شـھیـــــــدانــــــہ
#رمــــــان_مدافــــع_عشق💞 #قسمتــــ_پنجــــاه و هفتم ۵۷ ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 📎
#رمــــــان_مدافــــع_عشق💞
#قسمتــــ_پنجــــاه و هشتم ۵۸
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
📎فاطمه مرا دلسوزانه به آغوش می کشد. در حالی که سرم را روی شانه اش قرار داده ام زمزمه می کند: امروز فردا حتماً زنگ☎️ می زنه. ما هم دلتنگیم…
بغضم را فرو می برم و دستم را دورش محکم تر حلقه می کنم.
“بوی علی رو می دی…❣”
این را در دلم❤️ می گویم و می شکنم. فاطمه سرم را می بوسد و مرا از خودش جدا می کند.
– خوبه دیگه بسه… بیا بریم پایین به مامان برای شام کمک کنیم.
به زور لبخند😏 می زنم و سرم را به نشانه تأیید تکان می دهم. سمت درِ اتاق می رود که می گویم: تو برو… من لباس مناسب تنم نیست. می پوشم، میام.
– سجاد نیست ها❗️
– می دونم. ولی بالاخره که میاد.
شانه بالا می اندازد و بیرون می رود. احساس سنگینی در وجودم، بی تابی در قلبم و خستگی در جسمم می کنم. سر درگمم.😑 نمی دانم باید چه طور مابقی روزها را بدون تو سپری کنم.
روسری سفیدم را بر می دارم و روی سرم می اندازم. همان روسری که روز عقد💞 سرم بود و چادری که اصرار داشتی با آن رو بگیرم. لبخند کمرنگی لب هایم را می پوشاند. احساس می کنم دیوانه شده ام. با چادر در اتاقی که هیچ کس نیست رو می گیرم و از اتاق خارج می شوم. یک لحظه صدایت می پیچد: حقا که تو ریحانه منی❗️
سرم را برمی گردانم. هیچ کس نیست❗️ وجودم می لرزد. سمت راه پله اولین قدم را که بر می دارم باز صدایت را می شنوم: ریحانه!…ریحانه من…❗️
این بار حتم دارم خودت هستی. توهم و خیال نیست. اما کجایی..❓ به دور خودم می چرخم و یک دفعه نگاهم روی اتاقت خشک می شود. از زیر در… درست بین فاصله ای که تا زمین دارد، سایه کسی را می بینم که پشت در، داخل اتاقت ایستاده…❗️ احساس ترس و تردید می کنم. با احتیاط یک قدم به جلو برمی دارم… باز هم صدای تو می آید.
– بیا…❗️
آب دهانم را به زور از حلق خشکیده ام پایین می دهم. با حالتی آمیخته از درماندگی و التماس زیر لب زمزمه می کنم: “خدایا… چرا اینجوری شدم⁉️”
سایه حرکت می کند. مردد به سمت اتاقت حرکت می کنم. دست راستم را دراز می کنم و دستگیره را به طرف پایین آرام فشار می دهم. در با صدای تق کوچک و جیر کشیده ای باز می شود. هوای خنک به صورتم می خورد. طعم تلخ و خنک عطرت در فضا پیچیده. دستم را روی سینه ام می گذارم و پیراهنم را در مشتم جمع می کنم. چه خیال شیرینی است خیال تو…❗️
سمت پنجره اتاقت می آیم… یاد بوسه ای😘 که روی پیشانی ام نشست می افتم. چشمانم را می بندم و با تمام وجود تجسم می کنم لمس زبری چهره مردانه ات را… تبسمی تلخ… سرم می سوزد از یاد تو❗️
یک دفعه دستی روی شانه ام قرار می گیرد و کسی از پشت به قدری نزدیکم می شود که نفس هایش را احساس می کنم. دست از روی شانه ام به دورم حلقه می شود. قلبم دیوانه وار می تپد.💓 صدای تو در گوشم می پیچد: دل بکن ریحانه… از من دل بکن❗️
بغضم می ترکد.😭 تکانی می خورم و با دو دستم صورتم را می پوشانم. با زانو روی زمین می افتم و در حالیکه گریه می کنم، اسمت را پشت هم تکرار می کنم. همان لحظه صدای زنگ تلفن همراهم📱 را از اتاق فاطمه می شنوم. بی خیال گوش هایم را می گیرم. نمی خواهم هیچ چیز بشنوم… هیچ چیز❗️ فقط تو را می خواهم.
