شـھیـــــــدانــــــہ
#داستان_دنباله_دار_نسل_سوخته🔻 #قسمتــــ_چهـــــــل و دوم ۴۲ 👈این داستان⇦《 خدانگهدار مادر 》 ــــــ
#داستان_دنباله_دار_نسل_سوخته🔻
#قسمتــــ_چهـــــــل و سوم ۴۳
👈این داستان⇦《 بیدارباش 》
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
📎وقت هامون رو با هم هماهنگ کرده بودیم ... صبح ها که من مدرسه بودم ... اگر خاله شیفت بود ... خانم همسایه مون مراقب مادربزرگ می شد ...✨
خدا خیرش بده ... واقعا خانم دلسوز و مهربانی بود ... حتی گاهی بعد از ظهرها بهمون سر می زد ... یکی دو ساعت می موند ... تا من به درسم برسم ... یا کمی استراحت کنم...🛌
اما بیشتر مواقع ... من بودم و بی بی ... دست هاش حس نداشت ... و روز به روز ضعفش بیشتر می شد ... یه مدت که گذشت ... جز سوپ 🍲 هم نمی تونست چیز دیگه ای بخوره ...
میز چوبی کوچیک قدیمی رو گذاشتم کنار تختش ... می نشستم روی زمین، پشت میز ... نصف حواسم به درس بود ... نصفش به مادربزرگ ... تا تکان می خورد زیر چشمی نگاه می کردم 👀... چیزی لازم داره یا نه ...
شب ها هم حال و روزم همین بود ... اونقدر خوابم سبک شده بود ... که با تغییر حالت نفس کشیدنش توی خواب ... از جا بلند می شدم و چکش می کردم ...✔️
نمی دونم چند بار از خواب می پریدم ... بعد از ماه اول ... شمارشش از دستم در رفته بود ... ده بار ... بیست بار ...🤔
فقط زمانی خوابم عمیق می شد که صدای دونه های درشت تسبیح بی بی📿 می اومد ... مطمئن بودم توی اون حالت، حالش خوبه ... و درد نداره ...☺️
خوابم عمیق تر می شد ... اما در حدی که با قطع شدن صدای دونه ها ... سیخ از جا می پریدم و می نشستم ... همه می خندیدن😁 ... مخصوصا آقا جلال ...
- خوبه ... دیگه کم کم داری واسه سربازی آماده میشی ... اون طوری که تو از خواب می پری ... سربازها توی سربازخونه با صدای بیدار باش ... از جا نمی پرن ...❗️
و بی بی هر بار ... بعد از این شوخی ها ... مظلومانه بهم نگاه می کرد😳 ... سعی می کرد آروم تر از قبل باشه ... که من اذیت نشم ... من گوش هام رو بیشتر تیز می کردم ... که مراقبش باشم ...
بعد از یک ماه و نیم حضورم در مشهد ... کارم به جایی رسیده بود که از شدت خستگی ... ایستاده هم خوابم می برد ...😴
۰۰۰┅═══(✼❉❉✼)═══┅۰۰۰
#ادامــــــہ_داردـ ـ ـ 💫💠💫
🍃🌹↬ @shahidane1
#شــہیـــــدانــہ↖
🍃🌹
🔻 #شهـــــادت یعنے؛
▫️زنـــــدگے ڪـــن، امــا!
فقــــــط برای خــــــــــدا...
▫️اگـــــر #شهـــــادت میخواهید
زنـــــدگے ڪنید فقط برای خــــــــدا...
#شهید_محسن_حججی🌹🍃
#یـادش_بـا_ذڪـر_صـلـوات
🍃🌹↬ @shahidane1
#شــہیـــــدانــہ↖
شـھیـــــــدانــــــہ
🍃🌹 ♻️ #پرواز_تا_خدا 👈 #راه_اولیه_برای_رفاقت_باشهدا « شما + دوست شهید شما + خدا » ═══✼🍃🌹🍃✼═══ ⬅️
🍃🌹
♻️ #پرواز_تا_خدا
👈 #راه_اولیه_برای_رفاقت_باشهدا
« شما + دوست شهید شما + خدا »
═══✼🍃🌹🍃✼═══
⬅️ #گام_سوم
🌹 شناخت #شهید🌹
▫️تا میتونید از دوست شهیدتون اطلاعات جمع آوری کنید .( عکس ، کلیپ ، دست نوشته ، خاطرات همرزمان ، خاطرات همسر شهید ، پوستر و ....) بصورت خرید از فروشگاه یا دانلود از اینترنت
═══✼🍃🌹🍃✼═══
#رفیق_آسمانی
#رفاقت_با_شهدا
#پرواز_تا_خدا
🍃🌹↬ @shahidane1
#شــہیـــــدانــہ↖
شـھیـــــــدانــــــہ
🍃🌹 ♻️ #پرواز_تا_خدا 👈 #راه_اولیه_برای_رفاقت_باشهدا « شما + دوست شهید شما + خدا » ═══✼🍃🌹🍃✼═══ ⬅️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
شـھیـــــــدانــــــہ
🌹 #لحظه_های_جـــــــاودانه 🌹 5⃣ ⇦ #پیر_مردها 🔸پیر بود ولی مایه ی شادی همه ما بود، عادت داشت پیشانی
🌹 #لحظه_های_جـــــــاودانه 🌹
6⃣ ⇦ #عملیـــــات
🔸بیست نفر هم نمی شدیم که صدای تانکهایشان آمد، فرمانده مان داد زد همه از سنگرها بیرون..
