eitaa logo
【 ݥڪٺݕ‌ۮࢪس‌شۿۮݳ🇵🇸 】
796 دنبال‌کننده
3.3هزار عکس
1.2هزار ویدیو
45 فایل
گویندچرادل‌به‌شهیدان‌دادی!؟ والله‌که‌من‌ندادم‌آنهابردند💚🌱 بگوشیم👇 https://harfeto.timefriend.net/17230456282329 کانال دوم @yaran_mehdizahra313 کپی‌رگباری‌؟حلالت‌رفیق 「ٺــــوَڶُــــــڌ۲۶آݕـــإݩ¹⁴۰¹❥︎」 「 اِݩقضا!؟تـﺄخداچہ‌بخـۈاهـد」
مشاهده در ایتا
دانلود
【 ݥڪٺݕ‌ۮࢪس‌شۿۮݳ🇵🇸 】
❢💞❢ ❢ #عشقینه 💌❢ . . . #توبه_نصوح۲ #قسمت_هشتاد_ویکم یکی از دخترها حق به جانب گفت: _ چرا همش درمور
❢💞❢ ❢ 💌❢ . . . ( حوریا می گوید ) فکری به ذهنم رسیده بود که باید حتما با حسام مطرح می کردم چون موافقت او حرف اول را می زد. وقتی سوار ماشینش شدم پیشنهاد دادم جایی برویم که با هم صحبت کنیم. حسام هم به طرف نزدیک ترین کافه رفت و وقتی پشت میز نشستیم کنجکاو به من خیره شد که حرفم را بگویم. _ چرا اینجوری نگاهم می کنی؟ _ زودتر بگو... خندیدم و گفتم: _ اگه موافقت کنی فردا یه عاقد ببریم مرکز مروارید و اونجا عقد کنیم. متعجب به من نگاه می کرد و منتظر بود بیشتر توضیح بدهم‌. _ اگه تو موافقت کنی، با خانوم هاشمی صحبت می کنم و اجازه می گیرم مراسم عقدمون در حضور بچه ها باشه. هم دلشون وا میشه هم برا خودمون خاطره میشه. چندبار پلک زد و گفت: _ می دونی چیه؟ من از خدامه به جای این چند روز باقیمونده، همین الان عقد دائم کنیم و رسما زنم بشی. حالا مکانش مهم نیست هر جایی باشه. از اعترافش خنده ام گرفت و بلافاصله با خانم هاشمی تماس گرفتم. فردا جمعه بود و ادارات دولتی تعطیل بودند و خانم هاشمی بابت مجوز و موافقت امور زندان، کمی مخالفت کرد و گفت باید با چند نفر تلفنی حرف بزند و اگر آنها موافقت کنند می توانیم این کار را انجام دهیم. من نمی توانستم بچه ها را به عروسی ام دعوت کنم اما می توانستم بخشی از مراسمم را به مرکز بکشانم و آنها را شریک کنم. شاید از دلشان در می آمد و بی حساب می شدیم. یک ساعتی طول کشید که خانم هاشمی تماس گرفت و گفت مجوز را گرفته اما به غیر از عاقد و پدر و مادرهایمان، حق دعوت از کسی دیگر را نداریم و نباید بچه ها با کسانی غیر از پرسنل مرکز در ارتباط باشند. با حسام به منزل ما رفتیم که موضوع را با پدر و مادرم مطرح کنیم. حال پدرم زیاد خوب نبود و طبق شناختم از روحیه ی خیرخواهانه اش، می دانستم زود موافقت می کند اما مادرم با دلخوری گفت: _ شما که همه کاری رو به میل خودتون کردین این یکی هم روی بقیه. صورتش را بوسیدم و گفتم: _ مراسمی که توی تالار برگزار میشه سر جای خودش هست. این فقط یه عقد ساده ست که چند روز زودتر انجام میشه و قرار نیست مهمونای تالار از ماجرا بویی ببرن. مادرم رو ترش کرد و گفت: _ روز جشن تون مناسبت مذهبی داره. قرار بود توی اون روز مبارک به عقد هم در بیاید. مهربانانه به دغدغه هایش لبخند زدم و گفتم: _ الهی قربونت برم چه چیزی مبارک تر از اینکه دل چند تا بچه رو شاد کنیم؟! درسته که مثل خوابگاهه و حیاط سرسبز و کلاسای آموزشی تحت اختیارشونه اما، اونا اونجا زندانی هستن و خلاف کردن که اونجا حبس شدن. چون سنشون به زندان نمیرسه توی این مرکز نگهداری میشن. این قضیه براشون یه تنوعی میشه و روحیه میگیرن. شاد کردن دل اون بچه ها و دعای خیرشون ضامن خوشبختی من و حسام میشه. قبوله؟ توی تالار هم عاقد میاد سفره عقد و حجله و همه چی برقراره. فقط فردا توی مرکز خطبه ی عقدمون جلو جلو خونده میشه. مادرم به گفتن « به مبارکی » اکتفا کرد و من با خانم هاشمی تماس گرفتم و تایید نهایی را از او گرفتم و گفتم فردا رأس ساعت شش عصر به مرکز می رویم. [⛔️]ڪپےتنها‌باذڪرمنبع‌‌ونام‌نویسنده‌ موردرضایت‌است. Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
【 ݥڪٺݕ‌ۮࢪس‌شۿۮݳ🇵🇸 】
❢💞❢ ❢ #عشقینه 💌❢ . . . #توبه_نصوح۲ #قسمت_هشتاد_ودوم ( حوریا می گوید ) فکری به ذهنم رسیده بود که ب
❢💞❢ ❢ 💌❢ . . . حسام روی پای خودش بند نبود. به خاطر بچه هایی که باعث شده بودند چند روز زودتر به وصال حوریا برسد، دوست داشت سنگ تمام بگذارد اما طبق قوانین مرکز، نباید خوراکی خاصی به آنجا می بردند. به همین دلیل طبق هماهنگی حوریا با خانم هاشمی، حسام مبلغ قابل توجهی را به حساب مرکز ریخت که خودشان خرید را انجام دهند. طبق خواست حسام، تدارک شام هم باید دیده می شد و خود مرکز خریدها را به عهده گرفت. زمزمه ی مراسم به گوش بچه ها رسیده بود اما حوریا از خانم هاشمی می خواست لو ندهد که عروسِ مراسم، حوریاست. عبای سفید ساتن و روسری مدل لبنانی لبه تور با آن کفش های سفید نگین کاری شده و دسته گل لاله ی سفید، شد لباس عقد حوریا. مچ عبا هم مثل روسری، تور دانتل داشت و گشادی بیش از حدِ عبا، حجاب حوریا را زیر سوال نمی برد که چادر سفید را نپوشیده بود. آرایش کمرنگی صورتش را از رنگ پریدگی درآورده بود و حاضر و آماده به همراه پدر و مادرش و حسام، به سمت مرکز مروارید رفتند. آدرس را به عاقد داده بودند که همزمان رأس ساعت شش عصر، درب مرکز به روی آنها گشوده شد. بچه ها توی حیاط منتظر بودند و از زور گرما به سایه ی درختان پناه برده بودند که با ماشین غول پیکر حسام مواجه شدند. بهار کنجکاوانه چهره ی حوریا را از پشت شیشه ی ماشین می کاوید و باورش شد این عروس، حوریاست. پیاده که شدند همه دورشان حلقه زدند. بعضی ها با تعجب و بعضی با ذوق به آنها نگاه می کردند و فقط بهار از زیر سایه تکان نخورده بود و دورادور شاهد ماجرا بود. طبق قانون اجازه ندادند ماشین حسام و عاقد داخل حیاط مرکز بماند و خیلی زود آن ها را بیرون بردند. حسام که از دور می آمد نگاه سنگین حوریا را روی خودش حس کرد. با آن کت و شلوار نباتی و پیراهن ساتن سفید و پاپیون نباتی رنگ، حسابی دل حوریا را برده بود. عمدا دستی به موهایش زد و با لبخند خودش را به حوریا رساند. حاج رسول روی صندلی کنار حجله نشسته بود و حاج خانم چادر رنگی را با چادر مشکی اش عوض کرد. با اینکه روز تعطیل بود اما همه ی پرسنل به این جشن آمده بودند. خانم هاشمی سلیقه به خرج داده بود و زیر درخت کهنسالِ مرکز که سایه ی خنک و پهنی داشت، حجله ی تور و بادکنک تدارک دیده بود و آینه و قرآن و کیک بزرگی به همراه چند شاخه نبات و سبدی میوه و ظرفی از عسل روی میز چیده بود و دو صندلی میان حجله گذاشته بود. همه چیز مرتب بود. بچه ها دور حوریا رو خالی نمی کردند و از غافلگیری و حسشان می گفتند. عاقد با گوشزد به اینکه باید به محضر بازگردد، همه را متوجه خودش کرد. حسام و حوریا توی حجله نشستند و بچه ها و مسئولین مرکز دورشان جمع شدند. چشم حوریا به بهار افتاد که آن سر حیاط نشسته بود و نگاهشان می کرد. به آرامی بلند شد و از جمع فاصله گرفت و به سمت بهار رفت. نگاهها به همراه حوریا به آن سر حیاط کشیده شد. _ بهار جان... چرا نمیای پیش ما؟ سکوت کرده بود _ این کارو فقط به خاطر شما کردم. گفتم نمی تونم به جشنمون دعوتتون کنم اما تلاشمو کردم بخشی از جشن رو بیارم اینجا که شما هم حضور داشته باشین. حالا... اگه از دلتون درآوردم تأخیر اون روزمو، با من همراه شو عزیزم. و دستش را به سمت بهار دراز کرد. مدتی طول کشید که بهار محکم دست حوریا را گرفت و با او همراه شد و با هم به سمت بقیه آمدند. [⛔️]ڪپےتنها‌باذڪرمنبع‌‌ونام‌نویسنده‌ موردرضایت‌است. Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
【 ݥڪٺݕ‌ۮࢪس‌شۿۮݳ🇵🇸 】
❢💞❢ ❢ #عشقینه 💌❢ . . . #توبه_نصوح۲ #قسمت_هشتاد_وسوم حسام روی پای خودش بند نبود. به خاطر بچه هایی
❢💞❢ ❢ 💌❢ . . . حوریا که در جایگاه نشست، به گفته ی خانم هاشمی چند نفر از دخترها که بزرگتر بودند ساتن سفید را روی سر حسام و حوریا گرفتند و بهار را مجبور کردند قند را بسابد. حاج خانم و حاج رسول دلشان در تب و تاب بود و حسام و حوریا هیجان زده و بی قرار چشم دوخته بودند به دهان عاقد. گلها که چیده شد، گلاب ها که گرفته شد نوبت رسید به بله گفتنِ حوریا ( با توکل به خدا و توسل به ائمه، با اجازه ی حضرت صاحب الزمان و پدر و مادر عزیزم، برای اولین و آخرین بار و تا ابد، بله ) حسام غرق جملات اساطیری حوریا بود که تک کلمه ی هول و دستپاچه ی بله ی خودش را بازگو کرد و پیشانی حوریا را بوسید. بچه ها مرکز را روی سرشان گذاشته بودند و حاج خانم و حاج رسول اشک شوق می ریختند و وقتی آرامش به جمع بازگشت، عاقد شمرده شمرده خطبه ی عربی را قرائت و برای همیشه آنها را محرم کرد. مراسمات حلقه و عسل و کادو... ماند برای تالار اما خانم هاشمی با پاکت کوچکی به سمتشان آمد و ربع سکه ای را به آنها اهدا کرد و گفت: _ ناقابله. از طرف خودم و همکارا و بچه های مرکز. بچه ها که اصلا از موضوع خبر نداشتند، در برابر تشکر های حسام و حوریا باد به غبغب می انداختند و با ذوق می گفتند « خواهش می کنیم ناقابله » خانم هاشمی برای پذیرایی پک آماده کرده بود و کیک را تقسیم کردند. مراسم که تمام شد، خیلی اصرار کردند برای شامی که به هزینه ی خودشان تهیه شده بود، بمانند اما حال حاج رسول را بهانه کردند و مرکز را ترک کردند. _ حوریا... حاج خانوم حوریا‌.. با صدای بهار برگشت و چند قدم به سمتش رفت _ جانم... _ اگه بخت با ما هم یار بود و با حجاب همچین شوهری گیر آوردیم، حرفات آویزه ی گوشم می مونه. باورم شد که حجاب باعث تُرشیدگی نمیشه. و هر دو قهقهه ی خنده شان بلندشد و از هم خداحافظی کردند. حاج رسول و حاج خانم را که به منزل رساندند، خودشان برای تفریح و گردش رفتند. حوریا گفت: _ بیا سرزده بریم پیش النا و آقاافشین. حسام به پیشانی اش زد و با خنده گفت: _ افشین بدونه پوستمو میکنه. اگه