زنگ تلفن📱 قطع می شود و دوباره مخاطب سمج شانسش را امتحان می کند. عصبی به اتاق فاطمه می روم. صفحه گوشی ام روشن و خاموش می شود. نگاهم👀 به شماره ناشناس می افتد. تماس را رد می کنم. “برو بابا…”
کمتر از چند ثانیه می گذرد که دوباره همان شماره روی صفحه ظاهر می شود. “اَه! چقدر سیریشه❗️”
بخش سبز روی صفحه را سمت تصویر تلفن می کشم.
– بله؟
– سلام زن داداش!
با تردید می پرسم: آقا سجاد❓
– بله خودم هستم… خوب هستید!
دلم می خواهد فریاد بزنم خوب نیستم، اما اکتفا می کنم به یک کلمه: خوبم.😞
– می خوام ببینمتون❗️
متعجب درحالی که دنبال جواب برای چند سؤال می گردم، می گویم: چیزی شده؟😳
– نه! اتفاق خاصی نیفتاده.
“اتفاق خاصی نیفتاده! پس چرا صدایش می لرزد❓”
– مطمئنید؟….من الآن خونه خودتونم تا پنج دقیقه دیگه می رسم.
– می شه یه کم از کارتون رو بگید❓
– نه❗️…میام می گم فعلاً یاعلی زن داداش.
۰۰۰┅═══(✼❉❉✼)═══┅۰۰۰
#ادامــــــہ_داردـ ـ ـ 💫🌸💫
🍃🌹↬ @shahidane1
#شــہیـــــدانــہ↖
🍃🌹
#کــــلام_شهیــــــد
🌺 مادر گفت: نرو، بمان!
دلم میخواهد پسرم عصای دستم باشد..
▫️گفت: چشم، هر چه تو بگویی
▫️فقط یک سوال؟
میخواهی پسرت عصای دست این دنیایت باشد، یا آن دنیا؟
▫️مادرش چیزی نگفت و با اشک بدرقه اش کرد...
🔻در زمان غیبت، اطاعت محض
از #ولایـت_فقیـه داشته باشید.
#شرمنده_مادران_شهـــداییم
#شهدا_را_یاد_کنید_با_ذکر_صلوات
🍃🌹↬ @shahidane1
#شــہیـــــدانــہ↖
شـھیـــــــدانــــــہ
#شــھــــداےمــــداح⇧⇧ #شمــــــــاره(6⃣1⃣) 🌹🍃🌸🍃🌹 #فرازےازوصیتــنامه⇩⇩ 💠👈مادرجان بگذار ما هم خوب ب
#شهــــداےمــــــداح👆
#شمــــــاره(7⃣1⃣)
#فرازےازوصیتنــــامه👇
💠 وای بر شما که اکنون فریب خوردید و مشغول بازی های دنیا و سیاست شدید و راه را گم کردید
《محور اصل ولایت است》
اما شما به خاطر منافع خود آن را زیر پا گذاشتید.
┅═✼✨❉✨❉✨✼═┅
👈 ذاکر اهلبیت (ع)
خادم الشهدا
"#شهید_کربلایی_سید_علیرضا_مصطفوی"🌹
#یـادش_بـا_ذڪـر_صـلـوات
🍃🌹↬ @shahidane1
#شــہیـــــدانــہ↖
🍃🌹
#زندگینامــــــه
▫️#شهید_ناصر_سیار در سال ۱۳۳۳، در اراک دیده به جهان گشود.
▫️او نخست تحصیلات خود را تا مقطع دیپلم ادامه داد و با ورود به ژاندارمری و ادامه تحصیل در دانشکده افسری توانست مدرک کارشناسی نظامی خود را بگیرد.
▫️وی سرانجام در ۳۰ دیماه ۱۳۶۶، در سراوان در درگیری با اشرار مسلح بر اثر اصابت گلوله به درجه رفیع شهادت رسید.
#شهیـــد_ناصـــــر_سیـــــــار🌹
《ســــالــــروزشهــــادتــــ》
#یـادش_بـا_ذڪـر_صـلـوات
🍃🌹↬ @shahidane1
#شــہیـــــدانــہ↖