🔸فکر کردیم میخواهد فرمان حمله یا عقب نشینی بدهد
🔸گفت شروع کنید به سر و صدا کردن!!
همدیگه رو صدا کنید زود باشید
🔻تکبیرها و فریاد ها همان؛ عقب نشینی آن ها همان..
فکر کرده بودند خیلی زیادیم!
🍃🌹↬ @shahidane1
#شــہیـــــدانــہ↖
شـھیـــــــدانــــــہ
🌹 #لحظه_های_جـــــــاودانه 🌹 6⃣ ⇦ #عملیـــــات 🔸بیست نفر هم نمی شدیم که صدای تانکهایشان آمد، فرمان
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
─┅═✨🌹✨═┅─
💠 #کلام_شهید
✅ به خودمان بقبولانیم ڪه در این
زمـــان به دنیا آمده ایم و شیعه
هم به دنیا آمده ایم ڪه مـؤثر در
تحقـق ظـــهور مـولا باشیم.💯
و این همراه با تحمل مشڪلات
مصائـب، سختی ها، غـــربت ها و
دوری هاست و جـــز با فـدا شدن
محقـق نمی شود حقیـــقتاً.👌💔
#شهید_محمودرضا_بیضایی🌹🍃
#روزتـــون_متبرڪ_به_نگــاهشهدا
🍃🌸↬ @shahidane1
#شــہیـــــدانــہ↖
شـھیـــــــدانــــــہ
#رمــــــان_مدافــــع_عشق💞 #قسمتــــ_پنجــــاه و یکم ۵۱ ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 📎د
#رمــــــان_مدافــــع_عشق💞
#قسمتــــ_پنجــــاه و دوم ۵۲
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
📎کف دست هایم را اطراف فنجان چـــ☕️ـــای می گذارم، به سمت جلو خم می شوم و بغضم را فرو می خورم. لب هایم را روی هم فشار می دهم و نفسم را حبس می کنم.😐
“نیا!”
چقدر سخته مقاومت برای نیامدن اشک های دلتنگی! فنجان را بالا می آورم و لبه ی نازک سرامیکی اش را روی لب هایم می گذارم. یک دفعه جلوی چشمانم می خندی.😀 تصویر لبخند مردانه ات تمام تلاشم را از بین می برد و قطرات اشک روی گونه ام سر می خورند.😭 یک جرعه از چـــــ☕️ــــای می نوشم. دهانم می سوزد و بعد گلویم.
فنجان را روی میز کنار تختم می گذارم و با سوزش سینه ام از دلتنگی سر روی بالش می گذارم. دلم برایت تنگ شده.❣ نه روز است که از تو بی خبرم،. از لحن آرام صدایت، از شیرینی نگاهت. زیر لب زمزمه می کنم: “دیگه نمی تونم علی❗️”
غلت می زنم. صورتم را در بالش فرو می برم و بغضم را رها می کنم. با هق هق گریه می کنم.😭
“نکنه…نکنه چیزیت شده!..چرا زنگ نزدی…چرا⁉️ نه روز برای کسی که همه ی وجودش ازش جدا می شه کم نیست.”
به بالش چنگ می زنم و کودکانه بهانه ات را می گیرم. نمی دانم چقدر، اما اشک دعوت خواب بود به چشمانم.😴
حرکت انگشتان لطیف و ظریف در لابه لای موهایم باعث می شود تا چشم هایم👀 را باز کنم. غلت می زنم و به دنبال صاحب دست چند بار پلک می زنم. تصویر تاری مقابلم واضح می شود. مادرم لبخند تلخی می زند و می گوید:عزیز دلم پاشو برات غذا🍝 آوردم.
– ساعت چنده مامان❓
– نزدیک دوازده.
– چقدر خوابیدم❓
– نمی دونم عزیزم❗️
و با پشت دستش صورتم را نوازش می کند.
– برای شام اومدم تو اتاقت دیدم خوابی. دلم نیومد بیدارت کنم، چون دیشب تا صبح بیدار بودی.
