این کارا رو نکن. دو تا جوون می بینن و دلشون می خواد. اون وقت من بیچاره دوباره دم رفتن پام گیر میشه.🙁
می خندم و جواب می دهم: چشششششم آقاااا❗️ شما امر کن! البته جای اون واسه جوونا دعا کن.🍃✨
– اون که روی چشم. دعا می کنم خدا یه حوری بهشون بده.
ذوق زده لبخند می زنم که ادامه می دهی: البته بعد از شهادت.🌹🕊
و بعد بلند می خندی. لبم را کج می کنم و به حالت قهر می گویم: خیلی بدی! فکر کردم منظورت از حوری منم❗️
– خب منظورم شما بودی دیگه. بعد از شهادت، شما می شی حوری عزیزم.❣
رویم را سمت شیشه برمی گردانم و می گویم: نه خیر دیگه قبول نیست. قهر قهر تا روز قیامت.
– قیامت که نوکرتم ولی حالا قَهر نکن، گناه دارما. یه روز دلت تنگ می شه برام خانوم.
دوباره رو می کنم سمتت و نگاهت👀 می کنم. در دلم می گذرد: ” آره دلم برات تنگ می شه. برای امروز. برای این نگاه خاصی که بهم می کنی.”😔
یک دفعه بلند می شوم و از جایگاه کیف و ساکها، کیفم را برمی دارم و از داخلش دوربینم📷 را بیرون می آورم. سر جایم می نشینم و دوربین را جلوی صورتم می گیرم.
– خب می خوام یه عکس یادگاری بگیرم. زود باش بگو سیب.📸
می خندی😁 و دستت را روی لنز می گذاری.✋
– با این قیافه ی کج و کوله من❓
– نه خیر. به سید توهین نکنا❗️
– اوه اوه چه غیرتی❗️
و نیشت را به طرز مسخره ای باز می کنی. به قدری که تمام دندان هایت پیدا می شود.😁
– این جوری خوبه⁉️
می خندم و دستم را روی صورتت می گذارم.
– اِاِاِ نکن دیگه! تو رو خدا یه لبخند خوشگل بزن.😌
لبخند می زنی و دلم را می بری.😍
– بفرما خانوم.
– بگو سیب🍎
– نه….نمیگم سیب❕
– باز اذیت کردی❓
– میگم… میگم.
دوربین📸 را تنظیم می کنم.
– یک… دو… سه. بگو❗️
– شهیییید.🌹🕊
قلبم با ایده ات کنده و یادگاریمان ثبت می شود.💞
ــ* ــ ــ *ــ ــ *ــ ــ *ــ ــ *ــ ــ *ــ ــ
#ادامــــــہ_دارد....💖💫💖
🍃🌸↬ @shahidane1
#شــہیـــــدانــہ↖
─┅═✨🌹✨═┅─
💠 سجاد به دعا مادر و توسل به امام رضا (ع) عقیده خاصی داشت.
🔸در دوران آموزش از من خواست که برای اینکه دوره آموزشی خود را در مشهد سپری کند برایش دعا کنم.
🔹من هم 5000 صلوات برای او نذر کردم و خوشبختانه در طی اتفاقاتی او به آروزی خود رسید و به مشهد منتقل شد و حدود 4 ماه در جوار حرم امام رضا (ع) مشغول خدمت به جمهوری اسلامی ایران بود و هر سال حداقل یک مرتبه به پابوس این امام عزیز می رفت.🍃✨
راوی #مادر_شهید
〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰
#شهید_سجاد_زمانی_بابگهری🌹🍃
🌸《ســــالــروزولادت》🌸
🍃🌸↬ @shahidane1
#شــہیـــــدانــہ↖
•••✾❀🕊🌹🕊❀✾•••
پـندارما ایـن اسـت
که مـا مانده ایـم
و شــهدا رفــته اند
امـا حقـیقت آن اسـت
که زمـان ما را با خـود برده است
چه خـوش ساعـتی بـود
ساعـت شـهادتـشان
خوشـا به سعـادتـشان
✨➼┅══┅┅───┄
🔻 #بسیجی_شهید_«احسان_کشاورز» در سال 1347 در تهران چشم به جهان گشود.
🔻وی در تاریخ 13 دی 1365 در منطقه باختران به درجه رفیع #شهادت نائل آمد.
#بسیجی_تخریبچی
#شهید_احسان_کشاورز🌹🍃
《ســــالروزشهادتــــ》
🍃🌸↬ @shahidane1
#شــہیـــــدانــہ↖
4_5832469045693122120.mp3
1.66M
🔸تعاون
#صــــوتــــــ۸☢
یکی از نکات شخصیتی سیدمجتبی که من و مجذوب خودش کرده بود روح تعاون و همکاری ایشان بود
ما تحت فرماندهی ایشان درکنار شهرکی در حاشیه رودخانه بهمن شیر مستقر بودیم
یکی از روزها سید فرغونی دستش گرفت و گفت...
🍃🌸↬ @shahidane1
#شــہیـــــدانــہ↖