مرکز اجازه می داد، حتما دعوتشون می کردم. ولش کن... بذار هیچکی از این عقد خبر نداشته باشه. و بعد مثل جرقه ای که به ذهنش رسیده باشد، گفت: _ بریم ویلا؟! حوریا با چشمی گشاد شده گفت: _ ویلا چرا؟! _ ویلا چرا نه؟! زنمی. مال خودمی. میخوام ببرمت شمال. حوریا قهقهه ای زد. این بی قراری حسام دلش را برده بود. _ مامانم پوستمونو می کنه و دوباره خندید. اشک از چشم های کهربایی اش راه گرفته بود که حسام سر به سرش می گذاشت و می گفت: _ یا ویلا یا آپارتمان خودمون و حوریا فقط با خنده و قهقهه جواب شیطنت هایش را می داد. حال و هوایشان فراموش نشدنی بود. غذا خریدند و به منزل حاج رسول بازگشتند. حاج خانم با اسپند از آنها استقبال کرد و با عشق به این عروس و داماد سپید پوش نگاه می کرد. _ کاش می رفتید عکاسی. خیلی لباساتون خوشگله. حسام و حوریا به اینکه یادشان رفته بود عکاسی بروند غبطه خوردند اما با یادآوری عکس هایی که پرسنل مرکز از آنها گرفته بودند، حوریا گفت: _ دوشنبه که برم عکسا رو ازشون می گیرم. الانم طوری نشده، با گوشی خودمون چند قطعه می گیریم مثل عکسای نامزدی مون. چند قطعه عکس با گوشی حسام گرفتند و حوریا به اتاقش رفت که لباسش را عوض کند و شام بخورند. [⛔️]ڪپےتنها‌باذڪرمنبع‌‌ونام‌نویسنده‌ موردرضایت‌است. Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
﮼𓏲 ࣪‌ دارم سخنی📝 هم از تو با تو❤️ ﮼𓏲 ࣪‌ مقصود تویی🌱 سخن بهانه‌ ست✌️🏻 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌|💛 📻🌿 @Iran_gavi 🌿📻
🌱🦋¦⇢ گرافی صِبْغَةَ اللَّهِ وَمَنْ أَحْسَنُ مِنَ اللَّهِ صِبْغَةً وَنَحْنُ لَهُ عَابِدُونَ📿 رنگ خدایی «بپذیرید! رنگ ایمان و توحید و اسلام» و چه رنگی از رنگ خدایی بهتر است و ما تنها او را عبادت می‌کنیم.🤲💛 بقره۱۳۸ ↯ ❀🪴🍀@saz1401🍀🪴❀
-مومن‌دائما‌در‌خودش‌است.. آنقدر‌عیوب‌خودش‌ر‌ا‌بررسی‌میکند که‌دیگر‌وقت‌نمیکند‌ به‌عیوب‌دیگران‌بپردازد! -سخنِ‌شیرین-
🌷 شهید همت: 🌿 ما هر چه داریم از شهیدان گرانقدرمان داریم و خونبارمان مرهون خون این عزیزان است. 📚 کتاب طنین همت 📻🌿 @Iran_gavi 🌿📻
🔷احمدرضا رادان: قرار نیست عده‌ای ناهنجار ارزش‌های دینی مردم ما را به سخره بگیرند ♦️سردار احمدرضا رادان، فرماندهی فراجا:ما با شهدا عهد می‌بندیم که مقتدرانه با عمل به قانون در هنجارگریزان ایجاد هراس می‌کنیم و هر گز اجازه نمی‌دهیم از روی قانون و مأمور قانون عبور کنند. ♦️اگر این طور باشد حتماً با آنها برخورد می‌شود. قرار نیست عده‌ای ناهنجار و قانون شکن بتوانند ارزش‌های دینی مردم ما و امنیت مردم را به سخره بگیرند. عهد می‌بندیم که با عمل به قانون و در برابر مردم برخوردی مهربانانه و در مقابل هنجارشکنان برخوردی قاطع داشته باشیم. 📻🌿 @Iran_gavi 🌿📻
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شهادت امام محمدباقر علیه السلام تسلیت باد.🖤 _____________ 📻🌿 @Iran_gavi 🌿📻
10.19M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
😍 💥"بدن خودمه دوس دارم هرطور که میخوام بگردم...به بقیه ربطی نداره" 👤استاد رائفی پور•. ➕دخترا حتما ببینید👍 😎خودسازی❣+دینداریِ‌لذت‌بخش ➥𝒅𝒂𝒓_𝒔𝒂𝒎𝒕𝒆_𝒕𝒐𝒐◕͟◕