با چشم های گرد نگاهش می کنم.😳
– تو از کجا فهمیدی❓
– بالاخره مادرم❗️
با سر انگشتانش روی پلکم را لمس می کند.
– صدای گریه ات😭 میومد.
سرم را پایین می اندازم و سکوت می کنم.
– غذا زرشک پلوست. می دونم دوست داری. برای همین درست کردم.
به سختی لبخند می زنم.
– ممنون مامان.🙏
دستم را می گیرد و فشار می دهد.
– نبینم غصه بخوری❗️ علی هم خدایی داره. هر چی صلاحه مادر جون.
باور نمی کنم که مادرم آنقدر راحت درباره ی صلاح و تقدیر صحبت می کند. بالاخره اگر
قرار باشد برای دامادش اتفاقی بیفتد، دخترش بیچاره می شود.
مادرم از لبه ی تخت بلند می شود و با قدم هایی آهسته👣 به سمت پنجره می رود. پرده را کنار می زند و پنجره را باز می کند.
– یه کم هوا بیاد تو اتاقت… شاید حالت بهتر بشه.
وقتی می چرخد تا سمت در برود می گوید: راستی مادر شوهرت زنگ زد. گلایه کرد که از وقتی علی رفته ریحانه یه سر به ما نمیزنه❗️ راست می گه مادر جون یه سر برو خونه شون. فکر نکنن فقط به خاطر علی اونجا می رفتی.
در دلـــــ❤️ــــم می گویم: “خب بیشتر به خاطر اون بود که می رفتم.”
مامان با تأکید می گوید: باشه مامان❓ فردا حتماً یه سر برو پیششون.
کلافه چشمی👁 می گویم و از پنجره بیرون را نگاه می کنم. مامان یه سفارش کوچیک برای غذا می کند و از اتاق بیرون می رود. با بی میلی به سینی غذا و ظرف ماست و سبزی کنارش نگاه می کنم.😕
“باید چند قاشق بخورم تا مامان ناراحت نشه.”
چقدر سخت است فروبردن چیزی وقتی بغض گلویت را گرفته❗️
۰۰۰┅═══(✼❉❉✼)═══┅۰۰۰
#ادامــــــہ_داردـ ـ ـ 🍃❤️🍃
🍃🌹↬ @shahidane1
#شــہیـــــدانــہ↖
🍃🌹
♻️ #خاطرات_شهدا
﷽
═══✼✨🌺✨✼═══
▫️ﺣﺴﺎﺳﯿﺖ ﺩﺍﺷﺖ ﺑﻪ ﺑﻮﯼ ﮐﺒﺎﺏ...
ﺣﺎﻟﺶ ﺧﯿﻠﯽ ﺑﺪ ﻣﯽ ﺷﺪ!
ﯾﮏ ﺑﺎﺭ ﺍﺻﺮﺍﺭ ﮐﺮﺩﯾﻢ ﮐﻪ ﭼﺮﺍ ﺑﻪ ﺑﻮﯼ ﮐﺒﺎب ﺣﺴﺎﺳﯽ؟
▫️ﮔﻔﺖ: ﺍﮔﺮ ﺩﺭ ﻣﯿﺪﺍﻥ ﻣﯿﻦ ﺑﻮﺩﯼ ﻭ ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ ﯾﻪ ﺍﺷﺘﺒﺎﻩ چاشنی ﻣﯿﻦ ﻓﺴﻔرﯼ ﻋﻤﻞ ﻣﯿﮑﺮﺩ ﻭ ﺩﻭﺳﺘﺖ ﺑﺮﺍﯼ ﺍﯾﻦ ﮐﻪ ﻋﻤﻠﯿﺎﺕ ﻟﻮ ﻧﺮﻩ ﻣﯿﻦ ﺭﻭ ﻣﯿﮕﺮﻓﺖ ﺯﯾﺮ ﺷﮑمش ﻭ ﺫﺭﻩ ﺫﺭه کباب ﻣﯿﺸﺪ ﻭ ﺣﺘﯽ ﺩﺍﺩﯼ ﻧﻤﯽ ﺯﺩ و ﻓﻘﻂ ﺑﻮﯼ گوﺷﺖ ﮐﺒﺎﺏ ﺷﺪﻩ به مشامت میرسید؛
ﺗﻮ ﺑﻪ ﺍﯾﻦ ﺑﻮ ﺣﺴﺎﺱ نمیشدی⁉️
#شهید_مهدی_زین_الدین🌹🍃
#یـادش_بـا_ذڪـر_صـلـوات
#شهدا_شرمنده_ایم
🍃🌹↬ @shahidane1
#شــہیـــــدانــہ↖
شـھیـــــــدانــــــہ
🍃🌹 ⬅️ فرازی از #وصیت_نامه_شهید ﷽ ━━━━━✨🌹✨━━━━━ ✍ اگر دلتان گرفت یاد #عاشورا کنید و مطمئن باشید غم ش
🍃🌹
⬅️ فرازی از #وصیت_نامه_شهید
﷽
━━━━━✨🌹✨━━━━━
✍ خدایا ما را به خاطر همه قصورات و کوتاهی هایی که در قبال انقلاب اسلامی داشته ایم ببخش.
#شهید_حمیدرضا_اسداللهی🌹🍃
#یـادشون_بـا_ذڪـر_صـلـوات
🍃🌹↬ @shahidane1
#شــہیـــــدانــہ↖
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃🌹
💠 چہ زیبا گفتـ اسطوره اخلاص
•┈••✾✨💖✨✾••┈•
▫️قلم مےزنید براے رضاے خدا باشد
▫️قدم برمےدارید براے رضاے خدا باشد
▫️حرفـ مےزنید براے رضاے خدا باشد
▫️همه چے؛ همه چے؛ براے رضاے خدا باشد
#شهید_محمد_ابراهیم_همت🌹🍃
#یـادش_بـا_ذڪـر_صـلـوات
🍃🌹↬ @shahidane1
#شــہیـــــدانــہ↖
🍃🌹
⬅️ فرازی از #وصیت_نامه_شهید
﷽
━━━━━✨🌹✨━━━━━
✍ اگر بعد از من میخواهید راه بنده را ادامه دهید و روح من از شما راضی و خوشنود باشد همیشه در خط اسلام و در خط #ولایت_فقیه که همان خطِ اسلام است حرکت بکنید.
#سردار_شهید_حاج_محمد_عبادیان🍃🌹
#فرمانده_تدارکات_لشکر۲۷
#سالروز_شهـادت
🍃🌹↬ @shahidane1
#شــہیـــــدانــہ↖
شـھیـــــــدانــــــہ
#داستان_دنباله_دار_نسل_سوخته🔻 #قسمتــــ_چهـــــــل و سوم ۴۳ 👈این داستان⇦《 بیدارباش 》 ــــــــــــ
#داستان_دنباله_دار_نسل_سوخته🔻
#قسمتــــ_چهـــــــل و چهارم ۴۴
👈این داستان⇦《 سلام بر رمضان 》
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
📎چند سال منتظر رمضان بودم ... اولین رمضانی که مکلف بشم ... و دیگه به اجازه کسی برای روزه گرفتن نیاز نداشته باشم ...✨
اولین رمضانی که همه حواسشون به بچه هاشون هست ... من خودم گوش به زنگ🔔 اذان و سحر بودم ... خدا رو شکر، بیدار شدن برای نماز شب جزئی از زندگیم شده بود ... فقط باید کمی زودتر از جا بلند می شدم ...
گاهی خاله برام سحری و افطار می آورد ...🍛 گاهی دایی محسن ... گاهی هم خانم همسایه ... و گاهی هر کدوم به هوای اون یکی دیگه ... و کلا از من یادشون می رفت ... و من خدا رو شکر می کردم ... بابت تمام رمضان هایی که تمرین نخوردن کرده بودم ...😐
هر چند شرایط شون رو درک می کردم ... که هر کدوم درگیری ها و مسائل زندگی خودشون رو دارن ... و دلم نمی خواست باری روی دوش شون باشم ... اما واقعا سخت بود... با درس خوندن📖 ... و اون شرایط سخت رسیدگی به مادربزرگ ... بخوام برای خودم غذا درست کنم ...
روزها کوتاه بود ... و لطف خدا بهم نیرو و قدرت💪 می داد و تا افطار بی وقفه و استراحت مشغول بودم ... هر وقت خبری از غذا نبود ... مواد صاف شده سوپ🍲 مادربزرگ رو که از سوپ جدا می کردیم ... نمک می زدم و با نون می خوردم ... اون روزها خسته تر از این بودم که برای خودم ... حس شکستن 2 تا تخم مرغ🍳 رو داشته باشم ...
مادربزرگ👵 دیگه نمی تونست تنها حرکت کنه ... دایی محسن صندلی پلاستیکی خریده بود ... با کوچک ترین اشاره از جا می پریدم ... صندلی رو می گذاشتم توی دستشویی ... زیر بغلش رو می گرفتم ...
پشت در ... گوش به زنگ🔔 می ایستادم ... دیگه صداش هم به زحمت و بی رمق در می اومد ... زیر بغلش رو می گرفتم و برش می گردوندم ... و با سرعت برمی گشتم دستشویی ... همه جا و صندلی رو می شستم ... خشک می کردم و سریع می گذاشتم کنار ...😊
۰۰۰┅═══(✼❉❉✼)═══┅۰۰۰
#ادامــــــہ_داردـ ـ ـ ❄️🌸❄️
🍃🌹↬ @shahidane1
#شــہیـــــدانــہ↖